eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست آن دانم که گیرد دستِ دوست روایت زهرا شنبه‌زاده‌سرخائی | بندرعباس
📌 دوست آن دانم که گیرد دستِ دوست ذهنم باز پر از سوال بود اما خسته از یک روز پرماجرا سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم. آقای شهبازی در سکوت رانندگی می‌کرد. جاده بیرون شهر تاریک بود و خلوت. گاهی صدای بوق کامیون یا آمبولانسی سکوت را می‌شکست. چشم‌هایم را بستم در همان حین تلفن همراهم زنگ خورد. با کرختی نگاهی به صفحه‌ی روشن و خاموش آن انداختم. زهره بود دوست خوزستانی‌ام. الو نگفته دل نگرانی‌هایش را سرازیر دلم کرد: "ها خوبی دختر؟ دل نِگرونت شدُم. کسی از شما طوریش نِشده ها؟..." زهره حرف می‌زد اما من به محبت کیلومترها دورترش فکر می‌کردم. "کاری، کمکی از مو بر می‌آد؟" لبخند سردی روی لب‌هایم نشست و گفتم: "یه دنیا ممنون که هستید." تماسم با زهره که به آخر رسید باز پشت خطی داشتم. شهرزاد از البرز بود، بعدش مریم از شیراز، زهرا از اردبیل و سیل پیام‌هایی که از صبح نتوانسته بودم به دوستان کرمانی، اصفهانی، یزدی، تبریزی و... جواب بدهم. خستگی‌هایم کم‌رنگ شده بود و دل‌گرمی‌هایم چندبرابر. فکر نمی‌کردم آن‌قدر سلامتی من و حال دل مردم شهرم برای جای جای ایران مهم باشد و بود! دیگر به ساحل محله‌ی خواجه عطاء رسیده بودیم و اِلمانی که دورتر از ساحل میان آب‌های خلیج فارس نام شهرم را در تاریکی حادثه تلخ، روشن نگه‌داشته بود. تکیه‌ام را از صندلی برداشتم. باید به فردای روشن‌تر بندرعباس در پس همدلی مردم کشورم امید می‌بستم. پایان. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | جاده اسکله شهید رجایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
🔖 📌 پویش روایت‌نویسی «جای خالی رئیسی» اکثر ما در یک سال اخیر لحظاتی را داشتیم که خیلی جای خالی شهید رئیسی حس می‌شد؛ لحظاتی که پیش خودمان گفتیم: «کاش رئیسی بود» یا «اگر رئیسی بود...» اگر همچین لحظه‌ای را تجربه کردید؛ برای ما روایت کنید. به پنج اثر برتر جوایزی تقدیم خواهد شد. شرایط آثار: • تعداد کلمات: زیر ۱۰۰۰ کلمه • یک نفر می‌تواند چندین اثر بفرستد نحوه ارسال روایت: ارسال در پیام‌سان‌های بله و ایتا به نشانی @ravina_ad مهلت ارسال آثار تا ۴ خرداد ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
به وقت کافه رستوران روایت زهرا شنبه‌زاده‌سرخائی | بندرعباس
📌 به وقت کافه رستوران یک‌بار دیگر به آدرس نگاه کردم؛ جایی در گران‌ترین محله شهر. زیر لبی به خود گفتم: "مگه داریم؟ مگه می‌شه؟" ساعت از سیزده گذشته بود که جلوی کافه پیاده شدم. از پله‌ها بالا رفتم اما در اصلی بسته بود. شماره‌اش را گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد. گفتم: "جلوی در هستم." "آمدمی" گفت و تماس را قطع کرد. خیلی زود در را برایم باز کرد. با هم وارد شدیم. بوی غذا و نوعی اِسماچ در فضای دنج کافه درهم شده بود. آقای محمودی مردی پنجاه ساله می‌آمد؛ چهارشانه و تی‌شرت لَش مشکی پوشیده بود با شلواری هم‌رنگ. چندنفر ظرف‌های یک‌بار مصرف را تند‌تند روی میزبزرگی می‌چیدند. آقای محمودی سر وقت دو دیگ غذا رفت و من هم بی تعارف جلوتر رفتم. از او پرسیدم: "ایده‌ی توزیع غذا برای همراهان مجروحین چطور به ذهنتون اومد؟" سر دیگی را برداشت. بخار از روی استانبولی بلند شد و او درحین کار جوابم داد: "این مجموعه چند وقته که بخشی از درآمدش رو برای امور خیریه مخصوصا کودکان کار صرف می‌کنه. وقتی هم که حادثه اتفاق افتاد؛ به خودم گفتم چه‌کاری از دست من بر می‌آد؟ با توجه به اینکه آشپز هستم، با دوستان مجموعه تصمیم گرفتیم که غذا بپزیم." کمک آشپز او را صدا زد. تا به سوال او جواب دهد نگاهی به میزها و دکور داخل سالن انداختم. تضاد رنگ قرمز و مشکی در کنار درختچه‌های سبز چمنی، زیبایی خاصی به فضای سالن داده بود. با آمدن مجدد آقای محمودی و کشیدن غذا گفتم: "از کی شروع به پخت غذا کردید و کجاها بردید؟" با عجله برگ بوها را از گوشه‌ی دیگ جدا کرد. کفگیر پر از برنج را توی ظرف یک بار مصرف ریخت و گفت: "درست از روز بعد حادثه. اول غذاها رو بردیم به بیمارستان سیدالشهدای ارتش [نزدیک‌ترین بیمارستان به محل حادثه]. اونجا تعدادی‌ رو توزیع کردیم و برای بقیه غذاها، از پرسنل بیمارستان بهمون پیشنهاد دادن که به بیمارستان شهید محمدی ببریم چون ارتش تامین غذای مجروحین و همراهشون رو به عهده گرفته بود. این شد که اومدیم بیمارستان شهید محمدی. اینجا اجازه ورود به اورژانس رو ندادن ولی همونجا ایستادیم و به مجروحینی که ترخیص می‌شدن یا همراهان بیمارها غذا توزیع می‌کردیم." مثل قاشق نشُسته وسط حرفش گفتم: "کسی بود که ازتون غذا نگیره؟" سرش را بالا آورد و بی لبخند گفت: "آره! می‌گفتن غذا برسه به اونایی که از شهرهای دیگه اومدن دنبال مجروحین. اون روز یه خانم دیگه‌ای هم اومده بود برای توزیع غذا. اتفاقی باهم روبرو شدیم و قرار شد مجموعه ما ناهار بپزه و اون و دوستاش شام. خانم تاج‌الدینی بهم گفت که برای پخش غذا می‌تونه وانتش رو در اختیار ما بذاره. آقای افخمی هم زحمت هماهنگی با حراست بیمارستان رو کشید. حالا می‌تونیم غذا رو به داخل بخش‌های بستری مجروحین هم ببریم." از حرف‌های انسان ‌دوستانه‌ی آقای محمودی اشک توی چشم‌هایم حلقه زد. کارکنان بسته‌های غذا را به داخل ماشین می‌بردند.می‌دانستم پر چانگی‌ کرده‌ام اما به نظرم واجب بود سوال آخر را بپرسم که: "عوامل اینجا کجایی هستن؟" خانم کمک آشپز با لهجه‌ی شیرازی گفت: "خودم شیرازی هستم، اون دختر سیستانی، پسر قدبلند بندری" به عقب چرخید و گفت: "این دخترمون هم ترک تبریز." آقای محمودی همان‌طور که بسته‌ای را برمی‌داشت گفت: "منم کُرد هستم. کُرد کرمانشاه." خدا قوتی به عوامل مجموعه گفتم و برای رفتن به بیمارستان همراه آقای محمودی پا تند کردم. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
یک خواب، یک زیارت روایت زهرا سالاری | کلاله
📌 یک خواب، یک زیارت وقتی به گلزار شهدای گمنام گالیکش رسیدم، اولین چهره‌ای که توجهم را جلب کرد، خانم کریمی بود. با همان لبخند همیشگی و شور خاصش، صدایم زد و گفت: «بیا، یه سوژه‌ی ناب برات دارم!» با دست به زنی اشاره کرد که آرام، بی‌صدا کمی دورتر از مزارها ایستاده بود؛ چادری ساده به سر داشت و نگاهی آرام و متین. ادامه داد: «این خانم از ایرانشهر اومده. معلمه، اهل سنته و بلوچ.» متعجب نگاهش کردم. گفت: «دو سه روز پیش بهش زنگ زدم و گفتم قراره پرچم امام رضا بیاد گالیکش. گفت که چند شب پیش، خواب دیده با لباس سفید داره یه پرچم سبز رو زیارت می‌کنه!» گفتم: «چه جالب! کاش خودش برام تعریف می‌کرد.» لبخند زد و گفت: «صبر کن، صداش می‌کنم.» زن جلو آمد. با لبخندی مهربان، خیلی راحت و بی‌تکلف شروع به روایت کرد: «پریروز خواب دیدم توی یه جایی هستم که یه پرچم سبز آوردن. داخل یه جعبه‌ی چوبی گذاشته بودنش، انگار گرد و خاک گرفته بود. اصلاً از چیزی خبر نداشتم، ولی تو خواب حس عجیبی داشتم… رفتم جلو، گردهای پرچم رو برداشتم و به صورتم مالیدم.» لحظه‌ای مکث کرد، بعد ادامه داد: «اونجا همه بودن... مولوی‌ها، طلبه‌ها، مردم. یه حال و هوای دیگه داشت، انگار زمین و زمان بوی نور می‌داد. وقتی بیدار شدم، حالم خیلی خوب بود، یه جور سبک شدن...» نفس عمیقی کشید و گفت: «تا اینکه دیروز خانم کریمی زنگ زد و گفت پرچم امروز میاد گلزار شهدا. منم خودم رو رسوندم... اومدم تا پرچم رضا جان رو با دل خودم زیارت کنم.» زهرا سالاری جمعه | ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴ | روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بی‌قرار و در صحنه بخش اول منتظر نشستم تا ادامه‌ی ماجرای بیمارستان و مجروحین حادثه را برایم بگوید. خانم حاجبی گفت: "«دوست داشتم بیمارستان شهید محمدی بمونم ولی چون شیفت بودم، برگشتم بیمارستان امام رضا(ع). همین‌طور توی گروه پیام می‌ذاشتن که «هر که شیفت عصره بیاد اورژانس کمک»، «صبح کارا هم بمونن»، «وضعیت خوب نیس اصلًا». خیلی از بچه‌ها اعلام آمادگی می‌کردن و به خواست خودشون می‌موندن. دمشون گرم! دلم بیمارستان شهید محمدی بود و خودم اینجا درمونده. بغض عجیبی گلوم رو گرفته بود. همون لحظه صدای جیغ و فریاد از بیرون پنجره‌ی اتاق ریکاوری اومد. رفتم اون سمت. مجروح اورده بودن. فکرش رو هم نمی‌کردم تا بیمارستان مادری مثل شهید محمدی باشه مجروحین بدحال رو بیارن اینجا. زخم و پارگی مصدوم‌ها عمقی بود. برای همین باید تحت بی‌هوشی، بخیه و عمل می‌شدن. اتاق عمل‌ها درگیر و اوضاع بدتر از اونچه بود که فکرش رو می‌کردم. یه وقت به خودم اومدم که بیمارستان‌های استان پر شده بود و بیمارستان‌های خصوصی هم. بعضی از مجروح‌ها رو به بیمارستان‌های خارج استان اعزام کردن. لحظه به لحظه بیشتر متوجه می‌شدم که اوضاع وخیمه. معلوم نبود چه تعداد مصدوم هست یا چند نفر موندن که باید انتقال داده بشن؟ شرایط غیر قابل پیش‌بینی بود و نمی‌شد برنامه‌ریزی درستی برای کنترل اوضاع و رسیدگی به مجروحین کرد. همین وضعیت رو ترسناک کرده بود! ادامه دارد... مریم خوشبخت یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بیمارستان امام رضا (ع) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بی‌قرار و در صحنه بخش دوم «یکی از همکاران پرستارم، خواهر و دو برادرش توی اسکله کار می‌کنن. بعد از حادثه با خواهر و یکی از برادرهاش تلفنی حرف زده بود، ولی خبری از اون یکی داداشش نبود. حال بدی داشت! بغضش رو پنهون می‌کرد و نمی‌ذاشت اشکهاش جاری بشه. با اون حال بدش بالای سر مریضا می‌رفت. دلم براش سوخت! برای همه‌مون سوخت! خیلی وقتا باید ناراحتی‌مون رو پنهون می‌کردیم تا درد بقیه درمون بشه. بالاخره با اصرار مسئول بی‌هوشی اون رو فرستادیم تا به خانواده‌اش سری بزنه و خبری از برادرش بگیره. کمی بعد با خیال راحت برگشت؛ در حالی‌که اون روز، زمان استراحتش بود و می‌تونست برنگرده! خیلی دغدغه‌ی مریضا رو داشت. حس سنگینی داشتم. می‌خواستم برم بیمارستان شهیدمحمدی که نیاز بیشتری به نیرو داشت. ۲۴ ساعت شیفت بودم؛ شب بیمارستان شهید محمدی بودم و روز بعدش بیمارستان امام رضا (ع).از مسئول شیفت خواستم اجازه بده تا خونه برم و استحمام کنم. بعد هم آماده بشم برای رفتن به بیمارستان شهیدمحمدی. قبول کرد. واقعا نمی‌دونستم اگه برم، بعد یه ساعت می‌تونم برگردم؟ با همه‌ی خستگی‌هام می‌خواستم برگردم! جالب بود منی که همیشه محتاط رانندگی می‌کردم اون شب هیچ نفهمیدم چطور راه بیمارستان تا خونه و خونه تا بیمارستان رو رفتم. حتی با سرعت زیاد از دوربینا رد شدم. فقط برام مهم بود زود تر از خونه خوراکی بردارم برای بچه‌های شیفت که حسابی خسته و گرسنه بودن و زودتر برسم اونجا یعنی بیمارستان شهید محمدی.» مریم خوشبخت یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بیمارستان امام رضا (ع) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها