📢 #فارس
عصر روایت
@artfars
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
زندگی عادی عادی
صدای تق و توق پدافند شیراز تازه خاموش شده بود که به مغازه نانوایی رسیدم. صفش از همیشه شلوغتر بود و انگار باید مدت زیادی را منتظر میماندم. همینطور که ایستاده بودم نگاهی به آدمهای اطرافم انداختم. هر کس مشغول کاری بود. چند خانم مسن جایشان را در صف نگه داشته بودند و روی نیمکت فلزی پیادهرو غرق صحبت بودند. این طرفتر جوانی بلند بلند با موبایل حرف میزد و برنامه هفته آیندهاش را میچید. اول صف هم مثل همیشه چند نفر مشغول دعوا بودند و هر کدام ادعا داشت نوبت خودش رسیده است.
چشمانم روی آدمها گشت و گشت تا اینکه روی تلویزیون گوشه نانوایی ایستاد. تلویزیونی کوچک که در ارتفاع بالایی به دیوار نصب شده بود. صدای گوینده خبر نمیآمد اما تصویر رییسجمهور و مصاحبه با وزرا نشان میداد دارند در مورد جنگ و شرایط ویژه کشور حرف میزنند. باز هم چشمم را در میان همه آن جمعیت گرداندم، اما هیچ نشانهای از شرایط جنگی در آنها پیدا نکردم. هیچ کدام از آن مردم عادی به جنگ فکر نمیکرد. حداقل هیچ کس در مورد آن حرف نمیزد. در حالات هیچ کس هم نگرانی در مورد آینده دیده نمیشد. انگار هنوز هم این جنگ را جدی نگرفته بودند! شاید هم عمری در نعمت امنیت زندگی کرده بودند و اصلا بلد نبودند که احساس ناامنی کنند. نمیدانم چه شد که یک لحظه خودم را جای مردم غزه و لبنان گذاشتم. مردمی که مثل ما پنجه در پنجه اسراییل انداخته بودند ولی حال و روزی متفاوت با ما داشتند. حتی تصورش هم سخت بود. اینکه شب بخوابی و اصلا معلوم نباشد فردا صبح خودت از خواب بر میخیزی یا اینکه جسدت را از زیر آوارها بیرون میکشند. این که خیالت از حیات فردایت هم راحت نباشد، چه برسد به اینکه بخواهی برای آیندهها نقشه بکشی.
با رد شدن یک نفر و تنهای که به من زد از خیالات بیرون آمدم و دوباره به آن مردم عادی زل زدم. مردمی که در وسط این جنگ هولناک -که امروزه خبر اول همه خبرگزاریها و رسانههای دنیا شده- دارند زندگی میکنند، زندگی عادی عادی.
احمدرضا روحانیسروستانی
@aras_sarv1990
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آشناست انگار...
۵ روز گذشته. شاید بار ها از لفظ "جنگ" استفاده کردهام اما هنوز درون خودم باور ندارم و به وعده صادق و امواجش خوشم.
دو شب پیش برای اولینبار صدای پدافند شنیدم. منِ دهه هفتادیِ جنگ ندیده!!
حالا دیگر صداها را دستهبندی کردهام: بوم بوم، فوشّه، پوکّه و...!
دیشب پردهها را کشیدم و پنجرهها را بستم. کولر را روشن کردم تا شاید کمی بخواب روم! البته بعد از بدرقه موشکها و نظاره چند مقابله پدافندی!
تلویزیون روشن است. شبکه پویا!
چیزی که این روزها بر خلاف همیشه، بیشتر مهمان خانه ما شده است!
بعد از پایان عصر یخی و پایان پارت نمیدانم چندم -از تعداد پارتهای مجاز دیدنِ پویا در خانه- کانالها را بالا و پایین میکنم و روی نسیم استپ میکنم. برنامه "برمودا" در حال پخش است. گزینه خوبی است. آرام و به دور از تصاویر و صحبتهای این روزها. دفترم را میآورم و بدون توجه به تلویزیون مشغول نوشتن میشوم.
نیاز به آپدیت سیستم آموزش دانشگاه، جیپیتی، کامپیوتر کوانتم، مرا جذب صحبتهای مهمان برنامه کرده است.
چند ثانیهای به چهرهاش خیره میشوم. آشناست انگار...
گوشی را بر میدارم، مینویسم: شهدای... میآورد: شهدای خدمت
پاک میکنم، مینویسم: شهید طهر... میآورد: شهید طهرانیمقدم، پدر موشکی ایران
پاک میکنم، مینویسم: شهید تهرانچی
بله، خودش است و من در حال ديدن صحبتهای شهید تهرانچی هستم...
اسما دشتکیان
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دست خدا
طالوت فرمانده سپاهیان حق، یارانش را به میدان نبرد فراخواند.
نوجوانی در مسیر پیوستن به لشکریان خدا صدایی شنید: داوود! داوود!مرا با خودت ببر.
نوجوان متحیرانه به اطراف نگاه کرد. این صدا از کجاست؟ تو کیستی؟
مجددا صدا تکرار شد: داوود! این منم، به زیر پایت نگاه کن.
و داوود متعجب به تکه سنگی که زیر قدمهایش، بر دل زمین نشسته بود خیره شد.
داوود! خداوند مقدر کرده که من نابود کننده جالوت باشم، مرا با خودت ببر و به سمت دشمن پرتاب کن، به اذن الهی طاغوت را ریشه کن خواهم کرد.
نوجوانِ با ایمانِ لشکر طالوت به ندای سنگ لبیک گفت و او را با خود همراه کرد.
سرداران و فرماندهان جنگی صف به صف ایستاده بودند و آماده شروع جنگ، ناگاه جالوت خود به میدان آمد و همرزم طلبید.
داوود که شاید کوچکترین عضو سپاه طالوت بود اذن میدان خواست، طبعا کسی برای رویارویی با جالوت داوود را مناسب نمیدید ولی اصرار او فرماندهان و بیش از همه طالوت را راضی کرد.
و داوود روانه میدان شد، جالوت زبان به تمسخر گشود که: پهلوان و جنگاورتان این نوجوان است؟!! اشاره کرد به همان فلاخن معروفی که داوود با آن نشانهگیریهای دقیقی میکرد و خنده مستانهای سر داد و گفت: عجب سلاح مجهزی داری بچه جان!
داوود اما به نیروی ایمان مجهز بود و دلش آرام از توکل و اعتماد به وعده خدا، دست برد در کیسهاش و سنگ برگزیده را برداشت و بر قلاب نهاد. دستانش توانی مضاعف گرفتند و گویا نیرویی فوق توان بشری بازوانش را به چرخش میانداخت.
چرخاند و چرخاند و سنگ در چشم بر هم زدنی از قلاب گریخت و بین دو ابروی جالوت جا خوش کرد!
آسمان پیش چشمان فرمانده مغرور لشکر دشمن تیره و تار شد و جالوت در چشم بر هم زدنی نقش برزمین شد.
عاقبت بخیری یعنی هرکس به کمال وجودی خودش برسد، خواه سنگی باشد که رسالتش نابودی جالوت است، خواه موشکی از نوع سجیل یا فتاح یا سایر ماموران الهی! برای نابودی اسرائیل.
به گمانم این شبها در انبارهای موشکی کشورمان میان موشکها جو معنوی عجیبی غالب شده، آنهایی که هر شب انتخاب میشوند برای هدف قرار دادن سپاهیان جالوتی اسرائیل، سرمستانه رجزخوانی میکنند و موشکهایی که در صف عملیات هستند غبطه میخورند به حالشان.
چیزی شبیه حس و حال رزمندگان در شب.های عملیات.
این خداست که سلاحِ رزمندگانِ جبههی حق را اثر میبخشد...
خواه سنگ باشد، خواه موشک.
و ما رمیت اذ رمیت، ولکن الله رمی
فاطمه جعفری
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
کوچه چهارمتری
از وقتی مامان اعظم دیگر در جمعمان نبود، بیشتر خانهشان میآمدم. دستی به خانه میکشیدم که حداقل خاک روی طاقچه یادشان نندازد که مامان نیست. حال الهه و بابا هم بهتر میشد. شیرین بازی دلوین و حضور وحید دلشان را گرم میکرد.
آخرشب در آشپزخانه چرخ میخوردم. ظرف بلوری مامان را در کابینت راستی میگذاشتم و لیوانها را کابینت بالایی. تند تند هر وسیلهای را که از صفوف منظم مکانیاش خارج شده بود، سرجایش برمیگرداندم. سرعت دو ایکس جابهجایی سروصدا ایجاد میکرد که در موقعیت عادی، قطع به یقین اعتراض به همراه داشت اما امشب نه. چند وقتی بود که گوشهایمان به شنیدن صدای مهیب موشک و پدافند عادت کرده بود. آدمیزاد دیگر چیست! هفت روز از جنگ نگذشته، عادت را از بقچه ذهنش بیرون آورده. مغز در همان دو روز اول که نگرانی تیم متحد اعضای داخلی بدنش را داشت از هم میپاشاند، از آخرین برگ برنده خودش استفاده کرد و محموله عادیسازی را وارد جریان خون کرد که امروز صداها برای گوشهایی روتین شده است که به بازی بچهها در خیابانهای باریک فلاح و ویراژ موتورها و نیسان آبی حامل ترهبار عادت داشت. صدا محکم بود. ترس دست انداخت روی قلبم. بهش تشر زدم مگر چیزی از آن یک تکه گوشت بعد از مامان مانده آخر که دلوین صدایم کرد. "مامان! بریم خونمون؟"
به ثانیه نرسیده تشر را بهم برگرداند که بله از تکه گوشتی که در سمت چپ قفسه سینهام میتپید، مانده بود. باید میماند. حداقل برای دلوین.
از آشپزخانه خارج شدم و بعد از جمع و جور کردن وسایلم، اجازه مرخصی گرفتیم. در این هفت روز انقدر به همه گفته بودم مراقب خودتان باشید که ورد زبانم شده بود.
سوار موتور وحید شدیم. جایگاه ویآیپی متعلق به دلوین بود. روی باک با ویو کاملا مشرف به خیابان و زیر صدای قربان صدقه پدر. بعدی قاعدتا باید وحید مینشست و بعد من. پشت بالابلندی وحید گم میشدم و از وَر راستم به خیابانها و کوچه زل میزدم. اوایل برای فهمیدن حال مردم بود و حالا گزینه رصد خانم مارپلیام هم بهش اضافه شده بود.
هنوز یک کوچه را رد نکرده، خوردیم به جمعیت عریض و طویل. سر کوچه جلیلی کلی آدم ایستاده بود. وحید سرش را به چپ چرخاند و نیمرخش را بهم نشان داد.
- زدن اینجا رو؟
چشم انداختم. مردم زیادی ایستاده بودند. وحید سر موتور را به داخل کوچه کج کرد. مردم گله به گله سر کوچههای بنبست و باریک جلیلی ایستاده بودند. خود کوچه جلیلی چهارمتری بود و فضا نداشت. هر چه نزدیکتر میشدیم، شمار مردم زیادتر میشد. کف کوچه برق میزد از خرده شیشههایی که ریخته بود. یکی با زیرپیراهنی بیرون بود و نگران. یکی چادر کل گلیاش را انداخته بود روی سرش و بیقرار.
وحید کناری ایستاد و سوییچ را چرخاند. از مردی پرسید:
- اینجا رو زدن؟
مرد سر تکان داد که نه. انگار یه تکه از پهپاد بر سر مردم شهرنشین آوار شده بود و یک ساختمان دو طبقه را به خاک سیاه نشانده بود. شدت برخورد انقدر زیاد بود که شیشههای خانههای دو تا کوچه بالاتر را پوکانده بود. سر خیابان معین را بسته بودند. نیروهای امدادی و پلیس و آتشنشان واقعا در صحنه بودند. کمکرسانی دست به دست میشد. از قضا ۹ نفر در ساختمان دو طبقه زندگی میکردند. یک پیرمرد و پیرزن در طبقه بالا و یک خانواده هم در طبقه پایین. از آخرین وضعیت حالشان پرسیدیم که گفتند همه مجروح شدند اما حال یکی خیلی خراب است. یک پسر بسیجی.
پسر بسیجی خانهاش آنجا بود یا نبود را نمیدانم اما انگار یک ترکش به سرش اصابت کرده بود و او را تا کما مشایعت. چند روزی در کما بود اما تمام تلاشش برای ماندن افاقه نکرد و قلبش دفتر کارش را مثل مغز برای همیشه بست.
ناراحتش بودم و هستم. نارحتیام از وقتی خبر رسید که کدام منطقه از موشک غافلگیر نشود بیشتر شد. امروز اعلام کردند که میخواهند منطقه ۱۸ را بزنند. همین بیخ گوشمان. بیشتر از خودم دلنگران دلوین هستم. بطری آب و بیسکوییت بالای سرش گذاشتم که اگر موج آسیبها به ما رسید و نتوانستیم از طبقه چهار جان سالم ببریم، حداقل زیر آوار گرسنه نماند.
مریم وفادار
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آرامش در خط آتش
خانهشان در منظریه است. از همان شب اولی که صداها بلند شد، چشمش به شهر بود. میتوانست همه چیز را واضح ببیند؛ از نورهایی که آسمان را میشکافتند تا دودهایی که گوشهای از شهر را در خود میبلعیدند.
معمولا هر روز باهم حرف میزنیم. تعریف میکرد: «وقتی پدافندا شروع میکنن به فعالیت، یهجوریه که انگار ستارهها دارن میجنگن.»
چهاروز از شروع وعدهی صادق۳ میگذرد. امروز صبح طبق روال داشتیم باهم حرف میزدیم. گفت: «دیشب آسمون تبریز یه چیز دیگه بود.» خندید و ادامه داد: «دیدیم نمیشه اینجوری فقط ایستاده تماشا کرد، خسته میشیم. لحاف و تشکامونو آوردیم پهن کردیم توی بالکن. دراز کشیدیم، دستامونو گذاشتیم زیر سرمون و آسمونو نگاه کردیم.»
سکوت کرد. بعد از چند ثانیه گفت:
ادامه در مجله راوینا
فائزه آسایشجاوید
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آرامشِ صدایِ آقایِ وانتی
نور خورشید، روی آسمان تاریک و پُر سر و صدای شهر غُل خورده بود. انگار نه انگار که از صبحِ جمعه، شهر زیرِ رفت و آمد ریز پرندههای اسراییل و پدافندهای خودی وارد جنگی تمام عیار شده بود.
انگشتهای خواب رفتهام را از بین موج موهای دخترم بیرون آوردم. تازه از ترس، پلک بسته بود.
دوباره صدای بلندی از سمت خیابان، سکوت خانه را پاره کرد.
صدای بلند و مردانهای بود. لبهایم از شنیدنش شکوفه زد. آرامش زیر پوست خانه، آب دواند.
فکر نمیکردم، روزی بشود که شنیدن صدای آقای وانتی میوهفروش که از سمت خیابان میآمد، چنین آرامشی را توی خانهمان بخزاند و حسِ امنیت بدهد.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
۴ آبان سال ۱۳۵۹
خرمشهر سقوط کرده. ۱۰۴ هزار نفر آواره شدهاند. شهر در حالت تخلیه است. اما سرباز و بسیجی، زن و مرد در حال جنگند. خطاطها در حال نوشتناند. تابلویی در ورودی شهر نصب میشود. "به خرمشهر خوش آمدید، جمعیت ۳۶ میلیون نفر"
ایران خرمشهر است.
۱۹ ماه بعد، ۳ خرداد ۱۳۶۱، موج رادیو سراسری ایران
"شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید، خرمشهر، شهر خون آزاد شد"
و باز کل ایران خرمشهر است.
۴۳ سال و ۲۰ روز بعد...
۲۳ خرداد سال ۱۴۰۴
تهران پر از چراغانی و ریسههای رنگی. عید بزرگ شیعیان در راه است. خبرها میگویند تهران خون به خود دیده. تهران داغ لالهها دیده. حملات هوایی روز به روز بیشتر میشود. دشمن دستور تخلیه میدهد. بر روی تابلوها جملهای آشنا و پر خاطره حک میشود.
"به تهران خوش آمدید. جمعیت ۸۶ میلیون نفر" حالا همه ایران، تهران شده است.
مهربانزهرا هوشیاری
@dayere_minayi
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
همسایهی اروپایی
عمان ساکنیم. قبل از جنگ آمدم ایران و با بسته شدن خطوط هوایی ماندگار شدم. من اینجا و همسر و فرزندان آنور آب...
یکی از همسایههای ما توی عمان، مردیست بور و چشم رنگی. از همان اروپاییها یا شاید هم آمریکاییهایی که ایرانیها برایش سر و دست میشکنند. در این چهار سال، فقط گهگداری بین راهرو و توی آسانسور به هم بر خوردهایم دیداری در حد یک کلمه، "های، هلو"
با بچهها و آقای همسر هم همینطور. نمیدانم چرا هیچ وقت معاشرتمان از این حد فراتر نرفت. نمیدانستیم اسمش چیست؟ کجاییست؟ کلا بود و نبودش را حس نمیکردیم. دیروز سر صبح آمده در خانه، خندان و خوشحال. کیک تولدی در حد ده پانزده نفر را به عنوان پیشکش با خود آورده بود. در جعبه را که باز کرد روی کیک نوشته بود درود بر ایران و مردمش. با آقای همسر دست داد و یک دنیا تشکر کرد بابت این ایستادگی در مقابل قلدرهای بینالمللی. تازه امروز ما فهمیدیم مرد همسایه بلژیکی است.
معصومه محمودی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
موشک میلیونی
در صف نمازجمعه نشسته بودم و به خطبه گوش میدادم. جمعیت اینقدر زیاد بود که بعضیها در حیاط مصلی نشسته بودند.
خانمی که کنارم نشسته بود زیر چشمهایش گود افتاده بود و کودکش دائم بهانه میگرفت و گریه میکرد. سعی داشت با آرامش او را سرگرم کند. دستم را داخل کیفم کردم تا آبنباتی به کودک بدهم.
آبنبات را سمت کودک گرفتم. چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد. بعد سریع خیز برداشت و از دستم گرفت. چند دقیقهای نگذشته بود که دوباره نق زد. اینبار با صدای بلندتری گریه کرد.
خانمهایی که در صف نماز بودند، هر کدام خوراکی از کیفشان درمیآوردند تا کودک را سرگرم کنند.
یک نفر رو به مادر بچه میگفت: «بچه رو بدید من بچرخونم شما خسته شدین.»
مادر باز هم صبورانه لبخند زد و تشکر کرد و گفت: «نازنینزهرا سرماخورده، برای همین بهونه میگیره. دیشب تا صبح تب داشت»
یکی از خانمها که سنش بیشتر بود گفت: «حالا دخترم واجب نبود که بیای، میموندی استراحت میکردی. خودتم از چشات خستگی میباره»
مادر بچه خنده ریزی کرد و گفت: «والا حاج خانوم هر کدوم از ماها به اندازه یه موشک کارایی داریم، من و دخترم میشیم دو تا موشک. حیف نبود نیایم؟!» زن مسن با تکان دادن سرش حرفِ او را تصدیق کرد.
با صدایِ امام جمعه که داشت از ارتش هشتاد و پنج میلیون نفری ایران صحبت میکرد به خودم آمدم. حواسم را به خطبه دادم و خدا را به خاطر شجاعت و جسارت مردمِ ایران شکر کردم.
محدثه اسماعیلی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
@Rasam_markazi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
روزی که قاب کامل شد
رستم، ناپلئون، رئیسعلی، ستارخان،گاندی، امیرکبیر، نلسون ماندلا، کاسترو، حاج قاسم و...
سینهی تاریخ پر از اسم است؛ اسمهایی خاص که شاید بارها و بارها روی دیگرانی هم گذاشته شده باشند اما آن هیبت و ترکیب، فقط خاصِ یک نفر است. چند سالی میشود که اسم ابوعبیدهی فلسطینی هم به این آمار اضافه شده و چه کسی منکر این است که در تاریخ عرب هزاران هزار مرد بوده که پدر عبیده نامی بوده باشد ولی حالا تنها یک جفت چشم به قائدهی خط تای چفیهی عربی، و یک انگشت سبابه است که هیبت ابوعبیده را برای دنیا ترسیم میکند.
انگار از همان اولین روزهای طوفانی طوفانالاقصی، یک جهان منتظر ایستاده بود که خشم و مظلومیت و اقتدار غزه را در یک قاب خلاصه کند؛ آن ترکیب اصیل و مردانه که چشم در چشم ظلم در مقابل چشم دوربینها نقش بست، ذهنِ قهرمانخواه بشری هم نفس راحتی کشید.
این ذهن مشوش، در جماعت ایرانی از همیشه بیسرپناهتر بود. کم نبودند قامتهای رعنایی که در عرض چند روز به خون غلتیده و برق زاویهی نگاه پایین به بالایمان را خشک کرده بودند.
در یک لحظه اتفاق افتاد؛ ندای خیبری زنی از قاب!
و انگار تکمیل جورچین اقتدار.
تصاویر پروفایل خیلیها که هنوز در جشنِ تلخشدهی غدیر فرومانده بود، ناگاه رنگ عوض کرد.
زن و مرد، پیر و جوان، همه شدند خانمِ امامی!
تاریخ ایران به خود خاندانهای امامی بسیاری دیده و خواهد دید که لااقل نیمی از ایشان زن باشند اما نام تنها یک خانم امامی بر تارک تاریخ نقش بست و قاب حماسه را تکمیل کرد.
حدیث دربانی
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بَستهٔ پُستی که باز نشد
پلهها را یکی یکی بالا میروم. روبهروی واحد میایستم و بند کفشهایم را از هم باز میکنم. امروز مهمان خانهای هستم که داغدیده. یک نفر رفته اما چندین نفر را در عزای خود نشانده.
وارد میشوم، سلام میکنم و تسلیت میگویم. نگاهم میکند، تشکر میکند و با همان چهرهٔ رنگ پریده میگوید: «مبارکش باشه». بعدا متوجه میشوم همسر شهید است. تعجب میکنم؛ تصورم این بود در این شرایط اصلا ملاقات و گفتگو با او فراهم نشود.
در سکوت، چشمانم به سمت قاب عکس و قالی در رفت و آمد است...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا فقیه
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها