📌 #روایت_مردمی_جنگ
از شربت زعفران تا بوی بنزین
امشب با رفقا تصمیم گرفتیم برویم بین مردم،
بازخوردها را از کف جامعه بشنویم.
کجا بهتر و شلوغتر از پمپ بنزین.ها!
بهانهاش را هم پیدا کردیم، پخش شربت و پوستر شهدا.
دنبال نیسان و وانت گشتیم برای بردن دیگ شربت
پیدا نشد!
رفتیم یک قالب یخ و ۵تا گالن بیست لیتری خریدیم.
شربت را درست کردیم و پوسترهای شهدا را چاپ.
رسیدیم اولین پمپ بنزین!
توی دلم ترسی بود. «نکنه واکنشها خوب نباشه!»
بسمالله گفتیم؛ شروع کردیم.
شربتها را ریختیم تو لیوان، چیدیم توی سینی و شروع کردیم به پخش کردن.
یک نفر هم پوستر فرماندهان شهید را به مردم تعارف میکرد
همه مردم با جون و دل پوستر شهدا را میگرفتند
و میگفتند «باعث افتخاره»
یک نفر آمد گفت: «آقا، عکس حاجیزاده رو نداری؟ من حاجیزاده رو خیلی دوست داشتم.»
یکی دیگر از ماشین پیاده شد: «آقا، بازم عکس میخوام برای مغازم برای فامیلها.»
خلاصه خیلی واکنش مردم خوب و احساسی بود.
امشبِ ما هم اینجوری گذشت. توانستیم به بیش از ۸۰۰تا ماشین شربت زعفران بدهیم و پوستر شهدا را پخش کنیم.
ایمان رعیت
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران #ورامین
پاراگراف؛ روایتهای مردم ورامین
eitaa.com/paaraagraaf
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
اندکی صبر، سحر نزدیک است
در زندگیام قبل از انقلاب را دیدهام، مبارز بودهام، زندان رفتهام، انقلاب را دیدهام، جنگ را دیدهام، محاصره اقتصادی را دیدهام، گرسنگی کشیدهام، تحریم دیدهام و حالا باز یک جنگ دیگر... همه اینها را گذراندهام، این را نیز میگذرانم.
همچنانکه در سکانس پایانی فیلم «پاپیون» استیو مک کویین که خود را به دریا میاندازد، فریاد میزند حرامزادهها! من هنوز زندهام! ما نیز رو به تجاوزگران میگوییم حرامزادهها! ما هنوز زندهایم!
ای ایران! کشورم! دوستت دارم! تو را که در طول هزاران سال عمر پربرکت و پربارت بارها جنگ را تجربه کردهای، حملات وحشیانه دیدهای، به خاک و خون کشیده شدهای اما باز از خاکستر خود برخاستهای، نیرومندتر از قبل. باز هم برخواهی خاست. من ایرانیام، از نسل ققنوسم، برخواهم خاست.
یادمان باشد ایران بود و هست و خواهد بود اما کشوری که به ما حمله کرد، نبوده، سنش از سن من کمتر است.
ما به امید زندهایم و با امید ادامه میدهیم. امید، راز ماندگاری ماست.
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
رضا کیانیان
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شهدای کوچک
آرام زمزمه میکند: «آمریکا آمریکا فکرنکنی ما زنیم، تو دهنت میزنیم...»
از شعار بامزهای که میدهد خندهام میگیرد؛ چندروز است که وارد نه سالگی شده و نماز میخواند. قبلش هم تک و توک میخواند ولی از سه روز پیش تا الان مرتبتر...
بلند جیغ میزند: آخ جووون من بردمممم
مادرم میگوید: چی شده ثنا
سرجایش صاف میشیند و با ذوق میگوید: حریفم یه ربات آمریکایی بود من بردمش.
بعدش ریتموار زمزمه میکند: ایرانی جماعت باخت نمیده...
ادامه روایت در مجله راوینا
ستایش صبورینیا
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
@revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
محبُ مطیعِ افغانستانی
آن موقعها که جنگ برای ایران نبود. جنگ برای ما بود. برایِ منِ تازه افغانستان رفته. ماه دوم بود یا سوم از نو عروسیام که طالبان آمد و یکهو پرچمِ سه رنگ شد یک رنگ.
پرچم سفید شد و ندانستم آن روز بخت من چه رنگ است؟
روزهای بهار، بهار بامیان که سبز بود و پرچم سفید انگار رخت عروسیاش گشته بود.
بزرگ شدهی ایران بودم. هستم یعنی، وقتی ایران خانمِ همسایه میگوید: تو نمیترسی نه! جنگ دیدهای.
ندیده بودم. گفتم من توی همین بیمارستان حضرت زهرا که حالا نامش را تغییر دادهاند دنیا آمدم.
نامم توی پرونده زایمانهایِ زمستانِ هفتاد و نه است.
چه کسی پی نامم میگردد. اصلا پروندههای تولد چقدر مهم است؟ خودم هم دنبال نامم میگردم وقتی که دیگر نیستم.
صدایِ کِلهای بلند و دنبالهدارِ دختر جوانی میآید. حاج خانوم میگوید لیلا عروس آورده. لیلای کوچه بغلی.
یاد عروسیام میافتم. یاد اولین شبی که تویِ کانالِ خبر تلویزیون افغانستان سخنرانی آقای خامنهای را دیدم و یک هو یک جوری زیر دلم لرزید و گریهام گرفت که انگار یک مشت زدهاند به بینیام. بینیام سوخت و از چشمهایم اشک آمد.
صدای جیرینگ جیرینگ النگوهام بلند شد وقتی دستم را تند آوردم بالا که جلوی گریهام را بگیرم که نگویند نوعروس پشتِ رهبر ایران دلتنگ شده.
دلتنگ آقاش نه، دلتنگِ رهبر ایران.
چادر نماز مامان را بغل گرفتهام. توی کوچه پر شده از آدم، دسته دسته همسایههایی که صدا شنیده و ریختهاند بیرون.
صدای پدافندی، لرزشی، چیزی...
راضیه، نوهی ایران خانوم که «راء» را «لام» تلفظ میکند و چشمهایش گاهی لوچ میشود میگوید: «حاضلی اسلائیل نابود بشه ولی تو بمیلی؟»
ایران خانوم نگاهم میکند. راضیه هم. میگویم من یک سر و تن و یک نامم.
یک نام که توی پرونده زایمانهای سال هفتاد و نه است.
سر و تنام اینجاست توی کوچههایی که زمین خوردهام، سر زانویم پاره شده، گره کرده و بلند شدهام.
جانم اینجاست، توی کوچههایی که باهم پرچم بالا گرفتیم و گفتیم مرگ بر اسرائیل.
یک نام برایم میماند، که دوست دارم روی سنگهایی حک شود که وقتی با نط سرخ مینویسند شهید، حتما بگویند که آقا و رهبرش فرمان داده بود و او همان محبُ مطیعِ افغانستانی بود.
مطیع همان مردی که توی بامیان، جلوی کانال خبر افغانستان، از دلتنگیاش گریه کرده بود.
نرگس السادات نوری
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان
مجموعه ادبی روایتخانه
@revayat_khane
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مردم عزیزِ سمنان
جلسهی قرآن که تمام شد، به معصومه گفتم بیا برویم شهدای گمنام پارک سیمرغ.
وقتی رسیدیم موکب استقبال بچههای سهشنبههایمهدوی سمنان نظرم را جلب کرد. رفتیم جلو بعد سلام علیک کردن، از بچههای موکب یک سینی ساندویچ و یک سینی شربت گرفتیم که بهانهای باشد برای صحبت کردن با مردمی که خانههایشان را در تهران تنها گذاشتهاند و کولهبار امیدواریشان را بستهاند و زدهاند به دل جاده.
با یک خانواده حرف میزدم، از ترسها، امیدها، وطن.
من سوال میپرسیدم و زن خیره به آسمان خانهشان را برایم توصیف میکرد، نمیدانم شاید هنوز نرفته دلش برای گلهایش، برای نور آفتاب هر روز صبح تابیده روی فرشهایسرخ خانهاش تنگ شده بود و داشت در آسمان تصورش میکرد.
شاید هم داشت خاطرات خوبش را مرور میکرد،آخرین مهمانیاش را، آخرین باری که در آشپزخانه خودش آشپزی کرده را، نمیدانم به چه فکر میکرد به هرچه که فکر میکرد، من را داشت از پرسشهایم شرمنده میکرد. دلم میخواست بغلش کنم و بگویم درست میشود، غصه نخور، دوباره خانهتان را جارو میزنی، پردههایت را صبح که شد کنار میزنی و آفتاب را در خانه خودت تماشا میکنی، که خودش گفت ما برمیگردیم، امیدوارم من.
سینی ساندویچ را گرفتم جلویشان، چندتا برداشتند و بسیار از این موضوع تشکر کردن.
یک مرد هم جلو آمد، عضو این خانواده نبود، سینی را گرفتم جلویش، نگاهم کرد. اولین جمله که از دهانش خارج شد فهمیدم اهل سمنان است، با تعجب پرسیدم شما سمنانی هستید؟ اینجا چه میکنید؟!
با لهجه سمنانیاش به دو دختر کوچکش اشاره کرد و سرش را پایین انداخت و گفت با بچهها، فقط چندتا غذا آوردهایم که پخش کنیم، نمیدانم باید چگونه پخش کنم، میشود شما قبول کنید؟! نگار رویش را نداشت که خودش پخش کند یا شاید هم غیرتش اجازه نمیداد که برود جلوی آدمهایی که از خانهشان دلکندهاند، چندتا غذا بگیرد، نمیدانم.
مرد میانسال، انگار با چشمهایش داشت اصرار میکرد که من خواستهاش را بپذیرم، نگاهشان کردم، دو دختر کنار پدر ایستاده بودند و منتظر بودند که یک تاییدیه بگیرند که بروند غذاهایشان را بیاورند، دخترکان میگفتند ما غذا درست کردهایم و آوردهایم .
در دلم به این پدر، به این بچهها، به این مردم، به این شهر افتخار کردم، به اینکه این آدمها صدای موشکی نشنیدهاند اما صدای قلبشان را شنیدهاند، در شهر جوش و خروش هموطنانشان هست، یکی شربت میدهد، یکی خانه، یکی غذا و...، هرچه که هست، دلشان برای وطن و برای این مردم دارد میتپد.
به مسئول موکب اشاره کردم و گفتم با ایشان هماهنگی کنید. خانم همتی بعد از چند سوال بنظر میرسید مرد را شناخت و غذاها را تحویل گرفت.
مرد میانسال و دو کودکش وقتی دیدند ما دو پلاستیک غذایشان را داریم بین مردم تقسیم میکنیم، لبخند میزدند و خدارو شکر میکردند.
مرد میگفت: هرکس به قدر توان کمک میکند، نمیگذاریم در این شهر کسی احساس غربت کند.
صدیقه حاجیان
سهشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | ساعت ۲۱:۳۰ | #سمنان کوشک امام رضا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
عِرقِ ملی!
شیر آب را میبندم؛
سینک را خشک میکنم؛
دستمالکشی سینک را دوست دارم؛
برق میافتد...
این روزها از خیلی اصولم کوتاه آمدهام؛
مثلا تهدیگ روغنی درست میکنم، پفک میخریم و آلوچه غیر بستهبندی و...
بچهها مجاز شدهاند شبها دیرتر بخوابند و...
فکر کردم که روزهای خانهنشینی با مادر قانونمند سختتر شود.
خدایا ممنونم که مدرسه تعطیل است، این هم نعمتیست.
فکر کن آموزش مجازی و فشار روی بچهها و معلمان و والدین...
پیام خانم معاون در گروه شاد : "سلام و خداقوت به معلم محترم و دانشآموزان عزیز صبح شما به خیر"
یعنی حواسم به کار شما هست...
از صبح به املای درست کلمه "عِرق" فکر میکنم در جایی دیدم نوشته "اِرق ملی"!!
گوشی را بر میدارم تا در لغت نامه دهخدا سرچ کنم.
گوشیِ بدونِ واتساپ و chat GBT و تلگرام و vpn و احتمالا بدون گوگل....اینترنت ملی است دیگر.
بلاخره با یکی از جستجوگرها جستجو ممکن میشود...
"عِرق ملی"صحیح است نه "اِرقِ ملی"
عِرق همخانواده کلمه رگ به عربی
همان عرقی که در روزمرگیهای زبان مادریام میگویم...
در لغتنامه اشاره شده:
"عِرق ملی" به معنای میهنپرستی و احساس تعلق عمیق به کشور و ملت به کار میرود.
"عِرق ملی" یعنی داشتن "رگ غیرت" به وطن
احساسِ "عِرق ملی" میتواند به عنوان یک نیروی محرک برای اتحاد در میان افراد یک کشور عمل کند...
این حس میتواند در زمان های بحران به عنوان یک عامل انگیزشی برای دفاع از میهن و حفظ یک ملت عمل کند.
حالا فکر کن "عِرق ملی" نباشد...
ظالمان جهان سالهاست "عِرق ملی" ما را نشانه رفتهاند.
زمانی که "رگ غیرتی" برای وطن نباشد
وطن به تاراج میرود...
ما وطنی با تاریخ و فرهنگی بلند داریم
ریشههایی داریم در خاک این وطن
و "عِرق ملی"...
خدایا ممنونم برای "عِرق ملی"
حالا دلیل درگیریهای داخلی، اصرار بر فرار و پناهگاههای زیرزمینی و زندانهای مخوف اسراییل را میدانم...
وطنی عاریهای با تاریخی جعلی و ملتی که به وعدهی گاز و برق رایگان و خانههای پیش ساخته از همه جای جهان جمع شوند بدون "عِرق ملی"
در سرزمینی به غارت برده از مردمی نجیب با تاریخی بلند و ادبیاتی عاشقانه...
معلوم است چنین ملتی درک درستی از حالِ مادری فلسطینی که پیکر بیجان فرزندش را روی دست میگیرد و با قدرت میایستد ندارند...
مگر ترحم برانگیزتر از ملتی کوچک،
اشغالگر،
بیریشه،
بدون "عِرق ملی" هم داریم؟!
خدایا باز هم ممنونم که "عِرق ملی" داریم
و ممنونم از دوستی که واژه "عِرق" را به اشتباه "اِرق" نوشته بود.
ساره دغاغله
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ماهرویان
به مریم و سعیده زنگ میزنم تا قرار شرکت در تشیع شهید ماهرو را هماهنگ کنیم. سعیده میگوید همراه همسرم میآیم و مریم هم جواب سربالا میدهد که آمدنم معلوم نیست. اما تأثیری در تصمیم من ندارد.
حتی گرمای هوا هم نمیتواند مرا منصرف کند. چادرم را سر میکنم و همراه مادر راهی گلزار میشویم.
کوچه و خیابانهای شهر رنگ و بوی عجیبی گرفته، مردم عکس فرماندهان شهید سپاه را حتی پشت شیشهی مغازهها نصب کردهاند. بنر بزرگی از عکس شهید یونس ماهرو کنار بیمارستان شهدای هفتم تیر جلب توجه میکند. ماشین با سرعت عبور میکند و من هنوز در حالت چشمان مهربانش مبهوت ماندهام. ضبط ماشین با صدای حسین طاهری میخواند: والله والله نصر من الله...
حال و هوای این روزها دائم میکشاندم به کتابهای خاطرات شهدای دفاع مقدس. وقتی به آستانهی ورودی گلزار شهدای دورود میرسیم لابهلای صفحات کتاب "گلستان یازدهم" هستم، درست در روز تشییع شهید امیر چیت سازیان...
«مردم یک صدا فریاد میزنند: برای دفن شهدا / مهدی بیا مهدی بیا»
بین جمعیت غرق میشویم.
زنان عزادار به رسم لری دستک چادرهایشان را ضربدری دور گردن بستهاند و به صورتهایشان خنج میکشند. پوست صورت بعضی خراشیده شده و رد خون روی گونههایشان دلم را ریش میکند. مادرم هر آشنایی که میبیند به سینه میکوبد و حسین حسین میگوید. بین جمعیت سعیده و مریم را میبینم. فاصلهیمان زیاد است.
مردها تابوت شهید را روی شانه میآوردند. دوستان شهید با لباس نظامی جلوی تابوت را گرفتهاند. چشمهاشان کاسه خون است.
جمعیت یک صدا لا اله الا الله میگویند و تابوت پیچیده به پرچم را روی سکویی قرار میدهند.
مراسم با طنین محزون قرائت قرآن شروع میشود. همه به احترام قرآن سکوت کردهاند اما صدای هقهق مادر شهیدی که قاب عکس پسرش را به سینه چسبانده قطع نمیشود.
مداحان نوحه خوانی و سینهزنی را شروع میکنند زنها بلندتر از مردها با شوری زینبی همراهی میکنند.
انگار مداح هم فهمیده، روضهاش را بیشتر از زبانحال حضرت زینب میخواند. بعد میکروفن را به یکی از فرماندهان سبزپوش میدهند. از رشادتهای نیروهای نظامی و خصوصا از روحیهی خستگیناپذیر شهدای اخیر میگوید. سپس نوبت به همسر شهید میرسد. از جمعیت تشکر میکند و شجاعانه با صدایی محکم و استوار خطاب به اسرائیل و مزدورانش میگوید ما ایستادهایم و به شهدایمان افتخار میکنیم.
به صلابتش غبطه میخورم.
با خودم میگویم تو هم برای چنین لحظهای آمادهای؟...
گوشیام زنگ میخورد: همسرم میگوید امشب هم آماده باش است. خداقوت میگویم.
همان لحظه جوانی بسیجی شربت تعارف میکند. کامم شیرین میشود.
طاهره ساکی
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #دورود
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
قطعا سننتصر
روی مبل گوشی به دست و غم به دل نشسته بودم. احساس تنهایی و غربت به سراغم آمده بود. از این فیلترشکن به آن فیلترشکن پناه میبردم تا شاید یکی وصل شود. نمیدانم دنبال چه بودم ولی همینطور نوشتههای توییتر را بالا و پایین میکردم. با جنگ دلگیری غروب مضاعف شده بود. از شهر خودم به دور بودم. مامان و بابای محمدمهدی هم توی مکه گیر کرده بودند. من اینجا با خودم میگفتم کاش بودند و در این غروبِ پایانناپذیر به خانهیشان میرفتیم. مامان ریحانه میپرسید چای میخوری و من با استقبال فراوان بلهای میگفتم. مینشستیم پای چایی و صحبت. چقدر همهچیز به نظرم تاریک شده بود. دنبال بهانه بودم که غمهای عالم از چشمانم روی زمین چکه کند. همینطور داشتم توی غم غرق میشدم که حنانه آمد جلو و گفت: «ببین گل کشیدم.» یک لحظه انگار روشنایی تابید به روی تمام تاریکیهای ذهنم. خودم را جمع کردم. نقاشیاش که نمیفهمیدم چیست ولی خودش معتقد بود گل است را نگاه کردم. با ذوق گفتم: «وااای چقد قشنگه... آفرین... بیا بغلت کنم.» بغلش کردم و لعنت بر شیطان که وقتی میبیند دشمن نمیتواند کاری کند، تلاش میکند که قلبهای ما را تاریک کند. تمام فیلترشکنها و برنامههای گوشی را خاموش کردم. گوشی را کنار گذاشتم و رفتم کنار حنانه نشستم. شروع کردیم به نقاشی و رنگآمیزی. رنگ پاشید به حال و هوای ذهنم. با خودم گفتم از کجا معلوم این اوضاع چقدر طول بکشد و به کجا بکشد. ما زندهایم و باید زندگی کنیم. به خصوص که حنانه هست و غم را کاملا از روح ما دریافت میکند. همینطور که حنانه نقاشی میکشید رفتم سراغ بولت ژورنالم. ننگ بر من که جنگ دفترم را از من دور کرده بود. دفتر را که باز کردم دیدم توی صفحهی اولش نوشتهام: «۱۴۰۴؛ قطعا سننتصر» وعدهی سید حسن عزیز است. دفتر را ورق زدم و رسیدم به خردادش. صفحهی سفیدی باز کردم و نوشتم: «۲۳ خرداد، داشتیم برای جشن غدیر، بازگشت مامان ریحانه از مکه، مهمانیها و سوغاتیها آماده میشدیم که جنگ شد.» در ادامهاش از امید نوشتم و جریان زندگی. باید در این روزها که ارادهها نشانه رفتهاند ما به همه چیز پایبند باشیم. حتی پایبند به روزمرگیها. برنامههای روزمره را نوشتم. دفتر را بستم و رفتم سراغ آشپزخانه. باید ظرفها را میشستم. ظرفها که تمیز شوند آشپزخانه تمیز میشود. حنانه تا متوجه میشود که چه نیتی دارم چهارپایهی صورتیاش را میآورد کنار سینک ظرفشویی: «منم میخوام بشورم.» شروع کردیم به شستن ظرفها. شستن که چه عرض کنم لیوانها را یکی یکی پر از آب میکرد و از این ظرف به آن ظرف. ظرف شستن تمام شد. غول مرحلهی آخر را همان اول انجام داده بودم و راضی بودم. باید غذا درست میکردم. ماهیتابه را برداشتم. تویش پیازها را نگینی ریز کردم. یک قاشق روغن زرد توی ماهیتابه میریزم و به صدای جلز و ولز روغن گوش میسپارم. صدای روغن و بوی خوشِ ترکیب روغن و پیاز حالم را بهتر میکند. حنانه پرسید: «چی درست میکنی؟! میشه بخورم؟» گفتم: «ماکارونی. باید صبر کنی.» ماکارونی مورد علاقهترین چیز ممکن است برایش. چقدر خوشحال شد. تا پیازها طلایی شوند بطریهای خالی توی آشپزخانه را پر از آب کردم و توی یخچال گذاشتم. هوا گرم شده بود و باید آب خنک مهیا باشد. توی قابلمه آب گذاشتم تا به جوش بیاید. توی ماهیتابه گوشت چرخ کرده را اضافه کردم و بعدش رب و ادویهها را. تا خواستم به سراغ رشتههای ماکارونی بروم حنانه اعلام آمادگی کرد تا خودش آنها را توی قابلمه بریزد. گفتم قابلمه داغ است و باید احتیاط کند. گفت: «مباظبم.» تا رشتهها آمادهی آبکش شدن شوند، روی کابینتها را دستمال کشیدم. دو روز زندگی را ول کرده بودم و چه خاکی نشسته بود روی همه چیز. اگر به کل زندگی را ول میکردم که خاک بر سر میشدیم. اصلا آشپزخانه که تمیز میشود امید در خانه تزریق میشود. ماکارونیها را توی آبکش ریختم. حنانه پرسید: «آماده شد؟ میشه بخورم؟!» تا صبرش تمام نشده از همان نیمه پختهاش برایش ریختم. سیب زمینی پوست کندم. ورقه ورقهاش کردم. با وسواس توی قابلمه چیدم. ماکارونیهای آبکش شده و سسی که درست کردهام را مخلوط کردم و توی قابلمه ریختم. در قابلمه را گذاشتم تا غذا آماده شود. حنانه را نگاه کردم که با اشتها غدا میخورد. لبخند زدم. همه چیز سرجایش بود و دلم به جایش بازگشته بود. زندگی توی رگهای خانهیمان جاری شد.
کبری جوان
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نگاه آخر
همه باباها معروفند به نگاه آخر. وقتی ماشین را توی کوچه پارک میکنند؛ یک دور میزنند دور ماشین و همه دستگیرهها را دو بار امتحان میکنند. قبل مسافرت دستگیره پنجرهها را دوباره نگاه میاندازند. آخرین کسی که از خانه بیرون میآید بابا است. بعد از قفل کردن درب خانه دستگیرهاش را چندبار چک میکنند. میخواهند خیالشان راحت شود. میخواهند همه چیز سرجای خودش باشد تا مشکلی پیش نیاید. گاهی نگاهشان فراتر میرود؛ مثلا میمانند تا چشم یک ملت به حادثه ناگواری نیافتد. مثل مدیر اتاق فرمان صداوسیمای ایران؛ که تصاویر را تمام و کمال دریافت میکند. میماند تا آنتن را به استودیو خبر دیگر تحویل دهد. او نهتنها دلیل مخابره افتخارآمیزترین رجزخوانی یک زن ایرانی میشود؛ بلکه هیچ خوراک خبری به گرگ صفتان خارجی نمیدهد.
شرح تصویر: ایستادگی عوامل پخش خبر صداوسیمای ایران تا آخرین لحظات بعد از دو حمله پیاپی.
مریم لاهوتیراد
ble.ir/parvaneh_ir
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خانم ح
خانم «ح»، مامای مرکزمان است؛ از آن زنهای چادری و مسجدی و در عین حال فعال و اجتماعی. چهل و پنج ساله است اما آدم را یاد زنهای همهفنحریف دوران دفاع مقدس میاندازد.
همهی مردم شهر را به اسم میشناسد و با همان پراید سفیدش هر زمانی زن و بچهای را زیر آفتاب استخوان گداز خیابان ببیند سوار میکند و تا مقصد میرساندش. به قول همکار دیگرمان: «خانم ح آژانس مهربانیه!»
خانم «ح»، از روزی که جنگ شد صبحها رأس ساعت شش که میآید سرکار و هنوز ارباب رجوع ندارد، توی یک دستش تسبیح آبی رنگش را که برایش از مشهد سوغات آوردهاند می گیرد و توی آن یکی دست، کتاب مفاتیح را. با موبایلش دعای توسل را با صدای دلنشینی پخش میکند و یواشکی زیر عینکهای ته استکانیاش اشک میریزد.
هرزمان بحث اسرائیل و جنگ پیش میآید، جملهی ثابتش را با لهجهی غلیظ شهدادی تکرار میکند: «خدا حفظ کنه همه نیروهای نظامی زمینی و هوایی و سپاه و ارتش و بسیج رو؛ خدا نابود کنه اسرائیل و وطن فروشهای جزجگرگرفتهی داخلی رو! یا امام زمان خودت کمک نیروهامون کن! یا مهدی فاطمه!»
گاهی هم زیرلب، چند فحش آب دار نثار آمریکا و اسرائیل میکند!
تا قبل از این روزها ندیده بودم خانم «ح» اشک بریزد یا حتی بغض کند اما این روزها برای اینکه بنشیند گریه کند تا نوک دماغش و چشمهایش سرخ سرخ شوند، کافیست عکسی از شهید حاجیزاده نشانش بدهی؛
آن وقت خجالتزده از اشکهای بیاراده، با لحن غمگینش میگوید: «حیف این همه آدم خوب از دست دادیم ولی من سردار حاجیزاده رو خیلی دوست داشتم، خیلی مظلوم بود، خیلی»
خانم «ح» هرکاری که برای پیروزی ایران بتواند، انجام میدهد؛ از زنگ زدن روزانه به مادرهای باردار برای چک وضعیت سلامتیشان تا خواندن مرتب دعای توسل و سورهی فتح و دعای ۱۴ صحیفه سجادیه و مجبور کردن ما به خواندن این دعاها که توصیهی رهبر است تا پاک کردن واتساپ و تلگرامش و ارسال پستهای روشنگرانه توی گروههای فامیلی ایتا و هرکار دیگری که آدمهای معمولی میتوانند توی جنگ انجام دهند.
مهدیه سادات حسینی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان #شهداد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها