📌 #روایت_مردمی_جنگ
ریزپرنده مقابل پرنده
یکی دوساعت قدم زدن از مجسمهلکلکهای ساحل بندر تا یک کیلومتر آنطرفتر و دیدن کلی خوراکی خوشمزه گرسنهام کرده بود امّا به خودم قول داده بودم به نیت تبرک فقط از موکبهای مهمانی بزرگ غدیر شربت بخورم. موکب امام هشتم (ع) جوجه کباب میداد و چند موکب آن طرفتر بوی سوسیس بندری اشتهای نداشتهات را تحریک میکرد. تند تند عکس میانداختم و گاهی کوتاه با موکبدارها حرف میزدم. به حجم عکسهایم نگاه کردم ...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا شنبهزادهسَرخائی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس خط ساحلی، مهمانی غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
غریب پشت پدافند
خبر آمد که پدافند جزیره خارگ فعال شده است. نگران همکاران، دانشآموزان و والدینشان شدم؛ بهخصوص خانوادهی دانشآموز نخبهام امیرعباس که پدرش سرگرد ارتش است.
با پدرش تماس گرفتم، پاسخ نداد. نگرانتر شدم و با مادرش تماس گرفتم. گوشی را برداشتند، درحالیکه که نگران بودند.
از احوالشان پرسیدم و گفتم که آقافرهاد پاسخ ندادند. گفت: «امشب سر پسته. هم با پهپاد و هم جنگنده حمله کردن اما خداروشکر نتونستن کاری کنن.»
کمی دلداری دادم و گفتم: «خواهر! توکلتون بهخدا باشه، اما کاش شما میاومدین بیرون!»
گفت: «نمیتونستم شوهرم رو اینجا تنها بذارم. باید کنارش بمونم با بچههام.»
بعد گفت: «فرهاد عاشق شغلشه. تعصب داریم رو شغلش، هر چند خیلی سخته! بحث غیرته و خاکه وطنمونه دیگه. دعا کنید برا تمام رزمندهها! همه اینجا غریبند!»
بله غریبند چون کرد هستند و از شمال غرب کشور برای دفاع از کیان وطن به جزیره رفتهاند.
تماس را که قطع کردم، زیر لب خواندم:
«در راه تو
کی ارزشی دارد این جان ما؟
پاینده باد خاک ایران ما»
رحمتالله رسولیمقدم
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
جنگ از اینجا؛ روایت مردم از جنگ
@Jang_azinja
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
به کجا میکشانیام؟
روزی که خواهران لبنانیام را در ضاحیه به آغوش میکشیدم تصور نمیکردم مثل امروزی در بهشت زهرا پای حرفهای خواهران هموطن خودم بنشینم. اشکهایشان را پاک کنم. از همسر و بچه و خانوادهشان بشنوم که چطور زیر حملات وحشیانهی اسراییل پرپر شدند.
از در سردخانه که آمد داخل، پاهایش تا شد.
زیر بغلش را گرفتم و کمکش کردم خودش را کنار پیکر همسرش برساند.
پرچم ایران را از روی صورت شهید کنار زده بودند.
خمیده خمیده جلو آمد.
پاهایش را میکشید روی زمین.
صورت همسرش را که دید زبانش به حرف باز شد:
«الهی فدات بشم. فدای صورتت بشم.
چرا منو تنها گذاشتی من بدون تو چی کار کنم؟»
دستهایش میلرزید. کم مانده بود روی زمین بیفتد که دستش را گرفتیم و کشان کشان آوردیمش بیرون سردخانه.
هق هقش که آرام شد زمزمه کرد: «۱۷ سال با هم زندگی کردیم. دو تا پسر ۱۱ ساله و ۱۵ ساله دارم. وقتی خبر دادن وزارت دفاع رو زدن دویدیم از خانه بیرون. تا صبح نشسته منتظر بودیم خبری برسد. همیشه میگفت آرزو دارم با اسراییل بجنگم و شهید شوم. حالا به آرزوش رسید. هنوز کربلا نرفته بودیم. گفته بود امسال خودم میبرمت. حالا خودش مهمان امام حسین شده. جگرم که سوخته..»
اشک بود که جاری بود از پی اشک.
بالای سرمان پرچم سیده زینب نصب شده بود به دیوار و دلم را زیر و رو کرده بود.
دستهایش را گرفتم و اشاره کردم به پرچم.
گفتم: «توسل کن به خانم زینب. بدجوری به دل آدم صبر می دهد.»
زهرا کبریایی
eitaa.com/raavieh
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
وقتی قم بمباران شد - ۱
خردهروایتهایی از بمبارانهای سال ۶۵؛
نیمههای شب، توی پایگاه مسجد محلهمان در باغ پنبه بودم که یک دفعه دیدم سید صادق از جبهه برگشته. با همان لباس بسیجی توی منطقه آدم دم پایگاه. با خودم گفتم حالا چطوری بهش بگم چه اتفاقی افتاده؟
یکی از پناهگاههایی که مردم محل استفاده میکردند زیرزمین مسجد باغ پنبه بود. از من پرسید: چه خبر شده؟ چقدر پایگاه شلوغه!
گفتم: زن و بچهها زیرزمین پایگاه هستند و مردهایشان هم توی پایگاه. مادرتان هم رفته زیرزمین.
سید صادق، بچه محلهمان بود. روزهایی که صدام قم را بمباران کرد سیدصادق جبهه بود. تقریبا آخرهای عملیات کربلای ۵ بود. همان روزها خواهرش با سه تا بچه کوچکش یکجا توی بمباران شهید شد. بهش گفته بودند شما زودتر برو قم، کارت دارند. نگفته بودند چه اتفاقی افتاده.
اول رفته بود در خانهشان، دیده بود در خانه بسته است، گفته بود دیگر پدر و مادرم را از خواب بیدار نکنم. با اینکه نزدیک خانهشان حجله شهید هم دیده بود ولی متوجه نشده بود. چون آن روزها خیلی حجله میگذاشتند برای شهدای جنگ.
به من گفت: اذان شد. من میروم خانه. گفتم: اگه خواستی با هم برویم پدرت هم بیدار شده دیگه.
پدرش با ما نسبت داشت و به بهانه سر زدن به او، باهاش همراه شدم. همینطور آهسته آهسته به خانهشان نزدیک شدیم. دل توی دلم نبود. گفتم الان حجله شهدا را میبیند چه حالی پیدا میکند. نزدیک خانه دید که حجله رو به روی خانهشان زده. عکس خانوادگی خواهرش را دید. با سه تا بچهها و دامادشان.
گفت: نگاه کن! ما داریم توی جبهه دنبال شهادت میگردیم اینها همینجا بهش میرسند! خوش به حالشان!
با یک آرامش و صبوری و متانت عجیبی! دید ۵ نفر از خانوادهشان شهیده شده و همینطور صبورانه نگاه میکرد.
خاطرهٔ رضا اشعری
به روایت سید احمد مدقق
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجله | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
من زندهام
من زندهام دیگر نه آخرین دیالوگ آخرین سکانس یک فیلم سینمایی است، نه نام یک کتاب که زنی مقاوم از روزهای اسارتش در ارودگاههای رژیم بعث نگاشته است. من زندهام اکنون صدای ملت ایران است، مردم به ارادهشان ملت میشوند و اراده مردم امروز جنگ با باطل و نابودی آن است. من زندهام صدای ایران است.
مهدیه محلوجی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آخرین روزهای زمستان - روز اول
بیخوابی مهمانِ ناخوانده است. تخمین نمیزنی کدام شب درِ خانهی چشمهایت را میزند. وقتی نمیتوانی چراغ روشن کنی، کلافهکنندهتر است. مخصوصا که اضطرابِ مسافری چسبیده باشد گوشهی روحت. نمیتوانستم روی روشنایی حساب کنم. توی همان تاریکی تا ساعتِ سه نوشتم. سختترین جای قصه، پل زدن است. باید اول نقطهی مشترکی پیدا کنی. نقطهای که سرش به تنش بیارزد. روایتت را جوری وصل کند به گذشته و برگردد به زمان حال که مخاطب ناخودآگاه زبانش بچرخد «ای وَل، دَمت گرم!»
فرشتهها که «یاعلی» گفتند برای جمع کردن نمازشب رفقای مومن و پاشیدن رزق و روزی درِ خانههایشان، خوابم برد. به فاصلهی نماز صبح خواندنی بیدار شدم و گیجیِ شب بیداری نگذاشت سرپا بمانم.
قطع شدن صدای کولر، خشخشِ باز شدن پردهها و تقهی دستگیرهی پنجره، به اضافهی سلام صبحبخیر شلوغ گنجشکها روی سیم برق، صداهای آشنای خانهی پدریست. حکم بیدار شدنم به دست مادر، رسیده بود اما با چاشنی تازهای. جملهای که طبیعیترین پلهای داستان هم جلویش لنگ میانداخت: «پاشو مامان! پاشو سردارامونو زدن!»
لحن صدایش مثل صبح جمعهی سیزدهم دیماه ۹۸ است. مینشینم، چندبار پلک میزنم. پلها قدرتی دارند به اندازهی یک سالِ مداوم. تصویرها از آقای رئیسی قطار میشوند و دست به دست هم، سیدحسن و همهی چهرههای آشنای چهارصدوسه را نشانم میدهند. تنها جوابم به مادر سلام است و سکوت. تنها دری که مغزم باز میکند شخم زدن سرزمینهای غصبی است. این بار نه سوگی در کار است نه لباس سیاه.
صدای بلند همسرم فلشبک روایتم را تمام میکند: «اشتباه بزرگی کردن، مردم ایرانو نشناختن.»
برمیگردم به زمان حال. نگاهم به لباس سبز توی قاب است. به ابروهایی که چهل و سه سال است گره خورده و منتظرند. به چشمهای عمو که پر از جملات ناگفتهاند و من همه را میخوانم.
همسرم راست میگفت، دشمن ما را نشناخته و نخواهد شناخت.
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دروغ نگو
دیشب سرک کشیدم به صفحه شبكه الحدث.
بازوی رسانهای اسرائيل. الحدث در جنگ لبنان باعث شهادت بهترین جوانهای مقاومت شد.
نوشته: صدا و سيمای ايران مورد هجوم قرار گرفت و مجری برنامه فرار کرد.
کامنتها را نگاه میکردم. همه نوشته بودند فرار نکرد... دروغ نگو تا آخرین لحظه ایستاد.
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دوستِ زنِ فروشنده
دیشب سیبزمینیها را دانهدانه توی نایلون میانداختم و حواسم به صحبت زن فروشنده و دوستش بود.
- دیدی اصلا اون زنِ توی شبکه خبر نترسید.
- وای خیلی شجاع بود.
- حتی یه جیغ کوچیکم نزد.
همان لحظه صدای پدافندها بلند میشود. همه از توی مغازه میدویم بیرون تا ببینیم از کدام طرف است. اولینبار است صدای پدافند و چگونه عملکردنشان را میبینم. یکی دو نفر هم از مغازههای کناری میآیند بیرون. تا میرسند صدا قطع میشود. مردی زیر لب ناسزایی به اسقاطیلیها میگوید و همه دوباره برمیگردیم به طرف مغازهها.
نایلون دیگری برمیدارم. صدای دوست زن فروشنده را از پشت سرم میشنوم.
- گفتم اگه بشه دوباره از فردا برم باشگاه. توی خونه بشینم که چی بشه!
رقیه بابایی
eitaa.com/roghayeybabaie7
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جشن انتقام
«سیصد چهارصد میلیون هزینه داره! اگر بانی هست بسم الله وگرنه یه مراسم معمولی میگیرم و تمام» تصمیمان شد هر طوری هست برای جشن ولایت آقا علی(ع) سنگ تمام بگذاریم. با یکی از مجریهای مطرح صداوسیما هماهنگ کردیم، کمدین معروف شهر دعوت شد. کلی تبلیغات و مسابقه راه انداختیم و برای ۱۵۰۰ نفر غذا تدارک دیدیم. تزئین محوطه جلو مسجد تا ساعت دو و نیم نصف شب تمام شد. بعد از نماز صبح خبر انفجار تهران توی فضای مجازی پر شده بود. مشغول دیدن خبرها بودم که در و پنجرهها لرزید. پریدم پشت بوم. خبری نبود. برگشتم سراغ گوشی. اخبار رسمی و غیر رسمی پشت سر هم مغزم را داغون کرده بود. دوباره تمام خانه لرزید. این بار هر بیست سی ثانیه یکبار صدای انفجار میآمد. خبر شهادتها شروع شد. تا ۷ صبح. یکی از بچههای کانون فرهنگی مسجد بهم پیام داد که «تکلیف جشن چی میشه؟»
- باید با بقیه مشورت کنم.
تصمیم به برگزاری جشن شد نه به اسم جشن. کمدین و برنامههای شاد را لغو کردیم. به مجری گفتیم محتوای برنامه علوی و حماسی است. شهادتها که تائید میشد دمغ میشدیم تا اینکه خبر شهادت سردار حاجیزاده را اعلام کردند. گفتم: «من دیگه نیستم.» دست و دل هیچ کسی به کار نمیرفت. صندلیها را تا نصف محوطه چیده بودیم. هر کدام از بچهها مثل لشکر شکست خورده روی یکی از صندلیها نشسته بود و خبرها را چک میکرد. یک نفر که اتفاقا همیشه منتقد این قبیل کارها بود و میگفت: «برید پول این کارها رو خرج بقیه بدبختیهای مردم بکنید.» صدایم زد و گفت: «چرا نشستید؟» گفتم: «هیچ کدوممون دل و دماغ کار کردن نداریم. برنامههامون که بهم ریخته سردار حاجیزاده رو هم که شهید کردند.» کتفم رو گرفت و گفت: «خجالت بکش! تو که اینطوری بگی این بچه بوچهها ناامید میشن.» داشتم شاخ درمیآوردم باورم نمیشد که این حرفها را میزد. از کنارم رفت و شروع کرد به صندلی آوردن. دوباره شروع کردیم. بهم گفت: «خود مولا علی(ع) صاحب این مملکته. هم جلسه خوب میشه هم اسرائیل نابود.» بعد از نماز عشاء جلسه را شروع کردیم. قرار نبود نورافشانی کنیم. مراسم خیلی سنگین و رسمی بدون شور داشت پیش میرفت. اکثر مردم به جای توجه به برنامهها سرشون توی گوشی بود و اخبار را رصد میکردند تا اینکه یک نفر از جمعیت بلند شد و رفت سمت مجری و گفت: «اعلام کن که حمله ایران شروع شد.» مجری ازم پرسید «ببین راسته یا دروغه.» چک کردم. پیام تصویری آقا منتشر شده بود. سین برنامه را تغییر دادم مجری اعلام کرد که «صحبتهای آقا از تلویزیون شهری پخش میشه.» کاملا اتفاقی بعد از پخش سخنان آقا صدای غرش و نعره موشکها از آسمان بلند شد. همه ایستادند، نگاهها به آسمان بود، الله اکبر میگفتند. همزمان آسمان را نور افشانی کردیم. غرور و شادی و ترس و افتخار، اشک خیلیها را درآورد مراسمی که از اول خشک و بی روح دنبال میشد با شعارهای حماسی الله اکبر و حیدر حیدر، شد جشن انتقام.
سید محمد نبوی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
فاصله دو شیرینی
پرده اول:
شبنشینیِ عیدنوروز بود با جمعی از بستگان، شام صرف شده بود و نوبت پذیرایی میوه و شیرینی.
میان خوشوبش فامیل، ناغافل یکی از پسرها گفت: «اسرائیل، تهران رو زد.» همهمه توی خانواده پیچید.
خاله خانوم که خانمی مهربان و ساده هست، بلادرنگ گفت: «خب باید بزنن دیگه. وقتی میگن مذاکره نمیکنیم، همین میشه.»
بعد مشخص شد که قضیه دروغ ۱۳ بوده!
پرده دوم:
شبنشینیِ عید غدیر بود با جمعی از بستگان.
حدود ۱۵ ساعت از حملهی اسرائیل به ایرانی که سر میزِ مذاکره بود، میگذشت. خبرها تلخ بود و معلوم بود کسی دل و دماغ جشن و مهمانی ندارد. با این حال به احترام دعوتِ یکی از ساداتِ سنوسالدارِ فامیل، دوستان و بستگان دور هم جمع شده بودند.
بعد از شام که شیرینی تعارف شد، خاله خانوم شیرینی برنداشت و رو به من گفت «من اصلا امروز دلم به خوردن شیرینی نیست. خیلی ناراحتم.» تازه خبر وعده صادق ۳ را شنیده بودم و خواستم خوشحالش کنم، گفتم: «خبر دارید ایران موشک زده؟» چشمانش برقی زد و گفت: «باید بزنن دیگه، خدا کنه بزنن نابودش کنن.» و شیرینی کوچکی برداشت. خاله خانم مهربان و ساده بود.
رضا کپورچالی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
1.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
در پناه ولایت
بعد از نماز، قرآنم را باز کرده بودم. رسیده بودم به آیه ۸۱ سوره قصص. در سکوت نیمهشب، غرق در کلمات آسمانی بودم که مهدی، مثل همیشه بیمقدمه و ناگهانی، گفت:
«مهدیه! اسرائیل حمله کرد.»
ساعت، ۳:۴۰ بامداد، بچهها خواب و او در حال بلند بلند خواندن اخبار. نگاهم را از صفحه قرآن گرفتم و به چهرهاش دوختم؛ وسطِ حال ایستاده بود، سرش توی گوشی، و اخبار را میخواند. بعد، بیآنکه چیزی بگویم، سرم را دوباره پایین انداختم و معنی آیه را خواندم:
«پس ما او و خانهاش را در زمین فرو بردیم. برای او هیچ گروهی نبود که در برابر خدا یاریاش کنند، و خود نیز نتوانست دفاع کند.»
(قصص: ۸۱)
ادامه روایت در مجله راوینا
صدیقه خادمی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
@rasam_markazi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها