📌 #عملیات_انتقام
زمزمی از نور
ساعت ۸ شب بود. خسته از صبح تا شب حضور در بازار و خرید جهیزیه و البته گرانی برخی اقلام، کنار همسرم توی ماشین نشسته بودم. گوشی زنگ خورد. همسرم خیلی سریع از ماشین پیاده شد و همزمان گفت: «بالاخره زدیم»
به دنبالش من هم پیاده شدم. آسمانِ ابری خرمآباد را نگاه میکردیم، به دنبال ردی از موشکها. قلبم تند تند میزد. ذکر شکر خداوند از زبانم نمیافتاد. بعد از چند دقیقه یک نورِ در حال حرکت توی آسمان دیدم. بلند گفتم: «اوناهاش»
مرد جوانی جلوتر از ما راه میرفت. با سر و صدای ما نگاهش سمت آسمان افتاد. گوشیاش را بالا برد. کم کم توجه مردم جلب شد. ماشینها هم ترمز زدند که چند ثانیهای آسمان را ببینند.
موشکها یکی پس از دیگری از دل کوههای خرمآباد شلیک می شدند، بالا میرفتند و پشت ابرها ناپدید میشدند.
یک موتوری که رانندهاش تیپ امروزی داشت کنار همسرم ایستاد. همزمان یک موشک دیگر به سمت بالا رفت. راننده موتور که روی یک طرف دسته موتورش لَم داده بود و با غرور آسمان را نگاه می کرد، گفت: «کاش این یکی سهم نتانیاهو بشه!» در حالی که چشمانش برق میزد، دو سه بار این جمله را تکرار کرد.
رسیدم منزل. پدر، مادر و خواهرم جلوی تلویزیون نشسته بودند و با هیجان اخبار را پیگیری می کردند. شبکه خبر تصاویر فرود موشکها در اسرائیل را نشان میداد. جگرم خنک شد. تصاویر، جان تازه به من میداد. انگار که صد حمد به میت بخوانی و زنده شود!
تصویری از رد نورانی و پرتعداد موشکها بر فراز مسجد الاقصی دیدنی بود. آنجا زمزمی از نور پدید آمده بود...
معصومه عباسی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestanir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
همه یک خانوادهایم
پیش خودم گفتم «آخه آدم اینقدر بی فکر؟» پاییز اهواز هوا خنک نمیشود هیچ، خاک و بیماری هم به آن اضاف میشود، از اینها که بگذری شرجی نود درصدی یقهات را میگیرد و مرد کاملش را کم طاقت میکند. بچه شیرخوار را در این هوا و این شلوغی برای چه با خودت آوردی؟
اشک در چشمش جمع شد، میگفت: توی حوزه پای درس و مباحثه بودم. خبر شهادت سید حسن نصرالله را وقتی فهمیدم که اول صبح در حوزه صدای اذان بلند شد. درس و مباحثه تعطیل شد و هر کس کنجی را پیدا کرد و برای خودش دل سیری گریه کرد.
هر چه مراسم برای سید میرفتم دلم آرام نمیشد. تا اینکه خبر وعده صادق دو را شنیدم.
میخواهم بچهام در این راه باشد، مقاومت را یاد بگیرد، خون بچه من از بچههای غزه رنگینتر نیست. بچه من در امنیت و در آغوش پدرش اینجا آمده. این سر و صدا کجا و صدای بمب باران.
مصطفی شالباف
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
رسانه بیداری
@resanebidari_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
وقتی زمین از خوشحالی میلرزد...
در خانه نشستهایم، من و مامان. ساعت هشت نشده، مامان میگوید: بلندی شبهای پاییز فقط از ساعت هفت تا هشت است، بقیه ساعت زود میگذرد. به بابا که زنگ میزنم میگوید تا شما سفره را بیاندازید در خانه هستم. نمیدانیم کجا رفته، از ساعت شش بیرون رفته و نیامده. مامان روی مبل نشسته، من هم گردنم خم است روی گوشی. پنجرهها میلرزند،مامان بلند میگوید: زلزله آمده و دست من را میگیرد و به حیاط میبرد.
در حیاط ایستادهایم، نه دیگر زمین میلرزد نه پنچرهها. هر دویمان آسمان و نورهای زرد راه گرفته در آسمان را میبینیم.
نرجس تاجالدینی
@revayatasr
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #چهارمحال_و_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
تولد برادرزادهام بود...
تولد برادرزادهام بود و بعد شهادت سیدحسن نصرالله حال دلمان خوب نبود، ما علمدارمان را از دست داده بودیم و در بهت و حیرت بودیم،
ما بودیم و هزارتا ای کاش و اگرها...
ما بودیم و فکر و خیال اینکه انتقام اسماعیل هنیه چی شد؟
اگه لحظهها را از دست نمیدادیم،
این اتفاقها ممکن بود نمیافتاد...
که برادرزاده پنج سالهام با موهای خرگوشیاش آمد بالا گفت: عمه جون تولد منه، همه اومدن تو نمیای؟
برای بزرگترها بهانه بیاورم برای دختربچه پنج ساله چه بهانهای میشود آورد؟
به خاطر دل کوچیکش رفتم طبقه پایین،
هیچذوق و شوقی مرحم دل ما نبود.
بزرگترها دو به دو داشتن از شهادت سید صحبت میکردند،
غروب سهشنبه بود و من هم سرگرم گوشی که
گوشیام زنگ خورد،
پشت گوشی صدای همسرم بود که میگفت: زدن
زدن،
و من خوب میدانستم کدام زدن تست که
صدای همسرم را به این هیجان رسانده،
بیاختیار بین مهمانها فریاد زدم:
زدن!
زدن!
مهمانها همه خوشحال شدند،
صلوات فرستادند،
دست زدند،
شبکه خبر را گرفتیم، دیدیم:
انگار تاریخ سالها منتظر مخابره این تصاویر بود...
دو ساعتی چشممان به صفحه جادویی بود
قلبمون از خبر حماسی و غرور آفرین به شماره افتاده بود،
تا اینکه پیامکی آمد که تجمع مردم بجنورد ساعت ۱۰ شب میدان شهید.
دخترهای نوجوان خانه، یکجا بند نبودند و میخواستند هرچه زودتر برسند به میدان شهید.
سریع حاضر شدم و سوئیچ ماشین را برداشتم؛
گفتم: هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله!...
بچهها از ذوق دویدند، جیغ زدند و چشم بهم زدنی داخل ماشین حاضر شدند،
خیابانهای اطراف میدان شهید را بسته بودند و برای ما فرصت مغتنمی بود تا با صدای بلند نماهنگ جدید ابوذر روحی با موضوع موشکها و حزب الله
از ماشین پخش میکردیم و کل شهر را با هیجان و شادی وصف ناپذیرش زیر پا گذاشتیم.
ما در میان انبوه ماشینهای شهر، مثل قطرهای از دریا بودیم که به رود خیابانها جاری میشدیم و شادی ملتهای آزاده جهان را بین مردم شهر تقسیم میکردیم.
سارا رحیمی
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
علاء
لطفا بخوانید
از شهیدی که دیر به سید حسن رسید اما رسید...
این آقا که عکسش اینجاست اسمش علاء است و کسی که از سرنوشت علاء بعد از شهادت سید حسن میگوید، محمد است.
محمد میگوید میخواهد قصهی علاء را برایتان بگوید و اینکه علاء چطور سعی کرد سید را نجات دهد اما کنار او شهید شد.
علاء یکی از افرادیست که در تیم پزشکی برای نجات جان مردم بعد از بمبارانها حضور داشت. آنها آن روز در محل بمباران حضور پیدا کردند. تعدادی از آنها تلاش کردند به سید برسند اما به علت استنشاق مواد موجود در اثر بمباران بیهوش شدند. ساعتها تلاش کردند، رفتند و آمدند اما خبری از پیکرها نبود تا اینکه برخی خسته شدند و تصمیم گرفتند استراحت کنند و فرصت خواستند. اما علاء اصرار داشت که من میخواهم بروم پایین، نمیخواهم استراحت کنم. گفت من چیزی برای از دست دادن ندارم. با اینکه علاء سه فرزند دارد. پس ماسک اکسیژن را به صورتش زد و پایین رفت. علاء بیرون نیامد. برنگشت. چند ساعت بعد از استراحت، تیم پزشکی پایین رفتند و دیدند علاء کنار سید حسن دراز کشیده. علاء ماسک را برداشته بود و به صورت سید گذاشته بود. تلاش کرده بود سید برگردد. برنگشت. علاء هم همانجا بیماسک با او رفت و تن بیجانش فریاد «بعد از تو خاک بر سر دنیا» شد.
هفهاف بصری هم دیر رسید، آوارهی محمّد بود. به سپاهیان عمر سعد گفت یا ایّهاالجندُ المجَند، أنا الهفهافُ بن المهند، أبغی عیالَ محمّد.
خداوندا!
تو شاهد باش.
ما نیز در این کوچه پسکوچهها دنبالیم.
تو شاهد باش آمدند آن قوم که دنبال بودند.
دیر آمدند اما آخر آمدند...
محمدامین رضایی
@m_amin_rezai
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
علاء
روایت محمد امین رضایی | قم
📌 #عملیات_انتقام
شاهدان پیروزی
وسط جمعیت اطرافم را نگاه میکردم و تند تند یادداشت بر میداشتم. نگاه سنگین یک دختر بچه از وسط جمعیت توجهم را جلب کرد. چفیه سبز به سرش بسته بود. ابروها و پیشانیاش را در هم کشیده بود و مثل عقاب از من چشم بر نمیداشت. به طرف جمعیت دبیرستان پسرانه نوبت اول رفتم. باز هم دختر بچه نگاهم میکرد. حدس زدم قضیه از چه قرار است. دلم میخواست بروم جلو و بگویم عمو جان به خدا من جاسوس نیستم و این یادداشتها و نگاههای مشکوکم، جمعآوری اطلاعات برای واحد 8200 موساد نیست. هنوز هم خیره بود. بعد یک نگاه به تکتیرانداز بالای ساختمان کرد و یک نگاه به من. بدون کلامی به من فهماند که قبل از هر حرکتی، آن سرباز با نهایتا یکی دو تا تیر از پا درم میآورد. یک پسرک تپل که شاید بر خلاف او فکر میکرد. با لپ گل انداخته از وسط جمعیت جلو آمد و با یک تکه کارتن شروع کرد به باد زدنم. بلوزِ فرم به تنش چسبیده بود و یکبند از سر و صورتش عرق میریخت. خواستم بگویم عموجان باد نزن خسته میشوی؛ اما باد خنکی که توی آن شرجی میفرستاد خیلی میچسبید و من هم نفس و نای حرف زدن نداشتم. سردار حاجتی پشت تریبون رفت و سخنرانی را شروع کرد:« (آقا روح الله) معادلات جهان را به هم زد.» دختر بچه زیر چشمی نگاهم میکرد و توی گوش بغل دستیاش حرف میزد. پسرک تپل از من رد شد و رفت سراغ نفر بعدی. سردار حاجی گفت موشکهای (Made in Iran) قلب استکبار را شکافتند. دو تا پسر سبیل کلفت آمدند کنارم ایستادند. با اینکه به قیافهشان میخورد که پسرشان همسن من باشد ولی با لباس فرم مدرسه بودند و چیپس سرکهای میخوردند. کمی جلوتر رفتم تا از جمعیت عکس بگیرم. دخترک هنوز نگاهم میکرد و اینبار توی گوش تعداد بیشتری حرف میزد. چند دختر که ماسک زده بودند به طرفم آمدند و از کنارم رد شدند و دوباره همان مسیر را از کنارم برگشتند. در هر بار که از کنارم رد میشدند چشمشان فقط به موبایلم بود. من هم کمی موبایلم را کج میگرفتم تا تمام و کمال تویش را ببینند و خیالشان راحت شود. فکر کنم بالاخره دخترک آن طرف خیابان بیخیال من شده بود و به سخنرانی سردار حاجتی گوش میکرد که میگفت همین دخترها و پسرهای بسیجی پوزه دشمنان را به زمین خواهند زد. گفت مدرسههایی که میرود، بچههای کلاس اطلاعات فنی موشکها را از بر هستند. من هم توی فکرم به سردار گفتم که این بچهها از صد تا نیروی اطلاعاتی تیز بینترند. از بین هزارتا آدم میتوانند کسی که از جمعیت اطلاعات جمع میکند را پیدا، شناسایی و حتی با یک نیم نگاه تهدید کنند.
هوا گرفته بود و دل همه حضار هم. گاهی پسری بادمان میزد تا گرمای هوا را حس نکنیم و سپاه موشک میزد که لحظهای غم شهادت سید حسن دست از آزار دلمان بردارد. سردار حاجتی گفت جای سید حسن خالیست که این عملیات را ببیند. شادی بچهها را ببیند. آزادی قدس به دست همین دانشآموزان را ببیند.
سجاد ترک
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
رسانه بیداری
@resanebidari_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
انتقام سخت - انتخاب سخت
انتخاب سخت بود؛ دیدن لحظات موشک باران شدن قوم نفرین شده تاریخ یا بیرون زدن از خانه و فریاد شادی برآوردن؟
نه نمیتوانستی از قاب جادویی خانه دل بکنی، نه قلبت اجازه میداد این شادی را تنهایی نفس بکشی. بالاخره قرار بر رفتن شد تا ماندن. از دیدن آن لحظات شیرین دل کندی و میان مردم رفتی. مردمی که درست عین تو نتوانسته بودند شادی را به تنهایی هضم کنند. هرکسی یک جور شادی میکرد، یکی باند گذاشته بود روی ماشین و بلند بلند میخواند. یکی در عین ملزم نبودنش به حجاب، ولی با نگاهش شادی مردم را تایید میکرد. همه آمده بودند که خوشحالیشان را باهم تقسیم کنند. انگار همه عین تو فهمیده بودند که این شادی جنسش فرق میکند. این شادی را باید مثل کیک تولد تقسیم کرد تا مزهاش تا قرنها زیر زبانت بماند. کیک تولدی که قرار است نظم نوین جهانی را اراده کند.
زهرا یعقوبی
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
موبایل نُنُر
خیلی لوس از دستم افتاد زمین و خیلی نُنُرتر نصف صفحهاش سیاه شد. اولش متوجه نبودم چه بلایی سرم آمده. گفتم بالاخره یکی دو ساعت وقتم را میگیرد و درست میشود ولی نشد.
وقتی سراغ مغازهداری که خط موبایل لبنانیام را ازش خریده بودم، رفتم، کمی گوشیام را زیر و رو کرد و با تعجب گفت: poco m3؟
و صورت و لب و لوچهاش را جوری تغییر داد که یعنی با گونه جدیدی از گوشی موبایل مواجه شده.
بعد هم از پشت گوشی عکس گرفت و برای رفیقش فرستاد و چند دقیقه بعد بهم اطلاع داد که اینجا کسی لوازم جانبی poco کار نمیکند.
پرسیدم: فی کل بیروت؟
دستهایش را مخالف جهت هم، مثل قیچی نشان داد و گفت: فی کل لبنان
آنجا بود که یکدفعه جایی از گوشه قلبم تیر کشید و شصتم خبردار شد چه بلایی سرم آمده. آن همه عکس، آن همه شماره. آن همه شبکه اجتماعی. همه ابزار کارم گوشیام بود و مثل آدمی شده بودم که بازوهایش را از دست داده. چند دقیقه دم در مغازه روی زمین نشستم. حس کردم فشارم افتاده.
فکر کنم ده دقیقه طول کشید که توانستم چشمهایم را از خیره شدن روی سنگفرشهای پیادهرو بردارم و خودم را جمعوجور کنم:
"حالا طرف یه چیزی گفته. تو چرا خودت رو باختی."
زنگ زدم به رفیق لبنانیام، ذکی ابراهیم تا ببردم یک جای مطمئن. برای اینکه خیالمان راحت باشد رفتیم جاهاییکه شیعه باشند.
ذکی یا بهقول خودش آقای ابراهیمی مغازههای شیعه را میشناخت. میگفت: "اگر جایی هم نشناسی، خانمهای با عبای مشکی که پَر روسریشان را کنار گوششان میبندند، شیعه هستند."
هر دو مغازه، دست رد به سینهمان زدند. گفتند قبلا تعمیرات موبایلشان را میسپردند به بچههای ضاحیه و الان که ضاحیه تخلیه شده، دستشان جایی بند نیست.
حالا بماند که کلا نسبت به موبایلهای ناشناخته بدبین بودند و با ترسولرز توی دستشان میگرفتند.
ذکی میگفت: "ضاحیه به چند تا صفت مهم بین لبنانیها معروف است. اول حجاب زنهایشان است. اصلا کسی جرئت نمیکند بدون حجاب در آنجا ظاهر شود. دوم نبود مشروبفروشی. حتی تا صدها متر آنطرفتر ضاحیه هیچ مشروبفروشیای وجود ندارد.
مشخصه سوم انصافشان در معامله است و هر کسی در بیروت میخواهد جنسی با قیمت مناسب و کیفیت مطلوب نصیبش شود میآید ضاحیه."
شاخصه آخرش ولی از همه جالبتر بود و آن هم "دقت و هوش ضاحیهایها در کارهای الکترونیک" است.
وقتی از تعمیر موبایل ناامید شدم، مجبور شدم بعد از این همه صرفهجویی دلار به دلار و خوردن یک وعده غذا در روز، برای ارزانترین موبایل آنجا چندده دلار بسوزانم.
لعنت به اسراییل.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
تاریخ تکرار میشود: روح شیخ زنده است!
سالهای 2000 تا 2005 برای مقاومت غزه و فلسطین بسیار سخت اما شیرین گذشت!
سال 2000 با ورود شارون به مسجدالاقصی، تحولات جدیدی آغاز شد که انتفاضه دوم نام گرفت. این سالها در درگیریهای خیابونی 3.3 هزار فلسطینی شهید و 1.1 هزار اسرائیلی کشته شدند!
این 5 سال بیشترین فشار و تنش در فلسطین و بالاخص نوار غزه گذشت. مقاومت و فلسطین هم شهدای زیادی تقدیم کرد.
اما سال 2004 اوج این داستان بود. جایی که رهبران و شخصیت های زیادی از حماس و مقاومت ترور شدند و به اصطلاح یکی از خونینترین سالهای ماشین ترور صهیونیستها بود.
در 22 مارس 2004، شیخ احمد یاسین بنیانگذار جنبش حماس با آپاچی پس از خروج از مسجد و نماز صبح ترور شد. رهبری که بیش از 40 سال رهبری مجموعه حماس (حتی قبل از اعلام موجودیت) بر عهده داشت.
شهادت شیخ فلسطین، برای مقاومت خیلی گران بود و بزرگترین تشییع جنازه در تاریخ نوارغزه برگزار شد.
رهبری در پیام تسلیت این اتفاق نوشته بودند:
"آنچه از شیخ احمد یاسین و ملت فلسطین با این جنایت ستاندند، جسمی نحیف و علیل بود. فکر او را و خطی را که او ترسیم کرد و راهی را که او گشود نخواهند توانست از ملت فلسطین بگیرند. روح شیخ زنده است و درس او که اینک با خون مظلومانهاش ماندگارتر و برجستهتر شد زمزمهی جوانان و نوجوانان و نسل آیندهی فلسطین خواهد بود."
چقدر شبیه همان سخنی که برای ترورهای امروز و از دست رفتن رهبران مقاومت میگویند...
با رایگیری شورای مرکزی حماس، عبدالعزیز رنتیسی از دیگران همراهان شیخ یاسین از روز ابتدای جنبش حماس به رهبری انتخاب شد؛ او در واکنش به انتخابش گفته بود:
"ما برای رهبری رقابت نمیکنیم... ما برای شهادت با هم رقابت میکنیم."
اما دوران رنتیسی، یک ماه هم نشد و او 3 هفته بعد ترور شیخ احمد یاسین دوباره با آپاچی، ماشین او هدف قرار گرفت و به همراه پسرش ترور شد و باری دیگر تشییع جنازه پرشور در غزه تکرار شد... و نوبت به اسماعیل هنیه رسید
پایان سال 2004 با مرگ مشکوک یاسرعرفات دیگر رهبر فلسطینی که همه جریانهای فلسطینی آن را ترور میدانند، تکمیل شد. عرفات آن روزها دوباره سلاح بدست گرفته بود و همین دلیل حذفش شد
آن سال سخت گذشت اما سال 2005 آزادی اولین مناطقی از فلسطین از پایان سیطره امنیتی سیاسی صهیونیستها یعنی باریکه نوارغزه و خروج صهیونیستها از این منطقه تحقق یافت.
آزادی نوار غزه، آغاز دوران جدیدی برای مقاومت فلسطین بود، دورانی که رفت و رفت تا به 7 اکتبر رسید... و خودش برای اولینبار جنگی را آغاز کرد!
تاریخ تکرار میشود... درست مثل آنکه اگر ترور شیخ صفی الدین تحقق یابد (که انشالله اینگونه نباشد)؛ ولی من یقین دارم پیروزیهای بزرگ در راه است.
محسن فائضی
@Thirdintifada
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا