eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیمارستان کودکان حکیم همین که وارد محوطه می‌شوم حس مادرانه درونم قلقلک می‌شود و دوست دارم به سمت تک تک بچه‌ها بروم و آنها را محکم بغل کنم. در این فکر هستم که به نگهبانی نزدیک می‌شوم. ساعت ملاقات است و برای ورود مشکل آنچنانی نداریم؛ اما وقتی عنوان می‌کنیم برای عکاسی و روایت‌نویسی آمده‌ایم تازه وارد هفت‌خان می‌شویم. با هر کلکی هست هفت‌خان را رد می‌کنیم و وارد بخش می‌شویم. آرامش خاصی در بخش حاکم است؛ پدر و مادرهایی را می‌بینیم که بچه به بغل در حال رفت و آمد هستند. انگار نه انگار دیشب در این محل انجاری رخ داده است... ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه یعقوبی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 علی بهاروند انگار همین دیروز بود که علی به دنیا آمد. مامانم خیلی به خاله مرضیه اهمیت می‌داد و همیشه برایش سنگ تمام می‌گذاشت. می‌گفت: "مرضیه غریبه، من غریبی کشیدم. حالش رو می‌فهمیدم؛ وقتی شوهر می‌کنی و به طایفه‌ای دیگه می‌ری که حتی زبانشون رو نمی‌فهمی، خیلی سخته، انگار که به یه کشور دیگه رفتی“ آخر، مامانم گفته بود که آن‌ها کولیوند هستند و شوهرِ خاله مرضیه بهاروند است. انگار همین دیروز بود آقا عبدالله زنگ زد و گفت که مرضیه درد دارد. مامانم با عجله چادر سر کرد و ما را به بیمارستان ایران رساند. تو راهیِ خاله مرضیه؛ علی، یک پسر خوشگل که خیلی به نظر می‌رسید پسرش شبیه مامانش است... ادامه روایت در مجله راوینا حدیث حیدری شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دیوار صوتی «صدای چی بود؟» خواهرشوهرم صدای تلویزیون را بست. مثل معلمی که سوالی پرسیده و توی چشم تک‌تک دانش‌آموزان دنبال جوابش می‌گردد، به تمام افراد حاضر در مهمانی نگاهی انداخت. صدای آقا سید از توی آشپزخانه آمد «چیزی نیست صدای فنه. نترسین!» خواهرشوهرم کنترلی را سمت تلویزیون گرفت و صدای گوینده اخبار که از تهدید مجدد نتانیاهو می‌گفت دوباره توی خانه آقا سید پیچید. مردها به جلو خم شدند و زن‌ها گوشی‌ها را کنار گذاشتند. چند ساعت بعد سر سفره ولیمه سادات نشسته بودیم. قاشق‌ها به بشقاب‌ها می‌خورد و نوشابه‌ها وقت باز شدن پیس خفیفی می‌کردند. کسی از پایین سفره، سس می‌خواست و کسی از بالای سفره دستمال‌. هر سال روز غدیر، خانه آقا سید از همین صداها پر می‌شد. من فکر صداهای جدیدی بودم که امسال تازگی داشت. صدای انفجار. صدای لرزیدن شیشه‌ها. صدای آژیر. صدای پدافند. صدای حرکت ریزپرنده‌ای ناپیدا. به سوال تازه‌ای که به مکالمات احوال‌پرسی‌مان اضافه شده بود فکر کردم «شمام شنیدین؟» وقتی پنکه روشن شد و با صدای شبیه هلی‌کوپترش همه را به خنده انداخت، همسرم گفت «این صداها که چیزی نیست. اگه هواپیمای جنگی پایین پرواز کنه و دیوار صوتی رو بشکنه، اون وقت تازه ترسناک میشه.» آقا سید پنکه را خاموش کرد. «تا وقتی سر سفره امیرالمومنینیم هیچی ترسناک نیست.» سفره‌ با خبر سقوط f35 دیگری در کرمانشاه، جمع شد و تا ظرف‌ها را شستیم و خشک کردیم، خلبانش را هم پیدا کردند. همسرم شیرینی‌اش را با چای پایین داد و با خنده گفت «ایران الان تنها کشوریه که f35 نداره ولی دوتا خلبان f35 داره!» دم پنجره رفتم. گنجشک‌ها می‌خواندند و آواز یاحیدر ریتمیکی از موکب انتهای کوچه می‌آمد. ایران تنها کشوری بود که هم می‌جنگید و هم مردمش توی خیابان‌ها شربت و شیرینی پخش می‌کردند. این ما هستیم که دیوار صوتی ترس‌های دنیا را شکسته‌ایم. سمانه بهگام ble.ir/callmeplz شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دخترم تهرانه توی راه‌پیمایی غدیر دیدمش. گفت: «دخترم تهرانه. فامیلا زنگ زدن که بهش بگو برگرده اونجا نا امنه. گفتم اگه بچم برگرده و تو راه تصادف کنه از دنیا بره بهتره یا تهران باشه و شهید بشه؟ عاقبت بخیریش برام مهمه...» زهرا حق‌پناه شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی‌راه؛ روایت خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 در غزه هم همین کار را می‌کردند... با تعجب به دستان دختر بچه خیره شدم. مادرش که متوجه نگاه‌های خیره‌ام شده بود، گفت: «شماره تماس خودم را روی دستش می‌نویسم، اگر گم شد بتوانند با من تماس بگیرند.» مکثی کردم و گفتم: «می‌دانی، در غزه هم همین کار را می‌کردند... اما با این تفاوت که...» بقیه حرفم را قورت دادم. برای تغییر فضا، با لحنی آرام‌تر گفتم: «اگر این‌قدر نگران هستی، چرا او را به راهپیمایی آوردی؟ نگران نبودی شاید اینجا را هدف قرار دهند؟» انگار تازه متوجه تصمیمش شده بود. به مادربزرگ که کنارش نشسته بود نگاه کرد. اما پیش از آنکه چیزی بگوید، مادربزرگ پیش‌دستی کرد و با لحنی قاطع گفت: «همه‌ی ما فدای انقلاب هستیم، بزرگ و کوچک ندارد.» زینت خسروی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جبهه‌ ما با بچه‌های هنرمند دورهم نشسته‌ایم عقل‌هایمان را یکی کنیم بلکه به کار مؤثری برسیم. مغزم قفل شده و هاج‌و‌واج فقط نگاه می‌کنم. یکی خط روایت‌های فجازی را شرح می‌دهد، یکی ایده‌ها را روی تابلو می‌نویسد: روی نهج البلاغه کار کنیم. اشعار شاهنامه هم مناسب است. یکی هم این طرف و آن طرف تماس می‌گیرد و برای اجرا برنامه هماهنگی می‌کند. نصف حواسمان توی گوشی است. از این کانال به آن صفحه پی خبر هستیم: صبح اهواز را زدند. ملاشیه را زدند. از عصبانیت و ناراحتی با مشت روی پایم می‌کوبم. نزدیک اذان جلسه را متوقف می‌کنیم. باید برویم مصلی. نماز جمعه امروز با جمعه‌های قبل فرق دارد. صف تفتیش چند دقیقه‌ای طول می‌کشد. یکی کفن‌پوش آمده، یکی با پرچم و چفیه. اولین جای خالی که می‌بینم می‌نشینم. از پشت بلندگو یکسره صدای شعار می‌آید: مرگ بر اسرائیل! همراه با جمعیت تکرار می‌کنم. با هر شعار، خانم‌ها دستشان را مشت می‌کنند و بالا می‌گیرند. آنها را که می‌بینم دستم را بالاتر می‌گیرم و باهاشان شعار می‌دهم. نزدیک کولر هستم اما خیس عرق شده‌ام. سر می‌چرخانم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. مصلی دیگر جا ندارد. نماز را اقامه می‌کنیم و ایستاده دعای فرج می‌خوانیم. بعدش می‌رویم زیر آفتاب بالای ۵۰ درجه برای تجمع. حجت‌الاسلام حاجتی چند دقیقه‌ای صحبت می‌کند و داشته‌هایمان را یادآوری می‌کند. اسم فرماندهان شهید را که می‌آورد بغضمان می‌ترکد. مردم فریاد می‌زنند: انتقام انتقام! احساس می‌کنم آرامتر شده‌ام. انگار باهم فریادزدن و باهم گریه کردن مصیبت را بینمان سرشکن کرده و سرگردانی را از دل‌هامان محو کرده است. حالا دل قرص‌تر برمی‌گردیم سر کار و زندگیمان. زینب حزباوی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ایران حرم است خاطره‌ای از سید حسن نصرالله خواندم از زبان یکی از نزدیکان سید. گفته بود: «آخرین بار جلسه‌ای با سید داشتیم. یکی از فرماندهان نظامی از انجام نشدن وعده صادق دو و نگرفتن انتقام اسماعیل هنیه توسط ایران به سید اعتراض کرد. ایشان جوابش را دادند. باز سوال کرد. چند بار سوال و جواب شد، تا اینکه سید گفت: «ببین من و تمام شما که اینجا نشستیم، شهید بشویم ولی یک تیر سمت ایران پرتاب نشود. جمهوری اسلامی حرم است و باید محترم بماند. نباید حتی یک آجر از آن کم شود.»» چند بار جمله را خواندم و به عمقش فکر کردم. حرم را برای یک شخص محترم می‌سازند. کسی که آنقدر جایگاه والایی دارد که باید مقام و منزلتش حفظ شود. وقتی جایی حرم شد. قدم به قدمش، گوشه گوشه‌اش مقدس می‌شود. حرمت پیدا می‌کند. ارزشمند می‌شود. خادم و حافظ و نگهبان دارد. وقتی این سرزمین حرم است، یعنی تمام ساکنانش شأن و مقام بالایی دارند. یعنی هر گوشه از این خاک تقدس دارد. خانه‌مان، اتاق‌مان، مدرسه، محله، دانشگاه، حوزه علمیه، مغازه، کوچه و بازار و... باید حفظ و حراست شود. طاهر بماند و آلوده نشود. یعنی خادمانی در خارج از مرزها و داخل این حرم دور تا دور ما سد دفاعی بستند. جان و آبرو و دانش و زندگی‌شان را کف دست گرفتند تا آسیبی به ما نرسد. حرم‌ها خادم افتخاری دارند. این‌جا هم هرکس با هر شکل و ظاهر و شغل و سنی بخواهد می‌تواند خادم افتخاری باشد. مادری که حریم خانه و زندگیش را حفظ کند. کاسبی که محدوده فعالیتش، طاهر نگه‌داشتن مغازه و بازار باشد. دختری که حافظ پاکی و حیای این حرم باشد. یکی کارگر افتخاری شود، یکی پزشک، یکی معلم، یکی هنرمند، یکی دانشمند و... مهم بقای حرم و حفظ حرمت و هویت آن است. زهرا نجفی چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | روایت دارالعباده؛ روایت مردم یزد @revayatyazd ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
13.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 علیه رُعب! دو سه روزی‌ست تهرانم. روز و شب‌های عجیبی‌ست و البته شب‌ها عجیب‌تر. ده‌دوازده‌ساعتِ اول جنگ را غصه خوردیم تا آن شب که نزدیک خیابان انقلاب، پنجره را باز گذاشتیم و تا سحر، صدای شلیک پدافند را شنیدیم و آن ستاره‌های سرخ را در آسمان تهران تماشا کردیم؛ خوفا و طمعا. گیجم. دوست دارم به تعداد لوکیشن‌های درگیرِ جنگ، تکثیر شوم. این فکر، از وقتی آن تصمیم لعنتی را گرفتم، توی ذهنم می‌چرخد. بنا بود توی استودیوی شبکه خبر بمانم -چند روز- اما بعدِ صبح تا غروبِ اول، از ساختمان شیشه‌ای زدم بیرون به امیدِ یافتن ماجرا. کاش می‌شد به تعداد لوکیشن‌های درگیر جنگ، تکثیر شوم... ادامه روایت در مجله راوینا محسن حسن‌زاده @targap سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 صف بنزین صف پمپ بنزین ۸-۷ تا ماشین توی نوبت بودند. هر بار که جلوی جایگاه می‌رسیدیم، یکی از کارها که قرار بود بعد از بنزین زدن انجام دهیم، جلو می‌انداخت و می‌گفت حالا بریم سراغ این کار تا بعد! آخرین بار، دو‌تا ماشین بیشتر توی صف نبود. رفتیم توی جایگاه گفتم: آخرش که باید تو صف می‌ایستادی! کم و زیاد اون، ده دقیقه بیشتر تفاوتش نبود! گفت: نمی‌خوام دل وطن‌فروش رو خوش کنم برای عکس گرفتن از صف بنزین! گلزار اسدی سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | مجموعه ادبی روایتخانه @revayat_khane ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ترافیک زیبا مسیرها به خاطر مهمانی کیلومتری بسته و ترافیک زیادی شده بود. ماشین و جمله‌ی پشت شیشه‌اش را که دیدم تصویر راننده سریع توی ذهنم جان گرفت. جوانی با ریش مشکی و موهای یک طرف شانه زده و تسبیحی گَلِ دست و نوای آهنگ حماسی توی ماشینش. عکسم را گرفتم و دوربین را بستم. راه که باز شد خودم را به هر ضرب و زوری بود به ماشینش رساندم؛ اما به جای جوان بسیجی شکل مذهبی، دست خال‌کوبی شده و ابروهای برداشته و سیگار گوشه‌ی لب و موهای بلند بسته‌اش، حواسم را پرت و ماشین را منحرف کرد. به خودم که آمدم احساس کردم جوان راننده را چقدر دوست دارم. زهره نمازیان شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کاوه برگشته بود زمانی‌که بلشویک‌ها به خاک ایران تجاوز کرده بودند بانو "نیمتاج سلماسی" در سال ۱۳۰۹ قطعه‌ای به نام "کاوه" سرود که به این شرح است: "ایرانیان که فرّ کیان آرزو کنند/ باید نخست کاوه‌ی خود جستجو کنند مردی بزرگ باید و عزمی بزرگتر/ تا حل مشکلات به نیروی او کنند ایوان پی شکسته مرمت نمی‌شود/ صدبار اگر به ظاهر وی رنگ و رو کنند... ادامه روایت در مجله راوینا حمیده عاشورنیا شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 پرستار بخش اطفال توی بیمارستان تهران بخش اطفال پرستار است. بچه ندارد اما بچه‌ها را بیشتر از همه بغل می‌کند. ظاهرش مثل من چادری نیست. امروز زنگ زد. می‌خندید. صدایش از همیشه پر انرژی‌تر بود. گفت: «همه بهم زنگ می‌زنن می‌گن بیا! چرا موندی تهران؟ بیا هر چقدر در می‌آری خودمون بهت می‌دیم!» بغض کردم. من هم نگرانش بودم، پرسیدم: «تو چی جواب دادی؟» گفت: «بچه‌های بخش ما سرطانین. سرماخورده نیستن که بگی دو روز دیرتر درمان شدن عیبی نداره! منم بیام کی بمونه بالاسرشون؟» چقدر شریف بوده خواهرم و نمی‌دانستم! سمانه آتیه‌دوست @madare_ghalambaf سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها