eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روز اول جنگ راستش از صبح جمعه بدم می‌آید. امروز ۲۳ خرداد هزار و چهارصد و چهار است. شب قبل همه چیز آرام و معمولی به نظر می‌رسید. هیچ کدام از افراد خانواده صدایی نشنیدیم. همه چیز مثل همیشه بود. اما صبح، با صدای تلویزیون که مزاحم آرامش صبح‌هاست بیدار شدم. موبایلم را برداشتم ساعت را نگاه کردم و بعد به وای‌فای متصل شدم و اینستاگرام را باز کردم. چه می‌دیدم؟ کلمات پیش چشمم تار شد. فوری صدای انفجار حمله اسرائیل به تهران با خواندن آخرین استوری یک خبرگزاری، از جا پریدم و از اتاق بیرون رفتم. از مادرم پرسیدم: «مامان جنگ شده؟» مادر مضطرب گفت: «آره. چندتا از سردارها رو کشتن. سردار سلامی و سردار باقری رو ...» احساس کردم سرم گیج می‌رود. حرصم گرفت. از نکبتی به نام اسرائیل! از صبح‌های جمعه! از شنیدن خبرهای دردناک اول صبح! از حجم خبرهای بد! فاجعه بزرگی بود. بامداد جمعه ۲۴ خرداد دانشمندان هسته‌ای و سرداران و حتی مردم عادی را در خانه‌شان هنگامی که خواب بودند کشته بودند. بدتر از آن اینکه با کمال وقاحت تهدید کرده‌اند که اگر به تجاوز ما جواب بدهید باز هم حمله می‌کنیم. فکر می‌کنند با چه کسانی طرف‌اند؟ یک مشت بزدل؟ جوشش خون را در رگ‌هایم احساس کردم. تلفیق ترس و خشم بودم. ترس برای عزیزانم و خشم برای مماشات بیش از اندازه با دشمن. حرامزادگی تا کجا؟ بیایی بکشی و تهدید کنی و بروی؟ پر از بغض شدم و در فکر که حالا باید چه کنم؟ لحظه به لحظه خبرها را رصد می‌کردم. تماشای کودکان و زنانی که بی‌گناه کشته شدند و زیر آوار ماندند، شکنجه‌ام می‌داد. تصویر دختری که خونش روی تشک ریخته بود و موهای قشنگش آغشته به خون پاکش بود، از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت. صدای جنگنده‌های ارتش که بالای سر شهر گشت می‌زد، برای لحظه‌ای مرا که تنها در خانه و دور از عزیزانم بودم، قبض روح کرد. بلافاصله صفحات خبرگزاری را باز کردم. وقتی فهمیدم صدا مربوط به ارتش خودمان است، آرام شدم. قرار بود جشن غدیر برگزار کنیم. همه چیز به هم ریخته بود و این کلافه‌ام می‌کرد. همیشه فکر می‌کردم جنگ از زمانه ما دور است. بهت و حیرت در نوشته‌های همه کاربران مشهود بود. تا آخر شب که بالاخره بغضم سر باز کرد و از حرص و خشم خالی شدم و به این فکر کردم که مرگ بالاخره یک جا اتفاق می‌افتد. چه بهتر که در جنگ با حرامزاده‌ترین خونخواران به پایان برسد و با سر بلندی و در دفاع از کشورم بمیرم. پس با توکل خوابیدم. در حالی که اسرائیل کودک‌کش در حال موشک‌باران نقاط مختلف تهران بود. امروز خیلی ترسیدیم اما گذشت. فاطمه صمدی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | پاراگراف؛ روایت‌های مردم ورامین eitaa.com/paaraagraaf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 موشک‌های بی غلاف فاطمه بعد از شرکت در تجمع همسایه‌های مادرجون، آمد توی خانه و از راه نرسیده سوالاتش را شروع کرد: «مامان پهپاد چیه؟ صدای انفجار اومد. واقعا جنگ شده؟» توی چشم‌هایش نگاه کردم و پرسیدم: «حالا جنگم بشه. چی می‌شه مگه؟» زهرای چهار ساله از آن طرف در حال بازی و خنده جواب داد: «ایران خراب می‌شه!». با خنده گفتم: «خب دوباره می‌سازیمش دیگه.» صدای ویز ویزی توی آسمان بلند شد. فاطمه را نگاه کردم. ترسیده بود. باید می‌دید که مادرش نمی‌ترسد. بلند شدم و دویدم توی ایوان و به آسمان زل زدم. وقتی برگشتم توی خانه گفت: «صدای پهپاد بود.» ادامه روایت در مجله راوینا فروغ السادات سیدی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بیچارگی بیبی... صدای لیلا و الو الوهایش در صدای بلند نی‌انبان گم شده بود. یک لحظه ماندم چه بگویم! گفتم: «لیلا خوبی؟ اونجا همه چی روبراهه! می‌گن می‌خواد بندر رو بزنه!» لیلا از سر و صدا فاصله گرفت و گفت: «ما که وسط عروسی هستیم زَدَم زَد...!!!» و بلند بلند خندید. عمری با یک جانباز اعصاب و روان زندگی کرده بود و جنگ را خوب می‌فهمید حتی از خیلی‌ها که فقط حرفش را بلد بودند. گفتم: «لیلا هرمز خبری نیست اونجا امنه...» باز هم با صدای بلند خندید و گفت: «عروسی داداشمه دیگه، ان‌شالله به حق امیرالمومنین(ع) خیلی زود جشن بیچارگی بیبی رو هم می‌گیریم...» منظورش نتانیاهو بود. درست هم نتوانست اسمش را بگوید و دست آخر وسط خنده و کِل کشیدن‌ زنان دور و برش گفت: «همون بیبی...» و خودش هم یک کِل بلند کشید. از شور و هیجان صدای نی‌انبان ضربان قلبم بالا رفت و خون در رگ‌هایم جوشید... وقت ترسیدن نبود! اعظم پشت‌مشهدی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ما ادامه‌داریم... بخش اول مهر، تسبیح، شارژر، هندزفری و پلاستیک برای کفش‌هایم را برمی‌دارم. ماشین می‌رسد و سوار می‌شوم. به راننده سلام می‌کنم. می‌گوید: «دیدین هشت منطقه از تهران رو زدن؟!» آرام می‌گویم «بله». آنقدر آرام که دیگر حرفش را ادامه نمی‌دهد. آفتاب ظهر، نفسم را گرفته. شیشه ماشین را پایین‌ می‌دهم. می‌روم توی پوشه موسیقی‌ها و صوتی از سید حسن نصرالله را پخش می‌کنم. عربی است و بیشترش را نمی‌فهمم اما همین که صدای سید حسن به گوشم می‌رسد بغض می‌کنم. از سحر که اخبار را شنیده‌ام بغض دارم اما دلم نمی‌خواهد گریه کنم. چشم می‌دوزم به خیابان‌های خلوتِ ظهرِ جمعه‌ی خرم‌آباد. چنارها با سایه‌شان خیابان‌های شهر را آرام در آغوش گرفته‌اند. آنقدر آرام که انگار نه انگار از سحر تا آن ساعت بارها و بارها به کشورمان حمله شده. ایستگاه‌های صلواتی کوچک و بزرگ غدیر را در مسیر می‌بینم، اما تهی از شادی. باید به خودم امید بدهم. ‌قطعه‌ای از ابوذر روحی پخش می‌کنم: غیرت ایرانی ما دیدن دارد نسل سلیمانی ما دیدن دارد در دل حیفا و تل‌آویو به زودی شور رجزخوانی ما دیدن دارد سرم را که بالا می‌آورم، رسیده‌ایم بلوار شورا. دورتر از مصلی پیاده می‌شوم تا همراه مردم حرکت کنم. پسری معلول جلوتر از من، همراه خانواده‌اش حرکت می‌کند. می‌خواهم از ورودی مصلی فیلم بگیرم که خانمی گیر می‌دهد و نهی‌ام می‌کند. از گیت بازرسی عبور می‌کنم. گوشی‌ام داغ شده و هشدار می‌دهد. می‌ایستم زیر سایه درختی تا خنک شود. مأموری به سمتم می‌آید: «چرا فیلم می‌گرفتی؟!» آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم «برای تولید محتوا در فضای مجازی» حتما همان خانم گزارشم را داده! - برای کجا کار می‌کنی؟ - حوزه هنری! البته فیلم‌ها را برای پیج شخصی می‌گیرم. همینکه «حوزه هنری» را می‌شنود نرم می‌شود و با تذکری کوچک، می‌خواهد بروم. وارد مصلی شدم. تقریباً پر شده بود از مادران و دختران ایرانی. دختری ده دوازده ساله پرچم به دوش وارد مصلی شد. با خودم می‌گویم «ای پرچمت ما را کفن» و حسرتی عجیب همه وجودم را درمی‌نوردد. حسرت از اینکه کاش آنقدر به درد ایران می‌خوردم که دشمن در به در دنبال من هم می‌آمد برای ترور! سر می‌چرخانم بین این همه زن که جز در مُحَرم و راهپیمایی‌ها نمی‌توانم ببینمشان. خیلی‌ها بچه‌هایشان را هم آورده‌اند، حتی شیرخوارهای چهار پنج ماهه را. مادری هر چه بغض از اسراییل دارد در شیشه شیر ریخته و داده دست کودکش. او هم با ولع می‌خورد! با خودم می‌گویم: «ما ادامه‌داریم... آن‌ها حریف ما نمی‌شوند» خطبه‌ها شروع شده. امام جمعه جمله‌ای می‌گوید و از دهان همه الله‌اکبری به آسمان بلند می‌شود. نگاهی به اخبار می‌اندازم. تصاویر شهدا را با دوستان شهیدشان، حاج قاسم، سید رضی و... می‌بینم. این همه انتقامِ نگرفته بغض می‌شوند و چنگ می‌اندازند روی حنجره‌ام. اشک‌ها لبِ پلک‌ها منتظرند روی صورتم بزیزند؛ اما اجازه نمی‌دهم و برای چندمین بار بغضم را می‌خورم. بین رعنا و فریبا نشسته‌ام. نگران پادگان امام علی هستند. از سر خوش‌بینی می‌گویم: «نه بابا، اینطورام نیست، نگران نباشید» نماز را که تمام می‌کنیم می‌زنیم بیرون. داغی آفتاب حسابی اذیت می‌کند. بین جمعیت عکس‌هایی از سردار باقری توزیع شده. عکس‌ها را بالا گرفتند. پرچمِ سرخِ یا فاطمه الزهرا، بلند‌تر از جمعیت حرکت می‌کند. مردی خودجوش شعار می‌دهد و بقیه تکرار می‌کنند. پیرمرد عصا به دستی جلو‌تر راه می‌رود. به عصای چوبی‌اش تکیه نداده، نیمه عصا را گرفته و آن را بالا آورده. با هر شعار عصا را بالاتر می‌برد. اگر می‌توانست حتما سمت اسراییل پرتابش می‌کرد! چند طلبه، لباس رزم پوشیده‌اند و عمامه به سر گذاشته‌اند. گویی آماده‌اند تا اسراییل پیاده بروند و بجنگند. راهپیمایی کوتاه است و زود تمام می‌شود. اکرم و ساناز را می‌بینم. سلام می‌کنم. حال آن‌ها هم بهتر از من نیست. بعضی اخبار را چک می‌کنیم با هم. می‌گویم: «سردار حاجی‌زاده هم زخمی شده» اکرم می‌گوید: «شهادتش اعلام شد» بهت می‌کنم از این خبر. سرم سنگین می‌شود. پرت می‌شوم به سال ۹۸. وقتی بعد از ماجرای هواپیمای اوکراینی جلو دوربین آمد، جلوی ملت گردن کج کرد و همه تقصیرها را پذیرفت. دلم می‌سوزد. در کسری از ثانیه چشمه اشکم می‌جوشد و سرازیر می‌شود. نمی‌خواهم این یک خبر را باور کنم. نگاهم به نگاه چند زن که کنار پیاده‌رو نشسته‌اند، گره می‌خورد. اشک آن‌ها هم درآمده از شهادت حاجی‌زاده. خداحافظی می‌کنیم. ادامه دارد... معصومه عباسی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ما ادامه‌داریم... بخش دوم خبر می‌رسد شهدا و مجروحین پادگان امام علی را برده‌اند بیمارستان (...). نزدیک است. من و رعنا و فریبا راه می‌افتیم سمت بیمارستان. از درب درمانگاه وارد می‌شویم و می‌رویم سمت درب اورژانس. بیست سی نفره درب اورژانس جمع شده‌اند، زن و مرد. داد و فریاد بعضی‌هایشان به آسمان می‌رسد. مادری کمی دورتر از جمعیت ایستاده. سر تا پا سیاه پوشیده. چادر را با یک دست به پهلو گرفته. چشمم می‌رود سمت دستش. می‌لرزد. لرزش دستش می‌دَوَد توی قلب من. نیروهای سپاه زیادند و درب اورژانس جمع شده‌اند. حراست بیمارستان درب وردی اورژانس را بسته و به هیچ‌کس اجازه ورود نمی‌دهد. پسر جوانی جلیقه به تن دارد. روی جلیقه نوشته سپاه حضرت ابوالفضل علیه السلام. دورش جمع شده‌اند. انگار او از اسامی شهدا خبر دارد. پسری مضطرب به سمتش می‌رود. اسمی می‌گوید که نمی‌شنوم. چیزی می‌شنود. دستش را روی صورتش می کوبد. آه بلندی می‌کشد. صورتش در هم می‌رود. تند می‌رود و با خبر شهادت از آنجا دور می‌شود. به کجا؟ به سمت مادری؟ نمی‌دانم. زنی پنجاه ساله، سراسیمه وارد محوطه اورژانس می‌شود. صورتش گل انداخته. نمی‌دانم خودش را زده یا از داغی آفتاب است. از هر که می‌پرسد جوابی درست‌درمانی نمی‌گیرد. لکی صحبت می‌کند. نمی‌فهمم چه می‌گوید. به نیروهای حراست التماس می‌کند بگذارند داخل برود. نمی‌گذارند. هر چه زور دارد در دستانش جمع می‌کند تا درب را خودش باز کند، اما نمی‌تواند. همه راه‌ها و درها به رویش بسته شده. جمعیت جلوی درب اورژانس، لحظه به لحظه بیشتر می‌شوند. چند نفر از نیروهای سپاه بلند داد می‌زنند: «اینجا را خلوت کنید، خلوت کنید، آمبولانس می‌خواهد بیاید» یک راه پله پشت سرم است. روی چند پله بالا می‌روم که بهتر ببینم. آمبولانس نیست. یک خودروی مزدا می‌آید. جمعیت کنار می‌رود. پیکری عقب مزدا دراز به دراز افتاده. پارچه‌ای روی صورتش انداخته‌اند. حتما زنده است. دوست دارم اینطور فکر می‌کنم. همان زن به سمت مزدا می‌دَوَد. در همان فاصله کم، صورتش را می‌خراشد. موهای زرد و سفید جلوی پیشانی‌اش را تند می‌کشد جلو، انگار می‌خواهد انتقام پسرش را از صورت و موهایش بگیرد. پارچه را کنار می‌زند. مطمئن می‌شود پسرش نیست. پاسدارها و نیروهای اورژانس پیکر را از دست جمعیت، از پشت مزدا می‌قاپند و می‌برند داخل اورژانس تا هزار چشم منتظر بمانند... زن جوانی، حدودا ۳۵ ساله، نزدیک درب اورژانس ایستاده و دو دختر دیگر هم کنارش. چیزی به گوشش می‌رسد. گریه سر می‌دهد. احساس می‌کنم می‌خواهد خودش را بزند که یکی از دخترها دستهاش را سفت می‌گیرد. کنار دیوار می‌نشیند به ضجه زدن. چشمم می‌چرخد. دختر قدبلندی آمده کنار همان پاسدارِ جلیقه به تن. لرزش لب‌هایش از دور پیداست. با خواهرش کم و بیش دوستم و خودش را در هیئت زیاد می‌بینم. دلم به حالش می‌سوزد. قدش کمی خم شده. چند اسم می‌گوید و می‌خواهد از زنده ماندنشان مطمئن شود. رنگ به رویش نمانده، آنقدر که احساس می‌کنم الآن است روح از بدنش بیرون برود. با رعنا و فریبا آشناست. می‌نشیند روی پله‌ها. از او می‌خواهند برایشان توضیح دهد. از برادری می‌گوید که مجروح شده و آشنایانی که سرنوشتشان نامعلوم است. چشمم می‌خورد به خواهرش. آنطرف‌تر ایستاده. چهره‌اش در هم رفته. با دست چادرش را سفت گرفته. دلم می‌خواهد بروم سمتش. بغلش کنم و دلداری‌اش بدهم. اما نمی‌توانم. تن من هم می‌لرزد. نمی‌توانم درست صحبت کنم. یک آمبولانس دیگر می‌آید. مجروحینش سرِپایی‌اند. خدا را شکر می‌کنم. پاسدارها از ما می‌خواهند از جلوی درب اورژانس دور شویم. تمام محوطه پر از جمعیت شده. می‌نشینیم گوشه‌ای. مرد جوانی بیسیم به دست از جلومان رد می‌شود. لباسش خونی است. معلوم است مجروح جابجا کرده، یا شاید هم شهید... یک آشنا در بین جمعیت می‌بینیم. اطلاعات موثقی دارد. تعداد شهدا را می‌پرسیم. می‌گوید: فعلا پنج شهید... معصومه عباسی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت ماه استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روز دوم جنگ صدای اذان صبح از تلویزیون به گوش می‌رسد. با خودم می‌گویم: «گوشی رو ول کن. پاشو نمازت بخون. شاید این آخرین نمازت باشه.» بعد برای هزارمین بار در یک روز به فکر فرو می‌روم. فکر شماره۱: «چرا دست و دلم به نوشتن نمی‌ره؟» چون از شدت دیدن و شنیدن اخبار بد، هنوز مبهوتم. با خودم کلنجار می‌روم که دیر شد. بنویس. و بعد مشغول رصد اخبار می‌شوم. فکر شماره ۲: «یعنی الان تو آسمون تهران چه خبره؟کجا رو دارن می‌زنن؟ هنوز می‌زنن؟» فکر شماره۳: «یعنی فردا رو می‌بینم؟ مثل امروز که بیدار شدم؟ سالم؟ توی اتاقم چشمامو باز می‌کنم یا بین تیکه‌های آجر و آهن و خون؟» فکر شماره ۴: «یعنی آدم خوبی بودم؟ یعنی مرگ به همین سادگیه؟ می خواستم درس بخونم! آرزوهام چی؟» ووو... هزارجور فکر در سرم تاب می‌خورد و دلم را شور می‌اندازد. خودم اینجا و دلم در آسمان وطنم. در این لحظه آرزو کردم کاش پرنده بودم تا پرواز کنم آن بالا بالاها، جایی که جنگنده‌ها و موشک‌ها پرواز می‌کنند و بال‌های سفیدم را باز کنم و جلوی موشک‌ها سپر باشم، برای وطن. و موشک‌ها آنقدر سبک باشند که از من عبور نکنند و بر سر مردم فرود نیایند. به روزی که گذشت فکر می‌کنم: صبح که چشم باز کردم، باورم نشد که همه چیز آرام است. راستش فکر می کردم صبح را نمی‌بینم. خوش حال دوباره خوابیدم. جنگ با همه بدی یادآوری کرد از همین صبح معمولی باید خوش حال بود. تا ساعت ۱۲پای شبکه‌های خبری نشسته بودم و همزمان صفحات خبری اینستاگرام را زیرورو می‌کردم. پاسخ کوبنده ایران به اسرائیل، جگرم را خنک کرد. هرچه بیشتر می‌خواندم و می‌دیدم، دلم قرص‌تر می‌شد. انگار من همان بغض انسان‌نمای دیشب نبودم. کارم شد روحیه دادن به اعضای بزرگ و کوچک خانواده. هر خبر جدید خوشحال کننده را بلند بلند می‌خواندم و لایک می‌کردم. از دلاوری بچه‌های پدافند هوایی کیف کردم. تمام شب را مشغول تاراندن کفتارها بوده‌اند. دست مریزاد. شیر بچه‌های ایرانی! بعد از ظهر رفتیم مسجد. دوست داشتم اوضاع روحیه محله را ببینم. همه آرام و خونسرد. در چهره خانم‌ها حتی ته مایه نگرانی هم نبود. جشن‌شان را گرفتند و بچه ها را به کشیدن نقاشی عید غدیر و گرفتن بادکنک تشویق کردند. فکر می کردم اگر این پایان من باشد چه پایان خوبی است. رفته ای جشن مولا و آمده ای طعام غدیر را خورده ای و حالا میمیری. چه پایان خوبی! یادم می افتد مسجد که بودم،یکی از خانم های خادم تعدادی پرچم جلویم گذاشت و گفت:فاطمه جان این پرچم هارو دسته می کنی؟ به پرچم ها نگاه کردم. به سبز و سفید و سرخی که برایم یک نماد نیست. تمام هویت من است. خودم را و دوستانم را و همه را داخل پرچم می دیدم. پسرک تکواندو کار را، دخترک شاعر را، ورزشکار های جوان پر پر شده را و رایان را که کوچک ترین شهید ایران است. تصویر رایان با تنی پوشیده از باند های قهوه ای که می دانم علامت سوختگی شدید است. ماسک بزرگی که بر دهان کوچک دوماهه ی عزیز مادری زده اند. صورت ورم کرده و سوخته اش را. به یاد می آورم رایان اسم یکی از دانش آموزان بامزه مدرسه بود. آخ کاش حال او خوب باشد. خب حالا دوباره بغض تبدیل به اشک می شود و روی بالشتم می چکد. عیب ندارد. این ها هم کنار اشک های مادر رایان. خبر شهادت کودکان از همه دلخراش تر است. هربار که خبر شهادت کودکان معصوم می آید، سرم پر می شود از کودکان غزه ای که هرروز زیر آتش بمباران صهیونیست های وحشی، چشم باز می کنند، با گرسنگی روزشان شروع می شود و با شهادت تمام. امروز صبح با دیدن تصاویر حمله اسرائیل به شهرک شهید چمران که موجب مرگ دست کم ۲۰کودک زیر یک سال شده بود، وقتی خبرنگار لباس نوزادی را در دست گرفت و گفت:لباس ها هستند اما بچه ها نیستند،سوزش اشک را احساس کردم. صدای خبرنگار به وضوح می لرزید. فکر کردم:خبرنگار های غزه چطور سرپا مانده اند؟ این خبرنگار حالاست که نقش زمین شود. دلم برای خبرنگار ها سوخت. برای امدادگرها، برای پرستارها، برای هرکسی که در غزه هرروز مجبور به تماشای پیکرهای بی‌جان کودکان است. و همچنین برای خودمان که در این دو روز، جان‌های عزیزِ به ناحق و بی‌گناه کشته شده به دست خونخوارترین لجن تاریخ را می‌بینیم. فاطمه صمدی شنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | پاراگراف؛ روایت‌های مردم ورامین eitaa.com/paaraagraaf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کمتر از دو روز بعد... چهارشنبه مشغول ورق زدن دفتر خاطرات ذهنم بودم، آنچه را که از جنگ خوانده و شنیده بودم برایم تداعی می‌شد. ناگهان یاد حسن باقری افتادم، به سردار گفتم: رفتید و سال‌های سال برادرتون آقا محمد رو تنها گذاشتین، آهی از ته دل، امضای کننده حرف‌هایم‌‌ بود. کمتر از دو روز بعد، در یکی از سحرگاه‌های خونین جمعه، آقا محمد باقری به دیدن برادرش رفت و برای همیشه داغش بر دلمون ماند... - آقا محمد سلام‌ ما رو به حاج قاسم برسون... سیده حدیث حسین‌زاده شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 اللهم سدد رمیهم روی دیوار مسجد روبروی راسته شیشه فروش‌های خیابان شیشه‌گری، عکس حاج قاسم و سنوار و سید حسن و ابوحمزه شانه به شانه هم نصب شده بود. عین کارت‌های عروس که اسم و فامیل عروس و داماد را ضربدری می‌نویسند که یعنی ما با هم فامیل شدیم و پیوند دو خانواده خیلی محکم شده. شعار حزب‌الله را زیر عکس ابو حمزه و شعار طوفان الاقصی را بالای عکس سید حسن نوشته بودند و من وسط نمازم همه گ‌اش به این فکر می‌کردم که یعنی چقدر فلسطینی‌ها شبیه بچه‌های مسجد شیشه‌گری فکر می‌کنند؟ نکند این‌ها همه جاده یکطرفه باشد! یعنی چقدر این «ما با شما فامیلیم» حس و حال دو طرفه‌ای هست؟ امروز فیلم‌های ستاره باران دیشبِ اراضی اشغالی را دیدم. توی تاریکی وقتی موشک‌های حسن تهرانی مقدم با سوختی که اراده مردم ایران بود از آسمان غزه رد می‌شد صدای کودک فلسطینی را شنیدم که دعا می‌کرد «اللهم سدد رمیهم» یک چیزی توی این مایه‌ها که خدایا آن‌ها را به اهدافشان هدایت کن! خودش نمی‌دانست اما ایمان او داشت در ایمان من ضرب می‌شد! عین شعارهای روی دیوار مسجد روبروی راسته شیشه فروش‌ها. راستی راستی کدام کنفرانس تقریب مذاهبی کدام تئوری فقیهانه درباب وحدت می‌توانست اینقدر دل‌ها را به هم نزدیک کند که جهاد و مبارزه؟ این لحظه‌ها، لحظه‌های ضرب این دو عبارت در هم است: «دل‌ها متعلق به خداست» و «جهاد عزت اسلام است». طیبه فرید @tayebefarid یک‌شنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 دوره حضوری اصول مصاحبه و تحقیق تاریخ شفاهی @artfars ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ساختِ ایران رفته بودم راهیان نور، پازلِ موشکِ بالستیک ساخت ایران را برایش خریده بودم. به نامِ امیرعلی و به کامِ خانواده ساخته شد. چند بار از دستش و ارتفاع کمد افتاد و چند تیکه شد و خیلی طول نکشید پازل هزار تکه‌ای شد میانِ جعبه اسباب‌بازی‌های خرابه. دو سالی بود که تکه‌هایش را زیر کمد و تخت می‌دیدم. جهانِ روز جمعه‌ای که خبر حمله اسرائیل به تهران را شنیدم مثل سیب پرتاب شده بود که برود بالا، هزار چرخ می‌خورد تا بیایید پایین! چون کمتر از ۲۴ ساعت همه چیز برعکس شد و خبر حمله ایران به اسرائیل را شنیدیم. بعد از دوران بچگی‌ام، یادم نمی‌آید بالا پریده باشم و از خوشحالی جیغ کشیده باشم. خبری از امیرعلی نبود هر چه صدایش زدم جواب نداد. پله‌ها را دو تا یکی بالا رفتم، نگران بودم از جنگی که راه افتاده، ترسیده باشد. درِ اتاقش را بسته بود و تکه‌های شکسته پازل را داشت جم و جور می‌کرد و شکسته‌هایش را چسب می‌زد. بلافاصله بعد از دیدنِ من پرسید: «مامان گفتی اسمش چی بود؟» نفسی عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم: «موشکِ بالستیک فاتحِ صد و ده.» رحیمه ملازاده شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها