eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ایستگاه صلواتی بچه‌ها بچه‌ها جلوی مسجد را آب و جارو کردند و میز را گذاشتند کنار دیوار. لیوان‌های یکبار مصرف پلاستیکی را چیدند رو میز و از چایی پرشان کردند. صدای قرآن که از ضبط صوتشان بلند شد دیگر ایستگاه صلواتیشان آماده بود. هرازچندگاهی یکی از بین خودشان مردمی را که از جلوی مسجد رد می.شدند، دعوت می‌کرد برای برداشتن چایی صلواتی: - بفرما حاج خانوم! صلواتیه. فقط یه فاتحه بخونین برا حاجی رئیسی. از زمانی که خبر شهادت آقای رئیسی آمد، با پسربچه‌های مسجد، ایستگاه صلواتی راه انداختیم. همه کاره هم خودشان شدند. فقط چایی را برایشان دم می‌کردیم و کتری را می‌سپردیم دست بزرگتری تا برای بچه‌ها خطری نباشد. پسرها مثل دیروز پای ایستگاه ایستاده بودند. نوبتی چایی تعارف می‌کردند و قند می‌دادند، گاهی خودشان را هم لیوان چایی مهمان می‌کردند. ظهر بود و محله خلوت. چند نوجوان از هم‌بازی‌هایشان جلو مسجد ایستادند. دوچرخه‌هایشان را انداختند کنار جوی آب و دور هم حلقه زدند. کم کم شروع کردند به مسخره کردن پسرها و خندیدن. دلم برایشان سوخت. مظلومانه ایستاده بودند و به هم نگاه می‌کردند. بهشان گفته بودم با کسی بحث نکنند یا جوابی ندهند. با خودم گفتم اینطوری فایده ندارد. جلوتر رفتم و رو به نوجوان‌ها گفتم: «بچه‌ها دوستاتون دارن کار مهمی انجام می‌دن. دارن برا شهدا کار می‌کنن. شما نمی‌خواین بیاین تو ثواب کارشون شریک شین؟» نگاهی به هم انداختند و یکی‌شان جلو آمد: «چیکار می‌شه بکنیم خاله؟» به میز چایی اشاره کردم و گفتم: «پشت میز برا شما هم جا هست. یکی چایی بده یکی قند. راستی تو مسجد هم باید برا مراسم عصر جارو و سیاه‌پوش شه. هرکی میاد بسم الله.» یکی دو ساعت بعد مسجد جارو شده و پارچه‌های مشکی نصب شده بود روی دیوارها. مراسم شروع نشده بود که رفتم کنار ایستگاه صلواتی بچه‌ها تا سری بهشان بزنم. مادر یکی از همان نوجوان‌ها را دیدم که ظهر بچه‌ها را مسخره می‌کرد، با پسرش آمده بود برای عزاداری با یک دیس حلوا. خانم عباسپور چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | محله رسالت مشهدنامه @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
سربداران کوچه و بازار.mp3
زمان: حجم: 41.63M
📌 سربداران کوچه و بازار ۱۵ خرداد یوم الله بود، روزی که با قیام خونین در شهرهای قم، ورامین و تهران برای همیشه در تقویم انقلاب اسلامی ماندگار شد. این پادکست روایتی از این قیام ماندگار است. مرتضی پرهیزکار با صدای: خدیجه مصداقی سه‌شنبه | ۱۵ خرداد ۱۴۰۳ حوزه هنری استان حوزه هنری @artbaharestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از فردوس آمده بود از فردوس آمده بود. می‌گفت: «بعد خبر مفقودی رئیس‌جمهور چشمم به تلویزیون بود تا خبر خوشی برسد. وقتی صبح دوشنبه خبر شهادت رسید همراه با پسر معلولم طاقتمان طاق شد. به گلزار شهدای گمنام فردوس رفتیم تا کمی آرام شویم. شهادت آقای رئیسی خاطره مظلومیت شهید بهشتی را برایم زنده کرد. خودم به چشم دیدم که در خیابان های مشهد می گفتند «بهشتی بهشتی؛ طالقانی رو تو کشتی.» مظلومیت آقای رئیسی من را به آن سال‌ها برد. آخرین بار ایام اربعین سال گذشته بود که شهید رئیسی به فردوس آمده بود و با خانواده‌های شهدا دیدار داشت. آنجا رئیس جمهور را دیدم. در دوران تولیت آستان قدس هم یکبار دیدمشان و از کم بودن پارکینگ‌های اطراف حرم برای مردم گلایه کردم. با روی باز گوش دادند. بعد مدتی دیدم که تعداد پارکینگ گ‌ها برای زوار افزایش یافت. دیشب در فردوس موکب داشتیم و مشغول پذیرایی از زائرانی که برای تشییع در مسیر مشهد بودند. ساعت یک شب بود که دلم نیامد از قافله عقب بمانم. با ماشین شخصی همراه یکی از دوستانم راه افتادم. پنج صبح مشهد رسیدم و خودم را به تشییع رساندم.» زائری از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | مشهدنامه @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سقا روزی دو ساعت بیشتر آب نداشتیم. هر روز کلی سطل و دبه قطار می‌کردیم تا آب روزانه را تامین کنیم. هرکس می‌آمد ملایر خانه‌مان، از خجالت آب می شدیم. یادم است یک بار بابا سخت مریض شده بود و برای استراحت آمده بودند پیش ما. شنیدم توی گوش مادرم می گفت: «پاشو بریم اینا آب ندارن، عذاب می‌کشن.» آقای رییسی که آمد، چند وقت بعد آب راه افتاد. می‌گفتند با جمکو قرارداد بسته‌اند و با تامین قطعات، آب شهر را راه انداختند. راهب دشتی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 فرمولا رو یاد بگیر توی اتوبوس حواسم رفت به حرف‌های دو تا دختر که ظاهر خیلی مذهبی هم نداشتند. - از دیشب نگرانم. اصلاً نتونستم درست بخوابم. بذار اخبار رو یبار دیگه چک کنم بلکه خبری شده باشه. - حالا بشه یا نشه خیلی فرقی نداره. همین بوده. همین هست. همینم خواهد بود. - وای! هیچ‌کدوم زنده نیستن. همشون شهید شدن. - شهید! اینا که شهید نیستن! شهید پیامبر و امامان که اون همه سختی کشیدن! - یعنی تو میگی اینا سختی نکشیدن؟ - چرا کشیدن؛ ولی ابراهیم داریم تا ابراهیم. - طرف رفته تو اون شرایط بت‌ها رو شکسته. پسر عزیزشو به خاطر حرف خدا قربانی کرده. این‌قدر خوب بوده که آتیش براش گلستون شده. اون‌وقت در مقابل اینا، مسئولای ما که نمیشن شهید!؟ معلوم بود فرد بیراهی نیست؛ اما از این حرفش ناراحت شدم اونجا. حس کردم می‌تونم باهاش حرف بزنم: عزیزم می‌تونم جوابتونو بدم؟ با پوزخندی گفت: بله اگه میتونید! - عزیزم قبول داری الان زمانه متفاوته. - آره خبول دارم. - الان که دیگه نه بتی هست که آدما بپرستن نه کسی بخواد بره اونو بشکنه؛ اما غرب برای عده‌ای بته. غرب تواناست. بدون ارتباط باهاشون کشورها سرانجامی جز نابودی و انزوا ندارن. درسته؟ - نه. کی گفته؟ هر کسی که تلاش کنه و سرمایه گذاری درستی داشته باشه میتونه پیشرفت کنه. مگه کره و ژاپن غربن که اینقدر پیشرفته هستن؟ دوستش گفت: خب میدونی قبلا کشورهای غربی بت بودن؟ ولی همین آقای رئیسی این باور رو به من و تو داد که واسه آینده تلاش کنیم. به نظر من شهید شدن لیاقت میخواد. مثل رفتن به گلستونه. توی این دنیا و هیاهو اگه حواست نباشه آتیش دامن گیرت میشه. بنظرت الان این دوتا ابراهیم شبیهن یا نه؟ - الان یکم شبیهن. ادامه حرف دوستش را گرفتم و گفتم: تاریخ مدام در حال تکراره؛ فقط کافیه هوشیار باشی و فرمولارو یاد بگیری. اون‌وقت می‌فهمی کجا آتیشه و کجا گلستون. چی بته و چی تبر. مانیا رضایی‌فرد پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ایرانی نمک‌نشناس نیست به سختی راه می‌رفت. می‌لنگید. یک دستش عصا بود و یک دستش را مشت کرده بود. شلوغی را بهانه کردم و کنارش آرام راه رفتم؛ گفتم: «بخدا رییسی هم راضی نیست با این حال اومدی تشییع.» نگاهی زیر چشمی بهم انداخت و گفت: «ایرانی نمک نشناس نیست! هرچی باشه رییس جمهورمون بود. واسه من و تو سوار اون بالگرد لعنتی شد.» کمی مکث کرد. گوشه دیوار تکیه داد به عصایش تا کمی نفس تازه کند. پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ما و حجله شهید باید حجله می‌زدیم. امکاناتی اما نداشتیم. حتی تا آخرین دقایق نزدیک به شروع برنامه، عکس شهدا را هم نداشتیم. اما باید سیاهپوشی می‌شد. بین دو نماز سریع دست به کار شدیم و پارچه سیاه را وصل کردیم. عکسِ شهدا هم آخرین دقایق رسید. و نتیجه شد این قاب، که نگاهِ مردم را چندین لحظه روی خود زوم می‌کرد... مهدیس میرزایی | ۱۶ ساله چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | دریچه، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 امام رضایی شدن چطور است؟ تازه به خانه رسیده بودم. هنوز شعر مولودی امام رضا روی زبانم بود و زمزمه می‌کردم؛ «آمدم ای شاه پناهم بده...» صحبت‌های سخنران توی ذهنم می‌چرخید: «آدم چطور می‌تواند امام رضایی بشود؟» کیفم از شکلات‌ها سنگینی می‌کرد. ولو شدم روی مبل و کنترل تلویزیون را به دست گرفتم. پوست شکلات را باز کردم. نبات را توی دهانم انداختم. تلویزیون که روشن شد، صحفه‌ی اخبار با پس زمینه جنگل مه‌گرفته‌ بالا آمد. وقت اخبار نبود. گیج شدم. زیرنویس‌ها که از نگاهم گذشت، شیرینی نبات زیر زبانم زهر شد. خبر تازه بود و غمناک. بالگرد رئیس‌جمهور و هیأت همراه بخاطر وضعیت هوای نامساعد گم شده بود. تندتند صفحه مجازی را چک کردم. هر عکس و خبری که می‌دیدم وضعیت را سخت‌تر می‌کرد. روی عکس خادم امام رضا ایستادم، حس کردم بغض گلویم را گرفته. همیشه وقت‌های حساس دوست دارم روی مثبت، ماجرا را فکر کنم و اصلاً احتمال بد ندهم. گفتم: «حتما تا یک ساعت دیگر همه چیز آرام می‌شود، بالگرد و مسافرانش سالم پیدا می‌شوند‌». لحظاتی که میدانی مرگ حوالی زندگی می‌چرخد، دقیقاً مثل غروب آفتاب می‌ماند با رنگ‌های کبود که رفته‌رفته نور زندگی قاطی سیاهی می‌شود. صدای اذان بلند شد. تلویزیون اعلام کرد دعای توسل جمعی برگزار می‌شود. بلند شدم و وضو گرفتم. طول شب خبرها را چک می‌کردم. گرگ و میش صبح بود که خوابم برد. از خواب که پریدم تلویزیون حامل خبر بد بود. امام رئوف خادمی رئیس‌جمهور هشتم را قبول کرد. خیره شده بودم به نوار مشکی قاب تلویزیون. کسی داشت خاطره خودش با شهید جمهور را تعریف می‌کرد‌. پسر جوان می‌گفت: «در زمان قضاوت آقای رئیسی در ندامتگاه بوده و کسی را نداشته که کارهای آزادی‌اش را انجام بدهد‌. روزی‌که آقای رئیسی مثل همیشه برای بازدید می‌رفته، پسر ناباورانه اجازه صحبت می‌گیرد و می‌گوید: شما را امام رضا فرستاده تا کار ما را راه بیندازید، چون من فقط به امام رضا رو انداختم». آقای رئیسی جواب می‌دهد: «من خادم دلشکسته‌های امام رضا هستم». از آن روز به بعد با دستور آقای رئیسی قاضی برای رسیدگی به پرونده بی‌کس‌ها شخصاً به ندامتگاه می‌رفته است. اشک داغ و سوزان از گونه‌هایم پایین ریخت. با خودم فکر کردم امام رضایی شدن دقیقاً باید این شکلی باشد. در مسلک غریب‌الغربایی باشی و خادم‌الرضا شوی. آن‌وقت است که شب میلاد امام رئوف به دیدار حق می‌روی‌». لیلا دوستی‌فرد دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اولین نذری من! باید می‌ماندم خانه و پرستاری دخترم را می‌کردم. رفتم سمت گندم‌های سفارشی دیم. یک مشتش را ریختم ته قابلمه کوچک! گفتم یک کاسه سوپ بپزم کمی جان بگیرد با خوردنش. یاد دوستانم افتادم که داشتند در حسینیه بساط روضه مقاومت می‌چیدند. گفتم حتما بچه‌های آن‌ها هم دلشان سوپ می‌خواهد. مشت مشت همۀ گندم‌ها را ریختم توی قابلمۀ بزرگتر و گفتم این هم باشد اولین نذری من برای شهدای عزیز خدمت! جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 فرش قرمز گفت از مراسم که برگشتم، پشت دیوار خانه، مردم را دیدم که نشسته‌اند روی زمین. فرش آورده بود، بعد هم چای. شکوهی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همه برای جمهور آنقدر می‌گردم تا بالاخره ساعت ۱ ظهر روز تعطیل جایی را پیدا می‌کنم برای پرینت رنگی. وقتی وارد مغازه می‌شوم می‌بینم کلی مشتری آقا و خانوم روی صندلی‌ها نشسته‌اند! اولش فکر می‌کنم شاید در این فصل امتحانات آمده‌اند جزوه‌های امتحانی خودشان یا بچه‌هایشان را چاپ کنند، اما وقتی دقت می‌کنم می‌بینم، همه‌شان آمده‌اند عکس شهید جمهور و شهدای خدمتشان را به شکلی که دوست دارند چاپ کنند. جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا