eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 اشبه الناس دو سال پیش فرصتی شد با جمعی از دوستان سفری به لبنان داشتیم. یکی از جلسات شیرین آن سفر، فرصت گفتگوی دو ساعته با این سید عزیز بود. یک چهره عمیق، فکور، پر شناخت، انقلابی، عملگرا و طراح، باهوش و از همه مهمتر با آرامش معنوی یک مجاهد حقیقی. یک جمله بگویم: أشبه الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً به سید عزیز شهیدمان که از دستش دادیم. آنجا چشمم روشن شد اگر سید عزیز برود انگار این سید عزیز را خدا ذخیره نگه داشته است برای روزهای مبادا کاش روز مبادا را نمی‌دیدم کاش چنین روزهایی را نمی‌دیدم. اما بشارت میدهم که او یک ذخیره بزرگ بود. خدا حافظ مجاهدان حقیقی حزب خودش پیش روی سگ هار و شر مطلق این جهان و بزرگ‌ترش باشد. مجتبی عرب @nazare3 یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خطرناک‌تر! بعد از شنیدن خبر شهادت شهید سید حسن نصرالله دلم می‌خواست کاری برای تبیین نقش شهید توی جبهه‌های مقاومت برای دانش آموزان انجام بدهم. برنامه‌هایم را نوشته و با خواهرم چک کردم تا فردا درست عمل کرده باشیم. صبح روز یکشنبه روسری مشکی پوشیده و به عنوان مربی تربیتی وارد مدرسه شدم. خوشحال شدم بچه‌ها خودجوش کار فضاسازی را انجام داده بودند؛ کمی صحبت کردم و بعد با هماهنگی مدیر بنا شد بچه‌های دغدغه‌دار را ببینم. بچه‌ها وارد دفتر شدند و بعد از هر اسم یک جمله مشابه می‌شنیدم: «عضوی از گروه دختران حاج قاسم» پیشنهادها را با هم شنیدیم و فکرهایمان را روی هم ریختیم تا برنامه‌‌ی فردای مدرسه را با اجرای چندین سرود و دلنوشته به نتیجه رساندیم. حرف آقا تو ذهنم مدام تکرار می‌شد: «شهید سلیمانی برای دشمنان خطرناک‌تر از سردار سلیمانی است.» حالا مطمئنم که شهید نصرالله هم خطرناک‌تر از سید حسن نصرالله خواهد بود. رقیه سالاری یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 راه نصرالله وظایف را تقسیم کردیم. من و همسرم می‌رفتیم و دختر شانزده‌ساله‌ام مسوولیت مراقبت از خواهر و برادر کوچکترش را به عهده می‌گرفت. دورِ هم نشسته بودیم و گل می‌گفتیم از جنگ با اسرائیل و زیارت بیت‌المقدس. دخترم چند لحظه سکوت کرد و بعد از دو دوتا با خودش یک لنگه‌ی اَبرویش را بالا فرستاد: "آره مامان شما هم برو. منم با رشته‌ای که دارم می‌خونم. خرج بچه‌ها رو درمیارم." همه به فکرهای خیالی‌اش آفرین‌های خیالی‌تر گفتیم. دختر یازده ساله‌ام از تشویق ما برای خواهرش به وجد آمد: "منم داداش رو نگه می‌دارم." جلسه‌ی چهار پنج روز پیشِ ما رویای دوری بود‌. اما بعد از شهادت سیدحسن نصرالله و با حکم جهادِ حضرت آقا نزدیک تر از پوست به تن شده. دلم هول هول می‌زند برای جنگیدن و نابودی کفر. حالا هر طور که بشود. شده با اسلحه برداشتن مثل مادربزرگهایمان. شده با پشت سنگر خدمت رساندن. اصلا مگر طورش فرقی هم دارد. دلم یک جهاد به تمام معنا می‌خواهد. یک مزه‌ی تابه حال نچشیده، مثل طعم ظهور. این حرف‌ها هم که جهادِ زن، خوب شوهرداری‌ و تربیت فرزندست هم نمی‌تواند ذوقم را کور کند. من می‌توانم مرضیه دباغ باشم. فقط باید شروع کنم به برنامه‌ریزی. یک برگه از توی دفتر دخترکم می‌آورم و روی اُپن می‌گذارم. از بالای صفحه شروع می‌کنم. بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. آماده کردن خوراک و غذاهایی با ماندگاری بیشتر. سپردن و هماهنگی‌های مراقبتی از بچه‌ها.......... دوخط وصیت به پشت برگه اضافه می‌کنم و می‌چسبانم روی یخچال. مرضیه دباغ هم مادر بوده و هم همسر و هم محافظ خانواده اِمام خمینی اگر یک مویش از هم‌وطنی نصیب من شده باشد، الان باید کوله‌ام را آماده کنم. مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بی پا پس پشت پلک‌هایم داغ شده بود و سرم مثل وزنه دومنی. توی رختخواب، سینه‌ام خس خس می‌کرد. از این پهلو به آن پهلو شدم. یک دستم بند گوشی همراه بود و دست دیگرم دستمال. از صفحه‌های مجازی خبر امیدبخشی نمی‌آمد اما دلم را به کورسویی گره زده بودم. چشم‌هایم را بستم تا بین دردهایم دعایی کنم بلکه دعای بیمار مستجاب شود اما از صدای شوهرم، همه معادلاتم درهم شد. حرفش یک خط بود اما به بلندای کوه دماوند رویم سنگ و کلوخ ریخت. چشم باز کردم. خدا داشت امتحانم می‌کرد؛ مگرنه! یاد ده سال پیش افتادم وقتی خبر مرگ یکی از عزیزانم را دادند همین طور، همین قدر زخم ناسور شد با آن سرماخوردگی استخوان‌سوز. حال ناخوشم با تب نمی‌گذاشت بفهمم داغم چقدر بزرگ است! بُهت هم از طرف دیگر! توی رختخواب نیم خیز نشستم. دلم هوای گریه داشت اما چشم نمی‌بارید. دست به زمین گرفتم و بلند شدم. دوره افتادم توی اتاق‌ها، مثل اینکه گمشده‌ای دارم با خودم زیر لبی حرف می‌زدم: "حیف بود بروی سید!" از این اتاق به آن اتاق‌ رفتم. به قاب عکس حاج قاسم زل زدم و باز گفتم: "مهمان داری امشب. چه شبی براتون و چه شبی برای ما!" نگاه اهل خانه روی من بود. می‌گویند زن سکان‌دار است ولی آن لحظه کشتی شکسته بودم. از جلوی تلویزیون رد شدم. زیرنویس شبکه خبر قرمز بود یعنی خبر دست اول است. دست پشت دست زدم: "دردت به جان دشمنت سید" یک دور توی آشپزخانه چرخیدم. اهرم شیر را باز کردم. تنم گر گرفته از حجم آتشین خبر ولی چشم‌هایم سخت مقاومت می‌کردند. اصلا یادشان رفته عزیز از دست داده زجه می‌زند، مویه می‌کند. چرا نمی‌توانستم؟ دست‌هایم زیر خنکای آب می‌لرزید. با قدم‌های نامیزان برگشتم به اتاق. سردم شده بود. پتو را رویم کشیدم. تصاویر او از هر برنامه زنده‌ای زنده‌تر پیش چشم‌هایم رژه می‌رفت. آخ تن صدای رسایش! دلم قرص بود که هست! زبانمان یکی نبود ولی دل‌هایمان هم رنگ. به خودم می‌بالیدم که در کنار ایرانم، پوزه اسرائیل را به خاک می‌مالیم حالا چه؟ بغض پرید توی گلویم. حس خفگی داشتم. پتو را کنار زدم. توی صفحه مجازی دنبال یک روزنه می‌گشتم؛ یک باریکه نور! اسلام‌زاده خبرنگار پرس‌تی با هر جمله، خودش زودتر آوار می‌شد کنار آوار ساختمان‌ها. مرد بود ولی شانه‌هایش می‌لرزید. می‌گفت: "یک آیه از دیروز فقط آرامم کرده. " او می خواند و بغض من شکسته می‌شد. "محمد (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) جز یک پیامبر نیست که پیش از او نیز پیغمبرانی بودند و درگذشتند، آیا اگر او به مرگ یا شهادت درگذشت شما باز به دین جاهلیّت خود رجوع خواهید کرد؟" انگار این آیه برای من بود و کسی می‌پرسید که مگر جهاد تمام شده در این راه؟ به حضرت آقا فکر کردم. چانه‌ام لرزید. خودم جواب دادم: "نه!" صفحه گوشی را لرزان توی دست گرفتم و شروع کردم به تایپ. به سید مدیون بودم و به لحظه‌های سخت مقاومتش! باید می‌نوشتم تا تاریخ ثبت کند که ملت ایران در کنار لبنانی‌ها داغ چشیدند. خواب آرام نکردند. اشک ریختند اما پا پس نکشیدند از آرمان سید حسن نصرالله! چشم‌هایم نرم نرمک بارانی شد. متن آماده بود با جمله ی پایانی‌: سنصلی فی القدس ان شاءالله! زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 عمو! ما رو نمی‌فرستن پشتِ ماسک، محاسن سفیدش مشخص بود. شلوار لی رنگ پریده و پیراهن سُرمه‌ای داشت. سر چهارراه آتش‌نشانی ظرف اسپند را می‌چرخاند و دود می‌کرد. رسید به من. مبلغی دادم. گفت: زنده باشی، سلامت باشی. سلامت باشی. دست کرد توی نایلون و اسپند ریخت توی ظرف. گفتم: «برای سلامتی سیدحسن نصرالله دعا کن» گفت: «سلامت باشه. سلامت باشه. کی هست؟» گفتم: «دبیرکل حزب الله لبنان. سید حسن نصرالله» گفت: «ها! همون که ریشش سفید بود و عینک داشت. نصرالله. ها! چی شده؟» گفتم: «اسرائیلی‌ها می‌گن ترورش کردن. دعا کن سالم باشه.» دست پیرمرد از حرکت ایستاد. رفت آن‌طرف. بی‌حرکت ایستاد. چراغ سبز شد، من راه افتادم. صدا زد: «عمو! نمی‌فرستن با اسرائیل بجنگیم؟» محمد حکم‌آبادی @nis_penhon شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
13.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 خواب عجیب ماجرای خواب عجیب شهید سید حسن نصرالله در مورد نحوه شهادت امام موسی صدر که به زبان فارسی روایت می‌شود. سید حسن نصرالله ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 با همه امکانات سوختیم، جگرهامان آتش گرفت. غصه خوردیم. اشک ریختم. برای ساعاتی از زندگی سیر شدیم. اما یادمان آمد بزرگی گفته بود «دلا بسوز که سوز تو کارها بکند» پس شعله درون را به کار گرفتیم، جمله رهبر عزیزمان را مبنای عمل قرار دادیم. به جان خودمان نشاندیم که اکنون فرض است اقدامی کنیم. چه اقدامی، هنوز نمی‌دانستیم. پس تصمیم گرفتیم شعله‌های فروزان‌مان را یکی کنیم.‌ جمعی از بانوان هنرمند دورهم جمع شدیم. حرف زدیم، نه از غم‌هامان که از وظیفه‌ها، از امکان‌ها و راهکارها. بعد وارد عمل شدیم. آن یکی قلم به دست شد و متنی نوشت، دیگری به پدر قنادش زنگ زد و بیست کیلو کیک را قول گرفت برای فروش به نفع محور مقاومت، هنرمندی رفت که با فوتوشاپ کاری کند کارستان، دختری دانشجو گفت که برود خانه با خط خوش پلاکاردهایی برای تجمع آماده می‌کند. فهرستی هم نوشتیم از هر آنچه یک بانوی دغدغه‌مند می‌تواند به نفع این روزهای غزه و لبنان انجام دهد. حالا آتش غم این روزهایمان سوخت شده برای موشک‌ها و به زودی بر سر منحوس اسرائیل فرود خواهد آمد. راستی ما امکان مادری‌مان را هم به کار گرفتیم. بچه گ‌های کوچکمان را در این جلسه همراه کرده بودیم و دانه‌های تفکر مقاومت را در قلبشان کاشتیم. فهیمه فرشتیان یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت کمک به جبهه طبق برنامه‌ی همیشگی این سالها، شنبه‌ عصر، قرار بود جلسه‌ی صحیفه‌
📌 اهدای جمال روایت اهدای طلای زنان را راحت خرج نکنیم. اهدای طلا توسط زنان، با اهدای پول برابری نمی‌کند، پول و طلا را کنار هم نگذاریم! اهدای طلا توسط زنان با اهدای پول فرق دارد. همانطور که اهدای لباس بچه‌گانه با اهدای دارو فرق دارد. نیت‌ها و ذبح نفس‌های زنانه را نادیده نگیریم. این زن در اهدای طلا، دارد وجهی از وجوه جمالی‌اش را اهدا می‌کند، از آنچه موجب زینتش است دل می‌کند. محبتی که در اهدای طلا نهفته است، صرفا اقتصادی نیست، وجودی است. حجم زیادی از وداع‌های زنانه و سلام‌های خواهرانه و مادرانه در هدایای زنانه نهفته است. همین معناها و نیروهاست که امید است زمین بازی را عوض کند... . صفورا سادات امین‌جواهری دوشنبه | ۹ مهر ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 با شعر در میدان مبارزه وقتی آمد پشت تریبون عمامه‌اش را دیدم.‌ فکر کردم می‌خواهد پنج شش دقیقه‌ای سخنرانی کند. حواسم به دوروبرم بود که نکند صحنه شکاری را از دست بدهم.‌ بیشتر چشمم دنبال بچه‌هایی می‌گشت که لباس رزم پوشیده یا پرچمی بلندتر از قد خودشان دست گرفته باشند. شروع کرد به خواندن شعر. گفتم خوب با شعر شروع کرده، بعد می‌رود سراغ سخنرانی. سه بیت اول را که در بلندگو فریاد زد ادامه داد: «دیشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا خواستم اون چیزی رو به قلمم الهام کنه که باید برای لبنان گفت» خودش شاعر بود. دنیای شعر را دوست دارم، آنقدر که هر سال دیدار رهبر با شعرا را با تمام جان کندنی که برایم دارد می‌بینم. سخت بودنش از جهت عشقم به شعر است. هر یک بیت جاندار که می‌شنوم با خودم می‌گویم کاش من هم می‌توانستم اینطوری واژه‌ها را کنار هم صف کنم، منظم و دلبر. وقتی توجهم به شعرخوانی‌اش جلب شد لباس رزم را هم بر تنش دیدم. یاد طلبه‌های زمان جنگ افتادم. یاد آن تصویری که در نمایشگاه عکس دیده بودم. یک روحانی با عمامه و لباس نظامی، پوتین به پا و کوله به دوش نشسته بود به تشهد نماز، آماده جهاد، درست وسط معرکه. خودم را از نمایشگاه عکس سال‌ها پیش بیرون کشیدم و برگشتم به عرصه میدان شهدا. صدایش را از پشت تریبون شنیدم: «لباس رزم پوشیده‌ام تا بگویم اگر مردم مطالبه مبارزه با اسرائیل را داشته باشند ما روحانیون در اولین صف جان می‌دهیم» و رساتر ادامه داد: «تا نشان دهم آماده امر جهاد رهبرم» خوب که نگاه کردم، دیدم با همه امکاناتش آمده،‌ طلبگی‌اش، شعرش، شجاعتش و از همه مهمتر جانش. فهیمه فرشتیان دوشنبه | ۹ مهر ۱۴۰۳ | تجمع مردم مشهد در حمایت از محور مقاومت جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آدمی‌زاد با غصه ری می‌کند... آدمی‌زاد با غصه ری می‌کند و قد می‌کشد. قامت هر کس به اندازه غم‌هایی‌ست که زیر پای دلش گذاشته و پابلندی کرده. آدم بی‌غم، بشکه متعفن بی‌خیالی‌ست؛ مرداب لذت است؛ چاه ویل غرایض است. ما مفتخریم که غم تو را می‌خوریم سید! غم نبودنت را؛ غم غریبی و مظلومیتت در بین حکام و امرای دور و برت را. غمخوار تو بودن تنها کورسوی رسیدن به مدال افتخار است برای کسانی که جبر جغرافیا نگذاشت سربازت باشند و فقط از دور تماشا می‌کردند جولان اراده و توکلت را در میدان هم‌آوردی با صهیونیستها. تو که به سرچشمه رسیده‌ای و بی‌نیازی ولی این اشک‌ها آب حیات است برای ما تا باور کنیم هنوز انسانیم و می‌توانیم غم داشته باشیم. ما از این دور غم تو را می‌خوریم و تو از نزدیک سلام ما را برسان به ارباب... محمدرضا شهبازی @mahbandan شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا