eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده! کنار جاده ایستاده بودم و ماشین‌ها را به سمت موکب هدایت می‌کردم. چششم افتاد به چند نوجوان ده دوازده ساله که با کوله‌پشتی داشتند می‌آمدند. یکی‌شان با خنده و لهجه سبزواری گفت: «ما دِرِم از مشهد میِم. آخ خدا! خیلی خَستَه رِفتِه یِما» خندیدم و فرستادمشان سمت موکب‌ها تا چای و شربتی بخورند و خستگی در کنند. فکر کنم به عشق شهید جمهور، چند کیلومتری پیاده آمده بودند. پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چهار پرده از مواجهه یک خبرنگار با یک رئیس‌جمهور پرده اول: رئیسی را نه می‌شناختم، نه دیده بودم. اولین بار صدایش را بعد از لحظه تحویل سال توی حرم شنیدم، پیش خودم گفتم عجب آدم اهل دلی است. پرده دوم: سال ۹۶، دومین مواجهه جدی‌ام با رئیسی بود. وقتي کاندیدای ریاست جمهوری شد. توی مناظره‌ها وقتی گفتند روزه گرفته تا حرف نابجا نزند، برایم جالب بود. پرده سوم: پارسال قرار بود جایزه مصطفی اصفهان برگزار شود. اصفهانی ‌ها اصرار داشتند پای رئیس جمهور را به این بهانه به اصفهان باز کنند و در نهایت قرار شد برای افتتاحیه، رئیسی بیاید اصفهان. گیر و بندهای تیم‌های محافظت اصفهان و تهران آزاردهنده بود و عجیب و غریب. اما بیشتر فحشش طبق معمول می‌رسید به شخص رئیس جمهور. با هزار بدبختی خبرنگارها وارد سالن اجلاس شدند. آن شب برخی از مردم و اساتید دانشگاه هم دعوت بودند. ولی جز خبرنگارها، کسی اجازه ورود گوشی و وسایلش را نداشت. نگاه حسرتشان به ما که با گوشی آماده پوشش خبری بودیم، رویمان سنگینی می‌کرد. خانمی بغل دستم گفت: ببخشید کاغذ و قلم دارید؟ بله‌ای گفتم و در جواب نگاه پرسشگرم گفت: می‌خواهم برای رئیس جمهور نامه بنویسم. توی دلم گفتم چه دل خجسته‌ای داری! بعد از چند دقیقه جایم را عوض کردم و رفتم ته سالن، جایگاه رسانه. آنجا بهتر می‌شد اخبار جایزه را پوشش داد. نمی‌دانم آن خانم نامه‌اش را رساند دست رئیس جمهور یا نه! چند ساعتی طول کشید تا رئیس جمهور بیاید. اول همه فکر می‌کردند از دری که سمت سن است وارد می‌شود ولی از در انتهایی سالن وارد شد. تابحال رئیس جمهور مملکت را از نزدیک ندیده بودم. حتی اولش یادم رفت از روی صندلی بلند شوم. قلبم به تپش افتاده بود. رئیسی پشت میکروفون ایستاد و شروع به سخنرانی کرد. این اولین پوشش خبری‌ام از رئیس جمهور بود. به نظرم نسبت به دو سه سال قبلش ادبیات ژورنالیستی‌اش بهتر شده بود. (در پاسخ به یکی از خبرنگارها که می‌گفت حسن روحانی خیلی ژورنالیستی حرف می‌زند و تیم رسانه قوی دارد) پرده چهارم: برای سفر استانی ریاست جمهوری، شانس آوردم که نرفتم پوشش خبری. همه بچه‌ها از شدت کار، آخر شب تقریبا رو به موت بودند. تا نصف شب توی خبرگزاری کار می‌کردند چیزی که بی‌سابقه بود. فائزه سراجان جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ما از دهنو اومدیم بخاطر مشکلی مجبور شدم زودتر مراسم را ترک کنم. گوشه‌ای منتظر تاکسی اینترنتی ایستادم. در حال و هوای نگاه و واکنش‌های مردمی بودم که مینی‌بوسی جلوی پایم ترمز زد. انگار منتظر بود. اما کسی جز من آنجا نبود. چند ثانیه بعد چند نفری از خانم‌ها به سمت ماشین آمدند. برایم سوال شد؛ - خانم کجا می‌رید؟ - ما از دهنو اومدیم. عجله داشتند و رفتند. روایت دوکلمه‌ای، این موقع شب و دهنو... دقیقا یاد مصاحبه‌هایم افتادم. خانم‌ها تعریف می‌کردند: «با خانم‌های آبشاهی جمع می‌شدیم و با ماشین کرایه‌ای می‌رفتیم شهر، مسجد حظیره، تظاهرات.» یا از بعدترها تعریف می‌کردند: «از آبشاهی تعدادی خانم جمع می‌شدیم و می‌رفتیم قلعه خیرآباد برای کمک به جبهه.» اینجاست که تاریخ تکرار می‌شود. زهرا عبدشاهی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | یزد قهرمان @yazde_ghahraman ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دست‌فرمانِ شهدا همیشه توی دنده عقب رفتن گیر داشتم. حالا من مانده بودم و یک کوچه تنگ و وسایلی که باید به «روضه ‌مقاومت» می‌رساندم. دل را زدم به دریا و فرمان را تنظیم کردم و از کوچه زدم بیرون. باورم نمی‌شد‌ به راحتی بیرون آمده باشم. صندوق را زدم بالا و وسایل را گذاشتم توی حیاط مسجد. توی دلم گفتم: «حالا چه طور بلندگوی سنگین را بردارم؟» یک دفعه آقایی از دور گفت: «خانم کمک نمی‌خواین؟» انگار فرمان دست خود شهدا بود. پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دلت قرص از نگاهش و آهی که می‌کشید، متوجه شدم که چقدر دلش هوای رفتن و شرکت در مراسم تشییع و تدفین شهید رئیسی عزیز را دارد. بهش گفتم: «می‌خوای بری؟» گفت: «خییلی، ولی حیف که نمی‌شه، تو با چهار تا بچه و شرایطی که الان داریم رو نمی‌تونم تنها بذارم» یک لحظه هم تردید نکردم، دلش را قرص کردم که بچه‌ها و کارها با من، ازش خواستم در حقم دعا کند و سلامم را به امام رضا علیه‌السلام برساند؛ همین‌طور به شهید رئیسی، خیلی خوشحال شد و عازم مشهد شد. با خودم گفتم برای بزرگداشت یک رئیس جمهور خستگی ناپذیر، تحمل این سختی‌ها، یک وظیفه کوچک است. الهی که قبول کنند از ما. فاطمه فرهیخته جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | یزد قهرمان @yazde_ghahraman ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 یکی از ما توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و گوشی به دست کانال‌های مجازی را نگاه می‌کردم. یکی، هر دقیقه از حادثه خبر می‌فرستاد؛ یکی از خدمات آقای رئیسی می‌گفت؛ یکی ختم قرآن و صلوات گرفته بود؛ هر لحظه به حیرتم اضافه می‌شد. بهت زده بودم که خانمی با دختر خردسالش کنار من ایستاد و پرسید: «فردا همه جا تعطیله؟» گفتم: «نه عزای عمومیه، اما تعطیل نیست.» اشک توی چشمش حلقه زد و گفت: «شوهرم از وقتی این خبرو شنیده، توی حیاط نشسته و زارزار گریه می‌کنه، هر کاری کردم نتونستم آرومش کنم. انصافا که آقای رئیسی اهل کار بود. یکی بود از جنس خودمون.» اعظم خدادادی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کارتِ خالی دکتر گفته بود استراحت کنم اما نمی‌شد. گروه مادرانه سبزوار، خیابان شریعتمداری مراسم گرفته بود. عصر رفتم دنبال رفیقم. جلوی یک شیرینی فروشی ترمز زدم. کارت را دادم دست خواهرم و گفتم: «یه بسته میکادو بخر!» پیامک برداشت آمد: باقی مانده، سه هزار تومان. به شریعتمداری که رسیدم، جای پارک نبود. رفتم پارکینگ شهرداری. مسئول پارکینگ گفت: - صد و پنجاه تومن بدهی دارین. باید کارت پارک رو دویست تومن شارژ کنید. زنگ زدم شوهرم. داشتم برایش توضیح می‌دادم که مسئول پارکینگ گفت: - ببخشید خانم، این میکادو برای آقای رئیسیه؟ - بله. - فعلا نیازی نیست پولی پرداخت کنید. فقط اگه می‌شه چند تا پوستر بیارین برام تا بچسبونم به اتاقک این‌جا. پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا