eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 ارادت در صورت خاص کیکاووس اینجا سرزمین مادری‌ست. از دورافتاده‌ترین روستاها و از محروم‌ترین‌هایش در گیلان. امکان روستا برق است، آبشان از چشمه می‌جوشد و آتششان از تنه شکسته درختان شعله می‌گیرد. ولی جالب اینجاست که بچه‌های این روستا با تمام کمبودها، به درجات عالی تحصیلی و معنوی رسیده‌اند. عده‌ای جزء شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم شدند و تعدادی دیگر در سنگر دانش به درجات بالای علمی و شغلی رسیدند مثل دکترای فیزیک، متخصصین پزشکی و معاونت علوم پزشکی گیلان، نماینده ولی فقیه در ارگان‌ها و رئیس اداره‌‌ها و حتی دیپلمات. این تنوع شغل، لاجرم هر کدام را برای زندگی به جایی فرستاده، اما همه آن‌ها هرساله دهه‌ی اول محرم به وطن بازمی‌گردند، روستا را سیاهپوش می‌کنند و تا پایان دهه در امامزاده محمد بن موسی کاظم (ع) به عزا مشغول می‌شوند. محرم در اینجا صورت خاص خودش را دارد. هرخانه یک هیئت است، دهه اول محرم، هر شب به نوبت یک خانه مسئولیت پذیرایی و پخت غذای نذری را به‌صورت داوطلب قبول کرده و از عزاداران در داخل امامزاده پذیرایی می‌کند. رسم دیگر اینجا، بردن دسته عزاداری به روستاهای دیگر است. دسته‌ها از روز قبل عاشورا اعلام می‌کنند که قرار است مهمانمان باشند و به نیت تسلیت گفتن به امامزاده محله بالا می‌آیند. اهالی روستا جهت خوش‌آمدگویی به استقبالشان رفته و عزاداران را به داخل حیاط امامزاده هدایت می‌کنند. بعد از سوگواری و نوحه خواندن به صورت مشترک، از آن‌ها با شربت، حلوا، چایی، آش، نان محلی و سیب زمینی آبپز -که فقط در این روستا این نوعش به عمل می‌آید و طعم و مزه خاصی دارد- پذیرایی کرده و شام را مهمان امامزاده می‌شوند. این الگوی سوگواری تا پایان دهه اول ادامه پیدا می‌کند. این تنها یک نمونه از روایت ارادت خالصانه مردم روستای کیکاووس است به آقایمان حسین (ع). هیچ نبود و کمبودی، از ارادت اهالی این روستاها به انقلاب و اهل بیت (ع) کم نمی‌کند. به شرط لیاقت، به عشق حسین زیر بیرقش خواهیم ماند تا نفس می‌کشیم. "حُبُّ الحُسَین یَجْمَعُنا" پی‌نوشت: فیلم مربوط به عاشورای ۱۴۰۳ می‌باشد. برجعلی‌زاده جمعه | ۲۹ تیر ۱۴۰۳ | روستای کیکاووس پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خواب شیرین شروع کردیم به آمار گرفتن از بچه‌ها. هرچند سابقه نداشت قبل از عملیات، کسی میدان خالی کند. خودم را موظف میدانستم درون سنگرها نگاهی بیاندازم نکند کسی جا بماند یا خواب بماند. با سرعت روی خاکریزها می‌دویدم که از دور روی یک پشته چیزی توجهم را جلب کرد. انگار کسی آنجا خوابیده! به سمتش دویدم. دیدم نوجوانی شانزده ساله است. او از نجف‌آباد اصفهان برای امدادگری آمده بود. چه معصومانه به خواب رفته، دلم نمی‌آمد صدایش بزنم. همه سوار ماشین‌ شده و آماده رفتن بودند. اگر صدایش نزنم اینجا تنهایی گم می‌شود. شب در این منطقه معلوم نیست هزارجور اتفاق برایش بیافتد. خیلی آرام پایم را به پایش زدم. بیدار نشد. نشستم، دست به کمرش زدم. کمی تکان خورد. کمی محکم‌تر زدم. بیدار شد. تا نگاهش به من افتاد خودش را جمع کرد. کمی جا خورد. به سرعت از جا بلند شد. دیدم خیس عرق است. دستش را گرفتم از سینۀ خاکریز عبورش دادم و از او عذرخواهی کردم، گفتم: «ببخشید! همه بچه‌ها دارن می‌رن، از عملیات جا می‌موندی!» - خوب شد بیدارم کردی؛ اما کاش دو دقیقه دیرتر! - چرا؟ دو دقیقه دیگه با حالا چه فرقی می‌کنه؟ از پاسخ طفره رفت. اصرار کردم: باید بگی! وگرنه نمیذ‌ارم بری! - باشه می‌گم؛ ولی نباید به کسی بگی! - مسئله شخصی باشه، نه نمی‌گم. - حقیقتش من رکعت دوم پشت سر امام حسین(ع) نماز می‌خوندم که بیدارم کردی. همینطور که داشت گریه می‌کرد، گفت: «ده دوازده نفر توی صف نماز پشت سر امام حسین(ع) بودیم. نذاشتی...» خیلی خودداری کردم بچه‌ها اشکم را نبینند. ــــــــــــــــــــــــــــــ پی‌نوشت: شهید عبدالرسول حبیب‌الهی، متولد ۱۳۵۰، دانش‌آموز دوم متوسطه ریاضی، در تاریخ ۱۳۶۷/۳/۲۳ به شهادت رسید. شب عملیات گردان ما ۱۳ شهید داد. یکی از شهدا همین نوجوان نجف‌آبادی بود. برای چندمین‌بار به واقعیت اصالت دفاع و ایمان به ولایت و به واقعیت عملی که انجام می‌دهیم پی‌بردم و یقین در یقین پیدا کردم. شهیدان عملیات: علی اربابی‌بیدگلی، حسین پارسا، عبدالرسول حبیب‌اللهی، حجت‌الله دهقانی، عباس دهقانی، سیدجواد رضویان، احمد رفیعی، علی عبدلیان، علیرضا علی‌اکبرزاده، مصطفی صادق، ایرج قندی، سیدمحمد کریمی، مجید مختاری. محمد قطبی به قلم: آسیه‌سادات حسینیان‌راوندی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خانه بنکدار بخش اول چند سالی بود ایام محرم که می‌شد یاد یک خاطره‌ی قدیمی، یک صحنه‌ی خیلی محو از سه یا شاید چهار سالگی، هی توی ذهنم رژه می‌رفت و اسم "نعلبکی‌ها"... نعلبکی‌های معجزه‌آمیز... یک صدای خیلی محو که به مامان می‌گفت: «برای بیمار سرطانی جواب کرده‌یمان... به نیتش یک استکان بردارید و اگر شفا گرفت یک دست برگردانید که یک دست بشود...» در طول همه‌ی این سال‌ها ایام محرم که می‌شد از خودم می‌پرسیدم کجا بود؟ آن تصویر، آن خانه‌ی محو قدیمی کجا بود؟ خانه‌ی "زرگر باشی" یا...؟ چند روز پیش در یکی از گروه‌هایی که عضو بودم اسمش را آوردند. "خانه‌ی بنکدار"، همین بود، اسمش همین بود؛ بنکدار. از اول دهه هر روز نیت می‌کردیم، فهرست برنامه‌هایشان را دیدم، از ساعت ۳ و نیم صبح شروع می‌شد تا... تا دم‌دمای اذان ظهر... نیت می‌کردیم اما نمی‌شد برویم. یک روز بچه‌ها خواب می‌ماندند، یک روز خودمان، یک روز... عاقبت دیروز، از ظهر همه‌ی کارهای خانه را راست و ریس کردم و بچه‌ها را حسابی خسته... بعد از ظهر سه تایی یک دل سیر خوابیدیم و شب رفتیم هیئت محله‌مان، مسجد امام حسن مجتبی. دخترم دلش قیمه‌ی امام حسین می‌خواست و من روضه‌ی بنکدار. شب که برگشتیم بابای خانه هنوز نیامده بود. ساعت ۱۱ از کار برگشت و جلوی تلویزیون پای برنامه معلا غش کرد... بچه‌ها هم خوابیدند اما با لباس بیرون! لباسهایشان را عوض نکردم. ساعت موبایلم را تنظیم کردم روی یک و نیم. آدم بدخواب و کم‌خوابی هستم؛ بدخواب‌تر شده بودم... زیر کتری را روشن کردم و خودم را یک لیوان کاپوچینو مهمان کردم. چند صفحه‌ای "سور بز" خواندم و روایت‌هایی که بعد از ظهر نوشته بودم را مرتب کردم و فرستادم برای صاحبشان. برای خودم یک کپشن کوتاه نوشتم توی اینستاگرام. نه! کپشن را دوست نداشتم، پاکش کردم. دیشب دخترم قیمه‌ی امام حسین می‌خواست و من روضه ی بنکدار.... صبر کردم تا اذان صبح، بابای خانه را چهار و نیم بیدار کردم. گفتم نماز می‌خوانی و برویم روضه؟ یک جای جدید؟ حالش را داری؟ اگر می‌گفت نه میدانستم امسال هم شانسم را عملا از دست داده‌ام چون صبح تاسوعا و عاشورا مهمان بودیم و نمی‌شد برویم. گفت برویم. بچه‌ها را بغل گرفتیم. یکی من، یکی او... مثل کربلا‌... لوکیشن را زدیم و بلد را روشن کردیم بیست دقیقه راه بود... ادامه دارد... حدیثه محمدی یکشنبه | ۲۴ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا