📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
با سرعتی که شهبازی راننده میرفت به سختی میتوانستم عکس بیندازم. تا رسیدن به محدودهی پارکینگ ماشینها، او توضیحهایی در مورد میزان خسارت به ساختمانها را میداد. چند دقیقه بعد به جایی اشاره کرد و گفت: "کمترین خسارت مربوط به مزار شهدای گمنام"
دو دوتا چهارتای ذهنی کردم و فهمیدم آنجا نسبت به مهمانسرا و ساختمان اداری به محل حادثه نزدیکتر بود اما انگار خدا آن مکان مقدس را در بغل سنگ، نگه داشته بود.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس مزار شهدای گمنام اسکله شهید رجایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
هرمزگانی مقیم قم
من فرزند خاکِ داغ هرمزگان اینجا در قم
نشستهام و هربار ضربان قلبم
به سوی اسکله شهید رجایی
پرمیکشد!
اینجا
دور از دریا!
قایق بیبادبان دلم در تلاطم شنیدن و دیدن اخبار مختلف از حادثه انفجار
تکهای از جانم را میلرزاند.
بالاپایین کردن صفحات و تماسهای مکرر با بندرعباس بوی آتش و دود را
به مشامم میرساند و خاطراتی که از
کارکنان اسکله داشتم آن امید و تلاش
آن عشق به کار وطن را برایم زنده میکند!
حالا اما همه آن خاطراتم
در شعله و دود گم شده!
عجب اردیبهشتیست!
هنوز داغ از دست دادن ابراهیم
در وجودمان فروکش نکرده است!
سنگین است!
سنگین است داغی که فاصله را
بیمعنا میکند!
چه سخت است دیدن و ناتوان بودن!
کنار پنجره ایستادم!
بغضم را فرو میبرم!
دلم میخواهد به پرواز درآیم
خودم را به خلیج برسانم
خاک سوخته اسکله را بغل بگیرم
بگِریم، آرامش کنم.
ای کاش بادهای جنوب
حرفهای مرا باخود میبردند!
ای کاش دلهای سوخته را مرهمی بود!
من بندریام میدانم حال مردمم را
اسکله شهید رجایی برایشان سازهای
از بتن نبود که تکهای از جانشان بود!
علی رییسی
دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
انفجار
بخش اول
بیتاب بود برای تعریف ماجرای آن روز. تکاپوی پر التهاب انفجار اسکلهی شهید رجایی برای آتشنشانها واقعا سخت بود. نفسی کشید و شروع کرد:
«روز اول استراحتم بود. اون روز منزل بودم. هنوز سرسجادهی نماز ظهر نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. فرماندهی شیفت بود که گفت :«سریع خودت رو برسون ایستگاه. صدایی که شنیدیم از اسکلهی شهید رجایی بوده.»
به سرعت با تاکسی اینترنتی خودمو رسوندم ایستگاه تا با بقیهی بچهها اعزام بشم. صحنهی عجیبی بود. بچهها سر رفتن به منطقه حسابی بحث میکردن. همه به التماس افتاده بودن اما فرمانده گفت: «تیمبندی شدین... اونایی که میخونم سوار بشن. مابقی منتظر بمونن تا خبر بدم.»
اسم همه رو خوند به جز من. بیقرار بودم برای رفتن اما چارهای نبود. بعد از رفتن تیم اول اطفاء حریق، اخبار حادثه را رصد کردم. بیسیم به دست نشسته بودم و به خودم گفتم: «کاش میشد برم.» همین که فرمانده اومد توی اتاق گفتم: «آقا مهدی نمیشه منو بفرستین؟ آخه اینجا موندن سخته! تو رو خدا هماهنگ کنید برم!» فرمانده آهی کشید و به من خیره شد: «فرض کن بفرستمت. اگه این طرف شهر آتیشسوزی بشه کی میره سر این حادثهی جدید؟ اینو بدون که موندن تو اینجا کمتر از رفتن به اونجا نیست. بالاخره نوبت تو هم میشه که بری.»
حرفهایش منطقی بود. به امید رفتن منتظر موندم و بالاخره زمان تعویض شیفت، موقع رفتنم رسید... .
ادامه دارد...
مریم خوشبخت
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
انفجار
بخش دوم
انگار همه چی داشت درست پیش میرفت. همان لحظه تلفن همراه یکی از بچهها زنگ خورد. خانمش بود اما نفهمیدم چی از آن طرف خط گفت که دوست همتیمیام گفت "باید برم... پدر و مادر خیلی از همین بچههایی که مثل دختر خودمون هستن اونجان نیاز به کمک دارن. خودت بچه رو ببر دکتر . پول میزنم به کارتت."
بهش گفتم: "برو بچهت مریضه." لبخند تلخی زد و جواب داد "خیلی از بچهها منتظر پدر و مادرشونن. فرقی بین بچه من با بچه اونا نیس. باید اونا رو پیدا کنیم."
خیلی خوشحال شدم وزیر لبی گفتم: "دم بچههامون گرم که اینجوری دارن مایه میذارن."
وقتی رسیدیم اسکله؛ پشت در اصلی منتظر ماندیم تا فرمانده صحنه حادثه را بررسی کلی کند و بعد رفتیم به سمت محل اصلی حادثه. تمام مسیر تا محل انفجار پر بود از تکه آهنهای سوخته. ماشینها از شدت موج انفجار، مچاله شده بودند، مثل یک تکه کاغذ.
خودروهای آتشنشانی جانمایی شد و تیمهای مربوط بهم سازماندهی. فرمانده هر محدوده هم مشخص شد. تیمهای آتشنشان، شیلنگهای آب را به طرف حریق بردند. تعدادی از نیروها هم مسؤل جستجوی اولیه در محوطه شدند.
وزش باد، کار را برایمان سخت کرده بود. نیروهای کمکی از تهران اعلام آمادگی کرده بودند و نیروهای آتشنشان شهرستان لار هم راه افتاده بودند. کمی بعد عملیات ترکیبی آب پاشی با گِرُندمانیتور و بالگرد شروع شد. نیروهای هلالاحمر، پلیس، اورژانس و گارد اسکله از همان لحظات اولیه مشغول تخلیهی مجروحین بودند. بعد از چند ساعت کار بیوقفه، حدود ساعت ۶ عصر نیروهای جدید جایگزین شدند. از خستگی دیگر نای ایستادن نداشتیم. کلاه آتشنشانی را به جای بالشت زیر سرگذاشتیم و با همان لباسهای تنمان دراز کشیدیم تا بعد از استراحت کوتاه دوباره برگردیم سر صحنه. همان وقت بچهها سعی میکردند با خونوادههایشان تماس بگیرند و از دل نگرانی بیرونشان بیاورند.
ادامه دارد...
مریم خوشبخت
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #جای_خالی_رئیسی
پویش روایتنویسی «جای خالی رئیسی»
اکثر ما در یک سال اخیر لحظاتی را داشتیم که خیلی جای خالی شهید رئیسی حس میشد؛ لحظاتی که پیش خودمان گفتیم: «کاش رئیسی بود» یا «اگر رئیسی بود...»
اگر همچین لحظهای را تجربه کردید؛ برای ما روایت کنید.
به پنج اثر برتر جوایزی تقدیم خواهد شد.
شرایط آثار:
• تعداد کلمات: زیر ۱۰۰۰ کلمه
• یک نفر میتواند چندین اثر بفرستد
نحوه ارسال روایت:
ارسال در پیامسانهای بله و ایتا به نشانی
@ravina_ad
مهلت ارسال آثار تا ۴ خرداد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
انفجار
بخش سوم
- هوا تاریک شده بود. دیگه همه جای خودشون توی عملیات رو پیدا کرده بودن و هر کس مشغول انجام وظیفهی محوله بود. تمام کانالها پُر شده بود از قیر داغ و مذاب. هر چند دقیقه یکبارصدای انفجار میشنیدیم و یکباره کل محوطه روشن میشد.
بچههایی که از ساعتهای اولیه حضور داشتن با نیروهای جدید جایگزین شدن. با اومدن هواپیماهای پیشرفته عملیات وارد فاز جدیدتری شد. بالگردها هم کیسه های پودر را بالای آتش و دود خالی میکردن. کمی بعد با کاهش شعلههای آتش، کار لودر، بیل مکانیکی و تجهیزات انتقال کانتینر هم شروع شد. عملیات هوایی سریعتر به سمت کانون انفجار پیش میرفت. اون روز خیلیها برای پیدا کردن دوست یا اعضای خانوادهشون به کمک آتشنشانها و گروههای امدادی اومدن. اونا آدرس نقاطی رو میدادن که احتمال وجود جنازه توی اون بیشتر بود.
حرفهای آتشنشان که به آن جمله رسید؛ سکوت کرد و من به آن فکر کردم که شنیدن اوضاع حادثه از زبان نزدیکترین افراد به آنجا، حس دیگری دارد. انگار خودم هم همانجا بودم. درست کنار آتش، دود و خاکستر... .
مریم خوشبخت
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
مال دنیا، مالِ دنیا است
رسیدیم به پارکینگ ماشینهای کارکنان اسکله. محوطهای بسیار بزرگ که میتوانستی در هرگوشه از زمین آسفالت آن، تکه کانتینرهای منفجر شده را ببینی. آقای شهبازی بالاخره ماشین را پارک کرد و گفت: "میتونید پیاده شید و عکس بندازید."
پیاده شدم. حیرت زده نگاهم روی ماشینهای درب و داغان چرخید. یعنی صاحب ماشینها کجا بودند؟ اصلا کسی از آنها زنده مانده بود؟ آقای شهبازی فکرم را خواند و با دست چند ماشین آن طرفتر را نشان داد و گفت: "بعضی ها که طوریشون نشده اومدن دنبال ماشینهاشون ولی میبینی که چه وضعیه."
چند قدم جلوتر رفتم. روی زمین پاکت سیگاری سالم افتاده بود اما پژوی نقرهای روبرویم با هیچ اوستا تعمیرکاری روبهراه نمیشد. شیشههایش خرد، صندلیها و سپر عقب کنده شده و سقف ماشین تا نزدیک صندلیها پایین آمده بود. به داخل ماشین نگاه کردم. شال سرخ زنانه و بطریهای آب روی صندلی ولو شده بود. دلم سوخت برای صاحب ماشین که آن را با چه شوقی خریده بود و حالا آهن قراضهای سهمش بود و اگر خودش زنده بود! آن حال و روز بیشتر ماشینهای در پارکينگ بود. چندتا عکس انداختم و به ذهنم آمد که از قدیم راست گفته بودند که مال دنیا، مالِ دنیا است؛ همان اندازه فانی و درگذر!
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس پارکینگ اسکله شهید رجایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها