eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 پیاده‌روی جمکران قسمت دوم: شعارنویسی خودروها فکر می‌کنم اربعین علاوه بر جنبه اعتقادی که دارد انقدر در گوشت و پوست ایرانی‌ها ریشه دوانده و به عمق جانشان نفوذ کرده که همه جا دنبال بهانه‌ای برای بروز رنگ و بویی از آن هستند... مثل موکب زدن... موکب‌ها در گوشه گوشه مسیر به چشم می‌خورند و صدای حسین طاهری و ابوذر روحی از بلندگوها تجدید خاطرات اربعین می‌کنند. چند متر جلوتر که رفتیم تجمع چند ماشین توجهمان را جلب کرد سرعتمان را کمتر کردیم نزدیک‌تر که شدیم با چند روحانی روبرو شدیم که ماشین‌ها را برای نوشتن «آغاز نصرالله» یا «نصرالله زنده است» روی شیشه عقب دعوت می‌کردند. سلیقه مخاطب را هم لحاظ کرده بودند و برای انتخاب رنگ نوشته بین زرد و قرمز حق انتخاب گذاشته بودند. وسوسه شدیم و توقف کردیم. انتخاب ما جمله «حزب الله زنده است» با رنگ زرد بود. ظاهرا همخوانی رنگ زرد با پرچم حزب الله خیلی‌ها را برای گزینش رنگ زرد ترغیب کرده بود چون مجبور شدیم چند لحظه‌ای منتظر بمانیم تا نوبت به شیشه باران خورده ماشین ما برسد. در لابلای انتظاری که در ماشین می‌کشیدم و با دخترم که از خواب بیدار شده بود و نیمه شارژ بود سر و کله می‌زدم متوجه شدم ظاهرا چند روحانی پول روی هم گذاشتند و رنگ خریدند و آورده‌اند برای امروز... ادامه دارد... زهرا جلیلی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 پیاده‌روی جمکران قسمت سوم: نسل به نسل پس از حزب‌اللهی شدن شیشه عقب ماشین دوباره باسرعت مورچه‌ای ماشین پیمایی را شروع کردیم. چند متری دور نشده بودیم که متوجه پخش شله زرد در یکی از موکب‌ها شدم. دخترم شله زرد خیلی دوست دارد. توقف کردیم. خانواده‌ای دیگ نه چندان بزرگی شله زرد پخته بودند و با پارچ پلاستیکی توی کاسه می‌ریختند و با نمکدانی از دارچین تزئینش می‌کردند. تعارف کردند و کاسه‌ای برداشتم. در حال رفتن به سمت ماشین بودم که با سینی نسکافه‌ای در مقابلم روبرو شدم. لیوانی برای همسرم برداشتم و با پرشدن سبد آذوقه سوار ماشین شدم. در حال فوت کردن کاسه شله زرد بودم تا سریع‌تر برای خوردن دخترم آماده شود که با صحنه‌ای رو برو شدم. خانمی خانم پیرتری را بر روی ویلچر می‌برد. به گمانم مادر و دختر بودند. با فاصله کمتر از یک متر خانم جوانی راننده کالسکه‌ای بود که کودکی چند ماهه مسافرش بود. آن پیرزن قطعا انقلاب و سال ۵۷ و هشت سال جنگ و شهادت رئیس جمهور رجایی و سید عباس موسوی را به خاطر دارد. و این کودکی که نهایتا یک سال دارد شهادت رئیس جمهور رئیسی و اسماعیل هنیه و سید حسن نصرالله را زندگی کرده... چه تلاقی تاریخی بزرگی... چه اتفاقات تاریخی عجیبی... ادامه دارد... زهرا جلیلی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 پیاده‌روی جمکران قسمت چهارم: کفن‌پوشان مشهدی پس از تجدید قوای خانواده ماشین پیمایی ادامه پیدا می‌کند. گروهی از خانم‌ها که روی چادرهای مشکی کفن سفید پوشیدند و مقوا نوشته‌هایی در دست دارند توجهمان را جلب می‌کنند. یک ون که روی قسمت باربندش پر از ساک و کوله است این گروه را همراهی می‌کند. همسرم با نکته بینی خاصی که دارد به پلاک ون اشاره می‌کند و می‌گوید: «پلاک مشهده ...فکر کنم مشهدی باشن.» ماشین را کنار خیابان پارک کردیم. از ماشین پیاده شدم و به سمتشان رفتم. کنار موکبی ایستاده بودند و چای می‌خوردند. فرصت را مغتنم شمردم و باب گفتگو را با یکی از آنها باز کردم. - اهل قم هستین؟ - نه از مشهد اومدیم از یکشنبه راه افتادیم - یه راست اومدین قم؟ - نه اول رفتیم تهران و تجمعات میدان فلسطین و الان اومدیم قم - برای زیارت اومدین یا هدف سید حسن نصرالله بود؟ - برای سید حسن اومدیم - چند نفرین؟ نزدیک ۱۰۰ نفریم و اکثرا از خانواده شهدا هستیم... خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم. ذهنم درگیر این بود که خانواده شهدا با شهادت هر شهید دوباره داغدار می‌شوند. دوباره زخم قدیمی دهان باز می‌کند و دوباره نمک می‌ریزد و می‌سوزاند. اما آنها کفن پوشند... آماده‌تر از همیشه... خون خواه‌تر از همیشه. ادامه دارد... زهرا جلیلی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 پیاده‌روی جمکران قسمت پنجم: مردم تشنه‌ی انتقام از کاروان مشهدی‌ها جدا شدیم. میدان منتهی به جمکران را بسته بودند و امکان اینکه با ماشین جلوتر برویم نبود اما صدای شعار دادن‌ها و انتقام‌جویی‌ها و آماده بودن‌های مردم از دور هم قابل شنیدن بود. سه‌شنبه‌های جمکران به خودی خود شلوغ است. بارها شاهد حضور مردم شهرهای مختلف که خود را سه‌شنبه‌ها به مسجد جمکران می‌رسانند بوده‌ام. اما این‌بار حرف از یک خروش بود. با همیشه فرق داشت. مردم در عین اندوه سید حسن نصرالله بیش از همیشه به نابودی اسرائیل باور داشتند. بیش از همیشه... ادامه دارد... زهرا جلیلی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
25.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 📌 پیاده‌روی جمکران قسمت ششم: مزه‌ی انتقام از میدان آخر دور زدیم، کمی خرید کردیم و به خانه برگشتیم. تلویزیون طبق روال همیشه روشن بود. بعد از کلی کلنجار با دخترم کانال تلویزیون را از شبکه پویا به شبکه سه تغییر دادم و منتظر پخش سریال غریبه شدیم. یک دفعه زیرنویس تلویزیون که از زمان شهادت سید حسن نصرالله قرمز بود و دائما فوری بودن اخبار را یادآور می‌شد به یک نوار بزرگ تبدیل شد که نوشته بود: «حمله موشکی ایران به اسرائیل» «اطلاعیه اولیه سپاه پاسداران تا دقایقی دیگر» تلویزیون آسمان تلاویو را نشان می‌داد که انگار تمام بارش‌های شهابی به یکباره در حال رخ دادن است. نابودی اسرائیل را امروز عصر در میان مردم حس کرده بودم اما حالا یقین حاصل شد. وقتی در لابه‌لای شور و شعف مردم شهرهای مختلف که تلویزیون پخش می‌کرد سیل جمعیت مردمی را در جمکران دیدم که با همه وجود لبخند می‌زدند و مرگ بر اسرائیل می‌گفتند به حالشان غبطه خوردم. آنها پرتاب موشک به اسرائیل را نه از اخبار بلکه با چشم خود دیده بودند و با گوش خود شنیده بودند. همان چیزی که امروز عصر فریاد زدند را امشب دیدند... صدای بوق ماشین‌هایی که در خیابان خوشحالی می‌کنند دوباره وسوسه‌مان می‌کند که ما هم برویم و شادیمان را در کنار آنها دو چندان کنیم؛ اما دخترکم خسته شده و دوباره خوابیده است. زهرا جلیلی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 گل طلایی یک عالمه خوشحالی و غم درهم جمع شده روی قلبمان. قلب‌ها سرریز کرده و اشک‌ دارد جور همه این غم و شادی را می‌کشد. انگار امشب گل زده‌ایم. توی مسابقات جام جهانی تاریخ، ما گل زده‌ایم. یک دنیا دارد تماشا می‌کند گل‌های طلایی‌مان‌ را. همه‌شان هم دقیقه نود. نصرالله! دست نصرت خدا روی شانه‌مان نشسته. قلب‌ها انگار بال درآوره باشند، بال بال می‌زنند که خودشان را برسانند به آسمان نورانی غرب کشور. سوار موشک‌ها شوند و بدرقه‌شان کند تا مرزهای اشغال شده و آزادشان کند. آزاد کند همه اشک و لبخندهای خفته توی سینه‌های مردمان صبور غزه را. امشب دلمان آن صدای قدیمی را می‌خواهد که فریاد بزند: فلسطین را خدا آزاد کرد. زهرا یعقوبی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 صدای آشنا با همسرم سر سفره شام نشسته بودیم و داشتیم پاورقی می‌دیدیم. یکدفعه یک صدای آشنا به گوشم خورد. دقیقا مثل همان صدایی که در حمله اول موشکی ایران به اسراییل در نیمه شب شنیده بودم. هر چقدر آن شب، آن صدا برایم ناآشنا بود و از خواب بی‌خوابم کرد، حالا دیگر این صدا برایم آشنا بود و دوست‌داشتنی. دویدیم توی حیاط. به هم نگاه کردیم و گفتیم: صدای موشکه... بخدا موشکه... . بعد میان ستاره‌ها نورهای چشمک‌زنی مثل عبور سریع چند هواپیما دیدیم. خودشان بودند. موشک‌های غرور، موشک‌های عزت، موشک‌های سرافراز. عجیب احساس می‌کردم همه‌شان زنده هستند. جان دارند. ما را دارند می‌بینند و می‌گویند: یکم دیگه صبر کنید که پیروزی نزدیکه... خیلی نزدیک رقیه بابایی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 یاد سی و هشت سال پیش افتادم شب شهادت سید حسن نصرالله عکس‌ها و فیلم‌های ترس و گریه بچه‌های مظلوم بیروت و غزه را دیدم. دلم برای آن کودکی سوخت که از بهت و صدای انفجار بمب‌ها گریه نمی‌کرد و‌ فقط با چشم‌های وحشت زده می‌لرزید. اشکم درآمد و رفتم به گذشته، به کوچه بن بست خانه پدربزرگم... آن سال‌ها موشک باران تهران با پخش هرباره صدای آژیر قرمز از وسط کوچه به طرف خانه می‌دویدم و با جیغ و گریه مادرم را صدا می‌زدم. همه در و همسایه، خانه و زندگی را ول می‌کردند و از کوچه‌های باریک و به هم‌چسبیده هُل می‌خوردند توی مدرسه‌ای که یک پناهگاه زیرزمینی صدمتری داشت. همه تنگ هم ایستاده و نشسته بودند و صلوات و آیه الکرسی می‌خواندند و چشم از سقف برنمی‌داشتند. تمام مدت که پیام: توجه... توجه صدایی که هم اکنون می‌شنوید اعلام وضعیت قرمز...  پخش می‌شد، سرم را به سینه مادرم می‌چسباندم و گوش‌هایم را فشار می‌دادم. از پناهگاه تاریک مدرسه و روشنایی لامپ صد آن فقط یک تصویر ترسناک در ذهنم مانده است. با پخش صدای آژیر سفید، مردم سر خانه و زندگی‌شان بودند اما تا چند ساعت ترس و لرز آن آژیر خالی نه صدای هیچ انفجار و بمبی با من و بچه‌های کوچه بود. حتی جرئت نداشتم بعد از سی و هشت سال برای چند دقیقه خودم را جای آن بچه معصوم بگذارم و به گذشته برگردم. امروز در خانه امن و کنار همسرم نشسته‌ام و آوارگی زنان و کودکانی را می‌بینم که چشم‌امیدشان به غیرت سربازان ایرانی است. افتخار می‌کنم به اینکه امروز راوی زندگی و رشادت یکی از آن سیزده دلاوری هستم که در صنعت موشکی کشور در دل جنگ تحمیلی به پاسخ سخت فکر می‌کردند... شهید تهرانی مقدم... شهید مهدی پیرانیان و... با صدای همسرم افکارم بهم می‌ریزد: خانوم کاش می‌شد این بچه رو بیاریم و به عنوان بچه خودمون بزرگ کنیم! هنوز تصویر مبهم جنگ بوسنی و هرزگوین را در ذهن دارم آن سال‌ها بچه‌های یتیم شده زیادی را آوردند ایران. از فامیل‌های دور پدرم کسی سرپرستی دختری بوسنی را بعهده گرفته بود. شاید باید به فکر باشیم: بچه‌های زیادی از غزه و لبنان پدر و مادر می‌خواهند... اعظم پشت‌مشهدی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا