📌 #سید_حسن_نصرالله
آواره
گوشی را کوک میکنم و میخوابم. باید خواب بروم که صبح زود بیدار شوم. سرم را روی بالشت میگذارم و میخواهم بخوابم. هربار که پلکهایم را میبندم مثل فنر بالا میپرند. تمام بدنم از حجم کارهای امروزم و شدت خستگی ذوق ذوق میکند اما خواب ندارم امشب. بیقرارم. گول زدن خودم فایده ندارد. میدانم امشب تنها جایی که نمی روم خواب است. روحم بی قرار است. اصلا کنار من نیست. امشب از مرزهای تن و حتی کشورم هم عبور کرده و دارد توی لبنانی که جسمم هیچ وقت ندیدهاش، میدود و فریاد میزند. به عربی باید حرف بزند؟ نمیدانم، گمانم ارواح برای پیدا کردن هم نیاز به زبان ندارند، شاید هم داشته باشند. آن شب هم روحم پرواز کرده بود ورزقان و منی که بچهی کویرم توی خانه ذکر هارداسان هارداسان گرفته بودم اما روحم از کنار تک تک درختهای ورزقان با سکوت و ترس و وحشت میگذشت. بعدها که ناامید و شکسته از ورزقان برگشته بود تا مدتها زخمهایش را مرهم میگذاشتم و شکستگیهایش را تیمار میکردم. امشب هم آواره لبنان شده. چطور آنجایی که نمیشناسد آواره شده را نمیدانم اما جاذبه سید مقاومت هدایتش میکند. روح من اینبار هم وحشت زده است. دعا میکنم وحشتش تبدیل به آرامش و سکون شود. برای تمام روحهای آشفته و آواره امشب دعا میکنم.
خدایا به اضطراب قلبهای ما در شهادت حاج قاسم سلیمانی و به داغ یتیمی دلهایمان در پر کشیدن سید ابراهیم، سید مقاومت ما را در قلعه محکمت و امنت قرار بده.
سمانه عرب نژاد
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۶:۲۰ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
دست و پاهای یخ کرده
اهرم شیر آب را میچرخانم سمت نشانک قرمز. به بهانهی چرب بودن ظرفها آب داغ روی دستهای سردم میریزم.
در لحظه آرزو میکنم کاش این گرما به پنجهی پاهایم برسد.
اصل شستن ظرفها هم بهانه است.
مدتهاست خستگی آخر شب حوصلهی شستن ظرفها را ازم میگیرد ولی امشب که دستهایم یخ زده است انگار بهترین کار شستن ظرفها با آب داغ است.
همسرم خسته است. روز جمعه بوده و کارهای فنی خانه را انجام داده است.
چند ریزهکاری مانده بود.
اگر یک شب معمولی بود ریزهکاریها باقی میماند برای شب بعد اما امشب فرق میکند. آچار و پیچگوشتی از دستش نمیافتد. لابد دست و پاهای او هم یخ و بیقرار است.
دستهایمان را گرم کار کردهایم و دلهای بیقرار را با ذکر خدا آرام نگه داشتهایم.
عجیب است این شبهای انتظار...
انسیه سادات یعقوبی
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۳۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
بپوش بریم
گریههایم را کردهام. به محمدعلیِ سهساله میگویم: «بپوش بریم میدون فلسطین.»
مات و مبهوت میگوید: «میدون فلسطین برای چی؟»
- که بریم بگیم مرگ بر اسرائیل. چون سید حسن رو شهید کردن.
بغض دوباره راه گلویم را میبندد.
سید را از قبل میشناسد.
- بریم اونجا خوبش کنیم؟
آه! عزیزکم! سید باید ما مجاهدانِ بدحالِ راه قدس را خوب کند. ما که فقط بلدیم به هنگام شهادت فرماندهان، اشک بریزیم و تجمع کنیم و شعار سر دهیم. نوشتهای منتشر کنیم و پستهای مرتبط را لایک. از جهاد همین مناسکش را فهمیدهایم.
سید خوب است. میرویم بلکه اینبار ما هم خوب شویم.
نجمه سادات اصغرینکاح
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۲:۲۰ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
وارث زینب کبری
تصویری که توی ذهنم از صبح هزار بار مرور کردهام جماعتی پرشور و شیفته بودهاند که با نظمی خاص جلوی تلویزیون مینشستند و منتظر سخنرانیهای طوفانیات میشدند، و ما تو و آنها رو از قاب تلویزیون میدیدیم. همیشه با خودم فکر میکردم تو چقدر دور و نزدیک هستی. دوری از همه آدمها و پشت قابی حرفهایت را میزنی و نزدیکی به تمام مظلومان عالم که صدایشان را میشنوی و برایشان از همه چیزت مایه میگذاری. وقتی که توی قاب تلویزیون میدیدمت دلم نمیخواست صدای مترجم را بشنوم و حرفهایت ترجمه شود. عربی بلد نبودم اما انگار حرفهایت را میفهمیدم به وجد میآمدم شور میگرفتم. من هم دلم میخواست بیایم وسط میدان. آنقدر قرا و با صلابت حرف میزدی. همیشه میگفتم:
حرف زدنش را از عمهمان زینب کبری به ارث برده است.
مگر داریم؟ مگر میشود یک جمله، یک حرف، حتی انگشت اشارهات را که جلوی دوربین میگرفتی و اسراییل را خطاب قرار میدادی آنقدر غرور و غیرت به ما تزریق کند. حرفهایت از عمق جانت بود و به جان ما مینشست.
بله تو به جان ما نشستی حتی شهادتت هم غرور و غیرت ما را به وجد آورد. تو اگر شهید نمیشدی حتما زمین و زمان شرمندهات میشدند. شهادت گوارای وجودت سید مظلومان عالم.
فاطمه سادات حسینی
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
کمک به جبهه
طبق برنامهی همیشگی این سالها، شنبه عصر، قرار بود جلسهی صحیفهی امام برقرار باشد که خبر شهادت سید، دلها را پریشان کرد.
همه میخواستند بروند تجمع حرم، از طرفی دل همه گرفته بود، میخواستند همدیگر را ببینند و بدانند چه باید بکنند.
قرار شد جلسه، بعد نماز مغرب باشد. خانمهای هیأت «بنات المقاومة» که از بعد هفتم اکتبر یک سال است جمعهها جلسهی ندبه دارند هم بودند.
در جلسه، صحبت از این شد که ما بعنوان خانم، با حکم جهاد حضرت آقا، چه باید بکنیم. امکاناتمان چیست که برای آزادی قبله اول مسلمین و همراهی با لبنان باید به میدان بیاوریم.
مطالبه، تبیین و گفتگوی عمومی برای آمادگی اذهان، کمک مالی، تحریم کالاهای صهیونیستی، دعا و ایدههایی مثل کشیدن پرچم اسرائیل غاصب جلوی در حیاط و امثال اینها مطرح شد. جلسه خوبی بود الحمدلله که انشاءالله دقیقتر مینویسم.
همانجا ذیل کمک مالی، گفته شد خانمها در دفاع مقدس طلا میدادند. چراغ اهدای طلا همانجا روشن شد.
توی گروه مجازی همان جلسه هم که صوتهای هیأت بارگذاری میشود، ایده مطرح شد، چند نفر خانم از شهرهای دیگر هم پیام دادند که طلا اهدا کردند.
خلاصه اینکه بدون هماهنگی قبلی، بیش از هفت میلیون تومان نقد و کارت هدیه، پنج گوشواره، یک گردنبند، یک انگشتر و یک سکه پارسیان جمع شد.
همچنان هم پیام میرسد که طلا اهدا میکنیم.
هیأتهای خانگی زنانه، خیلی خوب میتوانند پای کار کمک مالی بیایند انشاءالله.
میزان کمک مهم نیست، آن تحول روحی که با حکم جهاد ایجاد میشود و آن حس پیوستگی با جبهه مقاومت است که میتواند امت را امت کند انشاءالله.
رقیه فاضل
ble.ir/rq_fazel
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
سید جگرم سوخت
انا لله و انا الیه راجعون
سید این احوال دو گانه را چه کنم؟! مگر جامهای جز رخت شهادت بر تو زیبنده بود.
کاش سید، مقابلت نشسته بودم و متن سوگنامه را با خودت تمرین میکردم. مطمئن هستم هر بار جملهای در وصفت مینوشتم با آن گونههای سرخ و محجوب، میخندیدی و مرا خجالتزده میکردی.
سید، جگرم سوخت. باورش سخت است که لبنان بدون تو را تصور کنم.
سید، بارها در لبنان به عشق دیدارت به انتظار نشستم و سهم دیدارت نصیبم نشد.
سید، ارابه فرعون را به بازی گرفتهام و فریاد میکشم صدا، دوربین، حرکت ولی عالم مَجاز من کجا، عالم حقیقی تو و یارانت کجا. من مشغول قهرمان بازی مجاز بودم که خبر آمد سیدحسن نصرالله رفت.
صدا و دوربین خاموش ولی حرکت تو تا بیتالمقدس ادامه خواهد داشت. اکنون من ماندهام و چشمان گریان آسیه سلام الله که مقابل شکنجه فرعون برای دست کشیدن از حق منتظر است و او جز همنشینی خدا چیزی نمیبیند.
سید، این قوم فرعونی به گواه تاریخ رفتنیاند ولی راه تو و مرام و نگاه مقاومت همچنان ماندنی خواهد بود.
من که حاضر نیستم تصویر انگشت اشارهات که به سمت اسرائیل نشانه میرفتی را، لحظهای از نظرم پاک کنم و بر پیکر پاره پارهات نظر کنم.
سید زنده است. راه مقاومت زنده است.
ابراهیم حاتمیکیا
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
با من گریهکن
خانم جان خدا بیامرزم هر وقت بابام دیر میکرد و مادرم شروع میکرد خودخوری کردن با سرعت بیشتری تسبیح توی دستش میچرخید و میگفت:
- ننه خبر بد زود میپیچه. حالا میاتش.
مادرم شرطی شده بود. همان ایام چندتا پاسدار و آدم مذهبی را جلو در خانهشان ترور کرده بودند. دور از ذهنش نبود که شاید این اتفاق برای همسر او هم بیفتد.
هنوز هم وقتی بابام میرود مسجد و دیر میکند دلش هزار راه میرود. من حرف خانمجان از باب «العلمُ فی الصَّغَر کالنَقشُ فی الحَجَر» توی ذهنم مانده اما جرأت ابرازش را ندارم. حرفهای پیرزن ثمره یک عمر سپید شدن هزاران نخ گیسوش بود. ادعایش در حد احتمال بود و جای نقض شدن هم داشت اما بعضا همدلیاش احتمال قریب به یقین بود. راستش این چند سال شکل ابتلائات یک جوری شده که آدمدلش برای همدلیهای خانمجان تنگ میشود. این چند وقت هر امتحانی که پیش آمد مبتنی بر انتظار بود. از صبر کردن در انتقام سخت گرفته تا گم شدن هلیکوپتر آقای رئیسی توی جنگلهای ارسباران. ماجرای خونخواهی اسماعیل هنیه و حالا هم...
وااای خدایااااا... حتی تصورش برایم دور از ذهن است.
هنوز تبِ انتقام فرودگاه بغداد التیام پیدا نکرده، زخم میهمان کشی...
از دیشب تا حالا جمله خانمجان را صد بار با خودم تکرار کردم. هر چند شنیدن از خودش لطف دیگری داشت
«خبر بد زود میپیچه، حالا میاتش...»
راستش دلخورم!
از آنهائی که زورشان میآید با آدمهای نگرانِ شرطی چند مثقال همدلی کنند. سریع فاز نصیحت بر میدارند تا یک جوری نشان بدهند خیلی به عالم قدس ربط دارند. خیلی دلم میخواهد بهشان بگویم چند بار نشستید کلیپ حضرت آقا را دیدید که حتی آهنگ کلماتتان را شبیه خودشان بگوئیدکه «آروم باشید، آروم باشید این اتفاقا طبیعت این مسیره...»
راستش وزن حرف زدن باید به قد و قواره آدم بیاید. این را همه میدانند که خدا در انتقام از اسرائیل خلف وعده نمیکند اما بعضیها یک جوری از قائم به شخص نبودن انقلاب حرف میزنند که دور از جان انگار آدمها برگ تربچهاند و عاطفه و تعلق کشک است.
دستمان از جنگیدن کوتاهست اما آدم لحظههای سخت بودن کار سختی نیست. خیلی ها نگرانند.آدم نگران توصیه نمیخواهد. گوش شنوا میخواهد برای شنیدن غر و لُندهایش. زبانگرمی که بگوید من هم نگرانم و تند تند دانه های تسبیح تربتش رابا سر انگشتهایش جدا کند و وسط ذکر گفتنش بگوید:
«خبر بد زود می پیچه .حالا میاتش.»
و بعد همراهش گریه کند...
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا