📌 #روایت_مردمی_جنگ
بچه جنگ
یک ساعتی است توی صف نانواییِ پشت پاساژ شهاب ایستادهام. بیست نفری جلوی رویم هستند. هر کدام هم دستکم هفت هشت نانی میخواهند.
خبر حمله آمریکا مثل تنور نانوایی، بین آدمهای توی صف داغ داغ است که یک پراید فکسنی میپیچد توی کوچه نانوایی. سرهای همگی میچرخد به طرف ته کوچه. دوتا باند کوچک کنار پرچمهای ایران روی باربند پراید است و صدای پخش ماشین تا آخر باز. نوحه، حماسی است؛ اما نه چندان واضح.
پراید جلوی نانوایی میایستد. سوارش که ریش سفید و لباس مشکی و شال سبز سیدی دارد از آن پیاده میشود. اول از همه کلاهِ مشکی روی سرش نظر همه را جلب میکند. روی کلاه دو سربند سبز «یازهرا» و قرمز «یاحسین» بسته است.
بیخ گوشم یک نفر میگوید: «بچه محله آبشاهیه.» کناریاش پچپچ میکند:«کارش باتریسازیه. درجه یکه؛ اما ول کرده. صبح تا شب با ماشینش توی کوچه و خیابونهای شهر میچرخه و مداحی پخش میکنه.»
پیرمرد کارتش را میکشد و میایستد توی صفِ یکیها که نفر اول و آخرش خودش است.
شاطر نان را میاندازد روی پیشخوان. پیرمرد تک نانش را برمیدارد و سبکبال میپرد پشت رُل و گوش دستگاه پخش را میپیچاند. صدای ایلشکر صاحب زمان ... دور میشود و ما بیست و یک نفر هنوز توی صف ایستادهایم.
شاطر میگوید: «بچه جنگ است. صبحانهاش رو توی ماشین میخورد.»
محمدهادی شمسالدینی
یکشنبه | ۱ تیرماه ۱۴۰۴ | #یزد
روایت دارالعباده؛ روایت مردم یزد
@revayateyazd
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مردمِ همدلِ ما
هوا کمی تبدار و مریض است. آدم میماند کولر بزند یا بخاری روشن کند. دخترم از اتاق بیرون میآید و میگوید: "مامان میتونی یکم آرد بخری؟" نگاهش میکنم و او ادامه میدهد: "میخوام نون روغنی درست کنم." راستش خودم هم هوس کردم عصرانه بخورم، حالا اگر نان روغنی باشد کنار چای که چه بهتر.
چادر سر میگیرم و راه میافتم به سمت نزدیکترین نانوایی به خانهمان. میروم توی صفی که پر از آشنا و غریب است، پر از مسافرانی که به شمال آمدهاند. کسی را به آن شکلی که به گمانم بود، ناراحت نمیبینم. دارند حرف میزنند.
خانمی با عجله به سمت نانوایی میآید. "ببخشید بچهم توی ماشین واسه نون گریه میکنه. اجازه میدین من غیر نوبت چندتا نون بگیرم؟" ناخودآگاه صف از هم وا میرود. تصویری از اتحاد و همدلی و مهربانی در آینه چشمانم نقش میبندد. زن نان را از شاطر میگیرد. صورتش از خجالت سرخ میشود. تندتند تشکر میکند.
آقایی از آنطرف صف میگوید: "کاری نکردیم خواهر! سه تا نون بود. توی این وضعیت جنگ، در حدِّ یک غیر نوبت گرفتن نون که میتونیم به هم رحم کنیم." مرد دیگری میگوید: "آره بابا جان. بِبَر توی ماشین بچهات بخوره." بعد ادامه میدهد: "خدا شاهده اگه دست من باشه، میگم برم تهران آواربرداری. یه گوشهی کار رو هم ما بگیریم."
- آره بابا! پیش بیاد همه باید بریم جلو.
- نمیشه دست رو دست بزاریم که. بالاخره هر چقدر هم سختی بود و اعتراض، کسی راضی نیس یه وجب از خاک این مملکت کم بشه.
حرف و سخن زیاد میشود و همهمه بوجود میآید. انگار همه در خط مقدم ایستادهاند برای دفاع از ارزشها و بیعدالتی. در همین حین کودکی عطسه میکند. خانم دیگری با عجله از جیبش دستمال در میآورد. چقدر قشنگ است همین کارهای ساده که دنیا را زیباتر میکند و دلها را به هم نزدیکتر.
سحر جلیلی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
روایت مازندران
@revayate_mazandaran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دیگه اینقدرم لازم نبود بپوشیا
اوضاع خیلی عادی بود، مثل اکثر شبهای سی و نه سال گذشتهی زندگیام.
رختخواب بچهها را پهن کردم و کنار پسر کوچکم دراز کشیدم.
ثانیه به دقیقه نکشیده بود که از خستگی یک بُدو، بُدوی جانانه بعد از مهمانی خانهی خواهرم، خوابش برد.
کمی با کنترل تلویزیون وَر رفتم، شاید بتوانم کانالهای یک تا یازدهاش را که پرواز کرده بود، درست کنم.
هر چه تلاش کردم، بیثمرتر.
کنترل را روی زمین سُر دادم و گوشی را برداشتم.
یک رفت و آمدی توی گروههای مختلف داشت، چشمهایم را گرمِ خواب میکرد.
یکهو صدای آشنایی یادم آورد که امشب ...
ادامه روایت در مجله راوینا
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جیگر شیر
بچهها تند تند شربتها را بین ماشین.هایی که ایستاده بودند تقسیم میکردند. یکی از پسرها که هیکلی درشتتر داشت خودش را به موکبدار رساند و پلاستیک خالی را نشان داد و گفت: «گیره موهای نذری رو دادم دیگه هست؟» موکبدار خندید و خدا قوت گفت:« بدون حاجت نباشی یادت باشه الان تنور حضرت علی گرمه، دست به نقد منتظر دعای شماست» و کیسه مشمایی را گرفت و کیسه جدید را به پسر داد. نور چراغ مسجد جوادالائمه علیهالسلام داشت خودنمایی میکرد. تقریباً پذیراییهای جلوی مسجد تمام شده بود.
روایت در مجله راوینا
زینب مریدیزاده
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
سوژه
(سوژه موجودی است که اختیار را اعمال میکند، تجربههای آگاهانه را تجربه میکند، و در ارتباط با چیزهای دیگری که خارج از خودش وجود دارند، تصمیم میگیرد.)
از کنار پنجره میدیدم که مردم میدوند سمت دود. همسرم همینطور که دکمههای پیراهنش را تند میبست گفت «دیدمش! از همین پنجره خونهمون هواگرد رو دیدم داره پایین میاد.»
چادرم را سرم کردم و با بچهها رفتیم توی حیاط. از غبار غلیظ به سرفه افتادم. برادرم سوار موتور رفت تا ببیند دقیقا کجا را زدند. پرندهها سرگردان و نامنظم توی آسمان این طرف و آن طرف میرفتند و همسایهها توی کوچه.
ولی من شیرآب را باز کردم و شروع کردم گلهای باغچه را آب دادن. قلبم تند میزد ولی حس جنگ نداشتم. همسایه خانه نوساز روبرویی، ساک و چمدانش را پرت کرد توی ماشین و آنقدر سریع گاز داد که یادش رفت ریموت پارکینگ را بزند. آب ریختم کف حیاط. بچهها از خوشحالی جیغ زدند. بوی خاک بلند شد. برادرم آمد و گفت دوتا خانه مسکونی آخر خیابان یکجا پایین آمده. یک شاخه گل شیپوری را که شکسته بود، بالا آوردم. «دستت چی شده؟» دخترم دوچرخه را نگه داشت. «وای دایی دستت!» برادرم نگاهی به بازویش انداخت. «چیزی نیست. یکی رو از اطراف محل انفجار رسوندم درمونگاه.» دستی روی سر محمد کشید. «شما نمیرید کاشان؟» دست گذاشتم روی درخت نارنج باغچه که همسن خودم بود. «نه. واسه چی؟ تهران رو بذاریم برا نفوذیها و آدمای موساد؟» لحن برادرم سرد شد. «میزننا! شوخی ندارن! این دیگه سوژه این روایتا که مینویسی نیستا!» بلند خندیدم. «پس اگه مُردم توی روایتم بنویس: وی در خانهای که پدربزرگش با دستهای خودش ساخت، پدر مادرش در آن ازدواج کردن، خودش بزرگ شد و ازدواج کرد، بچهاش را در آن به دنیا آورد، خاک شد.» آب را مثل باران گرفتم روی سر برادرم. روی سر بچهها. روی سر درختهای حیاط. خنکی فضا پرندهها را کشاند تا باغچه. همسایهای آمد و با همسرم گرم حرف زدن شد.
حس میکردم اگر بروم مثل یک روایت ضعیف بدون پایانم. روایتی که ضربه آخر ندارد.
سمانه بهگام
ble.ir/callmeplz
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جمعه بازار
صدای اخبار در فضا پیچیده، اما مامان آذر بیاعتنا، چایش را سر کشیده و کیفش را برمیدارد.
تلویزیون روشن است، مجری از حملات شب گذشته خبر میدهد. تصاویری از ساختمانهای نیمهویران پخش میشود.
گویندهی خبر: «رژیم منحوس صهیونیستی به مرزهای کشورمان تجاوز کرده و بار دیگر خوی وحشیگریاش را به تمام مردمان نشان داد.»
مامان آذر در حالی که کفشهایش را میپوشد رو به علی می گوید: «علی! راه بیُفت. الان شلوغ میشه دیگه میوههای خوب نمیمونن.»
علی با تردید به تلویزیون نگاه میکند و میگوید: «مامان! شاید امروز جمعه بازار خلوت باشه… شاید اصلاً نباید بریم…».
مامان آذر با لبخند میگوید: «بازار همیشه بازار بوده، تا وقتی که آدمها هنوز چیزی برای خریدن دارن.»
کربلایی میگوید: «امروز وقت خرید نیست. دیشب چندتا از سردار هامونو رو ترور کردن.»
مامان آذر بند کیفش را محکمتر میگیرد و میگوید: «همیشه یه چیزی هست که ما رو بترسونه. ما جنگ رو تو سفرهمون راه ندادیم.»
مامان آذر دست علی را میگیرد. بیرون، آسمان مثل همیشه آبی است. خورشید طلوع کرده و جمعه بازار با تمام هیاهویش، از مشتریها استقبال میکند.
فائزه محمدی
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
گل کاشت
یادم میآید وقتی سه سال پیش اغتشاشاتی بر سر زنها و حقوقشان شده بود.
همه در تکاپو بودیم چهرهی واقعی یک زن ایرانی را به هم وطنهایمان نشان بدهیم.
امشب تلوزیون داشت تصویری را با هزاران حرف و لغت به چشمها و گوشهای ما هدیه میکرد.
من تکان خوردم!
لحظهی تخریب صحنهی استادیوی مجری را میگویم.
صدایش مهیب بود هر زنی و حتی هر مردی ممکن بود بترسد.
همه آن حرف.هایی که یک عمر میخواستیم از زن ایرانی به دنیا مخابره کنیم امشب در چند دقیقه منتشر شد و سحر امامی گل کاشت.
به معنی واقعی کلمه، مخصوصا با آن انگشتی که از حاج قاسم و سید حسن نصر الله و خیلی قبلتر از زینب کبری به ارث برده است .
همان انگشتی که صلابت و شجاعت و جسارت و همه چیزها را در بهترین نحو خود از وجود یک زنِ آزاده نشان میدهد.
تا تلفنهای خود راروشن کردیم عکس اقتدار این زن را دیدیم .
لحظهای احساس کردم دیگر خیالم از مردهای کشورم راحت است.
سحر امامی بلند گفت: الله اکبر.
من هم در جمع خانوادهی در تکاپویم بلند گفتم: زن که الله اکبر بگوید مردها قویتر میشوند و بلندتر میگویند.
مریم غلامی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راویراه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
میلاد
تابهحال به مجلس عزای تازه دامادی که چند روز دیگر میخواست ۲۵ ساله بشود رفتی؟
نشانی دقیق خانهشان را نداشتم و حدس میزدم از صدای شیون اهل خانه و مهمانان بتوانم پیدایش کنم.
سر کوچه که رسیدم بنر تصویر شهید نصب شده بود جلوتر رفتم، دیوار خانه ای که با پارچه نوشته های عرض تسلیت پوشیده شده بود را دیدم، و جلوی راهپله خانمی راهنمایی کرد به طبقه دوم بروم.
خبری از صدای شیون نبود کسی در این خانه ضجه نمیزد کسی صورت نمیخراشید.
من امروز در مراسم وداع با شهید میلاد ملک جلوههایی از صبر و ایمان را به چشم شاهد بودم.
سمیرا سادات امامی
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #سمنان #شاهرود
راوی شو؛ روایتهای شاهرود
ble.ir/raviishoo
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
رفقای طاها
پسرک از سر مزار پدر شهیدش بلند میشود تا آخرین وداع را بکند. دوستانش دورش را میگیرند. یکیشان تمام تلاشش را میکند، مقابل رفیقش گریه نکند. باید دلداریش دهد. از پشت، طاها را در آغوش میگیرد و به خاک خیره میشود. اینروزها کودکانمان به چشم بر هم زدنی بزرگ میشوند.
لیلا طهماسبی
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز تشییع شهید محمدرضا امیرخانی
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شهرام، پیکِ شبهای تهران
اسمش شهرام است؛ ۲۸ ساله، لاغر، کمحرف، با چشمهایی که بیشتر از هر کلمهای قصه میگویند.
شبها توی یه ساندویچی حوالی ستارخان کار میکرد.
هم ساندویچ میپیچید، هم با موتور میرفت سفارشها رو برساند.
یک پسر تنها که از صدای سفارش مشتری، بهتر از هر چیز دیگری توی زندگیاش سر در میآورد.
پنجشنبه شب بود.
مثل همیشه با چند بسته غذا از خیابان بهبودی بالا میرفت.
میخواست بپیچد توی خوشروئی.
همهچیز عادی بود؛ خیابان خلوت، غذاها داغ، ذهنش مشغول انعام آخر شب.
ولی درست همانجا، یکچیز نامعلوم، جلوی موتورش ترکید.
موتور پرت شد، غذاها پخش شدند روی آسفالت داغ.
دود، خاک، و یک سوزش شدید زیر دندههایش.
ترکش خورده بود. درست به کبدش.
دکترها گفتند جایش آنقدر حساس است که نمیتوانند درش بیاورند.
حالا یک تکه فلز باهاش است، هر روز، هر شب، با هر نفس.
شهرام بچهی دشت مغان اردبیل است.
ولی نه لهجهای برایش مانده، نه ریشهای؛ بچهی طلاق؛ از بچگی عادت کرده به تنهایی.
توی یک اتاق اجارهای ته کوچه، خودش تنها زندگی میکند.
نه کسی برایش دعا میکند، نه کسی منتظرش است.
اولین برخوردش با جنگ، اصلاً توی جبهه نبود؛
ساعت سه و نیم بامداد جمعه، نشسته بود توی بوستان ستارخان.
همین که اولین چای شبانهاش را مزه میکرد، یکی از خونههای روبهروش را زدند.
میگفت: «دودش اومد تو صورتم… خاکش چسبید به زبونم… هنوزم مزهی باروت میاد.»
حالا شهرام مانده با درد، با ترکش، با خاطرهی یک شب که انگار هرگز تمام نمیشود.
و توی همهی این خاطرهها، یک سؤال تلخ مثل خاری توی دلش گیر کرده:
«نمیدونم اون غذاها رسیدن یا نه…»
مسلم محمودیان
ble.ir/iran_mann
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دلهای امن
این روزها زیاد گذرم میافتد به میدان نقش جهان.
هرچقدر هم ببینمش چشمم سیر نمیشود.
امروز توی میدان کارگاه قلمکار داشتم. تا تمام شود هوا تاریک شده بود و اذان را گفته بودند
خودم را رساندم به مسجد امام، نماز توی حیاط روی سکوها برگزار میشد،
خنکای باد میخورد به صورتم و کمی از گرمایی که از ظهر توی سنگهای مسجد مانده بود و هوا را دمدار کرده بود، کم میکرد.
بین دو نماز پدافند فعال شد.
صدایش بلند بود و آتشش آسمان را پُر میکرد از ستارههایی با عمر چند ثانیه.
به جز یکی دوتا پسر بچه که با انگشت آسمان را به همدیگر نشان میدادند کسی هیجان دیدن آسمان را نداشت، صف نماز همانطور که بود ماند، همهمهای هم بلند نشد.
با خودم گفتم ...
ادامه روایت در مجله راوینا
مریم قاسمی
ble.ir/hammasiir
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
برای فروش، کفش بچه، پوشیده نشده
«برای فروش، کفش بچه، پوشیده نشده»
داستان بالا قدیمیترین نمونه داستان شش کلمهای از همینگوی است. گویی همینگوی خیلی علاقهمند مسابقههای داستاننویسی بود و این داستان را توی رستوران به خاطر روکم کنی بقیه نویسندهها نوشته، همانجا هم جایزه اش را دریافت کرده؛هر میزی ده دلار.
دیروز تلویزیون سیسمونی بچهای را نشان میداد که قرار بود یکماه بعد به دنیا بیاد. زن و مرد جوانی، سوار پراید، در اتوبان اصفهان میرفتند و آخرین روزهای دوتایی بودنشان را خوش میگذراندند که موشک به ماشین آنها برخورد کرد و هیچ چیزی از آن سه نفر نماند.
خانۀ مرتب و سیسمونی چیده شده، عکسهای سونوگرافی از جنین هشت ماهه سرجایش ماند. چقدر قصه میتوان نوشت و سپیدخوانی کرد.در داستانهای مینی مال، علت بیان نمیشود، موقعیت مهم است. یعنی مهم نیست کودک فوت شده، به دنیا نیامده، دزدیده شده یا چیز دیگر. مهم این است که کودکی وجود ندارد تا کفشها را بپوشد.
در روزگاری زندگی میکنیم که علتها هم عیان است. به خاطر جنگ، حملۀ وحشیانۀ دشمن کفشی پوشیده نشد. کودکی راه نیفتاد و زندگی جان نگرفت.
مرضیه نفری
@dastanhaye_jamandeh
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها