📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
تیغ علی با اهل خیبر کار دارد...
خشمگینم! نه اینکه از دست دادن هموطنانم کم باشد، نه! دلم میرود سمت امید دادن به ملتم. میفهمم درد دارد پدری در پی گمشدن دخترکش بدود و زیر آوارها پیدایش کند و قلبش بگیرد از زمانه! اما ورِ امیدجوی مغزم تشر میزند: «یادت نره، اسراییل داره نفسای آخرشو میزنه! همینه از ترس قهرمانای ملت و مردمِ بیگناه رو کشته!...»
دلم آرام نمیگیرد. دائما در کشمکِشم. نذر حضرت امالبنین برای سلامتی ملتم، قهرمانای کشور و هر کسی که دردِ مبارزه باظلم برایش درد است، کردم. دعا میکنم انتقام ملی گرفته شود.
با اینکه خانمم و احساس دارم اما ورِ منطقیام قالب شده و مرا دعوت به برگزاری بهتر مراسمِ عید غدیر میکند. یادم نرود؛ «جاء الحق و زهق الباطل» ادامهٔ مسیرِ غدیر است و به خاطرِ این رژیم منحوس متزلزل نمیشود. هم غم دارم و هم واجب میدانم شرکت در جشن غدیر را.
مائده اصغری
@gomnamradio
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
ترس
«بدوید توی حیاط، آسمون رو نگاه کنید!»
برادر همسرم بود. این را که گفت پشت تلفن، بچهها را صدا زدیم و دویدیم توی حیاط. دوبار خانه محکم لرزید.
داشتیم آسمان را نگاه میکردیم که
خواهر همسرم متوجه گریهی عباس شد. در ورودی ایستاده بود و مثل باران بهار اشک میریخت. صدایش زدیم، بیاید.
همسایهی بغلی که ناخونکار ماهری در شهر است، با اهل خانه آمده بودند توی حیاط. صدای اللهاکبر اللهاکبر گفتنشان را به وضوح میشنیدیم. ما هم شروع کردیم.
صدای گریه عباس بلندتر از اللهاکبر گفتنمان به گوشم رسید. همسرم دوید سمتش.
"عباس بابا! بیا اینجا"
"نمیخوام... میترسم"
"نترس بابا... بیا پیشمون"
آمدم بلند بگویم که نترس، ایران خیلی قوی هست که شنیدم با گریه میگوید: " اونجا مارمولک هست، خودم کنار حوض یه مارمولک دیدم"
ریحانه شفیعی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
ألَسنَا عَلَی الحَقِّ؟
خبر انفجارها و شهادتهای پی در پی که پیچید، هیچکس دیگر حواسش به کم سن و سالترها نبود.
یکی از احتمال شروع جنگی صحبت میکرد که مشخص نبود اتمامش چه زمانی و چگونه است، یکی از شهادت انسانهایی حرف میزد که سالها جانشان سپر جانمان بود و حالا یکی یکی خبر شهادتشان را میدادند، یکی هم از بالاگرفتن ظلم جهانی و اضطرار آدمها و ظهور موعود حرف میزد.
هیچکس حواسش به دختر یازده سالهای نبود که نشسته بود گوشه ی اتاق و کتاب «ترکش ولگرد» داوود امیریان، نیمه خوان دستش بود. هنوز از جنگ فقط طنزهایش را خوانده بود و فیلمهایی مثل اخراجیها را دیده بود.
چشمهای تیلهای مشکیاش مدام بین آدمهایی که توی خانه حرف میزدند و خبرنگار شبکهی خبر جابجا میشد. آرام، انگار از خودش، پرسید: «یعنی جنگ شد؟»
نترسیده بود اما میخواست بداند که باید بترسد یا مثل بارهای قبلی که اسرائیل یک جا را زده بود و صدجا خورده بود، جایی برای دلهرهاش وجود نداشت!
تازه حواسم جمع شد به ذهن نوجوانی که این شرایط را «نمیشناخت»! درست مثل خود من که سالها قبل از تولدم، جنگ تمام شده بود و امنیت حسی ثابت و روزمره شده بود و حالا حتی نمیدانستم باید چه کار کنم!
ذهنم بیاراده دوید به قرنها قبل و خودم را در مکانی قبل از کربلا، کنار خیمهای دیدم که حسین (ع)، از خواب برخاسته و سه بار میگوید: «انا لله و انا الیه راجعون»
علیاکبر (ع) شاید دلش لرزیده که می پرسد: «چرا این ذکر؟» و حسین (ع) جواب می دهد که: «این کاروان را مرگ میکشاند!»
من اگر جای علیاکبر (ع) بودم، میپرسیدم: «چرا؟ مگر ما چه جرمی کردهایم؟ یعنی آخرش همه میمیریم؟» اما او فقط میپرسد:ذ«پدر جان! آیا ما بر حق نیستیم؟» و پدر جواب مثبت میدهد و پسر نفس عمیقی میکشد و میگوید: «پس اگر در راه حقیم، چه ترسی از مرگ؟!» و لبخند میزند. از آن لبخندها که ته دلت آشوب است اما خیالت راحت است که هرچه بشود، تو پایت در رکاب برای حق و امام حق است.
چطور باید این همه مفهوم عمیق را میریختم توی ظرف درک و تحمل دختر بچهی یازده ساله؟
اشاره میکنم به کتاب توی دستش: «قبلا که جنگ بوده، خودت که داری میخونی، اونم هشت سال! اونم وقتی که اصلا مردم و نیرو نظامیها آماده نبودن. الان که همه چیز آمادهس و همه نیروهای نظامی مراقبمونن. اصلا قبل اینم جنگ بود الان فقط رسمیتر شده. مهم اینه اونی که تهش میبره ماییم»
لب کج میکند که: «از کجا معلوم؟»
- «از اینجا که ما همون کارایی رو کردیم که خدا گفته بود، خودشم قول داده کمکمون کنه»
_ «یعنی ما آدم خوبهاییم؟»
- «سعی کردیم باشیم!»
- «یعنی امام زمان ممکنه یهو ظهور کنه؟»
- «نمیدونم...»
- «اگه ظهور کنه، طرف ما رو میگیره؟»
- «انشاالله»
چشمهای مرددش برق میزند، نفس عمیقی میکشد و کتابش را دوباره باز میکند که بخواند.
مهدیه سادات حسینی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
باذن الله پیروزیم!
ساعت هفت صبح با صدای شبکه خبر تلویزیون بیدار میشوم. برای خانه ما همیشه تلوزیون نقش یک حاضرِ غایب را دارد. پس این صدا آن هم این وقت صبح یعنی اتفاقی افتاده است.
صدای "انا لله و انا الیه راجعون" شکم را به یقین تبدیل میکند. قلبم به تپش می افتد.
به صفحه تلوزیون و شبکه خبر میرسم...
ناباوارانه به تصویر خیره میشوم
سرداران سپاه، سرلشکر باقری...
سرلشکر سلامی که انگارهمین دیروز بود که برای محرومیتزدایی و طرح اهدای جهیزیه به ماهشهر آمده بود.
ادامه روایت در مجله راوینا
فاطمه بهبهانیاسلامی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #ماهشهر
ماهشهر روایت
@Mahshahr_revayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
گل دقیقه نود
حوالی ظهر بود که رسیدم محل کارم؛ بازارچه هفتگی.
به خاطر حوادث و ترورهای صبح دل و دماغی نداشتم که بخواهم بساط کنم...
فضای بازار هم متاثر از اتفاقات صبح بود...
همه با هم حرف میزدند... هرکس چیزی میگفت...برایم جالب بود، کسانی که قرابتی با نظام هم نداشتند ناراحت اتفاقات صبح بودند و دوست داشتند که ایران حتما انتقام بگیرد...
هر از چندگاهی که کار میکردم اخبار ناراحت کنندهتر میشد...
مورد اصابت قرار گرفتن شهرهای تبریز و قم و...
بیشتر ناامیدم میکرد... حس میکردم جلوی چشمانم کسی را که دوست دارم کتک میزنند و من تماشاگرم...
آخر شب بود که خبرهای امیدوار کننده به گوش رسید...
پدافند وارد رینگ دفاع از کشور شد...
انگار یک جان تازه به من و همکارانم داده بودند...
اولین لبخند روی لبهایمان نشست، وقتی شنیدیم که پدافند یک جنگنده را مورد اصابت قرار داده...
اجناس بساط را جمع کردم که به سمت منزل بروم...
صدای همهمه کل فضای بازار را اشغال کرده بود...
ناگهان همهمه تبدیل به تشویق و صدای تکبیر شد...
الله اکبر...
آسمان شیراز مزین شده بود به پرواز موشکهای انتقام...
ذوق و خوشحالی جمعی کل فضای بازار را دربر گرفته بود...
خیلی ذوق و هیجان داشت...
شبیه گلهای دقیقه نود...
حامد کهنمهر
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
من سربازم
من سربازم. نه از آنها که روی برجک بروم و نگهبانی بدهم. اما سربازم. سربازی که روز جمعه را در اداره آمادهباش بود.
صبحش از حوالی ساعت چهار، بیدار بودم. دست به گوشی، بالا و پایین کردم همه اخبار را.
اول بهتزده شدم؛ بعد عصبانی. خبر شهادت فرماندهان که آمد اشک ریختم و تصاویر کشتار مردم عادی خونم را به جوش آورد. ترور دانشمندان هستهای کلافهام کرد و عملنکردن پدافند خودی، نگرانم. اما سعی کردم امید را از دست ندهم. جنگ است دیگر. زد و خورد دارد.
چند ساعتی در اداره بودم. بعد رفتم برای پیادهروی توی شهر؛ به نیت دیدن آدمها.
توی پارک پیرمردها نشسته بودند کنار هم. جوانها قلیانشان چاق بود. بچهها سرگرم بازی و دختر پسرهای جوان که بنا بر حسن ظن یحتمل نامزد بودند، دستشان توی دست هم. به بیمارستان هم سری زدم. پیکر شهدا و مجروحین را آوردند. خانوادههای شهدا عزاداری کردند. و من هم.
بیرون از بیمارستان، مغازهها باز بودند. انصافا بدون شلوغی. جنسشان هم جور بود. مردم هم توی شهر در حال گشت و گذار. بعضا بیخیال؛ آنقدر که راننده ماشین پلاک تهران، آدرس قلعه را از من پرسید.
فکرش را بکنید. روز حمله اسراییل به ایران، میخواست برود بازدید قلعه فلکالافلاک.
و باز پیاده هی رفتم و هی چشم گرداندم.
تقریبا اوضاع شهر تفاوتی نکرده بود.
چند دختر و پسر قاطی هم، گوشهای خارج از دید، داشتند سیگار میکشیدند یا سیگاری بار میزدند. پیرزنها دور دریاچه درحال پیادهروی بودند. وانتیها میوهشان را میفروختند و جگرکیها دود منقلشان بلند بود.
اینها را نگفتم که بگویم همه چیز عادی است؛ که نیست.
امروز ما غافلگیر شدیم. امروز خون دادیم. غمگین شدیم. بهتزده شدیم. گریه کردیم. اما نترسیدیم.
این را بگذارید کنار تصویرهای منتشر شده از سرزمینهای اشغالی. از ترس احتمال حمله ایران، خالی کرده بودند فروشگاهها را.
میفهمید از ترس حمله نه، از ترس احتمالش. آنوقت اینجا طرف توی پارک دراز کشیده بود رو به سمت کوهی که از پشتش دود انفجار پادگان بلند بود و دود قلیانش را میداد بیرون.
هفت و هشت بود که رسیدم خانه و از آن موقع دوباره گوشی به دست، دارم هی بالا و پایین میکنم اخبار را.
ورق برگشته. پدافندها مشغول شکار f-35 و ریزپرندهها هستند و موشکها میروند که بخورند به اهدافشان. دوباره خودمان را پیدا کردهایم.
حالا وقتش است فریاد بکشیم آی حرامزادهها ما هنوز زندهایم. نباید شب ولایت مولا، سراغ امتحانکردن ما میآمدید. اما حالا که آمدید، باکی نیست. بمانید و ببینید آنچه را بر سرتان میآوریم.
امین ماکیانی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
آمادهباش
از وقتی یادم میآید زمان جنگ هر وقت سراغ پدرم را از مادرم میگرفتم ما را دور خودش جمع میکرد و میگفت: «بابا سر کاره ... آماده باشه!» نصف سال پدرم خانه نبود. زندگی در شهرک شهید چمران ارتش همان شکلی بود و پرسنل نیروی دریایی همیشه آماده باش بودند. آن سالها، گاهی خواب میدیدم صدها جنگنده بالای آسمان و خانههای سازمانی شهرک ایستاده و میخواهند ما را بمباران کنند. از غروب، همسرم به یاد بمباران تهران به تمام شیشههای خانه چسب زده است. گوشی همراه را برداشتم و به دوست و آشنایانم در تهران زنگ زدم. از آنها خبر بمباران کرج را شنیدم، بیاراده گُر گرفتم و سریع به مادرم زنگ زدم. آرامتر از همیشه بود. اصرار کردم به خانه خواهرم برود و تنها نماند یک جمله گفت: «مامانجان آسمون خدا همه جا همینه! مگه خون من از اونایی که شهید شدن رنگینتره...» یاد دهه شصت افتادم و ترسهای کودکیام. مادرم مرا آرام کرد مثل وقتی که پدرم آمادهباش بود و ما در آغوش او سرگرم بازی بودیم...
اعظم پشت مشهدی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
حادثهی امروز؟
آخر هفته بود و ما روستا بودیم.
صبح جمعه شد و دقیقهها نزدیک به ساعت هفت بودند. همسرم جورابهایش را بالا کشید، دکمههای پیرهنش را بست و شانهای هم به موهایش زد و راهی شده بود که دو دل صدایش کردم: «منم میام.»
دیشب گفته بود که فردا کوه دوبرار جشنی دارد.
با خودم میگفتم «اگه برم هیچکس نیست، شاید هم حوصلهام سر بره»
تمام راه روستا تا بجنورد در حال چرخیدن بین کهکشان خبرها و کانالها بودم، یک پیام ناقص و نصفه نیمه دیدم: در تهران صدای انفجار به گوش رسیده.
این خبر را بلند خواندم، همسرم رد کرد و گفت: «خبرت از کجاست...»
حتی کمی خندید. باور کردنش سخت نه محال بود.
بلاخره رسیدیم. مجری بسم اللهی به توصیف مولا علی (ع) گفت، هرچند بسم الله همینطور هم جدا نبود از علی (ع). مدحش که تمام شد از آمدن گروه سرودی خبر داد، صدای دخترکی پخش شد: «برای حادثهی امروز این سرود رو میخونیم.» به هم نگاه کردیم: «حادثهی امروز؟»
جدا شدیم و من سمت خواهران نشستم و او پیش برادرها. دست بعضیها لیوانهای شربت بود، بعضیها روی صندلیهایشان کنار هم نشسته بودند و برنامه را نگاه میکردند، بعضیها هم قدم میزدند.
اینجا پر بود از پرچمهای زرد و سرخابی و سبزِ یا مهدی ادرکنی و یا زهرا (س) و سربندهای رنگ وا رنگ. شاید مجری تو متنی که دیشب آماده کرده بود شعر و لطیفه و تبریک آماده کرده بود و امروز مدح و رجز و تسلیت شد. ولی راه علی (ع) و غدیر هیچ وقت از خون و حماسه جدا نبوده البته بعد از خواندن کتاب «ناقوسها به صدا در میآیند» بیشتر این را درک کردم. این غدیر هم مبارک شد ولی بیشتر حماسه خواهد شد.
مریم غلامی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راویراه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
📌 #شهید_سردار_سلامی
آقاجون سلامی!
هر بار تلویزیون نشانش میداد، هرکدام پای تلویزیون بودیم شروع میکردیم:
- عه بچهها، آقاجون!
- عههه خانوم بیا باباتو نشون میده!
- مامان! آقاجون آقاجون!
حتما مامان هم کلی ذوق میکرد که بابایش و سردار بزرگ اسلام شبیه همند، حداقل در چشم ما بچهها.
از دور، ندیده، دوستش داشتم. در آن سفر مشهد، در اختتامیه مسابقه قرآن، وقتی آمد و منبر قرآنی مفصلی رفت، نه که بیشتر دوستداشتنی شود برایم، فکرم را گرفت. تا مدت زیادی توی فکر بودم که ...
ادامه روایت در مجله راوینا
مرضیه سادات موسوی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
@Rasam_markazi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
عید خونین
داشتم حرص میخوردم که با زانودردش از سحری روی زمین ننشسته. همین دیشب بود که گفت، زانوهایش گز گز میکنند. تدارک شربت برای کُل شهر را دیده بود. زعفرانها را آسیاب کرده بود و شربت آماده بود که تلفنش زنگ خورد.
صدایش لرزید و روی زمین نشست. با لهجه کرمان گفت:« وای وای حالا چکار کنم؟ یِنی شربت پخش نکنیم؟ کجا رِ زدن!»
تلفنش قطع نشده، آورد پایین: «ننه گوشی رو بگیر ببین چی میگه! کیا شهید شدن!»
تلفن را گرفتم خبر شهادت سردارباقری و سلامی را داد. چشمهای میشیاش دو دو میزدند: «کی بودن، ننه؟ سردارا بودن؟ اَ مردم هم هشکی بوده؟»
چقدر سخت بود حرف زدن.
- ها ننه، مردمم بودن!
نگاهش کردم. خبری از ذوق سحری در چشمانش نبود. هفته قبل بود که میخواستم به بنگاهدار همسایه بگویم «ننه زانو درده نمیتونه چای دم کنه و به مناسبتها شربت درست کنه، نه که نخواد، میخواد، دیگه نمیتونه تازه تو زانوهاش ژل تزریق کرده.»
اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد. چقدر ننه با این شربت و چای دادنها سرِپاست! چقدر فکرم کوتاه بود. نشسته بود جلوی تلویزیون و زل زده به صفحهاش! از حرفم برگشتم من نمیخواهم ننه بنشیند.
رحیمه ملازاده
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
تنفگشو آورده که به جنگ اسرائیل بره
بنزین ماشین تمام شده بود. همهی پمپ بنزینها شلوغ بود. ظهر گرما نمیشد آن همه توی صف ایستاد. تصمیم گرفتیم با اسنپ به نماز جمعه برویم. اسرائیل غلط زیادی کرده بود، سردارانمان و دانشمندان و چندی از مردم عادی را شهید کرده بود. نتوانستیم خانه بمانیم.
نماز جمعه از همهی هفتههای معمولی خیلی شلوغتر بود. موقع ورود یک پسر بچهی تقریباً چهار پنج ساله را از پشت دیدم که ظاهرش نظرم را جلب کرد. لباس ارتشی پوشیده بود و یک کلاه لبهدار، تفنگ به دست، دست مادرش را گرفته بود. رفتم جلو و احترام نظامی گذاشتم و گفتم: «سلام سردار»
ادامه روایت در مجله راوینا
فاطمه صیادنژاد
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
دلم لرزید
مردم فلسطین را که میدیدم چطور زیر بار آتش جنگ جان میدهند و تکه تکه میشوند، پیش خودم میگفتم کاش میتوانستم کاری به جز استوری و هشتک و این چیزها انجام بدهم. مگر نگفته بود خلخال از پای زن یهودی بدزدند رواست جان بدهی. حالا داشتند بچهها را شهید میکردند و ما فقط نگاه میکردیم. تهش آخر هر روز یک آه میکشیدیم و برای آزادی مردم فلسطین دعا میکردیم. دلم جنگ میخواست که بزنیم نابودشان کنیم.
صبح که خبر حمله اسراییل را شنیدم ته دلم گفتم ایول. دارد میزند و جوری هم میزند که مسئول محافظهکار مملکتی نمیتواند از زیرش در برود. باید سفت و سخت بزنیمشان. موشکباران کنیم. خبر زدن.ها که ادامهدار شد و به میانه روز رسید گفتم آهان... اینه... بگذار بیاید تو زندگیهامان تا با پوست و جانمان کنار مظلوم باشیم و کمکشان کنیم.
نگاهم به طفل ۳ سالهام افتاد، به صورت مهتابیاش موقع خواب و موهای خرمایی ریخته توی پیشانیاش. دلم لرزید. هی... نکند توی این اتفاقات کسی را از دست بدهم؟
یک جایی، محکم بودنم سست شد. از لرزیدن سلولهای بدنم بدم آمد. منی که همیشه قوی بودم، منی که خبر شهادت هیچ کدام از سردارها باعث نشده بود آخ بگویم (چون آنقدر نیروی پرتلاش و متعهد داریم که جای سرداران عزیزمان را پرکنند)، دلم داشت میلرزید.
نشستم دودوتا چهارتا کردم. دیدم شاید مشکل از رسانه است که فقط دارد اخبار تلفات را گزارش میکند. و ما را ناامید. به فکرهای اول صبحم فکر کردم. به پیامهایی که خوانده بودم و همهشان نشان میداد که این اتفاقات نشانههایی از ظهور منجیمان است. به وعدههای صادق...
نفسم آمد بالا. برق چشمهایم برگشت. دستی به موهای طفل کوچکم کشیدم. ما هیچ وقت خونمان رنگینتر از خون بچههای فلسطینی نبوده است.
خون خودمان و بچههایمان، فرش راه و مسیر آزادی و حق و دفاع از مظلوم.
زهرا امینی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها