eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 آقاجون سلامی! هر بار تلویزیون نشانش می‌داد، هرکدام پای تلویزیون بودیم شروع می‌کردیم: - عه بچه‌ها، آقاجون! - عههه خانوم بیا باباتو نشون می‌ده! - مامان! آقاجون آقاجون! حتما مامان هم کلی ذوق می‌کرد که بابایش و سردار بزرگ اسلام شبیه همند، حداقل در چشم ما بچه‌ها. از دور، ندیده، دوستش داشتم. در آن سفر مشهد، در اختتامیه مسابقه قرآن، وقتی آمد و منبر قرآنی مفصلی رفت، نه که بیشتر دوست‌داشتنی شود برایم، فکرم را گرفت. تا مدت زیادی توی فکر بودم که ... ادامه روایت در مجله راوینا مرضیه سادات موسوی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @Rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 عید خونین داشتم حرص می‌خوردم که با زانودردش از سحری روی زمین ننشسته. همین دیشب بود که گفت، زانوهایش گز گز می‌کنند. تدارک شربت برای کُل شهر را دیده بود. زعفران‌ها را آسیاب کرده بود و شربت آماده بود که تلفنش زنگ خورد. صدایش لرزید و روی زمین نشست. با لهجه کرمان گفت:« وای وای حالا چکار کنم؟ یِنی شربت پخش نکنیم؟ کجا رِ زدن!» تلفنش قطع نشده، آورد پایین: «ننه گوشی رو بگیر ببین چی می‌گه! کیا شهید شدن!» تلفن را گرفتم خبر شهادت سردارباقری و سلامی را داد. چشم‌های میشی‌اش دو دو می‌زدند: «کی بودن، ننه؟ سردارا بودن؟ اَ مردم هم هشکی بوده؟» چقدر سخت بود حرف زدن. - ها ننه، مردمم بودن! نگاهش کردم. خبری از ذوق سحری در چشمانش نبود. هفته قبل بود که می‌خواستم به بنگاه‌دار همسایه بگویم «ننه زانو درده نمی‌تونه چای دم کنه و به مناسبت‌ها شربت درست کنه، نه که نخواد، می‌خواد، دیگه نمی‌تونه تازه تو زانوهاش ژل تزریق کرده.» اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد. چقدر ننه با این شربت و چای دادن‌ها سرِپاست! چقدر فکرم کوتاه بود. نشسته بود جلوی تلویزیون و زل زده به صفحه‌اش! از حرفم برگشتم من نمی‌خواهم ننه بنشیند. رحیمه ملازاده جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 تنفگشو آورده که به جنگ اسرائیل بره بنزین ماشین تمام شده بود. همه‌ی پمپ بنزین‌ها شلوغ بود. ظهر گرما نمی‌شد آن همه توی صف ایستاد. تصمیم گرفتیم با اسنپ به نماز جمعه برویم. اسرائیل غلط زیادی کرده بود، سردارانمان و دانشمندان و چندی از مردم عادی را شهید کرده بود. نتوانستیم خانه بمانیم. نماز جمعه از همه‌ی هفته‌های معمولی خیلی شلوغ‌تر بود. موقع ورود یک پسر بچه‌ی تقریباً چهار پنج ساله را از پشت دیدم که ظاهرش نظرم را جلب کرد. لباس ارتشی پوشیده بود و یک کلاه لبه‌دار، تفنگ به دست، دست مادرش را گرفته بود. رفتم جلو و احترام نظامی گذاشتم و گفتم: «سلام سردار» ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه صیادنژاد جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دلم لرزید مردم فلسطین را که می‌دیدم چطور زیر بار آتش جنگ جان می‌دهند و تکه تکه می‌شوند، پیش خودم می‌گفتم کاش می‌توانستم کاری به جز استوری و هشتک و این چیزها انجام بدهم. مگر نگفته بود خلخال از پای زن یهودی بدزدند رواست جان بدهی. حالا داشتند بچه‌ها را شهید می‌کردند و ما فقط نگاه می‌کردیم. تهش آخر هر روز یک آه می‌کشیدیم و برای آزادی مردم فلسطین دعا می‌کردیم. دلم جنگ می‌خواست که بزنیم نابودشان کنیم. صبح که خبر حمله اسراییل را شنیدم ته دلم گفتم ایول. دارد می‌زند و جوری هم می‌زند که مسئول محافظه‌کار مملکتی نمی‌تواند از زیرش در برود. باید سفت و سخت بزنیمشان. موشک‌باران‌ کنیم. خبر زدن.ها که ادامه‌دار شد و به میانه روز رسید گفتم آهان... اینه... بگذار بیاید تو زندگی‌هامان تا با پوست و جانمان کنار مظلوم باشیم و کمکشان کنیم. نگاهم به طفل ۳ ساله‌ام افتاد، به صورت مهتابی‌اش موقع خواب و موهای خرمایی ریخته توی پیشانی‌اش. دلم لرزید. هی... نکند توی این اتفاقات کسی را از دست بدهم؟ یک جایی، محکم بودنم سست شد. از لرزیدن سلول‌های بدنم بدم آمد. منی که همیشه قوی بودم، منی که خبر شهادت هیچ کدام از سردارها باعث نشده بود آخ بگویم (چون آنقدر نیروی پرتلاش و متعهد داریم که جای سرداران عزیزمان را پرکنند)، دلم داشت می‌لرزید‌. نشستم دودوتا چهارتا کردم. دیدم شاید مشکل از رسانه است که فقط دارد اخبار تلفات را گزارش می‌کند. و ما را ناامید. به فکرهای اول صبحم فکر کردم. به پیام‌هایی که خوانده بودم و همه‌شان نشان می‌داد که این اتفاقات نشانه‌هایی از ظهور منجی‌مان است. به وعده‌های صادق... نفسم آمد بالا. برق چشم‌هایم برگشت. دستی به موهای طفل کوچکم کشیدم. ما هیچ وقت خونمان رنگین‌تر از خون بچه‌های فلسطینی نبوده است. خون خودمان و بچه‌هایمان، فرش راه و مسیر آزادی و حق و دفاع از مظلوم. زهرا امینی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 چشم در برابر چشم بیشتر از یک ساعت بود که هواپیمای مدینه-رشت نشسته بود، اما هنوز خبری از مسافرهای ما نبود. نشسته بودم روی صندلی سفت و فلزی فرودگاه و گوشی را بالا و پایین می‌کردم. خبر اول را جدی نگرفتم اما دو کانال معتبر که داشتم، نفسم را بند آوردند. حمله، آن هم توی تهران؟! بهتم زد. همراهانم مشغول صحبت بودند. شاید در آن سالن، اولین نفر که در جریان قرار گرفت، من بودم. سکوت کردم و بی‌قرار اخبار را خواندم. بعد از چند دقیقه مردی که ردیف جلو ایستاده بود خبر را به دختر لچک گذاشته و مرد کناری‌اش داد. منتظر بودم تحلیل‌های صد من یه غاز بشنوم که این را گفت: «اونها تهران رو زدن، اینها هم باید تل‌آویو رو بزنن». خیلی طول نکشید که همسر کت و شلوار پوشش آمد و با هم رفتند برای استقبال از زائرشان. سیده نرجس سرمست جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
1.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 باشرف‌ها یکی از دوستان دوران دانشگاه توی گروه دورهمی پیام می‌دهد بچه‌ها خوبید؟ بعد از کمی همکلاس‌های دوران کارشناسی‌ از بابل، بوشهر، رشت، شیراز و... سلام می‌کنند و پیام سلامتی خودشان را می‌فرستند. من هم می‌نویسم: اینجا خبری نیست، ما خوبیم. کمی بعد در گروه و کانال‌های مختلف دنبال اخبار حملات دشمن هستم. جمله‌ای تلنگرم می‌زند: اینجا مردم توی پارک نشستند و حرکت پهپادها را بالای سرشان نگاه می‌کنند: - نوچ نوچ - اونم یکی دیگه مثل باجه تلفن‌های قدیمی دوزاریم می‌افتد. ادامه روایت در مجله راوینا شهناز گرجی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگر رسانه‌ها
📌 رفیق شفیق ما لرها از برنو خیلی خاطره داریم. رفیق شفیق هستیم یک جورایی. از آن زمان که توی کوه‌ها مقابل دشمن می‌جنگیدیم همراهمان بوده. بعد مثلا روزهای اول جنگ، وقتی رزمنده‌ها می‌خواستند بروند جبهه، برنوی پدر را می‌انداختند روی دوش و راهی می‌شدند. بعدتر شد مهمان عروسی‌هایمان. خیلی چیزها هم با آن شکار کرده‌ایم؛ کَل، میش، دشمن، خائن. حالا باز به تصویر کنید، این‌بار هم رفیق قدیمی برای شکار به میدان آمده. تا چه گیرش بیاید؛ دشمن یا خائن! پ.ن۱: گشت ایست-بازرسی خودجوش مردمی در روستاهای اطراف خرم‌آباد. پ.ن۲: خودرو حامل پهپاد برای خرابکاری در خرم‌آباد شناسایی و دستگیر شد. امین ماکیانی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سوت پایان از وقتی هم سن و سال ریحانه سادات بودم فوتبالی دوآتیشه و پای ثابت فوتبال‌های داخلی و بخصوص جام جهانی شدم. با هیجان می‌نشستم پای تلوزیون ۱۲ اینچ که بابا تازه تلوزیون را از سیاه و سفید به رنگی تعویض کرده بود. وقتی فوتبال جام جهانی ۱۹۹۸ فرانسه به آمریکا خوردیم. انگار که می‌خواستیم رو در رو تفنگ برداریم و بزنیم ترک پیشانیشان. زمین سبز و یک دست کشور فرانسه میدان جنگ شده بود. بازیکن‌ها که به میدان آمدند، تسبیح مادرم را برداشتم و پشت سرهم صلوات می‌فرستادم. گل اول استیلی و اشک شوقش، با اشک و بپر بپر من همراه بود. وقتی گل دوم را مهدوی کیا زدپای یخ زده‌ام را چپاندم زیر بال فرش و نفس راحتی کشیدم. ما بچه‌ها فوتبالی بودنمان به مادرمان رفته که ... ادامه روایت در مجله راوینا خاطره کشکولی ble.ir/khak04 شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 همسایهٔ سایت نطنز ما تو فاصله تقریبا ۲۵ کیلومتری سایت نطنز زندگی می‌کنیم. داشتم نماز صبح می‌خواندم که وسط نمازم صدای مهیب آمد و شیشه‌ها لرزید. فکر کردم زلزله است. چون توی منطقه بافت فرسوده زندگی می‌کنیم. فکر کردم ساختمان‌های فرسوده دارد میریزد. نمازم که تمام شد دیدم صدا قطع نمی‌شود. رفتم تک تک جاهای خانه را برسی کردم. دیدم هیچ اتفاقی توی خانهٔ ما نیفتاده. جانمازم را برداشتم و رفتم بالای سر بچه‌هام پهن کردم. گفتم اگر اتفاقی افتاد دست بچه‌هام را می‌گیرم پرتشان می‌کنم بیرون خانه. به خودم گفتم «خوبه چادر نمازم سرمه» پیش خودم هزارجور فکر کردم الا این که... صدا قطع نشد. هوا کم کم داشت روشن می‌شد. بیرون از خانه صدای چند نفری می‌آمد. چادر مشکی‌ام را سر کردم. رفتم بیرون چندتا از مردهای همسایه داشتند با هم حرف می‌زدند. یکی از آقایان که آمد برود خانه‌شان، پرسیدم ازش: «ببخشید صدای چیه؟» آن آقا گفت: «سایت نطنز رو اسرائیل زده». فکر کردم مسخره می‌کند. باورم نشد. وقتی آمدم توی خانه گوشی‌ام را برداشتم، چک کردم. تو گروه دوستانم چندتا از دوستان که توی تهران زندگی می‌کردند گفتند اطرافشان را زدند. توی محله‌شان پر از دود و خاک است. باز هم باورم نشد. تلویزیون را روشن کردم گذاشتم روی بی‌صدا تا بچه‌هایم بیدار نشوند. دیدم زیرنویس تلوزیون خبر را تایید می‌کنند. واقعا سایت نطنز و تهران را اسرائیل زده . رفتم بالای سر بچه‌هایم. یک لحظه کودک‌های بی‌گناه و مظلوم غزه آمدند جلوی چشم‌هایم. امان از دل مادرشان؛ امان از بی کسی... زهرا عالمی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دل‌نگرانی مادرانه از وقتی بچه‌ها بیدار شدند، سعی می‌کردم که نشاط خانه را حفظ کنم. دختر نه ساله‌ام روحیه لطیفی دارد. او از صدای رعد و برق می‌ترسد چه رسد به جنگ و صدای موشک! پسرم که هیجان نوجوانی وجودش را پر کرده بود، دائم می‌گفت: «کی می‌زنیم؟ کی از بین میره؟ تا کی سکوت!...» اجازه دادم احساساتش را بروز دهد. نگاه او صفر و صدی بود. می‌دانم این رفتار یک نوجوان امروزی است. شهادت فرماندهان عصبانی‌اش کرده. ولی با گوشه چشمم اشاره به خواهرش می‌کنم که وسط این انفجار احساساتت، او را هم دریاب. خدا را شکر متوجه شد و وسط انفجاراتش شوخی کرد و سروده حماسی خواند. احساس کردم کافی نیست. لباس پوشیدیم و سه نفری به سمت مصلی رفتیم. دیدن مردم، جمع مومنین و دوستانش حالش را بهتر کرد. در راه برگشت بستنی خریدیم و کمی شعر خواندیم. در خانه دخترکم کم کم سوالاتش را شروع کرد به پرسیدن. آرام کنارش نشستم. سعی کردم خوب پاسخ بدهم.بلند شد و رفت کمی نقاشی بکشد. گوشی همراهم زنگ خورد. مسئول گروه سرودشان بود. گفت قرار اجرای سرودشان باقی مانده. آماده شود تا به دنبالش بیایند. خوشحال شد که دوباره دوستانش را می‌بیند. بلند شد و روسری اتحاد پروانه‌‌هایش را پوشید. صورتم را بوسید و گفت: «دعا کن خوب بخونیم.» بدرقه اش کردم. آیه الکرسی خواندم و به خدا سپردمش. چند لحظه بعد پسرم لباس پوشید تا به موکب‌شان برود. او را هم راهی کردم تا به خادمی مولا برسد. حالا نشسته‌ام و برای سلامتی همه دعا می‌کنم. سعی دارم دل نگرانی مادرانه‌ام را با نوای قرآن آرام کنم. اصلا من برای این روزها آن‌ها را به دنیا آورده ام و بزرگشان کردم. دعای مادرانه‌ام را بدرقه راهشان کردم تا در این مسیر سبز پایدار بایستند. زینب عباسی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @Rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها