📌 #روایت_مردمی_جنگ
به وقت تشییع شهدا
گرمای هوای تیرماه اهواز حسابی از خجالتمان درآمده بود. شرههای عرق با هم مسابقه گذاشته بودند. بعد از اعلام اتمام مراسم، رفتم از یک سوپری همان نزدیکی آب معدنی بخرم. دختری جوان و چادری هم، پرچم به دست، آمده بود بستنی بخرد. حساب که کرد، نگاهی به ویترین یخچال مغازهدار انداخت و گفت: «آقا! پپسی، میرندا، فانتا، کوکاکولا، سِوِنآپ، اسپرایت! همشون اسرائیلین. لطفاً از اینا نیارید. بجاش زمزم، سیکا و عالیس بیارید.»
مغازهدار که همزمان داشت خرید مشتری دیگری را حساب میکرد، سر تکان داد و گفت: «آره باید زمزم بیارم».
هر
فاطمه صیادنژاد
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز
رسانه روایتخانه خوزستان
@revayatekhouzestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مگه مثل شما بیکارم؟!
- نگاه کنین چی نوشته؟! حمله به بوشهر و خروج مردم از شهر.
لبخندی زدم و گفتم: «حیف که نمیشه از این گوشه از ساحل فیلم گرفت».
مردم ریخته بودند توی آب و شنا میکردند.
با بچههای تیم رفته بودیم سمتِ پارک تیوی. ورزش همیشگی را انجام دادیم. بعد رفتیم آب تنی. ساحل حسابی شلوغ بود؛ رفتیم سمتِ دیوارهای اداره بندر که خلوت تر باشد.
بعد از آب تنی هنوز تا اذان وقت داشتیم. هندونهای گرفتم. نشستیم به خوردن و گپ زدن.
امین اصرار داشت ماجرای شنیدن حملهی اسرائیل را برایمان تعریف کند.
- دیشو ساعت ۴ دِدَم زنگ زد. خونهشون تهرونه. تند تند حرف میزد. تو خوو و بیداری فهمیدُم میگه: «جنگ شده، تهرون رو زدن.» پُرسش کردُم: «شما سالمین؟ شوهرت؟ بچهها؟» گفت: «ما خوبیم.»
قاچ بزرگ هندوانه برداشت و شروع کرد به خوردن. همه منتظر بودیم بقیهی ماجرا را تعریف کند. سکوتش طولانی شد. بچهها گفتند: «خب؟»
گفت: «خو بعدش خداحافظی کردُم و گرفتم خوسیدم. فکر کردین مث شما بیکارم خبرای پرت و پلای مجازی بخونم. ملت بیخیال رختن تو اُو. تو مجازی میگن شهر متروکه شده.»
محمد بلندهمت
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
یک روایت معتبر
ماندن مرد توی خانه بد چیزی است. مخصوصا اگر حضورش طولانی بشود. اگر بیکار هم باشد، همه تنشهای محتمل را دو برابر کن!
اما حالا جنگ است. جنگ نامردی که به مردها نقش محافظتیشان را نمیدهد هیچ، کارکرد معمولیشان را هم میگیرد: سرکار رفتن.
شوهرم یکشنبه رفت اداره اما راهش ندادند. بسیج و مسجد هم دستورالعملی برای گشت و تشکیل گروه مردمی نداشت. از طرفی خوشحال بودم که کنارمان هست اما دیدن کلافگیاش برایم عذاب بود، چون میدانستم هالک زشت بیحوصلگی و خشم، توی کالبد این کلافهگی است.
توی گروهها پر بود از مطالب «خانه ماندن با بچهها» اما کسی از پروتکل خانه ماندن با مردهایی که مدام گوشه پرده را با صدای هر پدافند کنار میزنند و توی آسمان چشم میگردانند، حرف نمیزد.
سه روز در برنامههای تلویزیون و کانالهای خبری زندگی کرد. شوهرم روی سکوهای معذب استادیوم جنگ، محدود بود به فریاد و تحلیل و تماشا. تا اینکه پخش زنده بخاطر بمبگذاری با اختلال مواجه شد. کمی کانالها را گرداند. همهچیز در پخش بهم ریخته بود. اخبار ساعت ۲۱ برای اولین بار در تاریخ حیات جمهوری اسلامی پخش نشد. با قیافه مردهایی که تیم محبوبشان باخته، تلویزیون را خاموش کرد. دوبار در طول روز خوابید، کاری که جزو عادتش نبود. انگار که مریض شده باشد.
امروز خبر احتمال حمله سایبری و الکترونیکی آمد. چیزی که قرار است انفجار پیجرهای لبنانی پیشش اتفاقی ساده باشد! خاموش شدن گوشی و سیل خبرهای لحظهای و بیانتهایش، به فشار روانی این روزها اضافه میکرد.
شوهرم را میدیدم که بزرگترین و شخصیترین و متعلقترین چیزش را دزدیدهاند: روایتش را!
آخرین شعاعهای سرخ خورشید هم از سر کوچه نیمه خالیمان جمع شد. وقتی تلاوت آیات آخر سوره فتح، به صدق الله العلی العظیم رسید، شوهرم ایستاد. پنجره را تا انتها باز کرد. من داشتم چادر نماز جلابیبم را میپوشیدم. به بچهها گفت چراغها را خاموش کنند و پرده را تا آخر کنار زد. دست راست را کنار گوش گرفت و صدایش توی کوچه پیچید: «الله اکبرُ اللهُ اکبر»
یک طنین بلند و محکم مردانه. بچهها زیرصدای او شروع کردند به اذان گفتن.تا همه بدانند ما هنوز هستیم. ما هنوز صدایی برای رساندن روایت معتبر خودمان داریم. شوهرم داشت از ما و روایت ما محافظت میکرد.
سمانه بهگام
ble.ir/callmeplz
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
23.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 #استودیو_راوینا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جشن تکلیف
ده روز پیش کارتپستال دیجیتال را برای بستگان فرستادیم؛ دعوتشان کردیم به جشن تکلیف دخترمان و مجلس شادی اهلبیت.
از آن روز ذهن و جسمم هر لحظه مشغول بشور و بساب و خرید مهمانی بود...
به قلم فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
با خوانش سمیه سلطانپور
و با تشکر از حوزه هنری انقلاب اسلامی استان قم
@artqom_ir
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
4.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نان مردم
انگشتهایش میرفت روی خمیر و خشم جا میانداخت روی چانههای نان. بغض نداشت. خبر شهادت برادرش را همین چند دقیقه پیش شنیده بود. دستش اما هنوز توی خمیر بود. نمیخواست مردم معطل نان بمانند.
قدیمیها میگفتند نان شاطری را بخورید که ذکر از دهانش نمیافتد. قدیمیها اما طعم نان با ذکر "مرگ بر اسرائیل" را نچشیده بودند.
شبنم غفاریحسینی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
مجموعه ادبی روایتخانه
@revayat_khane
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دیگه تمومه
از کنار موکبی برای مهمانی غدیر رد شدم. شلوغی موکب با آن حجم گرمای عصرگاهی و قاچهای هندوانه تناسب داشت. یکی دو موکب آنطرفتر بین بچهها یخمک توزیع میکردند. کمی جلوتر موکبی بود که محض رضای خدا یک لیوان آب هم دست خلقالله نمیداد امّا دور میز ورودی آن پر بود از آدمها و به ویژه بچهها. نمیتوانستم بدون رمزگشایی شلوغی آن قدم بر دارم. هرچقدر جلوتر میرفتم گوشهی بنر سفید رنگی را میدیدم. به زحمت خودم را به میز رساندم. خودکار و ماژیک بین پسر بچهها و دخترهای دبستانی تند تند دست به دست میشد. بچهها بدون پرسیدن از والدین جملههایشان را مینوشتند. حرفهایی که با امضای روی بنر خشم و نفرتشان از اسرائیل را نشان میداد. با آنکه ساعتی از شروع مهمانی نگذشته بود؛ جای خالی روی بنر نمانده بود. جوان مسؤل، خودکار را از پسری گرفت و گفت: "دیگه تمومه." همان وقت دختر جوانی با عجله خودش را به میز رساند و گفت: "بذار منم بنویسم!" مرد خودکار را به او داد و من تازه فرصت کردم به بنر جلوی موکب توجه کنم: "میز خدمت حقوقی (بسیج حقوقدان)." آرام از بین جمعیت راهی را به عقب باز کردم. در آن فاصله به این باور رسیدم که بچهها را دستکم گرفته بودیم. آنها در این روزها، یکشبه بزرگ شدهاند و میدانند لذت احقاق حق میتواند حتی شیرینتر از طعم یخمک و هندوانه باشد.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس مهمانی غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
درخواست میدم بندازنم مرز
کنار موکب نشست. کلاه کرم رنگ سربازیاش را گذاشت روی زانو. نگاهش میان جمعیت و شلوغی نبود. انگار آن دورها چیزی دیده باشد.
موکب کناری «خیبر خیبر یا صهیون» را با صدای بلند پخش میکرد. مردم توی صف بستنی ایستاده بودند. میگفتند و میخندیدند. بنرها و کتیبههای بزرگ با نام امیرالمومنین، بادکنکهای دست بچهها و لباسهای سبز بیشتر مردم فضا را سرتاسر غدیری کرده بود. اما سرباز جوان گرفته و ساکت همان گوشه نشسته بود.
چند قدم نزدیک شدم. واقعا داشت گریه میکرد. جسارت به خرج دادم و جلوتر رفتم. لیوان شربتی که دستم بود بردم سمتش: «حالتون خوب نیست، اینو بخورید» دستم را رد نکرد. شربت را گرفت. یک قورت خورد و تشکر کرد.
جرأتم را خانه پُر کردم. پرسیدم: «چرا گریه میکنید؟»
کلاهش را روی سر گذاشت. شاید میخواست چشم در چشم نشویم: «من تو ماجرای زن زندگی آزادی شلوغش کردم، حالا میفهمم اون موقع داشتم خودیها رو میزدم. چند وقت قبل به خاطر ازدواج رفتم کارای سربازیمو کردم. یه هفته است تاریخ اعزامم اومده. فردا باید برم.»
گفتم به سلامتی و به ادامه حرفهایش گوش دادم: «الان دلم میسوزه که اون روزا جلوی خودیها وایستادم، ولی الان نمیتونم جلوی دشمن اصلی وایستم.»
از جا بلند شد. خاک لباس سربازیاش را تکاند: «بعد آموزشی درخواست میدم بندازنم مرز تا بتونم کمی از دِینم رو به مردم ادا کنم.»
من را بگو که داشتم فکر میکردم چه جوابی بدهم کمی آرام شود. او خودش فکرهایی کرده بود.
آخرین لحظه رو برگرداند: «ببخشید شما رو هم ناراحت کردم»
سرش را پایین انداخت و رفت به سمت میدان بسیج، رو به حرم امام رضا علیهالسلام... .
روایت فاطمه مهرابی از تجمع عصر عید غدیر ۱۴۰۴ در مشهدمقدس
به قلم فهیمه فرشتیان
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا (ع)
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
تو به تهران بازخواهی گشت
با اینکه کیلومترها با اتوبان اصلی فاصله داریم، اما ترافیک خروجی تهران، به سر خیابان ما هم رسیده. بعد از انفجار ساختمان صدا و سیما، ماشینهای بیشتری برای رفتن قطار شدند.
من همیشه «دور دور» توی اتوبانهای تهران را دوست داشتم؛ مخصوصا آخر شب. با بابا مینشستیم توی پارک آب و آتش و من از آن تپه مشرف به اتوبان، زل میزدم به عبور ماشینها؛ با چراغهای روشنشان. بابا میپرسید «چیش برات قشنگه؟» همیشه تصور قصههایی که با خود میبردند، برایم جالب بود. فکر میکردم ممکن است این ۲۰۶ گوجهای که رد شد، روزی سرنوشتش با این سمند خاکستری تلاقی پیدا کند؟
یادم است وقتی برای اولین بار این جمله را در اینستا خواندم بهم برخورد: «ما ایرانیها فقط توی ترافیک پشت همیم!» یعنی من حتی شلوغی خیابانهای تهران را دوست داشتم؟
حالا از پشت بام ما، ردیف چراغ خطرهای قرمز در کف خیابان معلوم است.
دوستم پیام داد «بنظرت برگشتن به تهران عاقلانه است؟» وقتی جنگ شروع شد یزد بودند. جواب دادم «تو به تهران برمیگردی. اما باید تصمیم بگیری که کِی. مهم اینه که توی دلمون خالی نباشه. واقعا جاش فرقی نمیکنه.»
دیشب همسرم میگفت آدمهای مانده در ترافیک خروج، توی پارکها و کنار جاده خوابیدند. صدای هیچ مشاجره و تنشی نبود و همه به هم کمک میکردند.
جنگ شده است و سرنوشت تمام ماشینهای این شهر، با هم گره خورده. پرایدی کنار زد و راننده بیرون آمد. نشست کنار جدول. با دو دست سرش را گرفت. از آن فاصله نمیتوانستم بفهمم دقیقا چه شده. اما راننده پژو پارس پشت سری آمد و یک بطری آب به مرد نشسته داد.
من اینستا ندارم. اما کاش کسی توی پستی بنویسد: «ما ایرانیها حتی در ترافیک هم پشت همیم. حتی در شلوغی روزهای جنگ.»
سمانه بهگام
ble.ir/callmeplz
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
الان اسرائیلیها میگن به به!
نشستهایم پای تلویزیون و موشک باران حیفا را میبینیم...
علی که شش سال بیشتر ندارد نشسته کنارمان.
شادی انفجار موشکها، رنگپریدگی مسمویت بر چهرهاش را کمرنگتر کرده. میخندد... میدود و میخندد... میبیند آنجا هم شب است.
یکباره انفجار، آسمانشان را روشن میکند.
علی میگوید: "مامان الان اسرائیلیها میگن به به! چه خورشید درخشانی! بعد منفجر میشن و میرن تو هوا. اون وقت میفهمن کار ایران بوده!"
ریحانه شفیعی
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ایرانی که هستم
یک جایی توی فیلم اخراجیها دارند از اسرا مصاحبه میگیرند. هیچ کس مصاحبه نمیکند. نوبت میرسد به رزمنده مسیحی. خانومی که روسری قرمز به سرش و میکروفون به دستش دارد میگوید: «شما که مسلمون نیستین. بهتر نیست شعار بدین؟»
رزمنده مسیحی پوزخند میزند و میگوید: «مسلمون نیستم، ایرانی که هستم.»
همین صحنه روایت این روزهای ماست. جنگ جنگ همه ماست. همه مایی که قلبمان برای این خاک میتپد.
استوری مردم را از اقشار مختلف میبینم. هنرمندی که اعلام کرده خلبانی هم بلد است و آماده خدمت. بازیگری که سربند یا حیدر بسته و به زبان عبری برای اسرائیل رجز میخواند.
همه آمدهاند پای کار وطن. از آن مسئول نظامی که جانش را کف دستش گرفته تا مادری که برای بچههایش قصهی پیروزی و جهان بدون اسرائیل را تعریف میکند.
این روایت مقاومت ایرانیست. روایت یکدل شدن همهمان در مقابل آن جنایتکاری که کشورمان را ویرانه میخواهد. کور خوانده است. حرف یک ایران همین است. کور خوانده است.
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد...
کوثر یونسی
eitaa.com/shoonisht
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خانه امام حسین (ع)
«هرجا که هست، پرتو رویِ حبیب هست»
یکشنبه که برای سرسلامتی رفتیم خانه شهدای زنجان، چیزی در همه خانهها مشترک بود؛ چیزی که قبل از هر نگاه، قبل از هر سلام، چشم و دلت را میگرفت: پرچم امام حسین (ع) بود.
یکی بالای قاب عکس شهید بود، یکی کنار طاقچه، یکی پشت سر پدر داغدار. رنگبهرنگ، با خطهایی از عشق و ماتم، روی دیوارهایی که حالا داغ تازهای بر سینهشان نشسته بود.
انگار نه انگار که خانه سوگوار شخصی است. بیشتر شبیه موکب بود تا خانه؛ با همان حال و هوا، با همان صلابت و مداحیهای حماسی.
بیخود نیست که شهدای ما این راه را رفتند.
ادامه روایت در مجله راوینا
معصومه دینمحمدی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #زنجان
خانه روایت حوزه هنری زنجان
eitaa.com/revayat_zanjan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بدجور تبریزو زدن
توی بالکن لباس پهن میکردم که گوشی همراهم زنگ خورد. رفتم سراغ گوشی و جواب دادم. همسرم بود: «زنگ بزن ببین تبریز چه خبره؟ میگن بدجور تبریزو زدن.» شنیدنِ تبریز را زدند همانا و قطع تمام ارتباطاتم با تبریز همانا. توی ذهنم تبریز ویران شد. خانهی پدری با تمام خاطراتش روی زمین فرو ریخت. دیگر هیچ تماسی را پاسخ نمیدادند. همهی مسیرهایی که میتوانستی با آن به تبریز برسی مسدود شده بود. از خیابانهای تنگ و باریکِ منتهی به کوچهیمان دودهای سیاه خارج میشد. همهجا تاریک بود و پر از گردوغبار. درختان توت سرسبز پارک نزدیک خانهیمان در یک آن تبدیل به خاکستر شدند. به جای صدای گنجشکها و کلاغها صدای تیروترقه میآمد و به جای صدای هوهوی دلنشین باد صدای جنگنده بود که به گوش میرسید. من دیگر تبریز را نداشتم. من بیوطن شده بودم. تصویرسازیهای ذهنم داشت تاریک و تاریکتر میشد که خودم را به خودم آوردم. نه، نه. مگر میشود دیگر تبریز نباشد؟ تبریز از تمام جنگها و قحطیها جسته و سرفراز توی بهترین جای تاریخ ایستاده است. امکان ندارد که فرو بریزد و دیگر نباشد. تماسهای اخیر گوشی را نگاه کردم. دنبال کسی بودم برای خبر گرفتن. اولین نفر نام بابا هست با قلب قرمزِ کنارش. قطعا به بابا زنگ نمیزنم. بابا نه تنها اطلاعاتی نمیدهد بلکه مرا و جنگ را به سخره میگیرد. همین دیروز که شنیدم فرودگاه تبریز را زدهاند به او زنگ زدم. هرچه پرسیدم به قدری جدی و با خونسردی تمام گفت نه اینجا خبری نیست که احساس کردم ما اهل تبریز دیگری هستیم. وقتی هم آخرین تلاشهایم را کردم تا چیزی از زیر زبانش بکشم و پرسیدم: «مگه فرودگاهو نزدن؟» گفت: «فرودگاه مارو که نزدن.» پرسیدم: «شما فرودگاه مجزایی داری؟» گفت: «بله، دلهای مؤمنان محل فرود فرشتههاست.» این نمیدانمهایش ربطی به پویش نمیدانمها ندارد. سبک زندگی همیشگی او نمیدانم است و ما حتی در روزهای عادی هم نمیتوانیم چیزی از او بدانیم. سبک زندگیای که در این روزهای جنگی باید سبک زندگی همه ما باشد. نام بعدی مامان است با قلب قرمز کنارش. مامان هم گزینهی مناسبی نیست. همینطور به صورت عادی نگران است و ما دوریم از هم و چه بپرسم از او؟ نام بعدی محدثه است؛ همسرِ برادرم. بهترین گزینهی ممکن را پیدا کردهام. تماس میگیرم. صدای بوق میآید. تا به حال از شنیدن صدای بوق خوشحال نشده بودم. صدای بوق یعنی هنوز ارتباطمان وصل است و حیات توی شهر جریان دارد. جواب میدهد. بعد از احوالپرسیهای همیشگی میپرسم آنجا خبری است؟ میگوید: «والا ما نه چیزی میشنویم و نه چیزی میبینیم. ولی میگن یه تعداد از نظامیا شهید شدن.» تماسمان تمام میشود. تبریز زنده بود. هنوز میشد رفت و توی کوچههایش قدم زد. میشد از دیدن خانههای آجریای که پیچکها رویش زندگی میکردند لذت برد. همهی این میشدها مرهون آدمهایی بود که سینه سپر کرده بودند تا کمترین آسیب روانی و جسمی به مردم برسد. آدمهایی که فارغ از نژاد برای ایران ایستاده بودند که ما همه «باش وروخ ولی دشمنه باش ایمروخ» (سر میدهیم ولی برای دشمن سر خم نمیکنیم.)
کبری جوان
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها