eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 سفره صلوات نفس نفس زنان وارد خانه شدم! جلوی تلویزیون زانو زدم و با کنترل دنبال شبکه خبر گشتم که مادر با چشمانی که هنوز خواب داشت بالای سرم ایستاد. در حالی که به ساعت نگاه می‌کرد از من پرسید: چه خبره؟ چته اول صبح؟ قبل از اینکه حرفی از من بشنود، نگاهش روی تصویر تلویزیون ماند؛ زیرنویس شبکه خبر را که خواند پایش سست شد و همان‌جا نشست. درست مثل صبح روز جمعه سال نودوهشت خبر برایش سنگین بود! آنقدر سنگین که بغض گلویش شکست و ... ادامه روایت در مجله راوینا زینب مریدی‌زاده دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مادری دلاورانه روایت هم‌صحبتی با خانواده شهید دلاور امیرخانی: میان بوق کشدار تلفن زنی با صدایی رسا و پراطمینان پاسخ داد. پس از بیان تسلیت و پیشنهاد دیدار، لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت: «نه عزیزان، به من تسلیت نگویید تبریک بگویید! خداوند این قربانی را قبول کند.» سخنانش مانند موجی سرد از پشت گردنم پایین رفت. مادری که دلاورش را قربانی خدا می‌خواند و به جای اشک، شکرگزاری می‌کرد. عصر همان روز، به همراه جمعی از دوستان نویسنده به خانه شهید رفتیم. صدای سرود حماسی که از بلندگوها پخش می‌شد، ضربان قلبمان را تند می‌کرد. هنگام بالا رفتن از پله‌ها، به جای صدای ناله و شیون، فضای خانه را صلوات و شعارهای مرگ بر آمریکا پر کرده بود. اینجا نه مجلس عزا و خانه عزا که بلکه خانه استقامت بود. بیتی شعری یادم آمد زمزمه کردم: «مادران شهدا گهواره‌ها خالی لیک پر از نور خدا شد این خانه‌ها» در اتاق، عکس شهید را میان انبوهی از گل‌های گلایل سفید و نور شمع‌ها قرار داده بودند. مادر، خواهر و همسر شهید در صدر مجلس نشسته بودند. دختر نوجوان خانواده با روسری آفتابگردانی که بر زمینه قهوه‌ای نقش بسته بود، با وقاری خاص در کنارشان نشسته بود. گویی حالا همه آن‌ها هر یک دلاوری بودند. نزدیک رفتم و مادر شهید را در آغوش گرفتم: «در بیان احساساتم درماندم... تبریک بگویم یا تسلیت؟ گفتم: با امام علی محشور باشند.» مادر با لبخندی آسمانی پاسخ داد: «بگو: منزل جدید پسرم مبارک باد.» اشک چشمانم را گرفت. در گوشه‌ای نشستم و به فضای خانه با فرش‌های ساده، دیوارهایی پر از عکس‌های جوانان رزمنده از نگاهم گذشت. در ویترینی شیشه‌ای، یادگاری‌های جبهه به نمایش گذاشته شده بود: کلاه‌خودی فرسوده، قرآنی کهنه، مشتی خاک خط مقدم، پلاک سربازی و قمقمه‌ای که هنوز بوی جبهه می‌داد. مادربزرگ شهید در گوشه‌ای نشسته بود و زیر لب زمزمه می‌کرد: «یا زینب»... غمش را به صبر زینبی گره می‌زد. این مادر سالخورده، سال‌ها پیش در جنگ تحمیلی پسرش را تقدیم کرده بود و امروز نوه‌اش را. همسر شهید شروع به صحبت کرد: «مشت‌های گره کرده ما، سوخت موشک‌هایمان است.» غم نفسش را سنگین کرده بود. صدایش کمی می‌لرزید، اما اشک نمی‌ریخت. کلماتش با آه و بغض درهم می‌آمیخت اما گریه و ناله سستشان نمی‌کرد. مادربزرگ تسبیح دانه درشتش سرخش را می‌چرخاند و نام علی‌اکبر را بر زبان می‌آورد تا داغ جوانش را با نام جوان کربلا آرام کند. آنجا جوانی را از دست داده بودیم، اما خانواده‌اش کوچک‌ترین نشانه‌ای از ضعف بروز نمی‌دادند. دل‌هایشان بی‌قرار بود. قرار دل‌های داغ دیده‌شان فقط آرزوی نابودی اسرائیل بود. لیلا دوستی‌فرد دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | روایت زنجان eitaa.com/revayat_zanjan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 باید وسط جنگ زندگی کرد صداها از شب قبل نزدیک‌تر بود. استرس نداشتم اما خواب به چشمانم هم نمی‌آمد. صبح فهمیدیم دوتا کوچه بالاتر را زدند. صدایش بیخ گوشمان بود. دخترها نزدیک صبح وقتی هنوز چشم به راه پدرشان بودند، خوابشان برد. همسرم اما نیمه شب برگشت. خوراک و استراحتش شبیه آبگوشتی تریدی شده بود که داشت می‌خورد. میان هر قاشقی که می‌بلعید، تعریف کرد که مهرآباد را زدند. می‌گفت همین که پایش رسیده به حوزه زدند. خدا رحم کرد. برایش دعایی خواندم و فوت کردم. همانطور که غذایش را می‌خورد گفتم: کی تموم می‌شه؟ مکثی کرد و گفت: تازه شروع شده... می‌دانستم که این روزها قرار است کم‌تر ببینمش. مسئول حوزه بسیج بود و کارهایش زیاد. بیش‌تر باید در صحنه می‌بود و بیش‌تر باید کمک می‌کرد. وقتی غذایش را خورد تعریف کرد که موقع انفجار مردم ترسیده بودند. هر کسی دنبال خانواده‌اش بود. یک خانه نزدیکی محله مورد اصابت قرار گرفته بود و مردی داشت با جزییات فیلم می‌گرفت. بهش تشر زده بودند که فیلم‌برداری نکن و او هم با قلدری گفته بود که "خونه، زندگیه خودمه.. دلم می‌خواد فیلم بگیرم" بقیه هم سکوت کرده بودند. تشنج توی این روزها سم خالص بود. باید مدارا کرد با برخی. البته نه با همه. رفتارهای مشکوک و رفت و آمدهای مشکوک‌تر باید گزارش می‌شد. وقتی داشت می‌خوابید گفت: می‌دونی مهدیه؟ من دلم می‌‌سوزه که از همین خودیا داریم می‌خوریم که بهشون نمی‌شه گفت حتی خودی. یه ناخودی وطن فروش که راست راست داره توی سطح شهر می‌چرخه. دلش سوخته بود اما نشانش نمی‌داد. صبح بعد از استراحت سه چهار ساعته دوباره خواست برود. قبل از رفتنش دم در ایستادم. همانطور که کفش را می‌پوشید و سرش پایین بود گفت: دلم گرمه تو حواست هست به دخترها. مراقب باشین. به بشری قول دادم ببرمشون تجمع غدیر. میام بعدازظهر. رفت. من و سه دختر را گذاشت و رفت. جنگ خاک ننداخته بود روی وسایل خانه اما روحمان را خانه‌خراب کرده بود. تمام تلاشم این بود که محکم باشم. خودم باشم. یک مادری که دارد از خانه و زندگی‌اش محافظت می‌کند. بعدازظهر اما هادی دیر آمد. توی راه هم کلی سفارش کرد که زودتر برگردیم. طهورا ازش پرسید: بابا یعنی نمیای شما؟ گفت کارش هنوز مانده. چه کاری بود؟ دقیقا اوضاع چطوری بود را نمی‌گفت. خیلی حرف نمیزد. ما را پیاده کرد و رفت. ما هم رفتیم در دل جمعیت. مردم آمده بودند. درست مثل ما. غرورشان خدشه دار شده بود. درست مثل ما. همه انگار یک درد مشترک داشتیم. یک حرف مشترک. یک ایران ما را دور خود جمع کرده بود. انگار همه دل‌گرمی هم شده بودیم. من با دختر یک ساله‌ام مرهم درد همان زن میان‌سالی بودم که نگاهش گیر کرده بود به ما. آن دختر معجرپوش سبز هم شده بود دل‌گرمی من. پای برنامه‌ها کمی نشستیم و دردمان را وسط گذاشتیم. کمی از حال و هوایمان هم گفتیم. از اینکه چطور فهمیدیم و چی شد. من که آن شب مهمان داشتم. بساط آبگوشت روی گاز بود و سبد سبزی و ظرف ترشی آماده می‌کردم. صدای جنگ از خیلی دورتر می‌آمد اما نفهمیدم. فکر کردم لابد باز یکی از ساختمان های داخل کوچه بازسازی می‌شود. اما صدا ساخت و ساز هم انقدر منظم؟ کمی که گذشت، مهمانانمان آمدند و دست پر. با خبری از تعرض به ایران. موشک ها از نیمه شب بر روی ما سایه انداختند. صبح روز بعد اما زندگی جریان داشت. میان کوچه. در صف نانوایی. حتی صدای بوق بوق عروسی هم می‌آمد. همیشه وقتی فیلم جنگی می‌دیدیم که در دل بحران بساط پلو زعفرانی و مرغ راه انداختند با خودم می‌گفتم مگر می‌شود در دل جنگ زندگی کرد؟ اما امروز با خودم می‌گویم دقیقا باید وسط جنگ زندگی کرد. ایستاد و جا نزد. این را به خواهرم هم گفتم. وقتی ازم پرسید که نمیای سمنان؟ کجا می‌رفتم؟ همسر و خانه و زندگی‌ام این‌جا بودند. می‌ایستادم. می‌جنگیدم و جا نمی‌زدم... مریم وفادار سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 در انتهای شب «نبین به همه روحیه و امید می‌دم. واقعا تا مغز استخونم لرز افتاده. می‌ترسم.» همسرم مهر را بوسید و با جانماز گذاشت توی کشو. گوشه لبش انحنای خسته ولی شیطنت‌آمیزی گرفت. «از جنگ می‌ترسی ای زن مومن انقلابی؟» به صورت خواب‌آلودش نگاه کردم و سر بالا انداختم که یعنی نه. با چشم‌های بسته ریشش را خاراند. «آهان! از چهل‌بار گزیده شدن از سوراخ مذاکره وحشت کردی؟» نور صفحه موبایل را در اتاق تاریک، کم کردم. بیشتر عکس‌های خبرگزاری‌ها از نمازجمعه‌ بود و خیل جمعیتی که در یک قاب جا نمی‌شد. گفتم «نه. امروز دلم قرص شد.» همسرم خمیازه‌ی بلندی کشید. به ساعت که نزدیک سه‌ی صبح را نشان می‌داد نگاهی انداخت «چی پس؟» یک عکس از راهپیمایی تهران را بین دو انگشت کشیدم. روی تک تک آدم‌ها دقیق شدم. «می‌ترسم ما نتونیم این بار تاریخی بزرگو حمل کنیم. ما ۹۲ میلیون واقعا از پسش برمیایم؟ اینکه یه هل بدیم تا صفحه آخر تاریخ بشر، قبل از ظهور ورق بخوره؟ ما قد و قواره خونخواهی همه خون‌های به ناحق ریخته هستیم؟» همسرم با چشم‌های نیمه خواب لبخند زد. «باز تو ترسیدی شروع کردی قلمبه سلمبه حرف زدن؟» دراز کشید روی تخت. «جواب دقیقی ندارم. اما پدر من تو شرایط خودش با همه سختی‌ها رفت جبهه. پدربزرگم زمان جنگ جهانی دوم بود و قد خودش از کشورش دفاع کرد. پدر پدربزرگمم تو قحطی، در خونه‌اش به خیرات و اطعام باز بوده. انگار ایرانی‌ها چندین نسله برای ایستادن توی این نقطه تربیت شدن. همیشه سمت حق وایسادن. با همه هزینه‌هاش.» دوباره زوم کردم روی چهره‌های توی عکس. دلم می‌خواست از همه‌شان بپرسم خبر دارند قرار است قهرمان دنیا باشند؟ آمادگی دارند پرچم‌شان را توی دست مردم همه کشورها ببینند؟ برنامه‌ای برای الگوی دنیا شدن ریخته‌اند؟ همسرم با صدای کلفت و خش‌دار دم صبح پرسید «راستشو بگو. از اعلام ورود آمریکا می‌ترسی؟» خوابم می‌آمد. پوزخند زدم «آمریکا فقط برای کسی که بهش اعتماد می‌کنه خطرناکه.» ساعد دستش را گذاشت روی چشم‌ها. «نمی‌خوابی؟» توی دلم گفتم آدم باید در بین‌الطوعین‌ها بیدار باشد‌. برای دیدن اولین شعاع‌های طلوع، درست در نقطه‌ی پایانی شب. سمانه بهگام ble.ir/callmeplz شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جنگ و نگاه آدم‌ها از وقتی یادم هست خیلی پشت سر جنگ حرف بود. کلا جنگ اگر آدم بود آدم بدنامی بود اما حالا که چند روز گذشته، می‌بینم با همه بدنامی‌اش فرصت عجیبی برای ظهور و بروز استعدادهای خاموش آدم‌هاست که یک عمری خواندیم «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد». مثلاً اگر بوی باروتِ موشک‌های غریبه توی هوای شهر نمی‌پیچید چی می‌خواست شجاعتِ انسانی را جلو چشم میلیون‌ها نفر بیننده رو‌ کند؟ که بشود «لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ»؟ بعضی سرمایه‌ها خواهی نخواهی توی بحران سر و کله‌شان‌ پیدا می‌شود. وقتی حتی احتمالش را نمی‌دهی. مثل همدلی همسایه‌هایی که تا همین یک هفته پیش هیچ ربطی به هم نداشتند و حالا شب تا شب موقعی که صفیر موشک‌های حسن آقا تهرانی مقدم بلند می‌شود جستی می‌پرند توی تراس و می‌گویند: «همساده خوبی؟» و من که خوبم و یک نگاهم به رد پای موشک‌هاست و یک نگاهم به جعفری‌ها و تربچه‌های توی گلدانِ لبه تراس که قد کشیده‌اند! نگاهی می‌کنم به آسمان و می‌گویم خانه‌ات آباد حسن آقا! باقیات الصالحات چی بهتر از موشکِ بومی و فکر می‌کنم موشک‌ها هم دو متری می‌رود روی قدشان وقتی می‌بینند جنگ هنوز زورش نرسیده توی خانه‌های ما چیزی را عوض کند؛ همین جنگی که خیلی چیزها را عوض کرده! مثلاً نگاه آدم‌ها را به ترافیک، وقتی بچه‌های بسیج محله، وانت‌های کابین‌دارِ بینِ بقیه ماشین‌های توی خیابان را با وسواس تفتیش می‌کنند. یا به لفظ «آیت الله اعدام» وقتی خبرها می‌گویند «خودت را نگاه نکن عزیزم، آدم‌های بی‌وطنی از زیر بوته به عمل آمده‌اند که ورزشکار و دانشمند و پاسدار و وطن سرشان نمی‌شود. زن و بچه و پیر و جوان را می‌فروشند و گِرا می‌دهند به دشمن وحشی که کجای خاک مادری‌شان را نشانه بگیرد.» جنگ نگاه آدم را به خودش و به دشمن عوض می‌کند! مثلا ما که روی خاک خودمان توی فصل سیبِ گلاب، با موشک‌های خودمان می‌جنگیم و دشمنی که روی خاک غصبی مردمی دیگر، با سوخت قرضی کشوری دیگر با هویتی که ندارد می‌جنگد. جنگ نگاه آدم را به زندگی عمیق می‌کند... طیبه فرید @tayebefarid سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ممد چماق چی پیرزن، حدودا هفتاد هشتاد سالش است. هر روز جلو در سوپری سرکوچه صندلی می زند و می ‌نشیند. حتی اگر سوپری بسته باشد. توی این چندسال هیچ وقت ندیدم حرف بزند. حتی تن صدایش را هم نشنیدم. آن روز اما فرق داشت. با زنهای همسایه معرکه گرفته بود: «فکر کرده اینجا غزه هس. بزنه و نخوره. همی خامنه‌ای با یه موشک می فرستدش جهندَم.» خوشمزه حرف می‌زد. قند توی دلم آب شد. دست گذاشتم روی شانه‌اش و با سر تاییدش کردم. روی صندلی‌اش جابه‌جا شد. گوشه‌ی مینارش را گرفت و دور سرش چرخاند: «اوایل انقلاب یه همسایه داشتیم پر تمتراق. بهش می‌گفتن ممد چماق‌چی. یه روز چماقش به سر کسی نمی‌خورد، روزش به شب نمی‌رسید. جنگ که شد، چماقشو بوسید و گذاشت کنار. لباس رزم پوشید و از آن به بعد شد معتمد محل. الآن هم جنگ بشه همی بچه فکلی‌های کف خیابون نفس اسراییلو می‌گیرن». حرفش تمام نشده شاهد از غیب رسید. جوان بیست و چند ساله‌ای از ماشین پیاده شد. موهای به قول پیرزن "فکلی‌اش" را صاف و صوف کرد. بسته‌ی شکلات را جلومان گرفت و گفت: «نذر حضرت علی برا نابودی اسراییل». مینا صابردوست یک‌شنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر @shenashir_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
1.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 صبح می‌شود این شب تب دارم و تنم می‌سوزد. همیشه دردها توی شب خودشان را بیشتر نشان می‌دهند. مادر که جان نداشته باشد و درد وجودش را گرفته باشد همه کارهای خانه مختل می‌شود. حتی بعضی کارهای شخصی بقیه اعضای خانه. فرزند که بی‌تابی کند درد مادر دوچندان می‌شود. سید طاها با شروع طوفان الاقصی به دنیا آمد و شیر خورد. هرکسی حال و روزم را می‌دید می‌گفت: «بچه با شیر غم و استرس جون نمی‌گیره، عصبی می‌شه.» اما نمی‌دانستند اشکم، همه‌اش از غم نبود و خشم بود که از چشمانم با اشک می‌ریخت. وبعد توی تنم با شیر به خورد طفلم می‌رفت. من نفرت از صهیونیست را هم جرعه جرعه ریختم توی گلوی فرزندم... ادامه روایت در مجله راوینا خاطره کشکولی ble.ir/khak04 چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 نویسندگی در جنگ @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 روایت در جنگ @revayatyazd ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 اسکان رایگان در هتل شبدیز توی تلویزیون خبر شوکه‌کننده‌ای شنیدم؛ خبر حمله‌ی اسرائیل به ایران و شروع جنگ. ولی زمان، زمانِ شوکه ماندن نبود با خودم گفتم باید کاری انجام دهم. چه چیزی بهتر از اسکان رایگان دادن به آن‌هایی که به خاطر جنگ مجبور به ترک خانه و آشیانه‌ی خود شدند و توانایی تهیه‌ی جا ندارند؟ درست است که کار ما در گردشگری سود چندانی ندارد و هرچه تاکنون بوده برای ما هزینه بوده است ولی الان شرایطی نبود که به فکر سود و زیان باشیم. تصمیم گرفتم تا جای که امکان داریم سوئیت‌های آماده‌ی هتل را به صورت رایگان در اختیار هم وطن‌هایمان قرار دهم. ادامه روایت در مجله راوینا روایتِ مصاحبه‌ی زینت خسروی با مدیر هتل شبدیز کبری جوان پنج‌شنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
4.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 مرام ایرانی یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. دهه‌ی شصت، ایران در جنگ بود و حاکمیت برای اینکه جلوی احتکار و قحطی و نابرابری عرضه را بگیرد؛ بین مردم کوپن پخش می‌کرد. کوپن روغن، گوشت، برنج و بقیه‌ی اقلام ضروری. قیمت آزاد اجناس خیلی گرانتر از قیمت کوپنی در می‌آمد. به خاطر همین برای مردم به خصوص قشر ضعیف اهمیت داشت. زن و شوهر همه جا را زیر و رو کردند تا کیف مخصوص کوپن‌های را پیدا کنند. در گنجه، کل خانه، راهی را که در خیابان طی کرده بودند و همه جا را گشتند ولی نبود که نبود... ادامه روایت در مجله راوینا سعیده مظفری ble.ir/varaghkahi چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها