eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 خیره در قاب دوربین... (تقدیم به همه شیرزنانی که بناست فردای تاریخ حماسه های امروزشان را درس کودکانش کند!) تو همان دخترک ۸-۹ ساله‌ای هستی که چادر گلدار بر سر می‌کردی و کلمات را شیرین برای پدرت میگفتی تا او قند توی دلش آب شود، همان که تمام مهربانی کودکانه‌ات را جمع می‌کردی در صدایت و برای عروسک‌هایت لالایی می‌خواندی، تو همان شیطنت کودکانه در حال تغییر به نجابت یک بانویی، تو تجلی معصومیتی... تو همان همسر ۲۰-۲۱ ساله‌ای هستی که عشق را مرکب گذر از "من" ها و رسیدن به "ما" کردی، همان که ساده از کنار تجملات گذشتی، همان که در اوج مشغله و سختی‌ها حواست به یک لبخند نزدن شوهرت و پرسیدن حال بدش بود، همان که با هماهنگ کردن رنگ رو میزی و گلدان رویش حال کل خانه را خوب کردی، تو تجلی لطافتی... ادامه روایت در مجله راوینا محمدسبحان گودرزی دوشنبه‌ | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | مدرسه روایت‌گری راوی ble.ir/ravischool ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شیرزن اینجا ایران است. ما از بچگی با روضه زینب قد کشیده‌ایم. ما وارثان خطبه‌های زینبیم. می‌خواستید روحیه‌مان را خراب کنید؟ نشد! زنی از ما در برابر همه مردان نامردتان. بمب و موشک شما در برابر غیرت ما. هراسی نیست. این آغازی بر پایان شماست. امین ماکیانی سه‌شنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 چند ساعت در نارمک - ۱ صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زده‌اند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیف‌های متنوع‌تری از مردم را می‌توانم ببینم و تصمیم گرفتم بروم. البته مشکلی پیش آمد و دیرتر رفتم؛ موقعی که دیگر خیابان‌های اطراف ساختمان را از هر سمت بسته بودند. از ورودی میدان هفت نارمک خواستم داخل شوم تا به جنوب ساختمان برسم. «و جعلنا» خوانده و نخوانده، آرام شبه‌طناب زرد نایلونی را بالا دادم و وارد کوچه شدم. هنوز پنج شش قدم نرفته بودم که یکی از همین بسیجی‌های ایست‌بازرسی مرا دید و محترمانه خواست بیرون بروم. نمی‌دانم «و جعلنا» کار نکرد یا اصلاً هنوز نخوانده بودم. خدا طرف آن‌ها بود. جوان بسیجی به‌نظرم حدود ۲۴ یا ۲۵ سال داشت. در همان چند لحظهٔ کوتاه، سرووضعش توجهم را جلب کرد. پیراهن مشکی داشت با شلوار جین. من البته خودم شلوار جین می‌پوشم و این برایم عجیب نیست. اما کلاسیک نبود. امروزی‌تر بود؛ البته در وضع فعلی، جلف هم به حساب نمی‌آمد. موهای مجعّدش نه آن‌قدر بلند بود که ببندد، نه کوتاه. این بلاتکلیفی را با تِل حل کرده بود. کم‌کم داشتم با تِلِ سرش کنار می‌آمدم که سرش را بالا گرفت و تتوی گردنش را دیدم. اگر بگویم سرتاسر گردنش را تتو یا همان خالکوبی کرده بود، شاید بی‌راه نگفته باشم. بی‌آنکه حساسیت ایجاد کنم، آرام‌آرام حرکت کردم به آن سمت خیابان تا شاید راهی پیدا کنم؛ که نبود. تصمیم گرفتم وارد خیابان بعدی شوم و ببینم از سمت غرب می‌توانم وارد شوم یا نه. اما آنجا هم بسته بود. به بچه‌های بسیج بیشتر دقت کردم. اصلاً نمی‌دانم این‌ها چطور در جمع بچه‌های بسیج بودند. شاید بیش از نصف بچه‌های بسیج، ظاهرشان مثل بسیجی‌های مرسوم نبود. کم‌وبیش شبیه همان جوان اولی بودند. به هر حال باز هم نشد داخل بروم. اینجا دیگر داشتم فکر می‌کردم برگردم. اما تصمیم گرفتم جاهایی که مردم گُله‌گُله جمع شده‌اند، بایستم ببینم چه می‌گویند. اولین دشتم، خانمی بود تقریباً ۴۵ساله و شل‌حجاب که داشت آنچه از صبح دیده بود، برای زن و شوهری جوان شرح می‌داد. از همان صبح زود آمده بود داخل خیابان. خانه‌اش چند کوچه آن‌طرف‌تر بود. می‌گفت نیم ساعت طول کشید تا آتش‌نشانی از ترافیکِ ایجادشده بتواند خودش را برساند و در این مدت همین مردم محل تلاش می‌کرده‌اند کاری کنند. دست‌وپای لرزان کودکانی که ترسیده بودند، سرووضع زنان و مردانی که با ترس و بدون آمادگی بیرون آمده بودند و جنازه‌هایی که دیده بود، توصیف کرد. چندبار نزدیک بود بغضش بترکد. انگار صحنهٔ روز عاشورا را توصیف می‌کرد. تا به حال ندیده بود و برایش سنگین بود. انگار تازه ماجرا برایش ملموس شده بود. شل‌حجاب بود و از «خامنه‌ای» گفتنش بدون پیشوند، مشخص بود نسبت خاصی با جمهوری اسلامی ندارد. اما برایش عجیب بود که دولت بخواهد یکشنبه برود پای میز مذاکره. خداحافظی کرد و رفت. محمدجواد کربلایی @MjK_Setiz شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 چند ساعت در نارمک - ۲ رفتم آن طرف خیابان. جوانی را دیدم با تی‌شرت سفید و شلوار جین آبی‌روشن. می‌گفت قبل از اینجا، کامرانیه بوده. با گوشی، فیلم گرفته بود. گوشی را درآورد و فیلم‌ها را مدام به این و آن نشان می‌داد. چه بسا برای رفقایش هم فرستاده بود. گفتم: «داداش فیلم نگیر. اسرائیلی‌ها با همین‌ها گِرای ما رو می‌گیرند!» گفت: «راست می‌گی. البته من برای خودم می‌گیرم.» این یعنی حرفم را پذیرفت؛ اما در واقع نپذیرفت. اصلاً انگار موضوعیت خاصی هم برایش نداشت. بیش از اینکه موضع و مسئلهٔ خاصی در رفتار و حرف‌هایش ببینم، هیجانِ این‌طرف و آن‌طرف رفتن را می‌دیدم. چشمانش از این هیجان برق می‌زد. چند کلام که صحبت کردیم، دو جوان موتورسوار چند لحظه‌ای توقف کردند که ببینند چه خبر است. جوانک تی‌شرت‌سفید، سیگار را دست یکی از آن‌ها دیدو دم را غنیمت شمرد و گفت: «داداش یه نخ سیگار می‌دی؟ من از صبح کامرانیه بودم و بعد هم اومدم اینجا!» چند کلامی که حرف زدند، یکی از موتورسوارها گفت: «این مغازهٔ سوپرمارکت اینجا از صبح تا حالا چه سودی کرده! این‌همه آدم اینجا اومدن. ببین چقدر ازش خرید کردن!» چند لحظه به سمتی دیگر نگاه کردم. سرم را که برگرداندم، دیدم خبری از جوان سفیدپوش نیست. به‌گمانم همان هیجان، او را به محل انفجاری دیگر کشانده بود. رفتم سمت دیگری از آن چهارراهِ کوچک. پیرمردی هفتادساله و مردی چهل‌وپنج ساله با هم گفت‌وگو می‌کردند. کم‌کم من هم وارد گفت‌وگو شدم. پیرمرد معتقد بود اگر ما شعار «مرگ بر اسرائیل» نمی‌دادیم، اسرائیل کاری به کار ما نداشت. چند کلامی با او صحبت کردم. اندکی بعد تبدیل شد به جدلی بی‌سرانجام. مرد ۴۵ساله هرچند گاهی حرف‌هایم را تأیید می‌کرد، طرفدار حرف من هم نبود. اما حرف‌های پیرمرد هم قانعش نمی‌کرد و دنبال انتقام بود؛ هرچند با نگاهی متفاوت. خانه‌اش همان‌جا بود و از صبح رفت‌وآمد کرده و خسته بود. اواخر بحث، خداحافظی کرد. قبل از اینکه من و پیرمرد هم خداحافظی کنیم، به او گفتم اطلاعاتت اشتباه است. اطلاعاتش دربارهٔ ایدهٔ دودولتی و موضع جمهوری اسلامی دربارهٔ دودولتی، بیش از حد پرت بود. گفت «تو مگر اول انقلاب که این‌ها شعار”مرگ بر اسرائیل“ می‌دادند، بودی؟». گفتم: «شما فیلم رو داری از وسط می‌بینی. اولش کی ماجرا رو شروع کرد؟ کی پاش رو گذاشت بیخ گلوی مسلمان‌ها؟ هشتاد سال قبل که صهیونیست‌ها این کار رو کردند، مگر شما بودی و دیدی؟» گفت: «نه، کتاب خوندم.» همان لحظه گفتم: «احسنت. من هم کتاب خوندم!» و دست‌آخر گفتم «اصلاً هرچه می‌گویی درست. حالا می‌گویی چه کنیم برای فلسطین؟» گفت: «شعار ندهیم و در فضای دیپلماسی، کارهای عجیب‌و‌غریب نکنیم که اسرائیل شاکی بشود؛ اما هرجا فلسینی‌ها امضا خواستند و بیانیه خواستند بدهند، حمایت کنیم.» و البته که می‌گفت «اولویت، مردم خودمان هستند.» پیرمرد ذهنش حسابی آشفته بود و حرف‌هایش با هم نمی‌خواند؛ آشفته از تناقض‌هایی که رسانه‌های جریان اصلی به‌مرور در ذهن امثال او ریخته‌اند. البته که از مجموعهٔ حرف‌هایش حس کردم در نهایت و با همهٔ اختلاف‌ها، او هم دوست دارد انتقام بگیریم. اما نگران بود که نشود. و به فردای نشدن فکر می‌کرد و از بدتر شدن اوضاع می‌ترسید! این یعنی آدم از ترس مرگ، خودکشی کند. محمدجواد کربلایی @MjK_Setiz شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 استر و خشایارشا خشایارشا در تالار شاهی‌ بر تختش تکیه زده بود. دورتادورش را کنیزکان رنگارنگ گرفته بودند که هامان وزیر وارد شد. نفس‌نفس میزد و عرق روی صورتش نشسته بود. با همان حال گفت: "سرورم! می‌دانید زنی که به اندرونی خویش راه داده‌اید و سوگولی‌اش کرده‌اید با حقه و نیرنگ خود را ایرانی جا زده؟ او یهودی زاده است. می‌خواهد به دربار ایران راه یابد و همان کند که اجدادش با ایرانیان کردند." خشایارشا خود را جلو کشید. چشمان سرمه زده‌اش درشت‌تر شد از تعجب. پرسید: "استر را می‌گویی؟" هامان سر به تایید تکان داد. خشایارشا پی استر فرستاد. استر همانگونه که روش کار یهود است خود را به مظلومیت زد. با طنازی زنانه از هامان بد گفت چنانکه خشایارشا، هامان و ده پسرش را گردن زد. و آنگاه عموی استر، مردخای را بر مسند وزارت نشاند. استر خشایارشا را به خود مشغول کرد و مردخای هرآنکه با یهود دشمن بود را از دم تیغ گذراند. تاریخ نوشته است بالغ بر پانصد هزار ایرانی قتل‌عام شدند. من هم این را می‌نویسم و شما به صفحات تاریخ اضافه‌اش کنید: "یهود با هرآنکه در برابر ظلم و زورگویی‌اش قد علم کند، دشمن است. خواه هامان هخامنشی باشد خواه سیدی از اهالی خراسان." نسیبه استکی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | مجموعه ادبی روایتخانه @revayat_khane ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 متولدِ عاشورا نتانیاهو آدرس این زن را می‌خواهی؟! عاشورا را بخوان! این زن متولد عاشوراست! حق داری او را نشناسی چون از جنس او پیرامونت نمی‌بینی! رب نوعش، زینب نامی است؛ دختر فاطمه (س)! اشتباه ابن زیاد را نکن؛ هنرش سجاعت و سخن‌وری‌اش نیست! آن لعین هم افشاگری زینب را برنتافت در مقابل سلحشوری زینب کبری (س) گفت: هذه سجاعة ولعمري لقد كان أبوك شاعرا وسجاعا: این سجاعت (به سجع و قافیه سخن گفتن) است به جان خودم پدرت نیز شاعر و سخن به سجع می‌گفت! از سوز دل برای مظلوم البته زیبا سخن می‌گوید؛ اما هنرش شجاعت اوست! این زن را دوباره خمینی (ره) احیاء کرد. محسن قنبریان @m_ghanbarian دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 عجیب‌ترین نماز عمرم صدای مهیبی آمد. از پنجره‌ی هتل به بیرون نگاه کردم دیدم مردم در حال دویدن هستند. عرب‌ها بلند بلند می‌گفتند حرم را زدند. در میان مردم بابا را دیدم که همین چند لحظه پیش برای رفتن به حرم به پایین رفته بود. جلوی در هتل ایستاده بود و داشت پرس‌وجو می‌کرد که چه شده است. کوچه پر شده بود از مردمی که سراسیمه به هر طرف می‌دویدند. بابا تماس گرفت گفت: مردم می‌گویند حرم نبوده، ۱۷شهریور بوده... ادامه روایت در مجله راوینا صدیقه حاجیان یک‌شنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بامانة موسی بن جعفر عرب‌ها وقتی یه چیزی برایشان خیلی عزیز باشد می‌گویند: "بامانه موسی بن جعفر" یعنی امانت سپردمت دست موسی بن جعفر(ع)‌... شب ولادت امام موسی کاظم علیه‌السلام است جگرگوشه‌های ما عازم خط مقدم نبرد هستند. آرام ویژ ویژ هوا را پاره می‌کنند و جلو می‌روند. هیچ وقت فکر نمی‌کردم برای یک موشک، اینقدر دل نگران باشم، دلواپس رسیدنش. برو جان مظلومان جهان، نفس نفس به پیش، ظلمات شب را بشکاف، خدا به همراهت، برو به سوی قلب سیاه دشمن قداره‌بند، برو. کار را یکسره کن. زمان زمانه توست. بتاز اسب تیزتک وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا. شهناز گرجی‌زاده یک‌شنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ریزپرنده مقابل پرنده یکی دوساعت قدم زدن از مجسمه‌لک‌لک‌های ساحل بندر تا یک کیلومتر آن‌طرف‌تر و دیدن کلی خوراکی خوشمزه گرسنه‌ام کرده بود امّا به خودم قول داده بودم به نیت تبرک فقط از موکب‌های مهمانی بزرگ غدیر شربت بخورم. موکب امام هشتم (ع) جوجه کباب می‌داد و چند موکب آن طرف‌تر بوی سوسیس بندری اشتهای نداشته‌ات را تحریک می‌کرد. تند تند عکس می‌انداختم و گاهی کوتاه با موکب‌دارها حرف می‌زدم. به حجم عکس‌هایم نگاه کردم ... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | خط ساحلی، مهمانی غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 غریب پشت پدافند خبر آمد که پدافند جزیره خارگ فعال شده است. نگران همکاران، دانش‌آموزان و والدینشان شدم؛ به‌خصوص خانواده‌ی دانش‌آموز نخبه‌ام امیرعباس که پدرش سرگرد ارتش است. با پدرش تماس گرفتم، پاسخ نداد. نگران‌تر شدم و با مادرش تماس گرفتم. گوشی را برداشتند، درحالی‌که که نگران بودند. از احوالشان پرسیدم و گفتم که آقافرهاد پاسخ ندادند. گفت: «امشب سر پسته. هم با پهپاد و هم جنگنده حمله کردن اما خداروشکر نتونستن کاری کنن.» کمی دلداری دادم و گفتم: «خواهر! توکلتون به‌خدا باشه، اما کاش شما می‌اومدین بیرون!» گفت: «نمی‌تونستم شوهرم رو اینجا تنها بذارم. باید کنارش بمونم با بچه‌هام.» بعد گفت: «فرهاد عاشق شغل‌شه. تعصب داریم رو شغلش، هر چند خیلی سخته! بحث غیرته و خاکه وطنمونه دیگه. دعا کنید برا تمام رزمنده‌ها! همه اینجا غریبند!» بله غریبند چون کرد هستند و از شمال غرب کشور برای دفاع از کیان وطن به جزیره رفته‌اند. تماس را که قطع کردم، زیر لب خواندم: «در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما؟ پاینده باد خاک ایران ما» رحمت‌الله رسولی‌مقدم شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | جنگ از اینجا؛ روایت مردم از جنگ @Jang_azinja ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 به کجا می‌کشانی‌ام؟ روزی که خواهران لبنانی‌ام را در ضاحیه به آغوش می‌کشیدم تصور نمی‌کردم مثل امروزی در بهشت زهرا پای حرف‌های خواهران هموطن خودم بنشینم. اشک‌هایشان را پاک کنم. از همسر و بچه و خانواده‌شان بشنوم که چطور زیر حملات وحشیانه‌ی اسراییل پرپر شدند. از در سردخانه که آمد داخل، پاهایش تا شد. زیر بغلش را گرفتم و کمکش کردم خودش را کنار پیکر همسرش برساند. پرچم ایران را از روی صورت شهید کنار زده بودند. خمیده خمیده جلو آمد. پاهایش را می‌کشید روی زمین. صورت همسرش را که دید زبانش به حرف باز شد: «الهی فدات بشم. فدای صورتت بشم. چرا منو تنها گذاشتی من بدون تو چی کار کنم‌؟» دست‌هایش می‌لرزید. کم مانده بود روی زمین بیفتد که دستش را گرفتیم و کشان کشان آوردیمش بیرون سردخانه. هق هقش که آرام شد زمزمه کرد: «۱۷ سال با هم زندگی کردیم. دو تا پسر ۱۱ ساله و ۱۵ ساله دارم. وقتی خبر دادن وزارت دفاع رو زدن دویدیم از خانه بیرون. تا صبح نشسته منتظر بودیم خبری برسد. همیشه می‌گفت آرزو دارم با اسراییل بجنگم و شهید شوم. حالا به آرزوش رسید. هنوز کربلا نرفته بودیم. گفته بود امسال خودم می‌برمت. حالا خودش مهمان امام حسین شده. جگرم که سوخته..» اشک بود که جاری بود از پی اشک. بالای سرمان پرچم سیده زینب نصب شده بود به دیوار و دلم را زیر و رو کرده بود. دست‌هایش را گرفتم و اشاره کردم به پرچم. گفتم: «توسل کن به خانم زینب. بدجوری به دل آدم صبر می دهد.» زهرا کبریایی eitaa.com/raavieh دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | بهشت زهرا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها