eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 همسایهٔ سایت نطنز ما تو فاصله تقریبا ۲۵ کیلومتری سایت نطنز زندگی می‌کنیم. داشتم نماز صبح می‌خواندم که وسط نمازم صدای مهیب آمد و شیشه‌ها لرزید. فکر کردم زلزله است. چون توی منطقه بافت فرسوده زندگی می‌کنیم. فکر کردم ساختمان‌های فرسوده دارد میریزد. نمازم که تمام شد دیدم صدا قطع نمی‌شود. رفتم تک تک جاهای خانه را برسی کردم. دیدم هیچ اتفاقی توی خانهٔ ما نیفتاده. جانمازم را برداشتم و رفتم بالای سر بچه‌هام پهن کردم. گفتم اگر اتفاقی افتاد دست بچه‌هام را می‌گیرم پرتشان می‌کنم بیرون خانه. به خودم گفتم «خوبه چادر نمازم سرمه» پیش خودم هزارجور فکر کردم الا این که... صدا قطع نشد. هوا کم کم داشت روشن می‌شد. بیرون از خانه صدای چند نفری می‌آمد. چادر مشکی‌ام را سر کردم. رفتم بیرون چندتا از مردهای همسایه داشتند با هم حرف می‌زدند. یکی از آقایان که آمد برود خانه‌شان، پرسیدم ازش: «ببخشید صدای چیه؟» آن آقا گفت: «سایت نطنز رو اسرائیل زده». فکر کردم مسخره می‌کند. باورم نشد. وقتی آمدم توی خانه گوشی‌ام را برداشتم، چک کردم. تو گروه دوستانم چندتا از دوستان که توی تهران زندگی می‌کردند گفتند اطرافشان را زدند. توی محله‌شان پر از دود و خاک است. باز هم باورم نشد. تلویزیون را روشن کردم گذاشتم روی بی‌صدا تا بچه‌هایم بیدار نشوند. دیدم زیرنویس تلوزیون خبر را تایید می‌کنند. واقعا سایت نطنز و تهران را اسرائیل زده . رفتم بالای سر بچه‌هایم. یک لحظه کودک‌های بی‌گناه و مظلوم غزه آمدند جلوی چشم‌هایم. امان از دل مادرشان؛ امان از بی کسی... زهرا عالمی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دل‌نگرانی مادرانه از وقتی بچه‌ها بیدار شدند، سعی می‌کردم که نشاط خانه را حفظ کنم. دختر نه ساله‌ام روحیه لطیفی دارد. او از صدای رعد و برق می‌ترسد چه رسد به جنگ و صدای موشک! پسرم که هیجان نوجوانی وجودش را پر کرده بود، دائم می‌گفت: «کی می‌زنیم؟ کی از بین میره؟ تا کی سکوت!...» اجازه دادم احساساتش را بروز دهد. نگاه او صفر و صدی بود. می‌دانم این رفتار یک نوجوان امروزی است. شهادت فرماندهان عصبانی‌اش کرده. ولی با گوشه چشمم اشاره به خواهرش می‌کنم که وسط این انفجار احساساتت، او را هم دریاب. خدا را شکر متوجه شد و وسط انفجاراتش شوخی کرد و سروده حماسی خواند. احساس کردم کافی نیست. لباس پوشیدیم و سه نفری به سمت مصلی رفتیم. دیدن مردم، جمع مومنین و دوستانش حالش را بهتر کرد. در راه برگشت بستنی خریدیم و کمی شعر خواندیم. در خانه دخترکم کم کم سوالاتش را شروع کرد به پرسیدن. آرام کنارش نشستم. سعی کردم خوب پاسخ بدهم.بلند شد و رفت کمی نقاشی بکشد. گوشی همراهم زنگ خورد. مسئول گروه سرودشان بود. گفت قرار اجرای سرودشان باقی مانده. آماده شود تا به دنبالش بیایند. خوشحال شد که دوباره دوستانش را می‌بیند. بلند شد و روسری اتحاد پروانه‌‌هایش را پوشید. صورتم را بوسید و گفت: «دعا کن خوب بخونیم.» بدرقه اش کردم. آیه الکرسی خواندم و به خدا سپردمش. چند لحظه بعد پسرم لباس پوشید تا به موکب‌شان برود. او را هم راهی کردم تا به خادمی مولا برسد. حالا نشسته‌ام و برای سلامتی همه دعا می‌کنم. سعی دارم دل نگرانی مادرانه‌ام را با نوای قرآن آرام کنم. اصلا من برای این روزها آن‌ها را به دنیا آورده ام و بزرگشان کردم. دعای مادرانه‌ام را بدرقه راهشان کردم تا در این مسیر سبز پایدار بایستند. زینب عباسی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @Rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 فراخوان روایت‌نویسی جشن حماسی غدیر در گلستان @artgolestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 عصر روایت؛ نبرد نهایی @artfars ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مردم ایران ما با شما هیچ خصومتی نداریم صبح بیدار شدم، خبرگزاری را باز کردم. عکس دخترکی زیر آوار که موهای پریشانش مشخص بود دیدم و با فکر اینکه اخبار غزه هست آهی کشیدم، رفتم خبر بعدی شهادت سرداران سپاه!! وای خدای من... رفتم خبر قبلی و بار دیگر موهای پریشان دخترک را دیدم... دستی بر موهایش کشیدم، با اشکهایم گره‌های موهایش را باز کردم و تلاش کردم برایش مادری کنم. پاشو دخترم پاشو موهایت را شانه کنم امروز می‌خواهیم به جشن غدیر برویم. با خودم گفتم دیشب حتما با رویای عروسک مو طلایی که پدر قولش را برای عید غدیر به او داده خوابیده. دخترکم میخواستی به جشن مولا بروی حالا رفتی در آغوش مولا، حتما از پدرت بهتر برایت پدری می‌کند.... حتما دوستان زیادی از اهالی غزه آنجا پیدا میکنی. نگران این دنیا نباش مریدان مولا ذوالفقار به دست انتقام خونت را خواهند گرفت. این را به دوستانت هم بگو... آنها ک موهایتان را پریشان کردند، پریشانشان خواهیم کرد...... ام‌کلثوم فتحی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
1.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 چی نمی‌خواستیم، چی شد! بعد از نماز جمعه، تجمع اعتراضی نسبت به شهادت تعدادی از سرداران و دانشمندان هسته‌ای و مردم عادی کشورمان به دست رژیم صهیونیستی در صبح همان روز، به راه بود. توی گرمای ۵۰ درجه‌ی اهواز، مردم راست قامت ایستادند و به حرف‌های سخنران گوش دادند. بعد خشمشان را توی صدا و مشت‌هایشان ریختند و فریاد مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکایشان، گوش آسمان شهر را پر کرد. راهپیمایی تمام شد و راهی اتوبوس‌ها شدیم. همه طاقتشان از گرما طاق شده بود. بعضی‌ها ولو شده بودند روی تکیه‌گاه صندلی... ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه صیادنژاد جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مُشت شهریور ۵۹ وقتی خبر می‌رسید که ارتش رژیم بعث عراق دارد به مرزهایمان نزدیک می‌شود. همانجا که ارتش لباس رزم پوشید و مردم خرمشهر و آبادان و دزفول و اهواز دستشان با اسلحه آشنا شد. بنی‌صدری بود که گفت: فرصت دفاع نداریم چاره‌ای نیست، زمین می‌دهیم و زمان می‌خریم. خرمشهر را دو دستی تقدیم عراق کرد تا زمان بخرد. غیرت ایرانی چنان به جوش آمد که این جمله خائنانه، ۴۵ سال است، در گوش ما زنگ می‌زند. ننگی بالاتر از آن جمله در تاریخ جنگ هشت ساله سراغ نداریم. و هربار می‌شنویم مثل بار اول، چشم‌مان رنگ خون می‌گیرد و رگ گردن‌مان، آرام نشستن کناره حنجره را تاب نمی‌آورد و بغضش را به جای آن سال‌هایی که مجبور به سکوت بودیم فریاد می‌زند: «آی ملت! بنی‌صدر زمانه‌ات را بشناس». ادامه روایت در مجله راوینا سارا رحیمی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | راوی‌راه؛ روایت استان خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شروع پایان می‌دانستم با اتفاقی که امروز افتاده بود، حتما حال و هوای جشن امشب هم متفاوت می‌شد و همان طور هم شد. صدای آهنگ حماسی همه جا را پر کرده بود. داخل حیاط مسجد، هر موکب را به نام یکی از شهدای روستا نام‌گذاری کرده بودند. نگاهم در محوطه چرخید. پسرهای نوجوان تند تند با کارتن‌های آبمیوه می‌رفتند و می‌آمدند. بنر عکس شهدای روستا به ردیف، مجلس را زیباتر کرده بود. چشمم افتاد به نام مسجد: "علی بن ابی طالب (ع)" نام مولا علی روی کاشی‌های براق آبی رنگ، واقعا برازنده بود. ادامه روایت در مجله راوینا مریم خوشبخت جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | روستای تازیان ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها