📌 #عملیات_انتقام
سید حسن نصرالله
داشت کلاس مهدویت بچهها را اداره میکرد. تعدادشان کم بود. گفتم: کو بقیه؟
با مهربانی گفت: بعد از ظهرین؟ تعطیل شدن میان.
گفتم: خسته نیستن؟
تعجب کرد و پرسید: خسته؟! نه، با بازی و نقاشی و شعر و سرود و پذیرایی کنار همیم. اونا روزشماری میکنن تا سهشنبه بیاد و بیان اینجا.
ازش پرسیدم لحظهایی که خبر شهادت سید مقاومت رو شنیده، چه حالی داشته؟
سر جاش جابجا شد و گفت: خیلی برام سخت بود خیلی. یهو ته دلم خالی شد یهو انگار پشتم خالی شد. ببین! من پدرم چن ماهی میشه به رحمت خدا رفته. آدم وقتی باباشو از دست میده به عموش دل میبنده، درسته! پشتش به عمو گرمه. شهید سید حسن نصرالله هم همینطور. خیلی ناراحت شدم خیلی. اصلا نمیدونستم چیکار کنم. خیلی نگران آقا بودم. اما وقتی حضرت آقا پیام دادن و از ایشون نه به عنوان یک شخص بلکه به عنوان یک راه، یک مکتب یاد کردن، کم کم دارم از اون حال آزاردهنده بیرون میام. حرفای آقا مثل آب روی آتیشه
طاهره نورمحمدی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
جوشن صغیر هفتگی
مثل همیشه بعد از خبر استانی، منتظر خبر ۲۰.۳۰ بودم که خبری زیرنویس شد. خبر از حمله دوباره اسرائیل به جنوب لبنان بود که ضاحیه را مورد هدف قرار داده بود. در این بین میگفتند سیدحسن نصرالله هدف اصلی آنان بوده و فقط منتظر تایید قطعی شهادت هستند.
دعا دعا میکردم این طور نباشد و چنین مردی را از دست ندهیم؛ مردی مقاوم، دلسوز و مهربان.
یاد شبی افتادم که منتظر خبر سلامتی شهید رئیسی بودیم،
تسبیح را برداشتم حمد سلامتی خواندم، دلم تاب نداشت، پسرم خبرها را پیگیر بود که کلیپی از سخنرانی سیدحسن نصرالله توجه ام را جلب کرد؛
"هر کجا ما را یافتید، در همه جبههها، هر حسینیه، هر مسجد، ما را بکشید، ما شیعیان علی ابن ابیطالبایم ..."
وقتی این صحبتها راشنیدم با خودم گفتم: شهادت دعای همیشگی این عزیزان است و سید را به خدا سپردم.
عصر روز بعد وقتی خبر قطعی شهادت را که شنیدم گفتم: سیدجان شهادتت مبارک...
فقط این را میدانم با شهادت این بزرگان راه مقاومت تمام نمیشود وحتی پرشورتر میشود.
تصمیم گرفتم از این بعد سهشنبه هر هفته که دوره قرآن داریم با خانمهای محل برای مقاومت و پیروزی حق علیه باطل دعا کنیم و دعای جوشن صغیر را بخوانیم.
حدیثه محمدی
جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
خیرات سید
نگاهی به یخچال بستنی جلوی در ورودی مغازه انداختم. همان رو یک بستنی بسکوئیتی با طعم اورئو نشسته بود. انقدر چشمک میزد که نمیشد نگاهش نکنی. حسنا فوری در کشویی یخچال را باز کرد و گفت: «امممم...» همینطور که چشم میانداخت، من دقت کردم دیدم بستنی بیسکوئیتی اورئو ۱۵ تومان است. خیلی ذوق کردم. فکر میکردم بالای بیست باشد. توی دلم گفتم: «اگر حسنا بستنی ارزون برداشت، منم ازینا بر میدارم!» حسنا هم فوری یک سالار برداشت و گفت: «این!» آخ ای بچه! خب مگر کیم چه کم از سالار و مگنوم دارد؟ دوباره اروئو روی بستهبندی را نگاه کردم. شرکت دومینو چهکار که با دل ما نمیکند! آمدم برش دارم، گفتم:
- ثمین! پول کم میآوری!
- آخه پونزده تومن چیه؟
- به مردم غزه فکر کن!
- پس شام درست نکن!
- سید حسنو چی میگی؟
به سید حسن فکر کردم. عمیق شدم. تصویر گونههای برجسته و چشمان نافذش که روی آن صورت گوشتی کوچکتر جلوه میکرد برایم مجسم شد. توی تصورم به من خندید. دشداشهی سفید تنش بود و میگفت:
- من خودم اهل خوردنم. تا دلت میخواد بخور. مگه بستنی خوردن جرمه؟
دوباره نگاهش کردم، با همان دشداشه، همانطور که عمامه بسر نداشت و عینکش در دستش بود موجی روی زمینش انداخت. قلبم درد گرفت، دهانم خشک شد. به یخچال نگاه کردم، بستنی سالار و اورئو را برداشتم رفتم و سمت صندوق، از هرکدام دوتا. بعد ازین که مغازه دارحسابشان کرد، یک سالار را دادم دست دخترم. یک سالار و یک اورئو هم دادم به دو تا دختر توی مغازه، گفتم: «خیرات سیدحسن هستش.»
پینوشت: پشت فرمان که نشستم، بستنی را باز کرده، شروع به خوردن کردم. طعم خوشمزهترین بستنی دنیا را داشت برایم.
تمام که شد، فاطمه حسنا گفت: «مامان، من نمیتونم اینو تموم کنم!» برگشتم نگاهش کردم، سالارش نصف شده بود. توی دلم مهمانی شد! آخجون سالار! گفتم:
-مامان جان سعی کن بخوری، اگه اصلا نتونستی بده من تمومش میکنم!
بعد به آشغال بستنی اورئو روی صندلی شاگرد نگاه کردم و ته دلم کفتم: حالا خوبه این همه خوردی الان!ً
داشتم با خودم کلنجار میرفتم: «حالا که سالار هم مال خودت شد، بالاخر حیف شد که برای خودت هم بستنی خیراتی خریدی!» که حسنا آمد جلو نشست کنارم! گفتم: بستنیات کوش؟
-خوردمش مامان! من اصلا دلم نمیآد مامانم الکی چاق بشه!
ثمین شاطری
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
زمزمی از نور
ساعت ۸ شب بود. خسته از صبح تا شب حضور در بازار و خرید جهیزیه و البته گرانی برخی اقلام، کنار همسرم توی ماشین نشسته بودم. گوشی زنگ خورد. همسرم خیلی سریع از ماشین پیاده شد و همزمان گفت: «بالاخره زدیم»
به دنبالش من هم پیاده شدم. آسمانِ ابری خرمآباد را نگاه میکردیم، به دنبال ردی از موشکها. قلبم تند تند میزد. ذکر شکر خداوند از زبانم نمیافتاد. بعد از چند دقیقه یک نورِ در حال حرکت توی آسمان دیدم. بلند گفتم: «اوناهاش»
مرد جوانی جلوتر از ما راه میرفت. با سر و صدای ما نگاهش سمت آسمان افتاد. گوشیاش را بالا برد. کم کم توجه مردم جلب شد. ماشینها هم ترمز زدند که چند ثانیهای آسمان را ببینند.
موشکها یکی پس از دیگری از دل کوههای خرمآباد شلیک می شدند، بالا میرفتند و پشت ابرها ناپدید میشدند.
یک موتوری که رانندهاش تیپ امروزی داشت کنار همسرم ایستاد. همزمان یک موشک دیگر به سمت بالا رفت. راننده موتور که روی یک طرف دسته موتورش لَم داده بود و با غرور آسمان را نگاه می کرد، گفت: «کاش این یکی سهم نتانیاهو بشه!» در حالی که چشمانش برق میزد، دو سه بار این جمله را تکرار کرد.
رسیدم منزل. پدر، مادر و خواهرم جلوی تلویزیون نشسته بودند و با هیجان اخبار را پیگیری می کردند. شبکه خبر تصاویر فرود موشکها در اسرائیل را نشان میداد. جگرم خنک شد. تصاویر، جان تازه به من میداد. انگار که صد حمد به میت بخوانی و زنده شود!
تصویری از رد نورانی و پرتعداد موشکها بر فراز مسجد الاقصی دیدنی بود. آنجا زمزمی از نور پدید آمده بود...
معصومه عباسی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestanir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
همه یک خانوادهایم
پیش خودم گفتم «آخه آدم اینقدر بی فکر؟» پاییز اهواز هوا خنک نمیشود هیچ، خاک و بیماری هم به آن اضاف میشود، از اینها که بگذری شرجی نود درصدی یقهات را میگیرد و مرد کاملش را کم طاقت میکند. بچه شیرخوار را در این هوا و این شلوغی برای چه با خودت آوردی؟
اشک در چشمش جمع شد، میگفت: توی حوزه پای درس و مباحثه بودم. خبر شهادت سید حسن نصرالله را وقتی فهمیدم که اول صبح در حوزه صدای اذان بلند شد. درس و مباحثه تعطیل شد و هر کس کنجی را پیدا کرد و برای خودش دل سیری گریه کرد.
هر چه مراسم برای سید میرفتم دلم آرام نمیشد. تا اینکه خبر وعده صادق دو را شنیدم.
میخواهم بچهام در این راه باشد، مقاومت را یاد بگیرد، خون بچه من از بچههای غزه رنگینتر نیست. بچه من در امنیت و در آغوش پدرش اینجا آمده. این سر و صدا کجا و صدای بمب باران.
مصطفی شالباف
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
رسانه بیداری
@resanebidari_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
وقتی زمین از خوشحالی میلرزد...
در خانه نشستهایم، من و مامان. ساعت هشت نشده، مامان میگوید: بلندی شبهای پاییز فقط از ساعت هفت تا هشت است، بقیه ساعت زود میگذرد. به بابا که زنگ میزنم میگوید تا شما سفره را بیاندازید در خانه هستم. نمیدانیم کجا رفته، از ساعت شش بیرون رفته و نیامده. مامان روی مبل نشسته، من هم گردنم خم است روی گوشی. پنجرهها میلرزند،مامان بلند میگوید: زلزله آمده و دست من را میگیرد و به حیاط میبرد.
در حیاط ایستادهایم، نه دیگر زمین میلرزد نه پنچرهها. هر دویمان آسمان و نورهای زرد راه گرفته در آسمان را میبینیم.
نرجس تاجالدینی
@revayatasr
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #چهارمحال_و_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
تولد برادرزادهام بود...
تولد برادرزادهام بود و بعد شهادت سیدحسن نصرالله حال دلمان خوب نبود، ما علمدارمان را از دست داده بودیم و در بهت و حیرت بودیم،
ما بودیم و هزارتا ای کاش و اگرها...
ما بودیم و فکر و خیال اینکه انتقام اسماعیل هنیه چی شد؟
اگه لحظهها را از دست نمیدادیم،
این اتفاقها ممکن بود نمیافتاد...
که برادرزاده پنج سالهام با موهای خرگوشیاش آمد بالا گفت: عمه جون تولد منه، همه اومدن تو نمیای؟
برای بزرگترها بهانه بیاورم برای دختربچه پنج ساله چه بهانهای میشود آورد؟
به خاطر دل کوچیکش رفتم طبقه پایین،
هیچذوق و شوقی مرحم دل ما نبود.
بزرگترها دو به دو داشتن از شهادت سید صحبت میکردند،
غروب سهشنبه بود و من هم سرگرم گوشی که
گوشیام زنگ خورد،
پشت گوشی صدای همسرم بود که میگفت: زدن
زدن،
و من خوب میدانستم کدام زدن تست که
صدای همسرم را به این هیجان رسانده،
بیاختیار بین مهمانها فریاد زدم:
زدن!
زدن!
مهمانها همه خوشحال شدند،
صلوات فرستادند،
دست زدند،
شبکه خبر را گرفتیم، دیدیم:
انگار تاریخ سالها منتظر مخابره این تصاویر بود...
دو ساعتی چشممان به صفحه جادویی بود
قلبمون از خبر حماسی و غرور آفرین به شماره افتاده بود،
تا اینکه پیامکی آمد که تجمع مردم بجنورد ساعت ۱۰ شب میدان شهید.
دخترهای نوجوان خانه، یکجا بند نبودند و میخواستند هرچه زودتر برسند به میدان شهید.
سریع حاضر شدم و سوئیچ ماشین را برداشتم؛
گفتم: هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله!...
بچهها از ذوق دویدند، جیغ زدند و چشم بهم زدنی داخل ماشین حاضر شدند،
خیابانهای اطراف میدان شهید را بسته بودند و برای ما فرصت مغتنمی بود تا با صدای بلند نماهنگ جدید ابوذر روحی با موضوع موشکها و حزب الله
از ماشین پخش میکردیم و کل شهر را با هیجان و شادی وصف ناپذیرش زیر پا گذاشتیم.
ما در میان انبوه ماشینهای شهر، مثل قطرهای از دریا بودیم که به رود خیابانها جاری میشدیم و شادی ملتهای آزاده جهان را بین مردم شهر تقسیم میکردیم.
سارا رحیمی
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
علاء
لطفا بخوانید
از شهیدی که دیر به سید حسن رسید اما رسید...
این آقا که عکسش اینجاست اسمش علاء است و کسی که از سرنوشت علاء بعد از شهادت سید حسن میگوید، محمد است.
محمد میگوید میخواهد قصهی علاء را برایتان بگوید و اینکه علاء چطور سعی کرد سید را نجات دهد اما کنار او شهید شد.
علاء یکی از افرادیست که در تیم پزشکی برای نجات جان مردم بعد از بمبارانها حضور داشت. آنها آن روز در محل بمباران حضور پیدا کردند. تعدادی از آنها تلاش کردند به سید برسند اما به علت استنشاق مواد موجود در اثر بمباران بیهوش شدند. ساعتها تلاش کردند، رفتند و آمدند اما خبری از پیکرها نبود تا اینکه برخی خسته شدند و تصمیم گرفتند استراحت کنند و فرصت خواستند. اما علاء اصرار داشت که من میخواهم بروم پایین، نمیخواهم استراحت کنم. گفت من چیزی برای از دست دادن ندارم. با اینکه علاء سه فرزند دارد. پس ماسک اکسیژن را به صورتش زد و پایین رفت. علاء بیرون نیامد. برنگشت. چند ساعت بعد از استراحت، تیم پزشکی پایین رفتند و دیدند علاء کنار سید حسن دراز کشیده. علاء ماسک را برداشته بود و به صورت سید گذاشته بود. تلاش کرده بود سید برگردد. برنگشت. علاء هم همانجا بیماسک با او رفت و تن بیجانش فریاد «بعد از تو خاک بر سر دنیا» شد.
هفهاف بصری هم دیر رسید، آوارهی محمّد بود. به سپاهیان عمر سعد گفت یا ایّهاالجندُ المجَند، أنا الهفهافُ بن المهند، أبغی عیالَ محمّد.
خداوندا!
تو شاهد باش.
ما نیز در این کوچه پسکوچهها دنبالیم.
تو شاهد باش آمدند آن قوم که دنبال بودند.
دیر آمدند اما آخر آمدند...
محمدامین رضایی
@m_amin_rezai
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
علاء
روایت محمد امین رضایی | قم
📌 #عملیات_انتقام
شاهدان پیروزی
وسط جمعیت اطرافم را نگاه میکردم و تند تند یادداشت بر میداشتم. نگاه سنگین یک دختر بچه از وسط جمعیت توجهم را جلب کرد. چفیه سبز به سرش بسته بود. ابروها و پیشانیاش را در هم کشیده بود و مثل عقاب از من چشم بر نمیداشت. به طرف جمعیت دبیرستان پسرانه نوبت اول رفتم. باز هم دختر بچه نگاهم میکرد. حدس زدم قضیه از چه قرار است. دلم میخواست بروم جلو و بگویم عمو جان به خدا من جاسوس نیستم و این یادداشتها و نگاههای مشکوکم، جمعآوری اطلاعات برای واحد 8200 موساد نیست. هنوز هم خیره بود. بعد یک نگاه به تکتیرانداز بالای ساختمان کرد و یک نگاه به من. بدون کلامی به من فهماند که قبل از هر حرکتی، آن سرباز با نهایتا یکی دو تا تیر از پا درم میآورد. یک پسرک تپل که شاید بر خلاف او فکر میکرد. با لپ گل انداخته از وسط جمعیت جلو آمد و با یک تکه کارتن شروع کرد به باد زدنم. بلوزِ فرم به تنش چسبیده بود و یکبند از سر و صورتش عرق میریخت. خواستم بگویم عموجان باد نزن خسته میشوی؛ اما باد خنکی که توی آن شرجی میفرستاد خیلی میچسبید و من هم نفس و نای حرف زدن نداشتم. سردار حاجتی پشت تریبون رفت و سخنرانی را شروع کرد:« (آقا روح الله) معادلات جهان را به هم زد.» دختر بچه زیر چشمی نگاهم میکرد و توی گوش بغل دستیاش حرف میزد. پسرک تپل از من رد شد و رفت سراغ نفر بعدی. سردار حاجی گفت موشکهای (Made in Iran) قلب استکبار را شکافتند. دو تا پسر سبیل کلفت آمدند کنارم ایستادند. با اینکه به قیافهشان میخورد که پسرشان همسن من باشد ولی با لباس فرم مدرسه بودند و چیپس سرکهای میخوردند. کمی جلوتر رفتم تا از جمعیت عکس بگیرم. دخترک هنوز نگاهم میکرد و اینبار توی گوش تعداد بیشتری حرف میزد. چند دختر که ماسک زده بودند به طرفم آمدند و از کنارم رد شدند و دوباره همان مسیر را از کنارم برگشتند. در هر بار که از کنارم رد میشدند چشمشان فقط به موبایلم بود. من هم کمی موبایلم را کج میگرفتم تا تمام و کمال تویش را ببینند و خیالشان راحت شود. فکر کنم بالاخره دخترک آن طرف خیابان بیخیال من شده بود و به سخنرانی سردار حاجتی گوش میکرد که میگفت همین دخترها و پسرهای بسیجی پوزه دشمنان را به زمین خواهند زد. گفت مدرسههایی که میرود، بچههای کلاس اطلاعات فنی موشکها را از بر هستند. من هم توی فکرم به سردار گفتم که این بچهها از صد تا نیروی اطلاعاتی تیز بینترند. از بین هزارتا آدم میتوانند کسی که از جمعیت اطلاعات جمع میکند را پیدا، شناسایی و حتی با یک نیم نگاه تهدید کنند.
هوا گرفته بود و دل همه حضار هم. گاهی پسری بادمان میزد تا گرمای هوا را حس نکنیم و سپاه موشک میزد که لحظهای غم شهادت سید حسن دست از آزار دلمان بردارد. سردار حاجتی گفت جای سید حسن خالیست که این عملیات را ببیند. شادی بچهها را ببیند. آزادی قدس به دست همین دانشآموزان را ببیند.
سجاد ترک
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
رسانه بیداری
@resanebidari_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
انتقام سخت - انتخاب سخت
انتخاب سخت بود؛ دیدن لحظات موشک باران شدن قوم نفرین شده تاریخ یا بیرون زدن از خانه و فریاد شادی برآوردن؟
نه نمیتوانستی از قاب جادویی خانه دل بکنی، نه قلبت اجازه میداد این شادی را تنهایی نفس بکشی. بالاخره قرار بر رفتن شد تا ماندن. از دیدن آن لحظات شیرین دل کندی و میان مردم رفتی. مردمی که درست عین تو نتوانسته بودند شادی را به تنهایی هضم کنند. هرکسی یک جور شادی میکرد، یکی باند گذاشته بود روی ماشین و بلند بلند میخواند. یکی در عین ملزم نبودنش به حجاب، ولی با نگاهش شادی مردم را تایید میکرد. همه آمده بودند که خوشحالیشان را باهم تقسیم کنند. انگار همه عین تو فهمیده بودند که این شادی جنسش فرق میکند. این شادی را باید مثل کیک تولد تقسیم کرد تا مزهاش تا قرنها زیر زبانت بماند. کیک تولدی که قرار است نظم نوین جهانی را اراده کند.
زهرا یعقوبی
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا