📌 #روایت_مردمی_جنگ
ما از هیچی نمیترسیم!
همهشان دهه نودی بودند! زبر و زرنگ و حاضرجواب... با سر و صدای پدافند از مجتمع بیرون آمده بودند و در محوطة بوستان برای اسرائیل و آمریکا رجز میخواندند. از دل و جرئتشان خون در رگهایم جوشید. هر کدام پرچمی دست گرفته بودند و میخواستند با مشتهای کوچکشان دخل ریزپرندهها را در بیاورند. وسط تیراندازی پدافند ارتش، مادری پسرهایش را صدا زد. جفتشان شانه بالا انداختند و گفتند: «ما از هیچی نمیترسیم! حتی اگه آسمون از اینم روشن تر بشه!» یکی از پسرها حکم فرمانده را داشت و با تحکم با بچهها حرف میزد و مدام ثابت نگهداشتن پرچمها و احترام به آنها را یادآوری میکرد. از خودم پرسیدم: چرا همیشه این دهه نودیها را دست کم گرفتهام، من هم دهه شصت سن و سالی نداشتم امّا جنگ را فهمیده بودم. خدا را برای آن نسل امام زمانی(عج) شکر و در سرازیری خیابان به آرامش شهر نگاه کردم.
اعظم پشتمشهدی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آخرین روزهای زمستان - روز چهارم
سرازیری دشتموک (روستایی بین شیراز و فیروزآباد) را که رد کردیم، درست کنار امامزاده محمود، پراید سفیدی کلهپا شده بود. تا آنقدری که سرعت چشمم اجازهی شمردن داد، شش، هفت نفر آدم درشت هیکل پرت شده بودند بیرون. چطوری توی آن مکعب چندمتری جا شده بودند، نمیدانم. نزدیکشان ایستادیم. سریع در را باز کردم و دویدم. نگاهم به تنها زن سرنشین ماشین بود.
زن میانسال درازکش افتاده بود و حبابهای هوا از بین خون انباشته شده توی دهانش، بیرون میپرید. گردنش را کج کردم تا راه نفسش آزاد شود. خون راه باز کرد روی صورت سرخ و سفیدش. مقنعهی مشکیاش را از بالای سرش برداشتم و روی موهایش کشیدم. سرش را دوباره چرخاند. مقنعه از سرش افتاد و خون راه حلقش را گرفت.
تا مردم برسند، سرش را نگه داشتم. به مردی که بالای سرمان بود تاکید کردم مراقب باشد تا رسیدن آمبولانس گردنش کج باشد وگرنه خفه شدنش حتمی است. خیالم راحت نبود. با چشم دنبال چیزی گشتم که زیر گردنش را پر کند، پیدا نکردم. مقنعه را مچاله کردم و گذاشتم زیر گردنش.
تا یک ساعت بعد که به مقصد برسیم نمیفهمیدم چه دیدهام و چهکار کردهام. تازه بعد از ساعتی تاپ تاپ قلبم را شنیدم و لرزش دستهایم نشتر زد که حواست هست چهکار کردهای. حتی یک لحظه هم به فکرم نرسیده بود که همیشه از دیدن یک زخم کوچک هم وحشت به جانم هجوم میآورد. دست و پایم میلرزد و ضعف میکنم. تا چند ماه کابوس زن خونین رهایم نمیکرد. باور اینکه آدمِ بالای سر آن زن، خودم بودم خیلی سخت بود. بعضی اتفاقات روی دیگر آدم را خیلی خوب، رو میکند. جوری که خودت هم خودت را نمیشناسی و باورت نمیشود. تصویر زن گویندهی خبر، با انگشت برافراشته که تمام هویت بیهویت رژیم را نشانه رفته بود، آن روی زن ایرانی بود. زنی که وسط صداها و گرد و غبار تاریخ ایستاده بود و رجز میخواند. با صدای پشت زمینهی «الله اکبرِ» مردها، انگار کن وسط تظاهرات بهمن ۵۷ ایستادهای. تمام رشتههای غربزدهها، از نشان دادن تصویر وارونهی زن ایرانی بر باد رفت.
خبرنگار، آن لحظه، من بودم، ما بودیم، همهی زنهای ایران بود.
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نارمک؛ فردای حمله
فردای حمله به نارمک، دوباره رفتم نزدیک همان ساختمانی که بامداد جمعه زده بودند. بچههای امداد همچنان مشغول آواربرداری بودند تا شاید پیکر چند نفر از شهدا را پیدا کنند. مثلاً پیکر یک مادر، پیکر یک دختربچهٔ دلنشین یا یک پسربچهٔ بانمک، یا یک پدربزرگ دوستداشتنی. هنوز مردم چند دقیقهای میایستادند، نگاه میکردند و میرفتند. جوانی بهطعنه گفت: «گفتن با مردم کاری نداریم.» عاقلهمردی آن طرف ایستاده بود و گفت: «زر میزنه بیشرف!»
چند دقیقه ایستادم و نگاه کردم و سرازیر شدم بهسمت پایین خیابان. دویست سیصد متر پایینتر از آن ساختمان، روی درِ یک بنگاه املاک، این آگهی را دیدم. کسی به زندهبودنِ بچههای آن ساختمان امیدی نداشت. اما صاحب این گربه، همچنان امیدوار و پیگیر است تا گربهاش را پیدا کند.
هرکسی بهنوعی با جنگ نسبت برقرار میکند. یکی هم اینگونه است. یکی هم آن پوستر را منتشر میکند تا آموزش بدهد که چطور سگها را آرام کنیم. یعنی طرف در وضع جنگی هم حاضر نیست این حیوان را از زندانِ خانهاش رها کند تا به زندگی طبیعی خودش برسد. و از بین همهٔ کارهای مهمی که در زمان جنگ میتوان کرد، دغدغهاش این است که چطور رفتارهای طبیعی این حیوان را کور کند...
محمدجواد کربلایی
@MjK_Setiz
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مادر ضحی
آفتاب درست بر فرق سر ملت میتابید. در صف ورودی مصلی ایستادیم. فشار جمعیت و چادرهای مشکی و هُرم گرمای ظهر جمعه هم حریف شعارهای الله اکبر و خامنهای رهبر و مرگ بر اسرائیلها نبود.
نزدیک گیت که میرسیدی سایه بانی بود که خنکایش، صورت از راه رسیدهها را نوازش میداد.
فشارها زیاد شد، مادربزرگی کنارم بود دستش را حائل کرده بود دورش؛ گفتم: «خانم هل نده، کار سختتر میشه.»
لبخندی زد و همین که دستش را برداشت. گفت: «چشم.»
ادامه روایت در مجله راوینا
سارا رحیمی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راویراه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جشن تکلیف
ده روز پیش کارتپستال دیجیتال را برای بستگان فرستادیم؛ دعوتشان کردیم به جشن تکلیف دخترمان و مجلس شادی اهلبیت.
از آن روز ذهن و جسمم هر لحظه مشغول بشور و بساب و خرید مهمانی بود.
از طرفی هم قول نوشتن متن بلندی را داده بودم. پنجشنبه شب لبتاب را جلویم گذاشتم و تا صبح نوشتم تا اگر روزهای بعد نتوانستم کار نوشتن را جلو ببرم، عقب نمانم.
بعد از نماز صبح روی تخت دراز کشیدم. همسرم به گوشیاش نگاه کرد و گفت: «تهران رو زدن.»
ادامه روایت در مجله راوینا
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جمعهی خشم
طبقهی دوم مسجدجامع و حتی بیرون مسجد پر از جمعیت بود. خبری از سیستم سرمایشی نبود. در آن هوای نفسگیر، وقتی قطرههای عرق از پشتم سُر میخوردند، نماز تمام شد و همه با شعارهای حماسی بیرون رفتند: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل» آفتاب داغ مستقیم به فرق سرمان میخورد اما تاثیری در کم شدن فریادها نداشت: «مرگ بر منافق! ای لشکر صاحب زمان(عج) آماده باش! آماده باش!»
از خیلیها که پرسیدم به نیت شهادت آمده بودند. این جمله توی ذهنم چرخید که: «بیچارهها از ملتی میکُشند که دعای بعد از نمازشان شهادت است» یکی دو نفر گوشه و کنار پیادهرو، گرمازده شده و از هوش رفته بودند. پیرمردی قدخمیده با محاسن سفید و چفیهی فلسطینی روی دوش مدام به ترامپ بد و بیراه میگفت: «ترامپ قمارباز...» مردم هم احسنت و تکبیر میگفتند. در بین جمعیت، دختربچهای با پیراهن صورتی نظرم را جلب کرد. یکباره یاد دختر کاپشن صورتی افتادم. هربار که جمعیت مشت گره کرده بالا میبردند او دستش را بالا میگرفت.
دختری، چادر کرم رنگ را به سبک بندری پوشیده بود و همانطور که قطرههای عرق روی صورتش نشسته بود، ویلچر پدر پیرش را تند هل میداد.
دیدن ماموران انتظامی هم مثل همیشه مرا به وجد آورد. حس غروری تمام وجودم را فراگرفت. خداراشکر کردم از بابت این آرامش امّا... حیف که رویای شهادتم دود شد و رفت هوا!
مریم خوشبخت
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بچّهمحلها
این روزها برای نماز جماعت مسجد کم توفیق شدهام. دیشب به خودم قول دادم سنگ هم آسمان ببارد خودم را به مسجد برسانم و کار بیموقع درست کمی مانده به اذان همان سنگی بود که مجبورم کرد با دوی ماراتن فاصلهی ده دقیقهای خانه تا مسجد بروم. همین که رسیدم فراز اذان اشهد انّ محمداً رسول الله (ص) بود. از در شبستان وارد شدم. مسجد همان مسجد بود امّا حال و هوای نمازگزاران جور دیگر بود حتی دعای قنوت امام جماعت با همهی شبهای هفته قبل فرق داشت؛ وقتی خواند: "اللهم فَرِّج مولانا صاحب العصر و الزمان (عج)، اِحفظ قائدنا وانصُر جنودنا و..."
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
حاج آقا نیازمند
خبر شهادت او و خانوادهاش را شنیدم. قرار بود دوباره برگردد. همه منتظر بازگشتش بودیم. اما حمله اسرائیل جنایتکار به محل سکونتش، فرصت این کار را از او گرفت.
وقتی امامجماعت شهرک چمران شد و بههمراه خانوادهاش از آنجا رفت، دختر کوچکش یکساله بود. بعد از رفتنش، غم بزرگی بر دل اغلب اهالی نشست. چون خیلی از لحظات شیرینشان، به حضور او گره خورده بود.
بهیاد ماه رمضانی افتادم که پسر نوجوانم به عشق حاجآقا، ساعت چهار صبح به مسجد رفت تا نماز را بهجماعت بخواند...
ادامه روایت در مجله راوینا
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
روز هشتم جنگ
هر کس توی راهپیماییها و تجمعات اصفهان شرکت کرده باشد میداند مردم به ویژه خانمها زیاد اهل بلند شعار دادن نیستند. من یک عمر توی این شهر راهپیمایی رفتم امروز ولی اولین بار بود که همه بلند شعار میدادند و مشت گره کرده بودند از سر خشم. انگار همه چیز خیلی جدی شده بود.
محو شعار دادنها بودم اما باید یکجایی برای نماز پیدا میکردم. انگار خود مسئولین مصلی و ستاد نماز جمعه انتظار چنین جمعیتی را نداشته بودند برای همین موکت کم آمده بود. یک آن دوستم را دیدم، زیرانداز بزرگ آورده بود که اگر نیاز داشت استراحت کند، ۸ ماهه باردار است. زیر اندازش شد سجاده ۴ نفر. شربت معدهاش را درآورد که بخورد میگفت در این ماه معدهاش زیاد اذیت کرده. امام جمعه اما داشت درباره یک جنین ۹ ماهه که امروز بین شهدا بود حرف میزد. دوستم پرچم ایران را از داخل کیفش درآورد مرتب تا زده بود، باز کرد و انداخت روی لبه ای که به آن تکیه داده بود.
حالا در روزهای جنگ واقعیت شبیه یک سکانس نمادین در یک فیلم حماسی شده:
"روز-داخلی-مصلی"
نوزاد به دنیا نیامدهای که مادرش به پرچم ایران تکیه داده، برای تشییع شهیدی آمده است که تاریخ شهادتش دو هفته پیش از تاریخ تولدش است.
مهدیه محلوجی
ble.ir/ehzarism
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها