eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 📌 پویش روایت‌نویسی «جای خالی رئیسی» اکثر ما در یک سال اخیر لحظاتی را داشتیم که خیلی جای خالی شهید رئیسی حس می‌شد؛ لحظاتی که پیش خودمان گفتیم: «کاش رئیسی بود» یا «اگر رئیسی بود...» اگر همچین لحظه‌ای را تجربه کردید؛ برای ما روایت کنید. به پنج اثر برتر جوایزی تقدیم خواهد شد. شرایط آثار: • تعداد کلمات: زیر ۱۰۰۰ کلمه • یک نفر می‌تواند چندین اثر بفرستد نحوه ارسال روایت: ارسال در پیام‌سان‌های بله و ایتا به نشانی @ravina_ad مهلت ارسال آثار تا ۴ خرداد ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 همراه با مردم داشتم از آتش‌نشان‌ها عکس می‌انداختم که متوجه حضور یک روحانی در جمع آنها شدم. خیلی‌ زود او را شناختم؛ امام جمعه جزیره قشم حجت‌الاسلام حاجبی که برادرشهید علی حاجبی قائم مقام لشکر ۴۱ ثارالله است. ساده و بی‌آلایش در جمع آتش‌نشان‌ها حاضر شده بود و به حرف‌هایشان گوش‌می‌داد؛ درست مصداق بارز همراه با مردم. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | اسکله شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بشمار سه کمی بعد از غروب بود. محوطه زیر نور لامپ‌ها تاریک و روشن به نظر می‌رسید. باد شروع به وزیدن کرده و آتشِ رو به خاموشی، دوباره گُر گرفته بود. آقای شهبازی نگران انفجار احتمالی کانتینر دیگر بود و آن یعنی باید برمی‌گشتم! پایم به رفتن نبود؛ در همان حین نیروهای هلال احمر را دیدم. سرتیم بین آنها می‌چرخید و دستورهای لازم برای برپایی چادر می‌داد. به خودم گفتم که اگر کارشان طول کشید نمی‌مانم اما بشمار سه، چادر را سرپا کردند و بعد سراغ چادر دیگری رفتند. از سرتیم‌شان پرسیدم: "چادر رو برای نیروهای خودتون نصب می‌کنید؟" همان‌طور که حواسش روی بستن طناب چادر بود جواب داد: "نه! برای هرکسی که اینجا هست و نیاز به استراحت داره." با گفتن خدا قوت به او به طرف ماشین راه افتادم. چند دقیقه بعد از گیت پرماجرا رد شدیم و مقصد بعدی‌مان به لطف آقای شهبازی، مجتمع مسکونی اسکله شهید رجایی شد. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | اسکله شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روی سرشان آوار می‌شد تا رسیدن به مدارس شهرک مسکونی به جمله‌ی آقای شهبازی فکر کردم: "یعنی چه روی سرشان آوار می‌شد؟" عمق خسارت‌ها مگر چقدر بوده است؟ مثل همیشه زبانم زودتر از عقل جُنبید و پرسیدم: "چقدر مدارس آسیب دیدند؟" آقای شهبازی همان‌طور که راهنما زد و پیچید به راست گفت: "با بررسی که داشتیم سقف بعضی از کلاس‌ها ریخته، شیشه‌های در و پنجره شکسته و صندلی تعدای از کلاس‌ها قابل استفاده نیست." سوال بعدم این‌طور بود: "امروز مدرسه باز بود؟" همزمان با دیدن تابلو مدرسه پسرانه توقف کرد و گفت: نه. از دیروز شهرک ۳۱۵ خانواری اسکله تخلیه شده و به خاطر خسارت به منازل فعلا کسی اینجا نیست. سقف شیروانی بعضی از منازل هم متاسفانه کنده شده یا آسیب جدی دیده." از ماشین پیاده شدم. باد گرمی به صورتم خورد. سکوت عجیبی در محله حس می‌کردم؛ نه رفتی و نه آمدی! نور کم جان تیربرق روی دیوار مدرسه افتاده بود. اولین تصویرم تابلوی کج شده‌ی مدرسه و گچ‌های ریخته‌ی دیوار بود. جلوی پایم پُر بود از سنگ‌ریزه‌ها کف زمین آسفالته. چندتا عکس انداختم و سوار شدم. از پشت شیشه بار دیگر نگاهم به مدرسه بود. ماشین راه افتاد. در دل خدا را شکر کردم که آن وقت روز بچه‌ها در مدرسه نبودند وگرنه... روی سرشان آوار می‌شد. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | شهرک مسکونی اسکله شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
دوست آن دانم که گیرد دستِ دوست روایت زهرا شنبه‌زاده‌سرخائی | بندرعباس
📌 دوست آن دانم که گیرد دستِ دوست ذهنم باز پر از سوال بود اما خسته از یک روز پرماجرا سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم. آقای شهبازی در سکوت رانندگی می‌کرد. جاده بیرون شهر تاریک بود و خلوت. گاهی صدای بوق کامیون یا آمبولانسی سکوت را می‌شکست. چشم‌هایم را بستم در همان حین تلفن همراهم زنگ خورد. با کرختی نگاهی به صفحه‌ی روشن و خاموش آن انداختم. زهره بود دوست خوزستانی‌ام. الو نگفته دل نگرانی‌هایش را سرازیر دلم کرد: "ها خوبی دختر؟ دل نِگرونت شدُم. کسی از شما طوریش نِشده ها؟..." زهره حرف می‌زد اما من به محبت کیلومترها دورترش فکر می‌کردم. "کاری، کمکی از مو بر می‌آد؟" لبخند سردی روی لب‌هایم نشست و گفتم: "یه دنیا ممنون که هستید." تماسم با زهره که به آخر رسید باز پشت خطی داشتم. شهرزاد از البرز بود، بعدش مریم از شیراز، زهرا از اردبیل و سیل پیام‌هایی که از صبح نتوانسته بودم به دوستان کرمانی، اصفهانی، یزدی، تبریزی و... جواب بدهم. خستگی‌هایم کم‌رنگ شده بود و دل‌گرمی‌هایم چندبرابر. فکر نمی‌کردم آن‌قدر سلامتی من و حال دل مردم شهرم برای جای جای ایران مهم باشد و بود! دیگر به ساحل محله‌ی خواجه عطاء رسیده بودیم و اِلمانی که دورتر از ساحل میان آب‌های خلیج فارس نام شهرم را در تاریکی حادثه تلخ، روشن نگه‌داشته بود. تکیه‌ام را از صندلی برداشتم. باید به فردای روشن‌تر بندرعباس در پس همدلی مردم کشورم امید می‌بستم. پایان. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | جاده اسکله شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها