📌 #عملیات_انتقام
برداران خونی
خیال کردی اگر قاسم سلیمانی را در عراق، هنیه را در ایران ترور کنی، اگر سیدحسن نصرالله را به جرم حمایت از فلسطین ترور کنی، بذرکینه و تفرقه را میان ما میکاری و دستهایمان را از هم جدا میکنی.
نفهمیدی که خون شهدای ما درهم آمیخته شد و ما برادران خونی شدیم.
حالا خندههایمان، اشکهایمان، حماسههایمان با هم است.
پینوشت: تصاویر شادی مردم عراق و فلسطین پس از حمله موشکی جمهوری اسلامی ایران به سرزمین های اشغالی.
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
رهبر
تند تند آخرین تکههای ظرفها را هم میشورم و همزمان دارم برنامه فردا را توی ذهنم میچینم. شام امشب و ناهار فردا آماده است، مانده شام فردا شب که کارهایش را جلو جلو بکنم. میخواهم طرح درس فردا را بنویسم که انگار تازه یادم میآید چه اتفاقی افتاده. خودکار از دستم میافتد روی کاغذ. شرمنده میشوم برای قلّت عزاداری، برای کمی گریه. نه اینکه نسوخته باشم، اتفاقا ذره به ذره از این خبر آتش گرفتهام. شاید بیشتر از قبلیها. انگار هر بار داغی به داغ قبلی اضافه میشود سوزشش هم بیشتر میشود. دلم میخواهد دفتر را ببندم و بنشینم پای مداحی و دلی سبک کنم با اشک اما صدایی در گوشم زنگ میپیچد: بر همه مسلمانان فرض است که با همه امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب الله بایستند... قلمم را محکمتر برمیدارم. هرچند سوخته، هرچند شکسته، هرچند زخمی اما از جانب رهبرم حکمی داده شده به من که باید با جانم برای اجرایش تلاش کنم. تمام امکاناتم توی سرم ردیف میشود: قلمم، دستم، زبانم و... وقتی برای عزاداری ندارم، شروع میکنم به نوشتن، هنوز عزادارم اما پر از شور و شجاعتم برای اجرای حکم رهبر.
سمانه عربنژاد
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
پشت در مطب
پشت در مطب، نشستهام در این قاب غمگین که همیشه پرترههایی نالان و سرگردان میدیدم، امروز همه شادند. دوروبرم افرادی را میبینم که سر در گوشی دارند و وقتی سرشان را بالا میگیرند لبخند میزنند، صدای پرتاب موشکها را که میشنوم به دلیل شادیشان پی میبرم.
حتی منشی خسته و عبوس، امروز داد نمیزند، عصبی نمیشود و لبخند میزند.
من این شادیهای جمعی را، هر سال از قاب تلویزیون در سالروز آزادسازی خرمشهر دیدهام. من جنس این شادیها را در چشمهای عمه مریم وقتی که خاطرات برگشتن شوهرش از جبهه، بعد از شکست حصرآبادان را تعریف میکرد دیدهام. دیگر نمیخواهم دکتر را ببینم یا نه نوبتم که برسد میروم به دکتر میگویم چشمهایم دیگر نمیسوزد. برق موشکها چشمهایم را روشن کرده
نجمه خواجه
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #عملیات_انتقام
رُسُل الخمینی، رُسُل الخمینی...
شنیدن نام خمینی در کنار انگشتانی که آسمان شعلهور را نشانه گرفته بودند، در جا میخکوبم کرد.
گیج و گنگ بودم.
شادی و پایکوبی لبنانیها، ویرانههای ضاحیه، تصویر سید حسن نصرالله، موشکهایی که شهابوار بر شیاطین یهود باریدن گرفته بود...
خدایا چه می بینم...
چشمهایم شکفت... دلم لرزید... دستهایم به آسمان بلند شد... این شاهکار ایران است... اقتدار ایران است... قدرت رسل الخمینی است که آسمان تلآویو را میشکافد.
از چشمهایم ستاره بیرون میریخت. از دلم شوق و شعف. مایه مباهات بود که بعد سالها نام بلند «خمینی» بر لبها جاری بود.
آری پیروزی ایران و ایرانی با نام «سید روحالله» گره خورده است. سیدی که موسیوار عصایش را بلند کرد و اکنون ضربات آن بر پیکرهی منحوس فرعونیان فرود میآید.
نامت بلند روح خدا
مریم غلامی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
لشکر قدس
گیج و سر به هوا نمیدانم چه کار میکنم؟ وسایلم را از کجا باید پیدا کنم؟
سیاهپوش میروم جلوی آئینه: «هنوز یک ماه از محرم و صفر نگذشته که لباس سیاهم را گذاشته بودم کنار.»
صدای خواهرم که «بدو دیر شد» از آئینه پرتم کرد بیرون. با دونفر دیگر از دوستانش که سر خیابان قرار داشت راه افتادیم به طرف میدان جهاد. شدیم یک تیم چهار نفره.
با خوردن اولین بادخنک توی صورتم یاد خبر سر صبح کانال کاشانیها افتادم. هوا شناسی اعلام کرده کاشان چند درجه خنک میشود. حتی احتمال دارد به یکباره درجه و دمایش به روزها و شبهای زمستانی هم برسد. هر چه تو هفته آخرِ شهریور و هفته اول مهر، خورشید حسابی داغ کرده بود، حالا میخواهد برایتان جبران کند.
رسیدیم به ضلع جنوبی میدان جهاد.
نشد ندارد شهرداری جایی از شهر را بکند و زود به دادش برسد. باید چند تا مصدوم روی دستش گذاشت. تا چشم کار میکرد دورتادور میدان چالههایی حفر شده بود که حرکت تیم چهار نفرهمان را به وقفه انداخت.
به لطف عابرین قبلی با ریختن خاکها روی هم، چیزی شبیه پل درست شده بود. از روی پل خاکی رد شدم. جمعیت ایستاده بودند. با پرچمهای ایران، حزب الله و مرگ بر آمریکا و پرچم قرمز و سیاهی که رویش نوشته بود لشکر حسین؛ لشکر قدس است. مرد جوانی پشت بلندگو رجز میخواند و حیدر حیدر از گلوی مردم بغضدار میگرفت.
دیگر سردم نبود.
چشمم افتاد به پیرزنی که پای نخل کوتوله
زیر چادرش غور کرده. انگار او هم از سرمای یکهویی کاشان غافلگیر شده بود. نزدیکش رفتم. دو دریاچه شبنم زده توی چشمهایش دیدم که هوای شهر نمیگذاشت سر ریز شود.
وقتی ازش پرسیدم چطور با خبر شدی؟ بغضش ترکید و گوشه چادرش را خرج پاک کردن اشکهایش کرد. با دست دیگرش هوای عکس سیدحسن را داشت تا مبادا خم شود.
«از تلویزیون سمت خدا میدیدم که یکهو قطع شد و پیام آقا را خواندند. وقتی گفت هر کس از دستش کاری بر میآید باید به لبنان یاری بدهد؛ دلم هری ریخت پائین. گفتم حتما خبری شده. دیگر از پای تلویزیون بلند نشدم. ساعت ۳ بعدازظهر که خبر شهادت سیدحسن نصرالله را اعلام کردند دیگر حال خودم را نفهمیدم. هر چه گریه کردم خالی نشدم.
از منِ شکسته پکسته که کاری بر نمیآید. خوش به حال شما جوانترها. میتوانید برای پیروزی حزب الله قدمی بردارید.
هنوز از داغ آقای رئیسی دلم صاف نشده چطور این خبر را باور کنم؟ حکمتش چیه این همه رفتن باور نکردنی پشت سر هم ببینیم؟» با طرح این سوالها صدایش بیشتر از تن نحیفش میلرزید.
راست میگفت؛ پائیز همین جوری هم دلگیر بود، گرفتن سیدحسن از ما دیگر چه بود!؟
برگشتم پیش تیم. خواستم محکشان بزنم. - کیها حاضرند برای لبنان کاری کنند؟
هر سه نفرشان بلند گفتند: «من!»
- آخه شما چطوری؟
یکیشان گفت: «همان طوری که رهبر یمن با همه نداری و محاصره نظامی گفت نان خود را با فلسطینیها تقسیم میکنیم.
همان طوری که سیدحسن گفت اگر اسراییل بخواهد به ایران حمله کند به عنوان استانی از ایران به او حمله میکنیم.»
دوباره چشمم افتاد به پرچم قرمز و مشکی لشکر حسین(ع) لشکر قدس است.
صدای مرد جوان بلندتر شد: «کاشانیها هیئتیاند. پای روضههای امام حسین (ع) بزرگ شدند. میخواهم این صدای شما تا دل تلاویو برسد...
همه با هم؛ حیدر حیدر! حیدر حیدر...»
ملیحه خانی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
اگر شهید شویم پیروزیم
از زمانی که خبر شهادت دبیر کل حزبالله را شنیدیم، انگار همه چیز سریعتر شد بعد از گذشت ساعتی پوسترها کم کم در فضای مجازی قرار میگرفت و بیانیهها پشت هم منتشر میشد. پوستر تجمع دانشگاهیان که حالا استوری تمام بچهها شده بود، نوید اتفاقی خوب و تاثیرگذار را در شهر میداد.
چشم بر هم گذاشتیم و گذشت، حالا ساعت ۱۳ روز یکشنبه شده و من به همراه دوستانم در مقابل دانشکده پرستاری ایستادیم.
از هر سو دانشجویان به سمت دانشکده پرستاری مسیر کج میکردند.
بنری سفید که با عنوان اعلام آمادگی برای اعزام به جبهه مقاومت در ابتدای ورود به جمعیت گذاشته شده دانشجویان را به سمت خود میکشاند.
جمعیت هر ثانیه بیشتر میشد، این تجمع بزرگ که در محکومیت رژیم صهیونیستی و اقدام جنایتبارش جهت به شهادت رساندن شهید سید حسن نصرالله بود اینبار انگار متفاوت به نظر میرسید.
دانشجویان پرچم به دست و با قدمهایی استوار به جمعیت اضافه میشدند.
خبری از گونههای خیسِ آغشته به اشک نیست، چشم نسل جوان این کشور انگار داستان جدیدی روایت میکند؛ چیست در چشمان آنان که اینگونه مقاوم قدم بر زمین میگذارند و اینچنین پرچم حزبالله را در آسمان به اهتزار در میآورند؟!
چیست در دستانشان که اینگونه متفاوت مشت گره میکنند و شعار سر میدهند؟
چرا خبری از گریه نیست؟ چشمها انگار طالب چیزی هستند؛ انگار میخواهند خبری را مخابره کنند.
گوشهایم را تیز میکنم، کلمهای پر تکرار در میان گفتوگوها به گوشم میخورد «انتقام»
حالا انگار قطعههای پازل کامل میشود؛ این قدمهای استوار و این مشتهای محکم، این پرچمهای بالاتر از همیشه و علمداران خستگی ناپذیر، این نیروهای جوان و چشمانی منتقم...
نگاهی به بنری آبی رنگ در ابتدای جمعیت میاندازم، چشمانم را ریز میکنم، همان بنر سفید است که حالا مملو از امضا و رجزخوانی شده.
دانشجویانی که حالا در جوار مزار شهید گمنام نیازی نیست بلند بیانیه بخوانند و مصاحبه کنند، پیامشان را از همان ابتدا به دشمن دادهاند. پیامی محکمتر از قبل، پیامی که اقتدار و انتقام و پیروزی را نوید میدهد و همبستگی و اتحاد جبهه همیشه پایدار مقاومت را فریاد میزند.
دانشجویان شهرستان بجنورد حالا با امیدی فراتر از قبل زیر لب از پیروزی بزرگ مقاومت صحبت میکنند و میدانند آن سید شهید اگاه بود از سرنوشت این امت که اینچنین گفت: «ما شکست نمیخوریم اگر پیروز شویم پیروزیم و اگر شهید شویم نیز پیروزیم»
زهرا قربانی
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد اجتماع بزرگ دانشگاهیان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #لبنان
و الله خیرالماکرین
سوار هر ماشینی میشوم راننده و مسافرانش را به حرف میگیرم. ازشان دربارهٔ شهادت سید و لحظهٔ شنیدن خبرش میپرسم. اکثریت مطلقشان هنوز باور ندارند که سیدحسن به شهادت رسیده.
بعضی میگویند: «کی دیده پیکرش رو؟ ما که باور نمیکنیم.» بعضی هم این را مکر حزبالله میدانند در جواب مکرهای اسراییل. و بلافاصله با عربی فصیح میگویند: «ومکروا و مکرالله و الله خیرالماکرین»
اوضاع عجیبی است. قصه ولی همان است که سیدحسین برایمان گفت: «حب زیاد ما به سید نمیگذارد باور کنیم شهادتش را.»
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/ravayat_nameh
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
خوشحالم
یکی از محرمهای کرونا با ماسک و فاصله نشسته بودیم کف یک پارکینگ روباز و آقا احسان منبر بود. جلسه حوالی گمرک بود و وسط منبرش هواپیمایی داشت فرود میآمد. آنقدر صدایش بلند بود که گوشهامان سوت کشید. آقا احسان سکوت کرد؛ بعد گفت: بلند یک یا حسین بگویید؛ از پشت ماسک نعره زدیم. هواپیما دور شد و آقا احسان گفت: این هواپیما پنج ثانیه از بالای مجلس ما رد شد و با یاحسینی که گفتید قیامت آنها را هم در جمع شرکتکنندگان این مجلس خواهند نوشت.
خوشحالم؟ خیلی...
معلوم نیست؟ لرزش دستهای نتانیاهو را ندیدید؟ خندههای بچههای غزه را چطور؟ ذوق کرمانشاهیها را چی؟
جنگ چیز خوبی است؟ مطلقا نه...
به گواه تاریخ، نه جنگ طلب بودهایم نه آغازگرش...
ولی هر حملهای شد جوابش را دادیم هزاران لیتر خون دادیم و یک استکان کمرباریک خاک نه. نگذاشتیم غبار وطن روی پوتینهاشان را با خودشان برگردانند.
خوشحالم؟ خیلی
ممکن است موقت و مقطعی باشد!! باشد...
با گلویی پاره و کف دستهایی سرخ و دو انگشتر کج و کوله به خانه برگشتهایم؛ نیکان صدایش خروسکی شده، از بس غاره زد، شوخی نیست امشب مهمترین شب قرن آینده ایران بود.
امید... این اکسیر عجیب این چراغ روشن و گرم بیخ قلب که تمام سوخت حیات آدمی است. دست زدم داد زدم و بعد حامد دست لاله کرد سیگاری گیراندیم و بر پلهای از خیابان فلسطین بغضم ترکید. میگویند پیکر سید سالم است؛ دلم یواشی میگوید برویم زیپ کاور را باز کنیم اشک گرم و براق گوشه چشمهایش را ببینیم و بگویم زدیم سید شخمشان زدیم، سید نبودی ببینی...
مبارکمان باشد شکستن شاخ وحشیترین اهریمن کودککش جهان؛ مبارکمان باشد الله اکبرهای پشتبام؛ مبارکمان باشد این ادب کردن کودک حرامزاده و تخس محلهی خاورمیانه
پ.ن ۱: عروسی امیر مرزبان، بود اکثر شاعران هم نسلمان هم، بودند، استاد بهمنی هم بود. ساقدوش امیر بودم و تا بنشیند بر تخت دامادی ریز قر دادم. بهمنی جان همانطور که نمک روی خیار برش خوردهی براق میزد گفت: «رقصت هم مثل غزلت است...» میز منفجر شد از خنده گفتم تعریف بود یا تقبیح!؟ گفت: «خندههاتان نگذاشت هزار ماشااللهش را بگویم» خیلی کیف داد
پ.ن ۲: رفتن موشکها را که میدیدم، میشنیدم یا حسینها و یا صاحب الزمانها را... یاد حرف آقا احسان افتادم؛ ما برای پرندههای فولادیِ داغ، داشتیم دعا میخواندیم که خوش به مقصد برسند و رسیدند.
پ.ن ۳: عراق لبنان يمن سوريه غزه امشب همه خوشحالند. ما نیز در خاورمیانهای که هر روز گوشهایش دست و پا و سری با انفجار به هوا پرت میشود، امشب نقل و شکلات و گل در آسمان بود. الحمدلله.
حامد عسکری
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا