📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
خرمآباد، خرم به خون شهیدان
نشستهام روبروی بیمارستان؛
بقیه ایستادهاند؛
زن و مرد؛
نگران و منتظر؛
بعضیها شنیدهاند فلان آشنایشان شهید شده است، آمدهاند برای اطمینان
آمبولانس پشت آمبولانس میآید و میرود داخل.
مجروح و شهید.
نمیتوانم انکارشان کنم. نمیتوانم بگویم زنها مویه نمیکنند و روی نمیخراشند.
این اقتضای جنگ است.
مردها مقاومترند و زنها دل نازکتر.
نشستهام روبروی بیمارستان. جوانی بطری آبی دستم میدهد. فکر کرده من هم آشنا از دست دادهام. البته که اشتباه فکر نکرده. امروز همه ایران آشنای من هستند.
یاد سالهای جنگ میافتم. نه اینکه سنم به آن موقع قد بدهد. نه. چشمها را میبندم و سعی میکنم آن همه روایتی که از جنگ خواندهام را در ذهن تجسم کنم.
آن موقع هم بمباران میشدیم دیگر. شهید میدادیم. جلوی بیمارستانها شلوغ میشد. تخت برای مجروحین کم میآمد.
اما دیروز ایستادیم. شعار نیست. ایستادیم.
با داغ بر دل، با آه بر لب، با گره بر پیشانی.
ما هنوز جنگی نکردهایم که فکر شکست بیاید توی ذهنمان.
این تازه شروع حماسه ماست. حماسهای که با بسماللهاش را با خون نوشتیم.
امروز خرمآباد، خرم به خون شهیدان است.
امین ماکیانی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
حتما پیروزید...
مهمان عزیزی داشتم. نوه دختری شهید عبدالمنعم مهنا. دوست نویسنده و قدیمی. سالهای سال است كه از دوستان خوب من است. دیشب بعد از چند روز و حرف زدن از جنگ و صلح و مقاومت و داستان و کتاب و روایت یک دفعه یادم افتاد از پدر بزرگ شهیدش چیزی نپرسیدم. پدر بزرگ کوثر شیخ عبدالمنعم مهنا اولین نماینده امام خمینی در لبنان و مؤسس حوزه علمیه صدیقین بود.
پرسیدم: کوثر از پدربزرگت خاطره قشنگی نداری بنویسم؟
چند لحظهای فکر کرد و گفت: روز اولی که جنگ وسعت گرفت و معرکة اولى البأس شروع شد و اسرائيل مثل سگ هار قلاده دریده همه جا را میزد داییام سریع آماده شد تا خودش را به رزمندهها برساند. مردم داشتند روستا را خالی می کردند و ...
ادامه روایت در مجله راوینا
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
شنبه | ۱۷ خرداد ۱۴۰۴ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
دختر بچه
امروز صبح که خبرها را شنیدم،
داشتم اخبار را گوش میکردم.
ولی یک چیزی دردی را برایم تازه کرد؛
دردی که یک دختر بچه زیر آوار شهید شده بود...
بازهم یاد کاپشن صورتی افتادم
دختر بچهای که خاطرات زیادی را برایم زنده کرد.
دختری که بیگناه برای همیشه رفت.
وقتی که عکس را دیدم از ته دل دوست داشتم برای همیشه توی این دنیا نباشم.
سخت بود برام دیدن عکس...
توی نماز جمعه یک مادر دختر را دیدم.
افتخار کردم به مردم خوزستان،
مردمی که همیشه پای کار نظام بود.
هشت سال جنگ تحمیلی را دیدند ولی هیچوقت به خاکشان و وطنشان خیانت نکردند.
مردمی که با گریه پا گذاشتند به مراسم نماز جمعه...
مردمی که انگار یک تیکه از وجودشان را از دست دادند.
درست است ما خیلی از عزیزان سپاه را از دست دادیم، ولی هیچوقت این روز را یادمان نمیرود.
تا پای جان پای این نظام ایستادهایم.
علیرضا حمیدی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
مادر ایران است دیگر
در صدایش لرزش خشم و در چشمهایش حلقهی اشک. مادر دو پسر کوچک بود. یکی هشت ساله و یکی سه ساله. پسرهایش را تمام و کمال در جریان جنایت اسرائیل گذاشته بود. شاید میخواست آمادهی نبردشان کند. مادر ایران است دیگر.
هیچ حسی به جز خشم نداشت. به من لبخند میزد ولی لبخندش بویی از شادی با خودش نداشت. شاید لبخند امید بود. امید انتقام. صبح که خبر حملهی اسرائیل را از شوهرش شنید؛ همانجا وا رفت انگار که فلج شده بود. صدای شبکهی خبر را از هال خانه میشنید ولی دست و پایش یاری نمیکرد تا بلند شود و با تصویر شهدا چشم توی چشم بشود.
در نماز جمعه ولی خبری از آن حس ضعف و خلأ نبود. با قدرت به چشمهایم زل زده بود و از انتقام میگفت. مردم ایران همینطورند زود در مصیبتها کمر صاف میکنند. قد علم میکنند در برابر باعث و بانی درد.
ملت شهادت مگر جز این باید باشند؟
سعیده مظفری
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
تیغ علی با اهل خیبر کار دارد...
خشمگینم! نه اینکه از دست دادن هموطنانم کم باشد، نه! دلم میرود سمت امید دادن به ملتم. میفهمم درد دارد پدری در پی گمشدن دخترکش بدود و زیر آوارها پیدایش کند و قلبش بگیرد از زمانه! اما ورِ امیدجوی مغزم تشر میزند: «یادت نره، اسراییل داره نفسای آخرشو میزنه! همینه از ترس قهرمانای ملت و مردمِ بیگناه رو کشته!...»
دلم آرام نمیگیرد. دائما در کشمکِشم. نذر حضرت امالبنین برای سلامتی ملتم، قهرمانای کشور و هر کسی که دردِ مبارزه باظلم برایش درد است، کردم. دعا میکنم انتقام ملی گرفته شود.
با اینکه خانمم و احساس دارم اما ورِ منطقیام قالب شده و مرا دعوت به برگزاری بهتر مراسمِ عید غدیر میکند. یادم نرود؛ «جاء الحق و زهق الباطل» ادامهٔ مسیرِ غدیر است و به خاطرِ این رژیم منحوس متزلزل نمیشود. هم غم دارم و هم واجب میدانم شرکت در جشن غدیر را.
مائده اصغری
@gomnamradio
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
ترس
«بدوید توی حیاط، آسمون رو نگاه کنید!»
برادر همسرم بود. این را که گفت پشت تلفن، بچهها را صدا زدیم و دویدیم توی حیاط. دوبار خانه محکم لرزید.
داشتیم آسمان را نگاه میکردیم که
خواهر همسرم متوجه گریهی عباس شد. در ورودی ایستاده بود و مثل باران بهار اشک میریخت. صدایش زدیم، بیاید.
همسایهی بغلی که ناخونکار ماهری در شهر است، با اهل خانه آمده بودند توی حیاط. صدای اللهاکبر اللهاکبر گفتنشان را به وضوح میشنیدیم. ما هم شروع کردیم.
صدای گریه عباس بلندتر از اللهاکبر گفتنمان به گوشم رسید. همسرم دوید سمتش.
"عباس بابا! بیا اینجا"
"نمیخوام... میترسم"
"نترس بابا... بیا پیشمون"
آمدم بلند بگویم که نترس، ایران خیلی قوی هست که شنیدم با گریه میگوید: " اونجا مارمولک هست، خودم کنار حوض یه مارمولک دیدم"
ریحانه شفیعی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
ألَسنَا عَلَی الحَقِّ؟
خبر انفجارها و شهادتهای پی در پی که پیچید، هیچکس دیگر حواسش به کم سن و سالترها نبود.
یکی از احتمال شروع جنگی صحبت میکرد که مشخص نبود اتمامش چه زمانی و چگونه است، یکی از شهادت انسانهایی حرف میزد که سالها جانشان سپر جانمان بود و حالا یکی یکی خبر شهادتشان را میدادند، یکی هم از بالاگرفتن ظلم جهانی و اضطرار آدمها و ظهور موعود حرف میزد.
هیچکس حواسش به دختر یازده سالهای نبود که نشسته بود گوشه ی اتاق و کتاب «ترکش ولگرد» داوود امیریان، نیمه خوان دستش بود. هنوز از جنگ فقط طنزهایش را خوانده بود و فیلمهایی مثل اخراجیها را دیده بود.
چشمهای تیلهای مشکیاش مدام بین آدمهایی که توی خانه حرف میزدند و خبرنگار شبکهی خبر جابجا میشد. آرام، انگار از خودش، پرسید: «یعنی جنگ شد؟»
نترسیده بود اما میخواست بداند که باید بترسد یا مثل بارهای قبلی که اسرائیل یک جا را زده بود و صدجا خورده بود، جایی برای دلهرهاش وجود نداشت!
تازه حواسم جمع شد به ذهن نوجوانی که این شرایط را «نمیشناخت»! درست مثل خود من که سالها قبل از تولدم، جنگ تمام شده بود و امنیت حسی ثابت و روزمره شده بود و حالا حتی نمیدانستم باید چه کار کنم!
ذهنم بیاراده دوید به قرنها قبل و خودم را در مکانی قبل از کربلا، کنار خیمهای دیدم که حسین (ع)، از خواب برخاسته و سه بار میگوید: «انا لله و انا الیه راجعون»
علیاکبر (ع) شاید دلش لرزیده که می پرسد: «چرا این ذکر؟» و حسین (ع) جواب می دهد که: «این کاروان را مرگ میکشاند!»
من اگر جای علیاکبر (ع) بودم، میپرسیدم: «چرا؟ مگر ما چه جرمی کردهایم؟ یعنی آخرش همه میمیریم؟» اما او فقط میپرسد:ذ«پدر جان! آیا ما بر حق نیستیم؟» و پدر جواب مثبت میدهد و پسر نفس عمیقی میکشد و میگوید: «پس اگر در راه حقیم، چه ترسی از مرگ؟!» و لبخند میزند. از آن لبخندها که ته دلت آشوب است اما خیالت راحت است که هرچه بشود، تو پایت در رکاب برای حق و امام حق است.
چطور باید این همه مفهوم عمیق را میریختم توی ظرف درک و تحمل دختر بچهی یازده ساله؟
اشاره میکنم به کتاب توی دستش: «قبلا که جنگ بوده، خودت که داری میخونی، اونم هشت سال! اونم وقتی که اصلا مردم و نیرو نظامیها آماده نبودن. الان که همه چیز آمادهس و همه نیروهای نظامی مراقبمونن. اصلا قبل اینم جنگ بود الان فقط رسمیتر شده. مهم اینه اونی که تهش میبره ماییم»
لب کج میکند که: «از کجا معلوم؟»
- «از اینجا که ما همون کارایی رو کردیم که خدا گفته بود، خودشم قول داده کمکمون کنه»
_ «یعنی ما آدم خوبهاییم؟»
- «سعی کردیم باشیم!»
- «یعنی امام زمان ممکنه یهو ظهور کنه؟»
- «نمیدونم...»
- «اگه ظهور کنه، طرف ما رو میگیره؟»
- «انشاالله»
چشمهای مرددش برق میزند، نفس عمیقی میکشد و کتابش را دوباره باز میکند که بخواند.
مهدیه سادات حسینی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
باذن الله پیروزیم!
ساعت هفت صبح با صدای شبکه خبر تلویزیون بیدار میشوم. برای خانه ما همیشه تلوزیون نقش یک حاضرِ غایب را دارد. پس این صدا آن هم این وقت صبح یعنی اتفاقی افتاده است.
صدای "انا لله و انا الیه راجعون" شکم را به یقین تبدیل میکند. قلبم به تپش می افتد.
به صفحه تلوزیون و شبکه خبر میرسم...
ناباوارانه به تصویر خیره میشوم
سرداران سپاه، سرلشکر باقری...
سرلشکر سلامی که انگارهمین دیروز بود که برای محرومیتزدایی و طرح اهدای جهیزیه به ماهشهر آمده بود.
ادامه روایت در مجله راوینا
فاطمه بهبهانیاسلامی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #ماهشهر
ماهشهر روایت
@Mahshahr_revayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
گل دقیقه نود
حوالی ظهر بود که رسیدم محل کارم؛ بازارچه هفتگی.
به خاطر حوادث و ترورهای صبح دل و دماغی نداشتم که بخواهم بساط کنم...
فضای بازار هم متاثر از اتفاقات صبح بود...
همه با هم حرف میزدند... هرکس چیزی میگفت...برایم جالب بود، کسانی که قرابتی با نظام هم نداشتند ناراحت اتفاقات صبح بودند و دوست داشتند که ایران حتما انتقام بگیرد...
هر از چندگاهی که کار میکردم اخبار ناراحت کنندهتر میشد...
مورد اصابت قرار گرفتن شهرهای تبریز و قم و...
بیشتر ناامیدم میکرد... حس میکردم جلوی چشمانم کسی را که دوست دارم کتک میزنند و من تماشاگرم...
آخر شب بود که خبرهای امیدوار کننده به گوش رسید...
پدافند وارد رینگ دفاع از کشور شد...
انگار یک جان تازه به من و همکارانم داده بودند...
اولین لبخند روی لبهایمان نشست، وقتی شنیدیم که پدافند یک جنگنده را مورد اصابت قرار داده...
اجناس بساط را جمع کردم که به سمت منزل بروم...
صدای همهمه کل فضای بازار را اشغال کرده بود...
ناگهان همهمه تبدیل به تشویق و صدای تکبیر شد...
الله اکبر...
آسمان شیراز مزین شده بود به پرواز موشکهای انتقام...
ذوق و خوشحالی جمعی کل فضای بازار را دربر گرفته بود...
خیلی ذوق و هیجان داشت...
شبیه گلهای دقیقه نود...
حامد کهنمهر
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
من سربازم
من سربازم. نه از آنها که روی برجک بروم و نگهبانی بدهم. اما سربازم. سربازی که روز جمعه را در اداره آمادهباش بود.
صبحش از حوالی ساعت چهار، بیدار بودم. دست به گوشی، بالا و پایین کردم همه اخبار را.
اول بهتزده شدم؛ بعد عصبانی. خبر شهادت فرماندهان که آمد اشک ریختم و تصاویر کشتار مردم عادی خونم را به جوش آورد. ترور دانشمندان هستهای کلافهام کرد و عملنکردن پدافند خودی، نگرانم. اما سعی کردم امید را از دست ندهم. جنگ است دیگر. زد و خورد دارد.
چند ساعتی در اداره بودم. بعد رفتم برای پیادهروی توی شهر؛ به نیت دیدن آدمها.
توی پارک پیرمردها نشسته بودند کنار هم. جوانها قلیانشان چاق بود. بچهها سرگرم بازی و دختر پسرهای جوان که بنا بر حسن ظن یحتمل نامزد بودند، دستشان توی دست هم. به بیمارستان هم سری زدم. پیکر شهدا و مجروحین را آوردند. خانوادههای شهدا عزاداری کردند. و من هم.
بیرون از بیمارستان، مغازهها باز بودند. انصافا بدون شلوغی. جنسشان هم جور بود. مردم هم توی شهر در حال گشت و گذار. بعضا بیخیال؛ آنقدر که راننده ماشین پلاک تهران، آدرس قلعه را از من پرسید.
فکرش را بکنید. روز حمله اسراییل به ایران، میخواست برود بازدید قلعه فلکالافلاک.
و باز پیاده هی رفتم و هی چشم گرداندم.
تقریبا اوضاع شهر تفاوتی نکرده بود.
چند دختر و پسر قاطی هم، گوشهای خارج از دید، داشتند سیگار میکشیدند یا سیگاری بار میزدند. پیرزنها دور دریاچه درحال پیادهروی بودند. وانتیها میوهشان را میفروختند و جگرکیها دود منقلشان بلند بود.
اینها را نگفتم که بگویم همه چیز عادی است؛ که نیست.
امروز ما غافلگیر شدیم. امروز خون دادیم. غمگین شدیم. بهتزده شدیم. گریه کردیم. اما نترسیدیم.
این را بگذارید کنار تصویرهای منتشر شده از سرزمینهای اشغالی. از ترس احتمال حمله ایران، خالی کرده بودند فروشگاهها را.
میفهمید از ترس حمله نه، از ترس احتمالش. آنوقت اینجا طرف توی پارک دراز کشیده بود رو به سمت کوهی که از پشتش دود انفجار پادگان بلند بود و دود قلیانش را میداد بیرون.
هفت و هشت بود که رسیدم خانه و از آن موقع دوباره گوشی به دست، دارم هی بالا و پایین میکنم اخبار را.
ورق برگشته. پدافندها مشغول شکار f-35 و ریزپرندهها هستند و موشکها میروند که بخورند به اهدافشان. دوباره خودمان را پیدا کردهایم.
حالا وقتش است فریاد بکشیم آی حرامزادهها ما هنوز زندهایم. نباید شب ولایت مولا، سراغ امتحانکردن ما میآمدید. اما حالا که آمدید، باکی نیست. بمانید و ببینید آنچه را بر سرتان میآوریم.
امین ماکیانی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
آمادهباش
از وقتی یادم میآید زمان جنگ هر وقت سراغ پدرم را از مادرم میگرفتم ما را دور خودش جمع میکرد و میگفت: «بابا سر کاره ... آماده باشه!» نصف سال پدرم خانه نبود. زندگی در شهرک شهید چمران ارتش همان شکلی بود و پرسنل نیروی دریایی همیشه آماده باش بودند. آن سالها، گاهی خواب میدیدم صدها جنگنده بالای آسمان و خانههای سازمانی شهرک ایستاده و میخواهند ما را بمباران کنند. از غروب، همسرم به یاد بمباران تهران به تمام شیشههای خانه چسب زده است. گوشی همراه را برداشتم و به دوست و آشنایانم در تهران زنگ زدم. از آنها خبر بمباران کرج را شنیدم، بیاراده گُر گرفتم و سریع به مادرم زنگ زدم. آرامتر از همیشه بود. اصرار کردم به خانه خواهرم برود و تنها نماند یک جمله گفت: «مامانجان آسمون خدا همه جا همینه! مگه خون من از اونایی که شهید شدن رنگینتره...» یاد دهه شصت افتادم و ترسهای کودکیام. مادرم مرا آرام کرد مثل وقتی که پدرم آمادهباش بود و ما در آغوش او سرگرم بازی بودیم...
اعظم پشت مشهدی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
حادثهی امروز؟
آخر هفته بود و ما روستا بودیم.
صبح جمعه شد و دقیقهها نزدیک به ساعت هفت بودند. همسرم جورابهایش را بالا کشید، دکمههای پیرهنش را بست و شانهای هم به موهایش زد و راهی شده بود که دو دل صدایش کردم: «منم میام.»
دیشب گفته بود که فردا کوه دوبرار جشنی دارد.
با خودم میگفتم «اگه برم هیچکس نیست، شاید هم حوصلهام سر بره»
تمام راه روستا تا بجنورد در حال چرخیدن بین کهکشان خبرها و کانالها بودم، یک پیام ناقص و نصفه نیمه دیدم: در تهران صدای انفجار به گوش رسیده.
این خبر را بلند خواندم، همسرم رد کرد و گفت: «خبرت از کجاست...»
حتی کمی خندید. باور کردنش سخت نه محال بود.
بلاخره رسیدیم. مجری بسم اللهی به توصیف مولا علی (ع) گفت، هرچند بسم الله همینطور هم جدا نبود از علی (ع). مدحش که تمام شد از آمدن گروه سرودی خبر داد، صدای دخترکی پخش شد: «برای حادثهی امروز این سرود رو میخونیم.» به هم نگاه کردیم: «حادثهی امروز؟»
جدا شدیم و من سمت خواهران نشستم و او پیش برادرها. دست بعضیها لیوانهای شربت بود، بعضیها روی صندلیهایشان کنار هم نشسته بودند و برنامه را نگاه میکردند، بعضیها هم قدم میزدند.
اینجا پر بود از پرچمهای زرد و سرخابی و سبزِ یا مهدی ادرکنی و یا زهرا (س) و سربندهای رنگ وا رنگ. شاید مجری تو متنی که دیشب آماده کرده بود شعر و لطیفه و تبریک آماده کرده بود و امروز مدح و رجز و تسلیت شد. ولی راه علی (ع) و غدیر هیچ وقت از خون و حماسه جدا نبوده البته بعد از خواندن کتاب «ناقوسها به صدا در میآیند» بیشتر این را درک کردم. این غدیر هم مبارک شد ولی بیشتر حماسه خواهد شد.
مریم غلامی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راویراه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها