eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 با من گریه‌کن خانم‌ جان خدا بیامرزم هر وقت بابام دیر می‌کرد و مادرم شروع می‌کرد خودخوری کردن با سرعت بیشتری تسبیح توی دستش می‌چرخید و می‌گفت: - ننه خبر بد زود می‌پیچه. حالا میاتش. مادرم شرطی شده بود. همان ایام چندتا پاسدار و آدم مذهبی را جلو در خانه‌شان ترور کرده بودند. دور از ذهنش نبود که شاید این اتفاق برای همسر او هم بیفتد. هنوز هم وقتی بابام می‌رود مسجد و دیر می‌کند دلش هزار راه می‌رود. من حرف خانم‌جان از باب «العلمُ فی الصَّغَر کالنَقشُ فی الحَجَر» توی ذهنم مانده اما جرأت ابرازش را ندارم. حرف‌های پیرزن ثمره یک عمر سپید شدن‌ هزاران نخ گیسوش بود. ادعایش در حد احتمال بود و جای نقض شدن هم داشت اما بعضا همدلی‌اش احتمال قریب به یقین بود. راستش این چند سال شکل ابتلائات یک جوری شده که آدم‌دلش برای همدلی‌های خانم‌جان تنگ می‌شود. این چند وقت هر امتحانی که پیش آمد مبتنی بر انتظار بود. از صبر کردن در انتقام سخت گرفته تا گم شدن هلیکوپتر آقای رئیسی توی جنگل‌های ارسباران. ماجرای خونخواهی اسماعیل هنیه و حالا هم... وااای خدایااااا... حتی تصورش برایم دور از ذهن است. هنوز تبِ انتقام فرودگاه بغداد التیام پیدا نکرده، زخم میهمان کشی... از دیشب تا حالا جمله خانم‌جان را صد بار با خودم تکرار کردم. هر چند شنیدن از خودش لطف دیگری داشت «خبر بد زود می‌پیچه، حالا میاتش...» راستش دلخورم! از آنهائی که زورشان می‌آید با آدم‌های نگرانِ شرطی چند مثقال همدلی کنند. سریع فاز نصیحت بر می‌دارند تا یک جوری نشان بدهند خیلی به عالم قدس ربط دارند. خیلی دلم می‌خواهد بهشان بگویم چند بار نشستید کلیپ حضرت آقا را دیدید که حتی آهنگ کلماتتان را شبیه خودشان بگوئیدکه «آروم باشید، آروم باشید این اتفاقا طبیعت این مسیره...» راستش وزن حرف زدن باید به قد و قواره آدم بیاید. این را همه می‌دانند که خدا در انتقام از اسرائیل خلف وعده نمی‌کند اما بعضی‌ها یک جوری از قائم به شخص نبودن انقلاب حرف می‌زنند که دور از جان انگار آدم‌ها برگ تربچه‌اند و عاطفه و تعلق کشک است. دستمان از جنگیدن کوتاهست اما آدم لحظه‌های سخت بودن کار سختی نیست. خیلی ها نگرانند.آدم نگران توصیه نمی‌خواهد. گوش شنوا می‌خواهد برای شنیدن غر و لُندهایش. زبان‌گرمی که بگوید من هم نگرانم و تند تند دانه های تسبیح تربتش رابا سر انگشت‌هایش جدا کند و وسط ذکر گفتنش بگوید: «خبر بد زود می پیچه .حالا میاتش.» و بعد همراهش گریه کند... طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 آقای سِپَر ابو علی را همیشه توی عکس‌ها و فیلم‌ها کنار سید دیده بودم. سر تیم فرمانده‌های محافظ. قیافه‌اش گل درشت‌تر از بقیه بود. حالا یا بخاطر میمیک بچه گانه‌اش بود و اخمی که از روی صورتش پاک نمی‌شد و سری که از تَه می‌تراشید یا بخاطر مجاورت مدامش با سید. چند سال پیش خیلی اتفاقی فهمیدم مرد جوانی که لحظه‌ای از دبیر کل حزب الله دور نمی‌شود داماد اوست. داماد جان فدائی که حتی شب عروسی‌اش نگذاشته بود دست سید حسن به باقلواهای توی سینی بخورد. مسبوق به سابقه بود که با سم‌ قصد ترورش را داشته باشند. توی آن شرایط دست بردار نبود. دیروز وقتی خبر شهادت سید حسن پخش شد یادم افتاد به ابو علی. عظمت شهادت رهبر عربی همه اتفاقات را تحت الشعاع خودش قرار داده بود. توی آن بلوا کی یادش می‌ماند. هر چه خبرها را بالا و پائین کردم خبری نبود. چند بار ابوعلی را تصور کردم که آن روز در جلسه آخر غایب باشد! یادم افتاد به شب‌هائی که مجبور بود مکان خواب سید را تغییر بدهد. کسی که حتی نیمه شب همراه او بود محال بود توی روشنائی روز سپر جانش نباشد. دیشب داشتم پیام‌های توی تلفنم را یکی یکی می‌خواندم. اصلا حواسم نبود و ماجرای او را فراموش کرده بودم. یکی از پیام ها را باز کردم عکس ابو علی بود با پیام‌زیر «ابوعلی جواد هم جزو شهداست...» یادم افتاد به صورت اخمو و چشم‌های همیشه نگرانش که مدام اطراف سید را می‌پائید... دیگر هیچ خطری وجود نداشت. مأموریتش تمام شده بود. طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 صحنه پایانی همیشه برایم لحظات پایانی زندگی یک آدم مهم است. دوست دارم بدانم در آن آخرین دم و بازدم در چه حالی بوده. چه گفته. به چه فکر کرده. اصلا چه دیده. از وقتی خبر شهادت بزرگِ مقاومت، سید حسن نصرالله قطعی شد مدام مرور کرده‌ام که در آن لحظات آخر، در آن جلسه‌ای که برای دفاع از حق در مقابل جبهه کفر بوده، چه گذشته‌. مثلا سید حسن گفته شما هم این بوی یاس پیچیده توی اتاق رو می‌شنوید؟ یا مثلا دیده حاج قاسم وارد اتاق شده و گفته: سید پاشو بریم که همه اومدن استقبالت؛ همه شهدا به همراهی سیدالشهداء. نمی‌دانم. شاید هم اصلا صحنه‌ای بوده ورای تصور و فکر ما! هر چه بوده حتم دارم یک پایان رشک‌برانگیز بوده. یک پایان پر از غافلگیری و سرشار از سرمستی. به اینجای ماجرا که می‌رسم غصه می‌خورم. سراسر حسرت و اندوه می‌شوم که خب پس ما چی! یعنی فقط تماشاچی باشیم؟ فقط بشنویم و تصور کنیم؟ خب ما هم دلمان می‌خواهد. یادم می‌افتد به زنان حاضر در کربلا. پرده خیمه را بالا می‌زدند و از دور به تماشا می‌ایستادند. علی اکبر می‌رفته میدان و از عمق جان با شعف تکبیر می‌گفته و غرق در خون لبخند می‌زده که جدم پیامبر به بالینم آمده و سیرابم کرده. قاسم می‌رفته و رجز می‌خوانده و به عمو لبخند می‌زده که طعم عسل را چشیدم. حتی گمانم وقتی علی‌اصغر هم زیر عبا برگشته حسودی کرده‌اند که ای کاش ما جایش بودیم. شاید آن‌ها هم به عمه زینب همین را گفته‌اند؛ پس ما چه؟ حتما عمه همه آن‌ها را گوشه‌ای جمع کرده و آهسته گفته: عزیزانم تا روز قیامت این مسیر هم جوهر می‌خواهد هم قلم. این خون‌ها جوهرش است و حالا قلمش شمایید. پس نگذارید این خون‌ها خشک شود. پیش بروید. بگویید. بنویسید. این تفکر را زندگی‌ کنید و به نسل بعد منتقل کنید. نقشی که در این لحظه به شما سپرده شده را با تمام وجود ایفا کنید. آن وقت است که این مسیر تکمیل خواهد شد و به مقصد نهایی‌اش خواهد رسید. عزیزان دلم، اکنون برخیزید که دشمن چشمش به شماست. مسیری طولانی در پیش داریم و مطمئن باشید روزی شما هم آن سرمستی را خواهید چشید. روزی که به یک چشم بر هم زدن خواهد رسید... . رقیه بابایی یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 هزار جاشو در سرم دمام می‌زنند... هزار جاشو در سرم دمام می‌زنند؛ هزار مرد بلوچ چوچاپ می‌کنند؛ هزار عاشیق ترکمن رقص خنجر... من لالم. سر انگشت‌هایم صفر کلوین است... آنقدر یخ که عرضه ندارد پلاسمای زیر گلس گوشی را گرم کند، بشود: «س» بشود: «ی» بشود: «د». کمرم شکسته مثل همین دال... سنگینم شبیه روضه‌های گودال... گنگ خواب دیده‌ام، لالم و هزار بار لعنت می‌فرستم به ذهن جزئی نگرم: به آن لباده‌ی معمولا سرمه‌ای... و پهنای سینه‌ای که انگار هزار، به آن دست‌های کپل، به آن تلفظ دلبرانه‌ی «ر» که نمی‌شود نوشتش و فقط مهدی‌همت می‌تواند خوب تقلیدش کند و ضعف کند دلمان... لعنت به دقتم، به آن عینک در آوردن و آن تک «بشکن» معروف... آن گوشه‌ی داخلی چشم را فشردن و کیفور شدن. می‌بینید آقا سید؟ لاطائلات می‌ریسم عین چی... ما ایرانی‌ها وقت رفتن بعضی‌ها می‌گوییم: خدا بیامرز راحت شد... راحت هم خرجش می‌کنیم. ولی شما راحت شدید، خدا گلدانتان را عوض کرد... خاکتان را عوض کرد، حالا یک شب آن انگشت‌های کپل خاک از موهای گوریده‌ی دخترکی در غزه می‌گیرد و در ادلب بند یک لنگه کفش ده‌سالگی سمیر را ببندد و برای آن پای روی مین جامانده‌اش آه بکشی... شما آن‌طرف دستتان بازتر است... بی‌دربان و حاجب و محافظ می‌شود با شما چای نوشید و گپ زد و شعر خواند... ما هنوز ساکنان غارهای تاریک مرطوبیم... و این صفحات گوشه‌‌ای از دیوار همان غار... بعدها نوادگان‌مان این خط‌خطی‌ها را می‌دهند به هوش مصنوعی و او ترجمه خواهد کرد: مردی بوده چهل و چند ساله، در سوگ مردی شصت و سه‌ساله، چندمین مرد شصت و سه‌ساله... اسم مرد: سیدهسننسرولاح!!! بوده و بزرگ بوده و عمیق بوده و هرو بوده قهرمان بوده بطل بوده استرانگ‌من بوده عزیز بوده عزیر بوده و «ر» ش می‌زده در سرزمینی به نام لوبنان!! خرابیم سید این پریشان‌گویی‌ها را ببخش... برای اسماعیل نوشته بودم: قبل آن نام مبارک بنویسید: شهید... مصرع دومش مانده بود و حالا باید بگویم: وعده‌ی نصر خدا بود، به آن وعده رسید... پلک که روی هم می‌گذارم پشت پلک‌هایم نشسته‌اید و لبخند می‌زنید و زمزمه می‌کنید: تا خدا هست و بال پروازی بام‌های یخی خداحافظ... آسمان نوش جانتان... ما زمینی‌ها را... حامد عسکری یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 بوسه بر پیشانی؛ بوسه بر خاک جمعه شب، شبیه شب تلخ بی‌خبری شهید رئیسی بود. تعداد خبرهای سلامتی با شهید شدن سیدحسن برابری می‌کرد. از آنجایی که در این پیچ تاریخی رهبر فرمود به امید نیاز داریم امیدوارانه آیه الکرسی خواندم و به قلب مقتدر سیدحسن فوت کردم. امید داشتم فوتم از کاشان به اعماق ساختمان‌های فروریخته ضاحیه فرود می‌آید. شب را با سنگینی خواب‌های درهم و پریشان که وبال روح بی‌روحم شده بود صبح کردم. وقت اذان بود. بسم الله گفتم و سرک کشیدم به گوشی موبایل. ای وای هنوز همان خبرها بود. بین یکی از خبرها، روایتی از جنگ سی و سه روزه را یادآوری می‌کرد که در گیر و دار آن روزها کسی از سیدحسن هیچ خبری نداشت. بین همه شایع می‌شود که گویا شهید شده. تا اینکه بعد از سه روز آمد جلوی دوربین و با گفتن حالا به دریا نگاه کنید، اسرائیل را ضایع کرد. امیدم بیشتر شد. به خواب‌ها محل نگذاشتم تا مبادا فریمی ازشان در بیداری جلوی نظرم بیاید. خودم را غرق کار کردم. بازنویسی فصلنامه روایتگر به دُمش رسیده و باید زودتر تحویل بدهم. رفتم پی کارم. خوب هم داشت پیش می‌رفت و ابهاماتش برطرف می‌شد. ولی هنوز گوشه ذهنِ مشغولم دنبال خبر یقینی می‌گشتم. دنبال خبر تائید شده بودم نه خبر مردود. ولی کاری نمی‌شد کرد؛ مثل همه چشم انتظارها منتظر ماندم و دوباره خودم را چسباندم به کار. حوالی ۳ عصر توی ایتا دوستم؛ زینب چند ایموجی اشک فرستاد. ته دلم خالی شد. دیگر نفهمیدم بروم سراغ کدام کانال. انگشت‌های لرزانم روی کیبورد خشکشان زد. سربرگ کانالها خورده بود انّا للّه و انّا الیه راجعون با یک ردیف ایموجی اشک مدام. دو خط اول بیانیه حزب الله را خواندم و رفتم بین کانال‌ها تا شاید ببینم این خبر هم رد شده باشد. ولی نه خبر راست بود. با دیدن چهره سید حسن به یکباره ذکر "اللّهم انّا لا نعلمُ منها الّا خیرا" توی گوشم زنگ زد. نفرت و بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. مثل عطر پاشیده در هوا، آلبوم عکس‌های سید حسن یک ریز پخش می‌شد توی کانال‌های ایتا. از کودکی‌اش گرفته تا طول دوران زندگی مبارزاتی‌اش. با دیدن هر عکس زیر لب چیزی می‌گفتم و رد می‌شدم. رسیدم به عکس حاج قاسم که بوسه می‌زند به پیشانی بلند سیدحسن. داغ دلم تازه شد. گفتم من نمی‌دانم؛ حاجی به همکارانت بگو امشب هر طور شده باید بزنند. بی برو و برگرد فقط بزنند. حتی اگر شده هایپرسونیک یا اتمی را رو کنند. جوری هم بزنند که موشک ها اسرائیل را ببوسد و با خاک یکی کند. آن موقع حضرت آقا راه بیفتند به طرف لبنان و ما به دنبالشان. نماز بر سیدحسن بخوانیم و بعد هم برویم برای نماز جماعت ظهر در بیت المقدس. صدای اذان از خواب بیدارم کرد. چندین و چند بار این خواب را مرور می‌کنم. به خورد ذهنم می‌سپارم تا مبادا گوشه‌ای ازش بپرد. منتظرم مثل همان خواب‌های پریشان شب قبل، این خوابم تعبیر شود. ملیحه خانی یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 موسی آنجا، لبنان، فرعون همه کسانی را که ممکن است موسی باشند، جستجو و قربانی می‌کند... تک تک... با موشک نقطه‌زن. پیشتر هم فرعون‌های دیگر چنین می‌کردند؛ اینجا، در ایران، ۴۵ سال پیش. بهشتی و مطهری و رجایی و ده‌ها موسای دیگر را... اما رسولی که بنا بود باقی بماند، باقی ماند و به جای امام، ردای ولایت پوشید. همانطور که فرعون دیگری، همت و باکری و خرازی و متوسلیان و صدها موسای دیگر را از ما گرفت. و آن هنگام که همگان می‌گفتند سرداران خمینی همه قربانی شدند، قاسم سلیمانی به صحنه‌ی تاریخ بازگشت و سحر ساحران را باطل کرد. آن موسی که بنیان فرعون را از ریشه می‌کَند، بر تکه چوبی در رود تاریخ، رها شده و به سوی مقصدش روان است. خدا، می‌توانست موساهای دیگر را هم از چشم فرعون پنهان کند؛ می‌توانست تیغ‌ها را بشکند و موشک‌های نقطه‌زن را به نقطه‌ی دیگری فرو نشاند... اما، خدا هست و خدایی می‌کند. فرعون سرخوش از کشتن همه‌ی آنها که در کابوسش موسی بوده‌اند، به تخت شاهی باز گشته. موسی هم به نوبه‌ی خود، تاریخ را می‌شکافد و با عصای اژدها بیرون می‌جهد. ما چه کنیم؟ ما برادران و خواهران صدها موسای قربان شده؟ خدا در این صحنه‌ی به‌هم پیچیده‌ی طاقت‌سوز از ما چه می‌خواهد؟ "صبر و شکر" که صحنه نهایی خروج از ظلمات به سوی نور را رقم می‌زنند. صبر و شکر، حقیقت جهاد و مقاومت است. صبر بر مصیبت فقدان سرداران و صبر بر اطاعت از امر ولی در استمرار مبارزه، شاید دشوارترین صبرها باشد. ولَقَد أَرسَلْنَا مُوسَىٰ بِآياتِنَا أَنْ أَخرِجْ قَومكَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ ذَكِّرهمْ بِأَيامِ اللَّهِ إنَّ فِي ذَلِكَ لَآياتٍ لِكلِّ صَبَّار شَكُور وحید یامین‌پور @yaminpour یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 و السلام علی عبادالله الصالحین و السلام علی عبادالله الصالحین! پیام رهبری در مورد لبنان با این عبارت تمام شده بود! دلم یکباره ریخت این عبارت را پایین پیام شهادت شهید صیاد شیرازی و شهید سید عباس موسوی دبیر کل سابق حزب الله هم خوانده بودم، به خودم گفتم فکر بد نکن آقا توی جنگ ۲۲ روزه غزه، روز بیستم زودتر از همه پیروزی را تبریک گفتند و پیام با این عبارت تمام شد. شاید خبر فتح و پیروزی باشد، تمام متن، آهنگ اقتدار و پیروزی جبهه مقاومت و حزب الله را داشت اما دلم آشوب بود. مجری شبکه خبر سیاه پوشید، وسط یک گزارش خبر شهادت سید حسن را اعلام کرد، دلم نمی‌خواست باور کنم. نمی‌توانستم گریه کنم با بچه‌ها تنها بودم و وقت نهار بود. برای اشک‌هایم پاسخی نداشتم که نگران‌شان نکند. مادری سخت است وقتی دلت گریه می‌خواهد اما باید جواب سوال‌های پشت سر هم‌شان را بدهی چون نگرانی چشم‌هایت را فهمیده‌اند می‌خواهند حواس مادر را پرت کنند. مادری سخت است وقتی غصه را در درونت می‌ریزی اما با تکان‌های جنین هفت ماه‌ات یادت می‌آید این حجم از غصه او را نیز آشفته می‌کند. در دلت می‌گویی خدایا توانی بده این خشم و غصه مقدس را جوری به فرزندانم منتقل کنم که طرف حق و باطل را بشناسند. پدر و مادرم بی آنکه کودکی‌ام را خراب کنند عشق شهدا را به من آموخته بودند. با شستن مزار دایی شهیدم همراه بازی، تا رفتن به یادواره شهدا و کمک برای برگزاری مراسم. اما پخش خبر شهادت شهید صیاد از تلویزیون و دیدن حال غریب پدر و مادرم در کودکی برایم نقطه عطفی بود که در جوانی بخواهم بیشتر از این شهید بدانم. دلم می خواست بدانم رهبرم سید علی در مورد صیاد چه گفته که صبح شهادت باز هم به سر مزارش رفته و گفته دلم برای صیاد تنگ شده! پیام شهادت را بارها خواندم اما عبارت پایانی‌اش برایم خاص شد؛ والسلام علی عبادالله الصالحین. آیه ۱۰۵ سوره انبیا که به وارثان زمین اشاره می‌کند. چند سال پیش در وبلاگم مطلبی نوشتم درباره پیام‌هایی از رهبری که با این عبارت تمام شده بودند. نوشتم: «رهبر انقلاب با بصیرت مثال زدنی خودشون با این عبارت آخر برای ما درس گذاشتند، این عبارت رو زمانی از وحدت پیروان الهی می‌گن در برابر دنیای کفر‌، زمانی که از کسایی می‌گن که تمام زندگی‌شون رو برای زمینه سازی ظهور گذاشتند.» پیام شهادت سید حسن نصرالله هم با این عبارت تمام شد، پیام بوی فتح می‌دهد. بوی پیروزی. اما دلمان غرق خون است. چون نمی‌دانم در این میدان کجا ایستاده‌ام. نمی‌دانم چه کنم که سید از ما راضی باشد. خدایا به ذهنم به زبانم به قلمم برکت بده که ساکت میدان نباشم. می‌دانم شهید سید حسن نصرالله برای دشمن خطرناک‌تر است. اما دلم برایت تنگ می‌شود سید. برای وعده‌هایی که همه به آن ایمان داشتیم. وعده دادی در قدس نماز خواهی خواند، نمی‌دانستم می‌خواهی با لشکر شهیدان پشت سر مولایت در قدس نماز بخوانی! سید سلام ما را به مولایمان برسان... . فاطمه کریمی redlines.blogfa.com/post/327 یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
40.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 نحنا معک اولین سخنرانی سید بود؛ بعد از هفت اکتبر. از چند روز قبل موجی افتاد بین مردم لبنان. تعیین تکلیف می‌کرد حزب‌الله وارد جنگ با اسرائیل می‌شود یا نه؟ تجمع در جنوب ضاحیه بود؛ میدان عاشورا. جوانان شیعه، سنی و مسیحی آمده بودند، به عشق سید. با حجاب و بی‌حجاب. قبل و بعد سخنرانی فوتبالی دست می‌زدند و به حالت تشویق فریاد می‌کشیدند: ابوهادی! پشت‌بندش هم سرود «نحنا معک» را هم‌خوانی می‌کردند. با تمام وجود. نه که با دیسیپلین روی صندلی نشسته باشند. یزله می‌رفتند و روی صندلی‌پلاستیکی بالاپایین می‌پریدند. مصداق بارز روی پا بندنبودن. این سرود را فقط یک هم‌خوانی ساده نبینید؛ مانیفستی بود که جوانان لبنان به گوش جهان می‌رساندند! محمدعلی جعفری eitaa.com/m_ali_jafari یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سخت‌تر از این روزها سال ۶۰ خرمشهر در اشغال ارتش بعثی بود. و آبادان در محاصره. هواپیماهای صدام روزانه چند استان را بمباران می‌کردند. در تهران اما: ۳۰ خرداد بنی‌صدر، اولین رییس‌جمهور ایران عزل شد. ۶ تیر آیت‌الله خامنه‌ای ترور شد. ۷ تیر دفتر مرکزی حزب منفجر و رییس‌قوه قضا و ۷۲ وزیر، نماینده و ارکان حکومتی توسط منافقین ترور شدند. ۸ شهریور، رییس‌جمهور، نخست‌وزیر، رییس‌شهربانی ترور شدند. ۱۴ شهریور دادستان کل انقلاب ترور شد‌. ۷ مهرماه، فرماندهان عالی‌رتبه سپاه و ارتش در سقوط هواپیما شهید شدند. تابستان ۶۰ بخش مهمی از ارکان کشور هدف ترور قرار گرفت. و این یعنی یک فروپاشی امنیتی در یک کشور تازه انقلاب شده... اما یک ماه بعد ایران جان تازه‌ای گرفت... حصر آبادان شکسته شد... و ۶ ماه بعد در خرداد ماه ۱۳۶۱ خرمشهر نیز آزاد شد... و ایران ماند... خدایِ سال ۶۰ همان خدایِ سال ۱۴۰۳ است... جواد موگویی یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا