📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
روی سرشان آوار میشد
تا رسیدن به مدارس شهرک مسکونی به جملهی آقای شهبازی فکر کردم: "یعنی چه روی سرشان آوار میشد؟" عمق خسارتها مگر چقدر بوده است؟ مثل همیشه زبانم زودتر از عقل جُنبید و پرسیدم: "چقدر مدارس آسیب دیدند؟"
آقای شهبازی همانطور که راهنما زد و پیچید به راست گفت: "با بررسی که داشتیم سقف بعضی از کلاسها ریخته، شیشههای در و پنجره شکسته و صندلی تعدای از کلاسها قابل استفاده نیست."
سوال بعدم اینطور بود: "امروز مدرسه باز بود؟"
همزمان با دیدن تابلو مدرسه پسرانه توقف کرد و گفت: نه. از دیروز شهرک ۳۱۵ خانواری اسکله تخلیه شده و به خاطر خسارت به منازل فعلا کسی اینجا نیست. سقف شیروانی بعضی از منازل هم متاسفانه کنده شده یا آسیب جدی دیده."
از ماشین پیاده شدم. باد گرمی به صورتم خورد. سکوت عجیبی در محله حس میکردم؛ نه رفتی و نه آمدی! نور کم جان تیربرق روی دیوار مدرسه افتاده بود. اولین تصویرم تابلوی کج شدهی مدرسه و گچهای ریختهی دیوار بود. جلوی پایم پُر بود از سنگریزهها کف زمین آسفالته. چندتا عکس انداختم و سوار شدم. از پشت شیشه بار دیگر نگاهم به مدرسه بود. ماشین راه افتاد. در دل خدا را شکر کردم که آن وقت روز بچهها در مدرسه نبودند وگرنه... روی سرشان آوار میشد.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس شهرک مسکونی اسکله شهید رجایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
دوست آن دانم که گیرد دستِ دوست
ذهنم باز پر از سوال بود اما خسته از یک روز پرماجرا سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم. آقای شهبازی در سکوت رانندگی میکرد. جاده بیرون شهر تاریک بود و خلوت. گاهی صدای بوق کامیون یا آمبولانسی سکوت را میشکست. چشمهایم را بستم در همان حین تلفن همراهم زنگ خورد. با کرختی نگاهی به صفحهی روشن و خاموش آن انداختم. زهره بود دوست خوزستانیام. الو نگفته دل نگرانیهایش را سرازیر دلم کرد: "ها خوبی دختر؟ دل نِگرونت شدُم. کسی از شما طوریش نِشده ها؟..."
زهره حرف میزد اما من به محبت کیلومترها دورترش فکر میکردم.
"کاری، کمکی از مو بر میآد؟"
لبخند سردی روی لبهایم نشست و گفتم: "یه دنیا ممنون که هستید."
تماسم با زهره که به آخر رسید باز پشت خطی داشتم. شهرزاد از البرز بود، بعدش مریم از شیراز، زهرا از اردبیل و سیل پیامهایی که از صبح نتوانسته بودم به دوستان کرمانی، اصفهانی، یزدی، تبریزی و... جواب بدهم.
خستگیهایم کمرنگ شده بود و دلگرمیهایم چندبرابر. فکر نمیکردم آنقدر سلامتی من و حال دل مردم شهرم برای جای جای ایران مهم باشد و بود!
دیگر به ساحل محلهی خواجه عطاء رسیده بودیم و اِلمانی که دورتر از ساحل میان آبهای خلیج فارس نام شهرم را در تاریکی حادثه تلخ، روشن نگهداشته بود. تکیهام را از صندلی برداشتم. باید به فردای روشنتر بندرعباس در پس همدلی مردم کشورم امید میبستم.
پایان.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس جاده اسکله شهید رجایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #جای_خالی_رئیسی
پویش روایتنویسی «جای خالی رئیسی»
اکثر ما در یک سال اخیر لحظاتی را داشتیم که خیلی جای خالی شهید رئیسی حس میشد؛ لحظاتی که پیش خودمان گفتیم: «کاش رئیسی بود» یا «اگر رئیسی بود...»
اگر همچین لحظهای را تجربه کردید؛ برای ما روایت کنید.
به پنج اثر برتر جوایزی تقدیم خواهد شد.
شرایط آثار:
• تعداد کلمات: زیر ۱۰۰۰ کلمه
• یک نفر میتواند چندین اثر بفرستد
نحوه ارسال روایت:
ارسال در پیامسانهای بله و ایتا به نشانی
@ravina_ad
مهلت ارسال آثار تا ۴ خرداد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
به وقت کافه رستوران
یکبار دیگر به آدرس نگاه کردم؛ جایی در گرانترین محله شهر. زیر لبی به خود گفتم: "مگه داریم؟ مگه میشه؟"
ساعت از سیزده گذشته بود که جلوی کافه پیاده شدم. از پلهها بالا رفتم اما در اصلی بسته بود. شمارهاش را گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد. گفتم: "جلوی در هستم."
"آمدمی" گفت و تماس را قطع کرد. خیلی زود در را برایم باز کرد. با هم وارد شدیم. بوی غذا و نوعی اِسماچ در فضای دنج کافه درهم شده بود. آقای محمودی مردی پنجاه ساله میآمد؛ چهارشانه و تیشرت لَش مشکی پوشیده بود با شلواری همرنگ. چندنفر ظرفهای یکبار مصرف را تندتند روی میزبزرگی میچیدند. آقای محمودی سر وقت دو دیگ غذا رفت و من هم بی تعارف جلوتر رفتم. از او پرسیدم: "ایدهی توزیع غذا برای همراهان مجروحین چطور به ذهنتون اومد؟"
سر دیگی را برداشت. بخار از روی استانبولی بلند شد و او درحین کار جوابم داد: "این مجموعه چند وقته که بخشی از درآمدش رو برای امور خیریه مخصوصا کودکان کار صرف میکنه. وقتی هم که حادثه اتفاق افتاد؛ به خودم گفتم چهکاری از دست من بر میآد؟ با توجه به اینکه آشپز هستم، با دوستان مجموعه تصمیم گرفتیم که غذا بپزیم."
کمک آشپز او را صدا زد. تا به سوال او جواب دهد نگاهی به میزها و دکور داخل سالن انداختم. تضاد رنگ قرمز و مشکی در کنار درختچههای سبز چمنی، زیبایی خاصی به فضای سالن داده بود. با آمدن مجدد آقای محمودی و کشیدن غذا گفتم: "از کی شروع به پخت غذا کردید و کجاها بردید؟"
با عجله برگ بوها را از گوشهی دیگ جدا کرد. کفگیر پر از برنج را توی ظرف یک بار مصرف ریخت و گفت: "درست از روز بعد حادثه. اول غذاها رو بردیم به بیمارستان سیدالشهدای ارتش [نزدیکترین بیمارستان به محل حادثه]. اونجا تعدادی رو توزیع کردیم و برای بقیه غذاها، از پرسنل بیمارستان بهمون پیشنهاد دادن که به بیمارستان شهید محمدی ببریم چون ارتش تامین غذای مجروحین و همراهشون رو به عهده گرفته بود. این شد که اومدیم بیمارستان شهید محمدی. اینجا اجازه ورود به اورژانس رو ندادن ولی همونجا ایستادیم و به مجروحینی که ترخیص میشدن یا همراهان بیمارها غذا توزیع میکردیم."
مثل قاشق نشُسته وسط حرفش گفتم: "کسی بود که ازتون غذا نگیره؟"
سرش را بالا آورد و بی لبخند گفت: "آره! میگفتن غذا برسه به اونایی که از شهرهای دیگه اومدن دنبال مجروحین. اون روز یه خانم دیگهای هم اومده بود برای توزیع غذا. اتفاقی باهم روبرو شدیم و قرار شد مجموعه ما ناهار بپزه و اون و دوستاش شام. خانم تاجالدینی بهم گفت که برای پخش غذا میتونه وانتش رو در اختیار ما بذاره. آقای افخمی هم زحمت هماهنگی با حراست بیمارستان رو کشید. حالا میتونیم غذا رو به داخل بخشهای بستری مجروحین هم ببریم."
از حرفهای انسان دوستانهی آقای محمودی اشک توی چشمهایم حلقه زد. کارکنان بستههای غذا را به داخل ماشین میبردند.میدانستم پر چانگی کردهام اما به نظرم واجب بود سوال آخر را بپرسم که: "عوامل اینجا کجایی هستن؟"
خانم کمک آشپز با لهجهی شیرازی گفت: "خودم شیرازی هستم، اون دختر سیستانی، پسر قدبلند بندری"
به عقب چرخید و گفت: "این دخترمون هم ترک تبریز."
آقای محمودی همانطور که بستهای را برمیداشت گفت: "منم کُرد هستم. کُرد کرمانشاه." خدا قوتی به عوامل مجموعه گفتم و برای رفتن به بیمارستان همراه آقای محمودی پا تند کردم.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها