eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
یک خواب، یک زیارت روایت زهرا سالاری | کلاله
📌 یک خواب، یک زیارت وقتی به گلزار شهدای گمنام گالیکش رسیدم، اولین چهره‌ای که توجهم را جلب کرد، خانم کریمی بود. با همان لبخند همیشگی و شور خاصش، صدایم زد و گفت: «بیا، یه سوژه‌ی ناب برات دارم!» با دست به زنی اشاره کرد که آرام، بی‌صدا کمی دورتر از مزارها ایستاده بود؛ چادری ساده به سر داشت و نگاهی آرام و متین. ادامه داد: «این خانم از ایرانشهر اومده. معلمه، اهل سنته و بلوچ.» متعجب نگاهش کردم. گفت: «دو سه روز پیش بهش زنگ زدم و گفتم قراره پرچم امام رضا بیاد گالیکش. گفت که چند شب پیش، خواب دیده با لباس سفید داره یه پرچم سبز رو زیارت می‌کنه!» گفتم: «چه جالب! کاش خودش برام تعریف می‌کرد.» لبخند زد و گفت: «صبر کن، صداش می‌کنم.» زن جلو آمد. با لبخندی مهربان، خیلی راحت و بی‌تکلف شروع به روایت کرد: «پریروز خواب دیدم توی یه جایی هستم که یه پرچم سبز آوردن. داخل یه جعبه‌ی چوبی گذاشته بودنش، انگار گرد و خاک گرفته بود. اصلاً از چیزی خبر نداشتم، ولی تو خواب حس عجیبی داشتم… رفتم جلو، گردهای پرچم رو برداشتم و به صورتم مالیدم.» لحظه‌ای مکث کرد، بعد ادامه داد: «اونجا همه بودن... مولوی‌ها، طلبه‌ها، مردم. یه حال و هوای دیگه داشت، انگار زمین و زمان بوی نور می‌داد. وقتی بیدار شدم، حالم خیلی خوب بود، یه جور سبک شدن...» نفس عمیقی کشید و گفت: «تا اینکه دیروز خانم کریمی زنگ زد و گفت پرچم امروز میاد گلزار شهدا. منم خودم رو رسوندم... اومدم تا پرچم رضا جان رو با دل خودم زیارت کنم.» زهرا سالاری جمعه | ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴ | روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بی‌قرار و در صحنه بخش اول منتظر نشستم تا ادامه‌ی ماجرای بیمارستان و مجروحین حادثه را برایم بگوید. خانم حاجبی گفت: "«دوست داشتم بیمارستان شهید محمدی بمونم ولی چون شیفت بودم، برگشتم بیمارستان امام رضا(ع). همین‌طور توی گروه پیام می‌ذاشتن که «هر که شیفت عصره بیاد اورژانس کمک»، «صبح کارا هم بمونن»، «وضعیت خوب نیس اصلًا». خیلی از بچه‌ها اعلام آمادگی می‌کردن و به خواست خودشون می‌موندن. دمشون گرم! دلم بیمارستان شهید محمدی بود و خودم اینجا درمونده. بغض عجیبی گلوم رو گرفته بود. همون لحظه صدای جیغ و فریاد از بیرون پنجره‌ی اتاق ریکاوری اومد. رفتم اون سمت. مجروح اورده بودن. فکرش رو هم نمی‌کردم تا بیمارستان مادری مثل شهید محمدی باشه مجروحین بدحال رو بیارن اینجا. زخم و پارگی مصدوم‌ها عمقی بود. برای همین باید تحت بی‌هوشی، بخیه و عمل می‌شدن. اتاق عمل‌ها درگیر و اوضاع بدتر از اونچه بود که فکرش رو می‌کردم. یه وقت به خودم اومدم که بیمارستان‌های استان پر شده بود و بیمارستان‌های خصوصی هم. بعضی از مجروح‌ها رو به بیمارستان‌های خارج استان اعزام کردن. لحظه به لحظه بیشتر متوجه می‌شدم که اوضاع وخیمه. معلوم نبود چه تعداد مصدوم هست یا چند نفر موندن که باید انتقال داده بشن؟ شرایط غیر قابل پیش‌بینی بود و نمی‌شد برنامه‌ریزی درستی برای کنترل اوضاع و رسیدگی به مجروحین کرد. همین وضعیت رو ترسناک کرده بود! ادامه دارد... مریم خوشبخت یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بیمارستان امام رضا (ع) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بی‌قرار و در صحنه بخش دوم «یکی از همکاران پرستارم، خواهر و دو برادرش توی اسکله کار می‌کنن. بعد از حادثه با خواهر و یکی از برادرهاش تلفنی حرف زده بود، ولی خبری از اون یکی داداشش نبود. حال بدی داشت! بغضش رو پنهون می‌کرد و نمی‌ذاشت اشکهاش جاری بشه. با اون حال بدش بالای سر مریضا می‌رفت. دلم براش سوخت! برای همه‌مون سوخت! خیلی وقتا باید ناراحتی‌مون رو پنهون می‌کردیم تا درد بقیه درمون بشه. بالاخره با اصرار مسئول بی‌هوشی اون رو فرستادیم تا به خانواده‌اش سری بزنه و خبری از برادرش بگیره. کمی بعد با خیال راحت برگشت؛ در حالی‌که اون روز، زمان استراحتش بود و می‌تونست برنگرده! خیلی دغدغه‌ی مریضا رو داشت. حس سنگینی داشتم. می‌خواستم برم بیمارستان شهیدمحمدی که نیاز بیشتری به نیرو داشت. ۲۴ ساعت شیفت بودم؛ شب بیمارستان شهید محمدی بودم و روز بعدش بیمارستان امام رضا (ع).از مسئول شیفت خواستم اجازه بده تا خونه برم و استحمام کنم. بعد هم آماده بشم برای رفتن به بیمارستان شهیدمحمدی. قبول کرد. واقعا نمی‌دونستم اگه برم، بعد یه ساعت می‌تونم برگردم؟ با همه‌ی خستگی‌هام می‌خواستم برگردم! جالب بود منی که همیشه محتاط رانندگی می‌کردم اون شب هیچ نفهمیدم چطور راه بیمارستان تا خونه و خونه تا بیمارستان رو رفتم. حتی با سرعت زیاد از دوربینا رد شدم. فقط برام مهم بود زود تر از خونه خوراکی بردارم برای بچه‌های شیفت که حسابی خسته و گرسنه بودن و زودتر برسم اونجا یعنی بیمارستان شهید محمدی.» مریم خوشبخت یک‌شنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | بیمارستان امام رضا (ع) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روایت چایخانه - ۱ تَفضّل همان شب که کتاب «در مسیر مبارزه» رونمایی شد، یاور باقری صدایم کرد و گفت اندازه تن‌ات را بگو! کمی جا خوردم. شاید سؤال بی‌جایی به‌نظر می‌رسید. گفتم شاید می‌خواهند برایم پیراهنی تهیه کنند و یا شاید... یاور معطل نکرد و نگذاشت ذهنم برای خودش سؤال و جواب طرح کند و گفت: قرار شده شما بروید «چایخانۀ حضرت»، برای همین می‌خواهند برایتان روپوش تهیه کنند. هر چند جواب کوتاهی بود ولی باز هم فکرم به اینجا نرسید که منظورشان چایخانۀ حضرت در «مشهد» است! اندازه را که گفتم. یاور اطلاعات تکمیلی را داد و گفت: حوزۀ هنری در تهران «موکب هنرمندان» راه‌اندازی کرده و قرار شده از آذربایجان غربی هم سه نفر به آن موکب بروند که در چایخانۀ حضرت مشغول شوند. زمان اعزام را هم بعد خواهیم گفت. از رهِ لطف و تفضّل به من خاک‌نشین وعدۀ نوکری‌اش را به خراسـان دادند حسین غفاری چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روایت چایخانه - ۲ تَشرّف خبر زود در خانه پیچید که «حسین را برای نوکری به چایخانۀ حضرت در مشهد فرا خوانده‌اند!» همسرم ضمن تبریک گفتن، همان اول یادآور شد که: «چون می‌روی بی من مرو!» بعد هم زنگ زد به پسرم محسن که در قم هست و این خبر را رساند. از همین الان می‌خواست بگوید که می‌آییم قم و از آنجا هم به مشهد می‌رویم و ... محسن هم ذوق‌زده به هوای زیارت و خوردن یک چای از دست پدر در چایخانۀ حضرت گفت: ما هم می‌آئیم! حالا که قرار شد محسن هم بیاید، باید جواد را هم در جریان می‌گذاشت. پسر کوچکم جواد در تهران در دانشگاه امام صادق (علیه السلام) دانشجوی دورۀ دکتری است. جواد و عروسم مریم که مزۀ همسفری باهم در مشهد را سال گذشته داشتند، گفتند ما هم هستیم! محسن زنگ زد و گفت: خبر را که به مادر همسرم دادم، آنها هم گفتند ما هم می‌آئیم. لذا محسن برنامه‌ریزی سفر را به عهده گرفت و بلیط رفت و برگشت قطار برای همه خرید و همه با هم مُشرّف شدیم به آستان مقدس حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا (علیه السلام) تا به آن بارگه عشق مُشرّف شـده‌ایم دیده‌ها تَر شده از ذوق تماشای شما حسین غفاری چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روایت چایخانه - ۳ تنعُّم در گروه «موکب هنرمندان سوره» در فضای مجازی خبر دادند که جلسۀ هماهنگی برای شیفت شب در «دارالهدایه» برقرار خواهد شد. همه حضور برسانند. بازار روبوسی و دیدار داغ بود و من هم «دکتر سعید سلیمان‌پور» را همانجا یافتم و جویای دیگر همراهمان شدم که گفت به‌خاطر مشغلۀ کاری، برنامه‌اش جور نشد بیاید. سعید در شعر و شاعری برای خودش اسم و رسمی داشت و شعرخوانی‌اش در محضر مقام معظم رهبری، کارنامه‌اش را درخشان کرده است. در انتهای برنامۀ به‌صورت نمادین روپوش سبز خدمت در چایخانۀ حضرت را به چند نفر ازجمله سعید دادند تا بپوشند. هنرمندان برجسته‌ای از رشته‌های مختلف با قیافه‌های هنری جورواجور، تا خلعت سبز نوکری پوشیدند، همه یک‌رنگ شدند! به این فکر می‌کردم که ما مُتنعّم به چه نعمت بزرگی شده بودیم. پوشیدن جامۀ خدمت به زائران حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا (علیه السلام)‌ افتخار بزرگی بود. ما بدین در مُتنعّم شـده در بر کـردیم جامۀ خدمت خوبان، بَرِ آن شاه کریم حسین غفاری چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
🔖 📌 پویش روایت‌نویسی «جای خالی رئیسی» اکثر ما در یک سال اخیر لحظاتی را داشتیم که خیلی جای خالی شهید رئیسی حس می‌شد؛ لحظاتی که پیش خودمان گفتیم: «کاش رئیسی بود» یا «اگر رئیسی بود...» اگر همچین لحظه‌ای را تجربه کردید؛ برای ما روایت کنید. به پنج اثر برتر جوایزی تقدیم خواهد شد. شرایط آثار: • تعداد کلمات: زیر ۱۰۰۰ کلمه • یک نفر می‌تواند چندین اثر بفرستد نحوه ارسال روایت: ارسال در پیام‌سان‌های بله و ایتا به نشانی @ravina_ad مهلت ارسال آثار تا ۴ خرداد ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روایت چایخانه - ۴ تَبرّک بخار سماورها اعلان می‌کرد که آب جوشیده. کتری‌ها صف کشیده بودند. یکی چایی دم می‌کرد، یکی دمنوش. عطر و بوی آویشن چایخانه را پر کرده بود. دو پیشانی چایخانه، یک برای خانمها و دیگری برای آقایان در نظر گرفته شده بود. یک‌طرف جای شستن استکانها بود و در کنارش جایی برای آبکشی استکانها و نعلبکی‌ها. مسئول شیفت، هرکسی را به جایی مأمور می‌کرد. دم‌کن چایی، دم‌کن آویشن، استکان شور، چای ریز، دمنوش ریز، استکان جمع‌کن، چای شیرین کن و ... چایخانۀ ما در باغ رضوان در کنار مقبرۀ شیخ طبرسی بود. چایی گویا بهانه‌ای برای ارتباط با صاحب چایخانه بود! چای را به نیّت تبرّک می‌خوردند. گاه ظرفی با خود می‌آوردند و به تبرّک یک چایی می‌بردند. گاهی هم شکلاتی که کنار چایی سِرو می‌شد را با خود به تیمّن و تبرّک می‌بردند. همین خلعت سبز نوکری در چایخانه ما را پیام‌گیر زائران کرده بود که : دعا کنید مریض داریم. دعا کنید فرزندم بچه‌دار شود. دعا کنید بچه‌هایمان عاقبت بخیر شوند و ... و چه دعاها که در حق ما نمی‌کردند که خدا خیرتان دهد و ... چونکه به نام تو تبرّک بِجُست چایی تلخم ز تو شیرین شده حسین غفاری چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روایت چایخانه - ۵ تَقرّب جوان که چایی‌اش را نوشید، یک سبد خالی برمی‌دارد و از روی میزها استکان و نعلبکی‌ها را جمع می‌کند. سبد که پر شد می‌برد می‌گذارد جلوی چایخانه. خودم را به او می‌رسانم و می‌گویم خسته نباشید. دستتان درد نکند، من جمع می‌کنم. می‌گوید می‌خواهم اسم مرا هم بنویسند! پیرزن یک چای برمی‌دارد. دور می‌زند خودش را به من می‌رساند که کنار کارتخوان ایستاده‌ام. کارت بانکی‌اش را درمی‌آورد و به من می‌دهد. یک قُلپ چای می‌نوشد و می‌گوید: صدهزار تومان بکش. چای بهانه بود تا نامش را در دفتر چایخانه ثبت کند. پشت سرش یک خانم می‌آید و با حسرت می‌گوید: پسرم ده هزارتومان بکش. ببخشید ندارم! بغض گلویم را می‌فشارد. کارت را می‌کشم. به زحمت می‌پرسم رمز؟ می‌گوید و من رمز را زدم و با همان صدای لرزانم گفتم خدا قبول کند. هرکسی که به چایخانه می‌آمد به قدمی و رقمی نام خود را در آنجا ثبت می‌کرد دعاکنان از آنجا دور می‌شد. با این کارهایشان قصد تقرّب داشتند. یاد شعر حافظ می‌افتم: در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند اقــرار بنـدگی کن و اظــهار چاکری حسین غفاری چهارشنبه | ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 هدیه‌ی امام رضا (ع) صدای پیج کردن از راهرو می‌شنید: "دکتر رحیمی به بخش اورژانس. دکتر رحیمی..." نگاهی به رنگِ پریده‌ی صورت معصومه انداخت و قطره‌های سِرمی که آهسته می‌چکید مثل تمام خاطراتی که بعد از هربار سقط بچه‌هایش در ذهنش تداعی می‌شد. اشک پشت اشک ریخته و کجاها که نرفته بود؟ معصومه روی تخت تکانی خورد. همان وقت کسی از بیرون اتاق گفت: "خدام رضوی اومدن." دلش می‌خواست به استقبال آنها برود اما ... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی سه‌شنبه | ۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | جزیره بیمارستان پیامبر اعظم (ص) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 می‌شه اجازه بدین؟ هفته‌های آخر بود و هر روزش یکسال می‌گذشت. از ماه اول بارداری تا ماه هشتمش یک طرف و این دوهفته‌ی آخر طرفی دیگر. انگار داری به نوک قله می‌رسی، هم پر از هیجانی و هم از خستگی نفسهایت به شماره افتاده. روی صندلی کمی جابجا شدم و به منشی دکتر نگاهی انداختم بلکه زودتر اسمم را صدا کند. انگار نگاهم را خواند، لبخندی زد و گفت: پشت در بایست نفر بعدی شمایی. بلند شدم و پشت در ایستادم. در که باز شد با ... ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه سادات مروّج پنج‌شنبه | ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها