eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 عشایرِ هویت‌ساز مقصد سفر استانی رئیس‌جمهور کهگیلویه‌وبویراحمد بود. آقای رئیس‌جمهور تا آن روز دیدارهای زیادی با عشایر داشت؛ از مشکلاتشان با خبر بود؛ می‌دانست عشایر دسترسی به بازار ندارند و دامی که پروار می‌کنند خریدار ندارد؛ اگر خریداری هم باشد به قیمت خیلی پایین دامشان را می‌خرند. این در حالی بود که ما در کشور با مشکل تامین دام مواجه بودیم. قرار شد دولت خوراک دام عشایر را تامین کند و به صورت امانی در اختیارشان بگذارد؛ گوشت پروار شده عشایر هم تضمینی بخرد. او می‌خواست عشایر از پس هزینه‌های زندگی‌شان بر بیایند و از ظرفیت‌شان برای رفع نیاز کشور به گوشت قرمز استفاده شود. آقای رئیس‌جمهور روزی چند بار مشکلات عشایر را پیگیری می‌کرد. و این همه ماجرا نبود؛ به دلیل مسائل تاریخی و نقش هویت‌سازی که عشایر دارند، عشایر برایشان مهم بودند؛ بهداشت‌شان، آموزش‌شان، تامین آب‌شان و بازسازی راه‌هایشان... با پیگیری‌های ایشان بالای صدوبیست مرکز بهداشتی برای عشایر راه‌اندازی شد و بخشی از راه‌هایشان بهینه‌سازی شد. آرش علاءالدینی به قلم: فاطمه نصراللهی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهیدِ غیرت تا شهیدِ جمهور تا مصاحبه‌ام تمام شد، جلو آمد و پرسید: «خانوم! کدوم شهید رو اوردن اینجا؟» حدس زدم، حرف‌هایم را شنیده باشد. بدون سوال و جواب اضافی گفتم: «با این خانوم داشتم در مورد شهید غیرت، حرف می‌زدم.» چشمانش برق زد و خنده‌ای در قاب مشکی چادر و روسری‌اش ظاهر شد. یک قدم جلوتر آمد و با صدایی آهسته گفت: «اینجاست؟» سری به نشانه‌ی تایید، تکان دادم. مثل بچه‌ها که کشف بزرگی کرده‌اند، ذوق کرد و به مامانش گفت: «مزار شهید الداغی اینجاست.» سریع کفش‌هایش را به پا زد و رفت سمت مزار. صحبت‌هایش با شهید، چند دقیقه‌ای طول کشید. بعدش پرسیدم: «اهل کدوم شهرین؟» _ ساوه اما الان از تشییع شهدای مشهد میایم. انگاری خدا خودش داره برامون برنامه‌ها رو می‌چینه. اصلا باورم نمیشه مقصد بعد از شهید جمهور، شهید غیرت باشه.» مهناز کوشکی جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | آستان شهدای سبزوار حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
11.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 دو تا تریلی گل بردم کرمان ارادت یک گل‌فروش به شهیدجمهور، حاج قاسم و حاج احمد کاظمی سه‌شنبه | ۸ خرداد ۱۴۰۳ | مناره، رسانه دفتر تاریخ مردمی انقلاب اسلامی اصفهان @menareh_isf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 حلوای عاقبت بخیر کلاس شیرینی‌پزی نزدیک خانه ماست. پیاده راهی نیست، مسیر سربالاییِ خیابان پشتی را که بروم شاید نهایت ۸ دقیقه‌ای با گام‌های معمولی توی راه باشم. اما هیچ‌وقت به کلاس نرفتم. زمانش هم زمان است با آمدن همسرم از محل کار. سر ظهر و موقع ناهار، برای ما که خانواده‌ای هستیم که حتماً باید تمام افراد خانه پای سفره باشند، زمان مناسبی برای کلاس رفتن نیست. اما آن روز ساعت ۱۱ مسئول کلاس به من زنگ زد؛ روز شهادت رئیس جمهور! وقتی گفت: «می‌تونید امروز بیاید کلاس شیرینی‌پزی»! یک لحظه فکر کردم شوخی می‌کند. اما نه! انگار مربی تصمیم گرفته بود به جای تعطیلی کلاس، آموزش پخت حلوا بگذارد. به من زنگ زده بود تا برای خواندن زیارت عاشورا به محل کلاس بروم. وارد سالن که شدم خانم‌ها در حال الک کردن آرد حلوا بودند. بعد از تفت آرد، خانم‌ها نشستند تا زیارت عاشورا بخوانیم. به ذهنمان رسید امام جمعه را به مراسم دعوت کنیم و از کنار این جمع زنانه به سادگی نگذریم. روز میلاد امام رضا علیه السلام بود. اما همه با لباس مشکی توی کلاس حاضر شده بودند.‌ آقای امام جمعه که مداحی را شروع کرد خبری از مولودی ولادت نبود.‌ عطر غم بود که توی فضا می‌پیچید. اکثر خانم‌ها پای زیارت عاشورا نشسته بودند، چند نفری هم توی آشپزخانه بودند و آرد تفت داده را الک کرده بودند و شیره حلوای آماده را توی آرد‌ها می‌ریختند. بعد از زیارت عاشورا آقای امام جمعه به ائمه سلام دادند و رفتند. مهر و کتاب‌ها که جمع شد، همه دوباره خانم‌ها رفتند توی آشپزخانه. حلوا که به مرحله گهواره رسید چند نفری که مخصوص زیارت عاشورا آمده بودند خداحافظی کردند تا برای ختم قرآن به حسینیه شهدای گمنام بروند. حلوا که پخت تو دیس تزیین شد؛ همه حلوا یاد گرفتند، رفتند تا هرکدام گوشه‌ای از شهر در خانه‌هاشان، برای تسکین غم این روزها حلوا درست کنند و نذورات بدهند. روضه‌های خانگی منتظر پایان آموزش‌های این کلاس بود. بعد از سرد شدن دیس حلوا، همه روانه حسینیه شهدای گمنام شدیم. و عطر حلوا بود که با هرقدم‌مان توی شهر می‌پیچید... زهرا بذرافشان دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 به شما ناهار دادن؟ آقای رئیسی ریاست قوه قضائیه را به عهده داشتند. به یزد سفر کرده بودند و برای انجام کاری به دادگستری آمدند. من جزء حفاظت دادگستری یزد بودم. یک تیم حدودا چهل پنجاه نفره از صبح درگیر بودیم. ساعتی از ظهر گذشته بود. همگی خسته و گرسنه در سالن منتظر بودیم. طبق معمول کسی حواسش به ما نبود. درب اتاق باز شد و سرتیم گروه حفاظتِ حاج آقا خواست تا برای عبور ایشان زود همه‌ی ما را از سالن بیرون کند. ناگهان خود حاج آقا متوجه مسئله شد. گفت: «چکار دارید می‌کنید؟ کاری باهاشون نداشته باشید. همه رو جمع کنید اینجا باهاشون کار دارم.» وقتی جمع شدیم تک تک با همه‌مان از محافظان گرفته تا راننده‌ها و حتی نیروهای خدماتی آنجا دست دادند و از همه تشکر کردند. بعد گفتند: «از طرف من از خانواده‌هاتون تشکر کنید که امروز به خاطر من از اونها دور بودید.» بعد رو کردند به بچه‌ها و سوال کردند: «راستی شما غذا خوردید؟» یه نفر از بچه‌ها جواب داد: «بله حاج آقا یه چیزایی خوردیم.» یکی دیگر از همکاران پرید وسط حرفش؛ - چرا دروغ میگی! نه ما چیزی نخوردیم. حاج آقا به مسئولمان گفت: «من دارم می‌رم جلسه، هروقت غذای این بچه‌ها رو دادید به من خبر بدید. بچه‌ها به خاطر من از خانواده دور هستند و خسته هم هستند، حداقل گشنگی نکشند.» عجیب‌تر اینکه بعدا آقای دادستان به من گفتند: «همان موقع داخل جلسه حاج آقا دو بار پیگیری کردند که ناهار این بچه‌ها رو دادید یا نه!!» برای منی که چند سال محافظ مسئولین مختلف بوده‌ام، این رفتار تازگی داشت و کمتر کسی در این مقام به فکر ما پایین دستی‌ها بود که حتی یک تشکر خشک و خالی از ما بکند! مهدی کریمی جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | یزد قهرمان @yazde_ghahraman ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آفتاب‌سوخته با چند تا از بچه‌های مسجد، کنار جاده کمربندی، زیر آفتاب ایستاده بودیم و ماشین‌ها را سمت موکب‌ها هدایت می‌کردیم. آنقدر غرق کار شده بودیم که خستگی و گرما را نمی‌فهمیدیم. وقتی برگشتم خانه ساعت نزدیک سه بعداز ظهر بود. خواهرم تا چشمش افتاد به من گفت: «امیرحسین! چرا صورتت همرنگ موهات شده؟!» مادرم با نگرانی نگاهم کرد و گفت: «بدجور سوختی پسرم!» رفتم طرف آینه و نگاهی به صورتم انداختم‌. با خودم گفتم: «اگه به قرمز شدن پوست میگن سوختگی پس شهید جمهور و همراهاش چی شدن؟! این کمترین کاری بود که از دستم بر می‌اومد!» جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | آستان شهدای سبزوار حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 غم‌شریکی غم‌شریکی کاسب افغانستانی در عزای شهیدجمهور سه‌شنبه | ۸ خرداد ۱۴۰۳ | مناره، رسانه دفتر تاریخ مردمی انقلاب اسلامی اصفهان @menareh_isf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مو بیشتر گفته بودند که سید ابراهیم رئیسی اول صبح به ایذه می‌رسد. دل تو دلم نبود برای دیدنش. صبح خیلی زود از خانه زدم بیرون. به لطف یکی از دوستانم که برای خودش برو بیایی داشت توانستم به محل فرود هلیکوپتر بروم. می‌خواستم رئیس جمهور را ببینم و با او حرف بزنم. اما چه بگویم؟ از مشکلات اقتصادی حرف بزنم یا کمکی برای کسب و کارم از او بگیرم؟ شاید هم بگویم برای مردم ایذه کاری بکند. نمی‌دانستم؛ فقط می‌خواستم رئیس جمهور را ببینم. هلیکوپتر نشست. لا به لای خاک و باد سید ابراهیم را دیدم که پیاده شد و با چند نفر همراه به سمت ماشین رفت. با قدم های تند به طرفش رفتم و داد زدم: «سید ابراهیم! سید ابراهیم!» نفس نفس می‌زدم و اضطراب داشتم. یکی دست روی سینه‌ام زد و نگذاشت جلوتر بروم. آخرین نفس‌هایم را به زور خرج کردم تا یک «سید ابراهیم!» دیگر بگویم. چقدر من خوش اقبالم! سید ابراهیم برگشت و به طرفم آمد و باهام دست داد. بیست و پنج سالم بود و قیافه ام بیست ساله نشان می‌داد. سید ابراهیم رئیسی فکر می‌کرد که من چه حرف مهمی دارم برای گفتن؟ گفتم: «سید مو خیلی دوستت دارُم.» سید ابراهیم لبخند زد: «مو بیشتر!» و رفت. با همین جمله طوری مهرش به دلم نشست که برای دیدار بعدی تا استادیوم تختی دویدم تا در محل دیدار مردمی سید ابراهیم را دوباره ببینم. قبل از این که سوار ماشین بشود این بار بدون لحجه گفتم: «من خیلی دوستت دارم.» برگشت و نگاهم کرد و با آن لبخند آشنا گفت: «مو بیشتر.» باورم نمی‌شد هنوز آن مکالمه قبلی را فراموش نکرده باشد. عزیز بود و عزیزتر شد.‌ حالا تنها دلخوشی‌ام بعد از شهادتش، این است که ارادتم را به او نشان دادم. کمیل گودرزی به قلم: سجاد ترک پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | رسانه بیداری @resanebidari_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا