eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 گل دقیقه نود حوالی ظهر بود که رسیدم محل کارم؛ بازارچه هفتگی. به خاطر حوادث و ترورهای صبح دل و دماغی نداشتم که بخواهم بساط کنم... فضای بازار هم متاثر از اتفاقات صبح بود... همه با هم حرف می‌زدند... هرکس چیزی می‌گفت...برایم جالب بود، کسانی که قرابتی با نظام هم نداشتند ناراحت اتفاقات صبح بودند و دوست داشتند که ایران حتما انتقام بگیرد... هر از چندگاهی که کار می‌کردم اخبار ناراحت کننده‌تر می‌شد... مورد اصابت قرار گرفتن شهرهای تبریز و قم و... بیشتر ناامیدم می‌کرد... حس می‌کردم جلوی چشمانم کسی را که دوست دارم کتک می‌زنند و من تماشاگرم... آخر شب بود که خبرهای امیدوار کننده به گوش رسید... پدافند وارد رینگ دفاع از کشور شد... انگار یک جان تازه به من و همکارانم داده بودند... اولین لبخند روی لب‌هایمان نشست، وقتی شنیدیم که پدافند یک جنگنده را مورد اصابت قرار داده... اجناس بساط را جمع کردم که به سمت منزل بروم... صدای همهمه کل فضای بازار را اشغال کرده بود... ناگهان همهمه تبدیل به تشویق و صدای تکبیر شد... الله اکبر... آسمان شیراز مزین شده بود به پرواز موشک‌های انتقام... ذوق و خوشحالی جمعی کل فضای بازار را دربر گرفته بود... خیلی ذوق و هیجان داشت... شبیه گل‌های دقیقه نود... حامد کهن‌مهر جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 من سربازم من سربازم. نه از آن‌ها که روی برجک بروم و نگهبانی بدهم. اما سربازم. سربازی که روز جمعه را در اداره آماده‌‌باش بود. صبحش از حوالی ساعت چهار، بیدار بودم. دست به گوشی، بالا و پایین کردم همه اخبار را. اول بهت‌زده شدم؛ بعد عصبانی. خبر شهادت فرماندهان که آمد اشک ریختم و تصاویر کشتار مردم عادی خونم را به جوش آورد. ترور دانشمندان هسته‌ای کلافه‌ام کرد و عمل‌نکردن پدافند خودی، نگرانم. اما سعی کردم امید را از دست ندهم. جنگ است دیگر. زد و خورد دارد. چند ساعتی در اداره بودم. بعد رفتم برای پیاده‌روی توی شهر؛ به نیت دیدن آدم‌ها. توی پارک پیرمردها نشسته بودند کنار هم. جوان‌ها قلیانشان چاق بود. بچه‌ها سرگرم بازی و دختر پسرهای جوان که بنا بر حسن ظن یحتمل نامزد بودند، دستشان توی دست هم. به بیمارستان هم سری زدم. پیکر شهدا و مجروحین را آوردند. خانواده‌های شهدا عزاداری کردند. و من هم. بیرون از بیمارستان، مغازه‌ها باز بودند. انصافا بدون شلوغی. جنسشان هم جور بود. مردم هم توی شهر در حال گشت و گذار. بعضا بیخیال؛ آنقدر که راننده ماشین پلاک تهران، آدرس قلعه را از من پرسید. فکرش را بکنید. روز حمله اسراییل به ایران، می‌خواست برود بازدید قلعه فلک‌الافلاک. و باز پیاده هی رفتم و هی چشم گرداندم. تقریبا اوضاع شهر تفاوتی نکرده بود. چند دختر و پسر قاطی هم، گوشه‌ای خارج از دید، داشتند سیگار می‌کشیدند یا سیگاری بار می‌زدند. پیرزن‌ها دور دریاچه درحال پیاده‌روی بودند. وانتی‌ها میوه‌شان را می‌فروختند و جگرکی‌ها دود منقلشان بلند بود. این‌ها را نگفتم که بگویم همه چیز عادی است؛ که نیست. امروز ما غافلگیر شدیم‌. امروز خون دادیم. غمگین شدیم‌. بهت‌زده شدیم. گریه کردیم. اما نترسیدیم. این را بگذارید کنار تصویرهای منتشر شده از سرزمین‌های اشغالی. از ترس احتمال حمله ایران، خالی کرده بودند فروشگاه‌ها را. می‌فهمید از ترس حمله نه، از ترس احتمالش. آنوقت اینجا طرف توی پارک دراز کشیده بود رو به سمت کوهی که از پشتش دود انفجار پادگان بلند بود و دود قلیانش را می‌داد بیرون. هفت و هشت بود که رسیدم خانه و از آن موقع دوباره گوشی به دست، دارم هی بالا و پایین می‌کنم اخبار را. ورق برگشته. پدافندها مشغول شکار f-35 و ریزپرنده‌ها هستند و موشک‌ها می‌روند که بخورند به اهدافشان. دوباره خودمان را پیدا کرده‌ایم. حالا وقتش است فریاد بکشیم آی حرام‌زاده‌ها ما هنوز زنده‌ایم. نباید شب ولایت مولا، سراغ امتحان‌کردن ما می‌آمدید. اما حالا که آمدید، باکی نیست‌. بمانید و ببینید آنچه را بر سرتان می‌آوریم. امین ماکیانی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آماده‌باش از وقتی یادم می‌آید زمان جنگ هر وقت سراغ پدرم را از مادرم می‌گرفتم ما را دور خودش جمع می‌کرد و می‌گفت: «بابا سر کاره ... آماده باشه!» نصف سال پدرم خانه نبود. زندگی در شهرک شهید چمران ارتش همان شکلی بود و پرسنل نیروی دریایی همیشه آماده باش بودند. آن سال‌ها، گاهی خواب می‌دیدم صدها جنگنده بالای آسمان و خانه‌های سازمانی شهرک ایستاده و می‌خواهند ما را بمباران کنند. از غروب، همسرم به یاد بمباران تهران به تمام شیشه‌های خانه چسب زده است. گوشی همراه را برداشتم و به دوست و آشنایانم در تهران زنگ زدم. از آنها خبر بمباران کرج را شنیدم، بی‌اراده گُر گرفتم و سریع به مادرم زنگ زدم. آرام‌تر از همیشه بود. اصرار کردم به خانه خواهرم برود و تنها نماند یک جمله گفت: «مامان‌جان آسمون خدا همه جا همینه! مگه خون من از اونایی که شهید شدن رنگین‌تره...» یاد دهه شصت افتادم و ترس‌های‌ کودکی‌ام. مادرم مرا آرام کرد مثل وقتی که پدرم آماده‌باش بود و ما در آغوش او سرگرم بازی بودیم... اعظم پشت مشهدی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 حادثه‌ی امروز؟ آخر هفته بود و ما روستا بودیم. صبح جمعه شد و دقیقه‌ها نزدیک به ساعت هفت بودند. همسرم جوراب‌هایش را بالا کشید، دکمه‌های پیرهنش را بست و شانه‌ای هم به موهایش زد و راهی شده بود که دو دل صدایش کردم: «منم میام.» دیشب گفته بود که فردا کوه دوبرار جشنی دارد. با خودم می‌گفتم «اگه برم هیچکس نیست، شاید هم حوصله‌ام سر بره» تمام راه روستا تا بجنورد در حال چرخیدن بین کهکشان خبرها و کانال‌ها بودم، یک پیام ناقص و نصفه نیمه دیدم: در تهران صدای انفجار به گوش رسیده. این خبر را بلند خواندم، همسرم رد کرد و گفت: «خبرت از کجاست...» حتی کمی خندید. باور کردنش سخت نه محال بود. بلاخره رسیدیم. مجری بسم اللهی به توصیف مولا علی (ع) گفت، هرچند بسم الله همینطور هم جدا نبود از علی (ع). مدحش که تمام شد از آمدن گروه سرودی خبر داد، صدای دخترکی پخش شد: «برای حادثه‌ی امروز این سرود رو می‌خونیم.» به هم نگاه کردیم: «حادثه‌ی امروز؟» جدا شدیم و من سمت خواهران نشستم و او پیش برادرها. دست بعضی‌ها لیوان‌های شربت بود، بعضی‌ها روی صندلی‌هایشان کنار هم نشسته بودند و برنامه را نگاه می‌کردند، بعضی‌ها هم قدم می‌زدند. اینجا پر بود از پرچم‌های زرد و سرخابی و سبزِ یا مهدی ادرکنی و یا زهرا (س) و سربندهای رنگ وا رنگ. شاید مجری تو متنی که دیشب آماده کرده بود شعر و لطیفه و تبریک آماده کرده بود و امروز مدح و رجز و تسلیت شد. ولی راه علی (ع) و غدیر هیچ وقت از خون و حماسه جدا نبوده البته بعد از خواندن کتاب «ناقوس‌ها به صدا در می‌آیند» بیشتر این را درک کردم. این غدیر هم مبارک شد ولی بیشتر حماسه خواهد شد. مریم غلامی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | راوی‌راه؛ روایت خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 آقاجون سلامی! هر بار تلویزیون نشانش می‌داد، هرکدام پای تلویزیون بودیم شروع می‌کردیم: - عه بچه‌ها، آقاجون! - عههه خانوم بیا باباتو نشون می‌ده! - مامان! آقاجون آقاجون! حتما مامان هم کلی ذوق می‌کرد که بابایش و سردار بزرگ اسلام شبیه همند، حداقل در چشم ما بچه‌ها. از دور، ندیده، دوستش داشتم. در آن سفر مشهد، در اختتامیه مسابقه قرآن، وقتی آمد و منبر قرآنی مفصلی رفت، نه که بیشتر دوست‌داشتنی شود برایم، فکرم را گرفت. تا مدت زیادی توی فکر بودم که ... ادامه روایت در مجله راوینا مرضیه سادات موسوی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @Rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 عید خونین داشتم حرص می‌خوردم که با زانودردش از سحری روی زمین ننشسته. همین دیشب بود که گفت، زانوهایش گز گز می‌کنند. تدارک شربت برای کُل شهر را دیده بود. زعفران‌ها را آسیاب کرده بود و شربت آماده بود که تلفنش زنگ خورد. صدایش لرزید و روی زمین نشست. با لهجه کرمان گفت:« وای وای حالا چکار کنم؟ یِنی شربت پخش نکنیم؟ کجا رِ زدن!» تلفنش قطع نشده، آورد پایین: «ننه گوشی رو بگیر ببین چی می‌گه! کیا شهید شدن!» تلفن را گرفتم خبر شهادت سردارباقری و سلامی را داد. چشم‌های میشی‌اش دو دو می‌زدند: «کی بودن، ننه؟ سردارا بودن؟ اَ مردم هم هشکی بوده؟» چقدر سخت بود حرف زدن. - ها ننه، مردمم بودن! نگاهش کردم. خبری از ذوق سحری در چشمانش نبود. هفته قبل بود که می‌خواستم به بنگاه‌دار همسایه بگویم «ننه زانو درده نمی‌تونه چای دم کنه و به مناسبت‌ها شربت درست کنه، نه که نخواد، می‌خواد، دیگه نمی‌تونه تازه تو زانوهاش ژل تزریق کرده.» اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد. چقدر ننه با این شربت و چای دادن‌ها سرِپاست! چقدر فکرم کوتاه بود. نشسته بود جلوی تلویزیون و زل زده به صفحه‌اش! از حرفم برگشتم من نمی‌خواهم ننه بنشیند. رحیمه ملازاده جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 تنفگشو آورده که به جنگ اسرائیل بره بنزین ماشین تمام شده بود. همه‌ی پمپ بنزین‌ها شلوغ بود. ظهر گرما نمی‌شد آن همه توی صف ایستاد. تصمیم گرفتیم با اسنپ به نماز جمعه برویم. اسرائیل غلط زیادی کرده بود، سردارانمان و دانشمندان و چندی از مردم عادی را شهید کرده بود. نتوانستیم خانه بمانیم. نماز جمعه از همه‌ی هفته‌های معمولی خیلی شلوغ‌تر بود. موقع ورود یک پسر بچه‌ی تقریباً چهار پنج ساله را از پشت دیدم که ظاهرش نظرم را جلب کرد. لباس ارتشی پوشیده بود و یک کلاه لبه‌دار، تفنگ به دست، دست مادرش را گرفته بود. رفتم جلو و احترام نظامی گذاشتم و گفتم: «سلام سردار» ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه صیادنژاد جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دلم لرزید مردم فلسطین را که می‌دیدم چطور زیر بار آتش جنگ جان می‌دهند و تکه تکه می‌شوند، پیش خودم می‌گفتم کاش می‌توانستم کاری به جز استوری و هشتک و این چیزها انجام بدهم. مگر نگفته بود خلخال از پای زن یهودی بدزدند رواست جان بدهی. حالا داشتند بچه‌ها را شهید می‌کردند و ما فقط نگاه می‌کردیم. تهش آخر هر روز یک آه می‌کشیدیم و برای آزادی مردم فلسطین دعا می‌کردیم. دلم جنگ می‌خواست که بزنیم نابودشان کنیم. صبح که خبر حمله اسراییل را شنیدم ته دلم گفتم ایول. دارد می‌زند و جوری هم می‌زند که مسئول محافظه‌کار مملکتی نمی‌تواند از زیرش در برود. باید سفت و سخت بزنیمشان. موشک‌باران‌ کنیم. خبر زدن.ها که ادامه‌دار شد و به میانه روز رسید گفتم آهان... اینه... بگذار بیاید تو زندگی‌هامان تا با پوست و جانمان کنار مظلوم باشیم و کمکشان کنیم. نگاهم به طفل ۳ ساله‌ام افتاد، به صورت مهتابی‌اش موقع خواب و موهای خرمایی ریخته توی پیشانی‌اش. دلم لرزید. هی... نکند توی این اتفاقات کسی را از دست بدهم؟ یک جایی، محکم بودنم سست شد. از لرزیدن سلول‌های بدنم بدم آمد. منی که همیشه قوی بودم، منی که خبر شهادت هیچ کدام از سردارها باعث نشده بود آخ بگویم (چون آنقدر نیروی پرتلاش و متعهد داریم که جای سرداران عزیزمان را پرکنند)، دلم داشت می‌لرزید‌. نشستم دودوتا چهارتا کردم. دیدم شاید مشکل از رسانه است که فقط دارد اخبار تلفات را گزارش می‌کند. و ما را ناامید. به فکرهای اول صبحم فکر کردم. به پیام‌هایی که خوانده بودم و همه‌شان نشان می‌داد که این اتفاقات نشانه‌هایی از ظهور منجی‌مان است. به وعده‌های صادق... نفسم آمد بالا. برق چشم‌هایم برگشت. دستی به موهای طفل کوچکم کشیدم. ما هیچ وقت خونمان رنگین‌تر از خون بچه‌های فلسطینی نبوده است. خون خودمان و بچه‌هایمان، فرش راه و مسیر آزادی و حق و دفاع از مظلوم. زهرا امینی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 چشم در برابر چشم بیشتر از یک ساعت بود که هواپیمای مدینه-رشت نشسته بود، اما هنوز خبری از مسافرهای ما نبود. نشسته بودم روی صندلی سفت و فلزی فرودگاه و گوشی را بالا و پایین می‌کردم. خبر اول را جدی نگرفتم اما دو کانال معتبر که داشتم، نفسم را بند آوردند. حمله، آن هم توی تهران؟! بهتم زد. همراهانم مشغول صحبت بودند. شاید در آن سالن، اولین نفر که در جریان قرار گرفت، من بودم. سکوت کردم و بی‌قرار اخبار را خواندم. بعد از چند دقیقه مردی که ردیف جلو ایستاده بود خبر را به دختر لچک گذاشته و مرد کناری‌اش داد. منتظر بودم تحلیل‌های صد من یه غاز بشنوم که این را گفت: «اونها تهران رو زدن، اینها هم باید تل‌آویو رو بزنن». خیلی طول نکشید که همسر کت و شلوار پوشش آمد و با هم رفتند برای استقبال از زائرشان. سیده نرجس سرمست جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
1.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 باشرف‌ها یکی از دوستان دوران دانشگاه توی گروه دورهمی پیام می‌دهد بچه‌ها خوبید؟ بعد از کمی همکلاس‌های دوران کارشناسی‌ از بابل، بوشهر، رشت، شیراز و... سلام می‌کنند و پیام سلامتی خودشان را می‌فرستند. من هم می‌نویسم: اینجا خبری نیست، ما خوبیم. کمی بعد در گروه و کانال‌های مختلف دنبال اخبار حملات دشمن هستم. جمله‌ای تلنگرم می‌زند: اینجا مردم توی پارک نشستند و حرکت پهپادها را بالای سرشان نگاه می‌کنند: - نوچ نوچ - اونم یکی دیگه مثل باجه تلفن‌های قدیمی دوزاریم می‌افتد. ادامه روایت در مجله راوینا شهناز گرجی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگر رسانه‌ها
📌 رفیق شفیق ما لرها از برنو خیلی خاطره داریم. رفیق شفیق هستیم یک جورایی. از آن زمان که توی کوه‌ها مقابل دشمن می‌جنگیدیم همراهمان بوده. بعد مثلا روزهای اول جنگ، وقتی رزمنده‌ها می‌خواستند بروند جبهه، برنوی پدر را می‌انداختند روی دوش و راهی می‌شدند. بعدتر شد مهمان عروسی‌هایمان. خیلی چیزها هم با آن شکار کرده‌ایم؛ کَل، میش، دشمن، خائن. حالا باز به تصویر کنید، این‌بار هم رفیق قدیمی برای شکار به میدان آمده. تا چه گیرش بیاید؛ دشمن یا خائن! پ.ن۱: گشت ایست-بازرسی خودجوش مردمی در روستاهای اطراف خرم‌آباد. پ.ن۲: خودرو حامل پهپاد برای خرابکاری در خرم‌آباد شناسایی و دستگیر شد. امین ماکیانی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها