eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۷ بخش دوم کمی آن‌سوتر، دو مردِ کامل‌سنِ تر و تمیز ایستاده‌‌اند. از نیروهای حزب‌الله‌اند که برای کمک به مردم آمده‌اند. وقتی می‌فهمند ایرانی هستیم حسابی خوش‌حال می‌شوند. یکی‌شان می‌گوید رسانه‌های ارمنی می‌گویند ایران آزمایش هسته‌ای داشته و اگر هر کشوری جز ارمنستان این را می‌گفت ما باور نمی‌کردیم. از ما انکار و از او اصرار که فتوای سیدالقائد تغییر کرده. خبر را شب قبل، سرسری خوانده بودم. با خودم فکر می‌کنم خبرهایی که ما توی اکسپلور با اشاره شصت می‌زنیم که برود، چقدر ذهن آدم‌های دیگر را درگیر می‌کند. از شایعه‌اش هم بدم نمی‌آید؛ چه می‌دانم! شایعه‌اش هم شاید بازدارنده باشد! شاید این حرف‌ها باعث شود چند تا خانه توی ضاحیه کم‌تر تخریب شود و چند تا شهید کم‌تر بدهیم. ضاحیه‌ی امروز، خیلی غم‌انگیزتر از دیروز بود. سر ظهری رفتیم محل چند تا انفجار. یک راسته را جوری ویران کرده بودند که دیگر قابل سکونت نبود. یک آدمِ طناز، یک مانکن را گذاشته بود وسط خیابان، لابلای خاک‌وخل، که با دست‌هایی رو به آسمان، شب و روز، نفرین کند به جان اسرائیل! ماشین‌هایی که کنار خانه‌ها ویران شده بودند، کفش‌های نویی که -انگار نه انگار این‌جا خانی رفته و خانی آمده- افتاده بودند کنار خرابه‌ها و آرزوهایی که زیر خاک مانده بود؛ تکرارِ هرروزه‌ی فاجعه! امشب صدای انفجارها کم‌تر بود؛ خدا کند آرامشِ قبلِ طوفان نباشد؛ طوفانی هم اگر هست کاش از شرق بدَود... فردا می‌خواهیم برویم صیدا؛ چند قدم نزدیک‌تر به اسرائیل؛ بسم‌الله محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 آتش‌نشانی که آمده بود آب بر آتش دل ها بنشاند ساعت حدود ۱۶ است و همچنان جمعیت زیادی پشت درب‌های مترو که با ازدحام جمعیت بسته می‌شود و مجدد باز می‌شود، صف ایستاده‌اند. تشنگی همه را بی‌تاب کرده است. بطری‌های خالی به امید پیدا کردن آب درون کیف‌ها و جیب شلوارها و دست بچه‌ها مانده‌اند. پیرمردی بطری پُر از آبی را به دست همسرش می‌دهد. می‌پرسم: «پدر جان از کجا آب گیر آوردید؟» با دست ماشین آتش‌نشانی را نشان می‌دهد. به سمتش می‌روم. آتش‌نشان جوانی ایستاده و صبورانه بطری‌های خالی و قُر شده را پر می‌کند. مریم غلامی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 آفتاب ولایت ساعت را روی ۴ تنظیم کردیم که بعد از نماز صبح همه با هم بریم مصلای رشت. هر کس سعی می‌کرد زودتر حرکت کند. اشتیاق همراهانم و نگاه‌های ملتمسانه‌شان که: «تو رو خدا زودتر بریم» نگرانم می‌کرد که مبادا مدیون‌شان شویم. الحمدالله بعد از اندکی پیاده‌روی و بازرسی ساعت ۷ و نیم صبح داخل مصلی بودیم. همان‌طور که حدس می‌زدیم چندان هم زود نبود، ملت از ما زودتر رسیده بودند و ردیف‌های اول و روی پله‌های مشرف به جایگاه سخنرانی را مال خودشان کرده بودند. از ۷ صبح تا ۱ ظهر، زیر تیغ آفتاب نشسته بودند. تا قبل از امروز پنج ساعت منتظر نماز جمعه بودن برایم قفل بود! حالا فکر کن این انتظار زیر آفتاب هم باشد. هر چه به ظهر نزدیک‌تر می‌شد آفتاب هم داغ‌تر و لطف خدا؛ وزش باد خنکی که باهاش جان می‌گرفتیم. به قول یکی از خانم‌های نمازگزار «خدا رو شکر نه ماه رمضونه و نه تابستون» اکثراً حرف‌شان این بود: «ان‌شاءالله شهادت روزی‌مون بشه. به عشق آقا اومدیم. الهی سلامت باشند، دشمنانشون نابود ...» چون اکثراً شب را توی راه بودند یا صبح خیلی زود از خانه زده بودند بیرون و یا زمان زیادی در فشار مترو و بازرسی سپری کرده بودند، تا شروع مراسم فرصت رو غنیمت دانستند و همانجا زیر تیغ آفتاب خواب‌شان برده بود. وقتی اقا تشریف آوردند خانمی حواسمان را جمع کرد: «که وضو بگیرید مبادا بی‌وضو شهید بشیم ...» هستی صحرایی | از جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 در بازداشت حزب‌الله - ۲ با خشونت از موتور پیاده‌ام کردند. از بین تار و پود لباس روی سرم، فهمیدم وارد یک مکان جدید شده‌ام. نشاندنم روی یک نیمکت چوبی و با عتاب و فریاد خطابم می‌کردند. مردی که فقط پیراهن راه‌راه چند رنگش روبرویم بود، وسایل همراهم را چک کرد و دوباره تا به ریکوردر رسید، باتری‌هایش را با احتیاط بیرون آورد و گوشه‌ای گذاشت‌. کنار دستم مردی با شلوار شش‌جیب خاکی ایستاده و ترکه چوبی در دستش بود. هر چه‌ تا الان خودم را کنترل کرده بودم تا ترسم را بروز ندهم، این‌جا نتوانستم. تپش قلبم می‌خواست قفسه سینه‌ام را از جا بکند. خودم را آماده کردم تا ترکه را توی کمر لختم بشکند‌. خودم را سفت گرفتم تا دردش کمتر باشد. مرد لباس راه‌راهی با حالت تمسخر و استفهام انکاری خطابم کرد: پس عربی بلد نیستی؟ این را یک‌جوری گفت که حالا حالیت می‌کنم تا عربی را مثل بلبل حرف بزنی. حین عتاب‌ها، کارت خبرنگاری‌ام را زیرورو کرد و متوجه شد ایرانی‌ام. به مرد تَرکه به‌دست با تعجب گفت: صحافی ایرانی؟! وقتی اطمینان پیدا کرد، دستپاچه شد. سریع دستور داد لباس از روی سرم بردارند. باعجله ازجایش بلند شد، جوری‌که شیشه شیرکاکائوی کنار دستش یله شد و ریخت روی زمین‌. چشم دوختم به قطرات شیرکاکائو که از نیمکت چوبی روی زمین می‌ریخت. ادامه دارد... محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا