eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 وقتی قم بمباران شد - ۱ خرده‌روایت‌هایی از بمباران‌های سال ۶۵؛ نیمه‌های شب، توی پایگاه مسجد محله‌مان در باغ پنبه بودم که یک دفعه دیدم سید صادق از جبهه برگشته. با همان لباس بسیجی توی منطقه آدم دم پایگاه. با خودم گفتم حالا چطوری بهش بگم چه اتفاقی افتاده؟ یکی از پناهگاه‌هایی که مردم محل استفاده می‌کردند زیرزمین مسجد باغ پنبه بود. از من پرسید: چه خبر شده؟ چقدر پایگاه شلوغه! گفتم: زن و بچه‌ها زیرزمین پایگاه هستند و مردهایشان هم توی پایگاه. مادرتان هم رفته زیرزمین. سید صادق، بچه محله‌مان بود. روزهایی که صدام قم را بمباران کرد سیدصادق جبهه بود. تقریبا آخرهای عملیات کربلای ۵ بود. همان روزها خواهرش با سه تا بچه‌ کوچکش یکجا توی بمباران شهید شد. بهش گفته بودند شما زودتر برو قم، کارت دارند. نگفته بودند چه اتفاقی افتاده. اول رفته بود در خانه‌شان، دیده بود در خانه بسته است، گفته بود دیگر پدر و مادرم را از خواب بیدار نکنم. با اینکه نزدیک خانه‌شان حجله شهید هم دیده بود ولی متوجه نشده بود. چون آن روزها خیلی حجله می‌گذاشتند برای شهدای جنگ. به من گفت: اذان شد. من می‌روم خانه. گفتم: اگه خواستی با هم برویم پدرت هم بیدار شده دیگه. پدرش با ما نسبت داشت و به بهانه سر زدن به او، باهاش همراه شدم. همینطور آهسته آهسته به خانه‌شان نزدیک شدیم. دل توی دلم نبود. گفتم الان حجله‌ شهدا را می‌بیند چه حالی پیدا می‌کند. نزدیک خانه دید که حجله رو به روی خانه‌شان زده. عکس خانوادگی خواهرش را دید. با سه تا بچه‌ها و دامادشان. گفت: نگاه کن! ما داریم توی جبهه دنبال شهادت می‌گردیم این‌ها همینجا بهش می‌رسند! خوش به حال‌شان! با یک آرامش و صبوری و متانت عجیبی! دید ۵ نفر از خانواده‌شان شهیده شده و همینطور صبورانه نگاه می‌کرد. خاطرهٔ رضا اشعری به روایت سید احمد مدقق دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجله | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 من زنده‌ام من زنده‌ام دیگر نه آخرین دیالوگ آخرین سکانس یک فیلم سینمایی است، نه نام یک کتاب که زنی مقاوم از روزهای اسارتش در ارودگاه‌های رژیم بعث نگاشته است. من زنده‌ام اکنون صدای ملت ایران است، مردم به اراده‌شان ملت می‌شوند و اراده مردم امروز جنگ با باطل و نابودی آن است. من زنده‌ام صدای ایران است. مهدیه محلوجی دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آخرین روزهای زمستان - روز اول بی‌خوابی مهمانِ ناخوانده است. تخمین نمی‌زنی کدام شب درِ خانه‌ی چشم‌هایت را می‌زند. وقتی نمی‌توانی چراغ روشن کنی، کلافه‌کننده‌تر است. مخصوصا که اضطرابِ مسافری چسبیده باشد گوشه‌ی روحت. نمی‌توانستم روی روشنایی حساب کنم. توی همان تاریکی تا ساعتِ سه نوشتم. سخت‌ترین جای قصه، پل زدن است. باید اول نقطه‌ی مشترکی پیدا کنی. نقطه‌ای که سرش به تنش بیارزد. روایتت را جوری وصل کند به گذشته و برگردد به زمان حال که مخاطب ناخودآگاه زبانش بچرخد «ای وَل، دَمت گرم!» فرشته‌ها که «یاعلی» گفتند برای جمع کردن نمازشب رفقای مومن و پاشیدن رزق و روزی درِ خانه‌‌هایشان، خوابم برد. به فاصله‌ی نماز صبح خواندنی بیدار شدم و گیجیِ شب بیداری نگذاشت سرپا بمانم. قطع شدن صدای کولر، خش‌خشِ باز شدن پرده‌ها و تقه‌ی دستگیره‌ی پنجره، به اضافه‌ی سلام صبح‌بخیر شلوغ گنجشک‌ها روی سیم برق، صداهای آشنای خانه‌ی پدریست. حکم بیدار شدنم به دست مادر، رسیده بود اما با چاشنی تازه‌ای. جمله‌ای که طبیعی‌ترین پل‌های داستان هم جلویش لنگ می‌انداخت: «پاشو مامان! پاشو سردارامونو زدن!» لحن صدایش مثل صبح‌ جمعه‌ی سیزدهم دی‌ماه ۹۸ است. می‌نشینم، چندبار پلک می‌زنم. پل‌ها قدرتی دارند به اندازه‌ی یک سالِ مداوم. تصویرها از آقای رئیسی قطار می‌شوند و دست به دست هم، سیدحسن و همه‌ی چهره‌های آشنای چهارصدوسه را نشانم می‌دهند. تنها جوابم به مادر سلام است و سکوت. تنها دری که مغزم باز می‌کند شخم زدن سرزمین‌های غصبی است. این بار نه سوگی در کار است نه لباس سیاه. صدای بلند همسرم فلش‌بک روایتم را تمام می‌کند: «اشتباه بزرگی کردن، مردم ایرانو نشناختن.» برمی‌گردم به زمان حال. نگاهم به لباس سبز توی قاب است. به ابروهایی که چهل و سه سال است گره خورده و منتظرند. به چشم‌های عمو که پر از جملات ناگفته‌اند و من همه را می‌خوانم. همسرم راست می‌گفت، دشمن ما را نشناخته و نخواهد شناخت. طیبه روستا eitaa.com/r5roosta جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دروغ نگو دیشب سرک کشیدم به صفحه شبكه الحدث. بازوی رسانه‌ای اسرائيل. الحدث در جنگ لبنان باعث شهادت بهترین جوان‌های مقاومت شد.‌ نوشته: صدا و سيمای ايران مورد هجوم قرار گرفت و مجری برنامه فرار کرد. کامنت‌ها را نگاه می‌کردم. همه نوشته بودند فرار نکرد... دروغ نگو تا آخرین لحظه ایستاد. رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دوستِ زنِ فروشنده دیشب سیب‌زمینی‌ها را دانه‌دانه توی نایلون می‌انداختم و حواسم به صحبت زن فروشنده و دوستش بود. - دیدی اصلا اون زنِ توی شبکه خبر نترسید. - وای خیلی شجاع بود. - حتی یه جیغ کوچیکم نزد. همان لحظه صدای پدافندها بلند می‌شود. همه از توی مغازه می‌دویم بیرون تا ببینیم از کدام طرف است. اولین‌بار است صدای پدافند و چگونه عمل‌کردن‌شان را می‌بینم. یکی دو نفر هم از مغازه‌های کناری می‌آیند بیرون. تا می‌رسند صدا قطع می‌شود. مردی زیر لب ناسزایی به اسقاطیلی‌ها می‌گوید و همه دوباره برمی‌گردیم به طرف مغازه‌ها. نایلون دیگری برمی‌دارم. صدای دوست زن فروشنده را از پشت سرم می‌شنوم. - گفتم اگه بشه دوباره از فردا برم باشگاه. توی خونه بشینم که چی بشه! رقیه بابایی eitaa.com/roghayeybabaie7 سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جشن انتقام «سیصد چهارصد میلیون هزینه‌ داره! اگر بانی هست بسم الله وگرنه یه مراسم معمولی می‌گیرم و تمام» تصمیمان شد هر طوری هست برای جشن ولایت آقا علی(ع) سنگ تمام بگذاریم. با یکی از مجری‌های مطرح صداوسیما هماهنگ کردیم، کمدین معروف شهر دعوت شد. کلی تبلیغات و مسابقه راه انداختیم و برای ۱۵۰۰ نفر غذا تدارک دیدیم. تزئین محوطه جلو مسجد تا ساعت دو و نیم نصف شب تمام شد. بعد از نماز صبح خبر انفجار تهران توی فضای مجازی پر شده بود. مشغول دیدن خبرها بودم که در و پنجره‌ها لرزید. پریدم پشت بوم. خبری نبود. برگشتم سراغ گوشی. اخبار رسمی و غیر رسمی پشت سر هم مغزم را داغون کرده بود. دوباره تمام خانه لرزید. این بار هر بیست سی ثانیه یکبار صدای انفجار می‌آمد. خبر شهادت‌ها شروع شد. تا ۷ صبح. یکی از بچه‌های کانون فرهنگی مسجد بهم پیام داد که «تکلیف جشن چی می‌شه؟» - باید با بقیه مشورت کنم. تصمیم به برگزاری جشن شد نه به اسم جشن. کمدین و برنامه‌های شاد را لغو کردیم. به مجری گفتیم محتوای برنامه علوی و حماسی است. شهادت‌ها که تائید می‌شد دمغ‌ می‌شدیم تا اینکه خبر شهادت سردار حاجی‌زاده را اعلام کردند. گفتم: «من دیگه نیستم.» دست و دل هیچ کسی به کار نمی‌رفت. صندلی‌ها را تا نصف محوطه چیده بودیم. هر کدام از بچه‌ها مثل لشکر شکست خورده روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود و خبرها را چک می‌کرد. یک نفر که اتفاقا همیشه منتقد این قبیل کارها بود و می‌گفت: «برید پول این کارها رو خرج بقیه بدبختی‌های مردم بکنید.» صدایم زد و گفت: «چرا نشستید؟» گفتم: «هیچ کدوممون دل و دماغ کار کردن نداریم. برنامه‌هامون که بهم ریخته سردار حاجی‌زاده رو هم که شهید کردند.» کتفم رو گرفت و گفت: «خجالت بکش! تو که اینطوری بگی این بچه بوچه‌ها ناامید می‌شن.» داشتم شاخ درمی‌آوردم باورم نمی‌شد که این حرف‌ها را می‌زد. از کنارم رفت و شروع کرد به صندلی آوردن. دوباره شروع کردیم. بهم گفت: «خود مولا علی(ع) صاحب این مملکته. هم جلسه خوب می‌شه هم اسرائیل نابود.» بعد از نماز عشاء جلسه را شروع کردیم. قرار نبود نورافشانی کنیم. مراسم خیلی سنگین و رسمی بدون شور داشت پیش می‌رفت. اکثر مردم به جای توجه به برنامه‌ها سرشون توی گوشی بود و اخبار را رصد می‌کردند تا اینکه یک نفر از جمعیت بلند شد و رفت سمت مجری و گفت: «اعلام کن که حمله ایران شروع شد.» مجری ازم پرسید «ببین راسته یا دروغه.» چک کردم. پیام تصویری آقا منتشر شده بود. سین برنامه را تغییر دادم مجری اعلام کرد که «صحبت‌های آقا از تلویزیون شهری پخش می‌شه.» کاملا اتفاقی بعد از پخش سخنان آقا صدای غرش و نعره موشک‌ها از آسمان بلند شد. همه ایستادند، نگاه‌ها به آسمان بود، الله اکبر می‌گفتند. همزمان آسمان را نور افشانی کردیم. غرور و شادی و ترس و افتخار، اشک خیلی‌ها را درآورد مراسمی که از اول خشک و بی روح دنبال می‌شد با شعارهای حماسی الله اکبر و حیدر حیدر، شد جشن انتقام. سید محمد نبوی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 فاصله دو شیرینی پرده اول: شب‌نشینیِ عید‌نوروز بود با جمعی از بستگان، شام صرف شده بود و نوبت پذیرایی میوه و شیرینی. میان خوش‌و‌بش فامیل، ناغافل یکی از پسرها گفت: «اسرائیل، تهران رو زد.» همهمه توی خانواده پیچید. خاله خانوم که خانمی مهربان و ساده هست، بلادرنگ گفت: «خب باید بزنن دیگه. وقتی می‌گن مذاکره نمی‌کنیم، همین می‌شه.» بعد مشخص شد که قضیه دروغ ۱۳ بوده! پرده دوم: شب‌نشینیِ عید غدیر بود با جمعی از بستگان. حدود ۱۵ ساعت از حمله‌ی اسرائیل به ایرانی که سر میزِ مذاکره‌ بود، می‌گذشت. خبرها تلخ بود و معلوم بود کسی دل و دماغ جشن و مهمانی ندارد. با این حال به احترام دعوتِ یکی از ساداتِ سن‌و‌سال‌دارِ فامیل، دوستان و بستگان دور هم جمع شده بودند. بعد از شام که شیرینی تعارف شد، خاله خانوم شیرینی برنداشت و رو به من گفت «من اصلا امروز دلم به خوردن شیرینی نیست. خیلی ناراحتم.» تازه خبر وعده صادق ۳ را شنیده بودم و خواستم خوشحالش کنم، گفتم: «خبر دارید ایران موشک زده؟» چشمانش برقی زد و گفت: «باید بزنن دیگه، خدا کنه بزنن نابودش کنن.» و شیرینی کوچکی برداشت. خاله خانم مهربان و ساده بود. رضا‌ کپورچالی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
1.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 در پناه ولایت بعد از نماز، قرآنم را باز کرده بودم. رسیده بودم به آیه ۸۱ سوره قصص. در سکوت نیمه‌شب، غرق در کلمات آسمانی بودم که مهدی، مثل همیشه بی‌مقدمه و ناگهانی، گفت: «مهدیه! اسرائیل حمله کرد.» ساعت، ۳:۴۰ بامداد، بچه‌ها خواب و او در حال بلند بلند خواندن اخبار. نگاهم را از صفحه قرآن گرفتم و به چهره‌اش دوختم؛ وسطِ حال ایستاده بود، سرش توی گوشی، و اخبار را می‌خواند. بعد، بی‌آنکه چیزی بگویم، سرم را دوباره پایین انداختم و معنی آیه را خواندم: «پس ما او و خانه‌اش را در زمین فرو بردیم. برای او هیچ گروهی نبود که در برابر خدا یاری‌اش کنند، و خود نیز نتوانست دفاع کند.» (قصص: ۸۱) ادامه روایت در مجله راوینا صدیقه خادمی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ماه غریب خیابان‌های منتهی به مصلای رشت درحال بسته شدن بود، دقایقی را درترافیکی عظیم سپری کردیم و به ناچار گوشه‌ای در این شلوغی از ماشین پیاده شدیم. دست دخترکم را گرفتم و میان سیل جمعیت به سمت مصلی راه افتادیم. آسمان خاکستری بود و غبار غمگینی در خود جای داده بود. گرما‌ و شرجی هوا پیشانی نمازگزاران را خیس کرده بود. همه اما پرشورتر از همیشه چونان ماری زخم خورده خود را به مصلای رشت رساندند. عده‌ای با مشت‌های گره خورده بغض‌های خسته‌ی خود را بر سر اسرائیل فریاد می‌زدند. پیر و جوان، مرد و زن، همه آمده بودند تا محکوم کند جنایت کثیف سگ‌های ولگرد را... و من، خسته‌تر از همیشه به دنبال پناهی برای آرام کردن طوفان درونم به صحن مصلی و به جمع دلسوختگان پیوستم. اشک امانم را بریده بود، دلم روضه‌ای از جنس "امان از دل زینب می‌خواست." امام جمعه هم دل بیقراری داشت. در بین ایراد خطبه‌ها چندین بار بغضش شکست و همنوا با نمازگزاران اشک می‌ریخت. مصلای رشت یکپارچه می‌گریست و اینچنین رقم خورد یک آدینه‌ی تلخ غم‌انگیز دیگر.‌‌.. خرداد ماه را گرچه ماه تولدم هست ولی دوست ندارم، بهار تلخی برایمان می‌سازد این ماه غریب... راضیه جمالزاده جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴٠۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کوچکترین کودک زیر عکس نوشته بود، کوچکترین کودک. توی عکسش اما، کودکی ندیدم. یک مُشت پارچه و باند و سیم و‌ لوله. عکس را بزرگنمایی کردم. چند تا نخ، مژه پیدا شد. کودک دوماهه بود که برای اسراییل خطر ایجاد کرده بود؟ رژیم کودک‌کُش! رایانِ دوماهه را زدی، چون از فرماندهان ایران بود؟ مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 نسل نت دیروز به وقت سحر نماز خوانده و نخوانده به رختخواب رفتم. نگاهی به پسرم انداختم که بعد از نماز در فضای مجازی می‌چرخید. نگرانش بودم و نگران نسلی که بیشتر از فضای حقیقی با دنیای مجازی دوست هستند. کمی بعدخواب شیرین صبحم با صدای ریز تلویزیون کال ماند. گیج از جا بلند شدم و غرغرکنان به پذیرایی رفتم تا بگویم که این‌وقت صبح مراعاتِ... امّا از دیدن شبکه خبر و زیرنویس آن حرف در دهانم ماسید. جمله‌اش کوتاه بود: "اسرائیل زده." همان‌طور که سرش در گوشی همراه بود اوضاع مناطق مورد آسیب را برایم می‌گفت. تمام دیروز سعی کردم رگه‌هایی از ترس در بین گفت‌وگوهایمان پیدا کنم که نکردم یا وقتی با دوست هم‌سالش سر پناه گرفتن در جای امن شوخی می‌کردند. باورم نمی‌شد امّا نسل نت، جنگ ندیده برخلاف تصورمان نمی‌ترسد. همزمان درس‌های شب امتحان را می‌خواند؛شبکه‌های اجتماعی را بالا و پایین می‌کند و خوب می‌داند این بازی "کال آف دیو تی" نیست که با یک دکمه، آن را متوقف سازد. ... از حوادث پشت‌هم اتفاق افتاده، سرم تیر می‌کشید و مجبور شدم همان اول شب برخلاف میلم به رخت خواب بروم. ساعت را به وقت اذان صبح تنظیم کردم اما چند ساعت بعد با صدای پسرم بیدار شدم: "پاشو مامان الان اذان می‌گه." کورمال چشم‌هایم را مالیدم. ساعت به وقت رسمی ۳ و پانزده دقیقه سحر بود و او بیدار.تا از اتاق خواب به روشویی برسم صدایش را شنیدم: "اونا می‌زنن تو خوابی. ما می‌زنیم باز خوابی. کی بیداری؟" حق با او بود. وسط پذیرایی خمیازه‌کنان پرسیدم: "حالا کجاها رو زدیم؟" با هیجان جواب داد: "پایگاه‌های نظامی، فرودگاه بن گورین، چندصد ساختمون و..." تازه نگاهم به تلویزیون روشن افتاد، سجاده‌ی کف اتاق، رایانه‌ی در حال پخش بازی والیبال و صفحه‌ی تلفن همراهش که تند تند هشدار پیام جدید می‌داد. لبخندی زدم. خیالم بعد از مدت‌ها کمی‌ راحت شد که نسل امروز منفعل نیست. نسلی پرسرعت است که با همه‌ی تبلیغات رسانه‌ای آن‌ور آبی‌ها هوشیارند و بیدار. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دیدار با پیکرها بخش اول وارد ساختمان پزشکی قانونی شدم. چند نفر روی صندلی‌های انتظار نشسته‌اند. غم از چهره‌‌هایشان می‌بارد. کارمند خانم، یکی‌شان را صدا می‌زند. اسامی شهدا را می‌خواهد. نگاهم جلوی دست کارمند می‌افتد. روی برچسب‌های کوچکی می‌نویسد: «شهید ۱، شهید ۲، شهید ۳ تا شهید...» زیر هر کدام هم یک عدد چند رقمی می‌نویسد. اجازه ندارم وارد سالن تشریح شوم. می‌روم توی محوطه. چهار خودروی مزدا که ویژه حمل اجسادند می‌بینم. راننده‌هایشان منتظر ایستاده‌اند. می‌دانم خودروها حامل شهدا هستند. همان چهره‌های غمگین می‌روند سمت خودروها. یکی یکی درب عقب خودروها را بالا می‌زنند. چهارنفری دو سمت تابوت‌های فلزی را می‌گیرند، یاعلی می‌گویند، بلند می‌کنند و می‌برند داخل. یک پیکر خیلی سنگین است. چهارنفری هم نمی‌توانند بلندش کنند. یکی‌شان صورت شهید را نگاه می‌کند. می‌گوید «کرم‌زاده است» و از افراد بیشتری می‌خواهد کمک کنند برای بلند کردن تابوت. می‌روم توی ایتا، دنبال عکسش بین شهدا می‌گردم. قدش بلند است و تنومند. پزشکی قانونی باید برای همه جواز دفن صادر کند و شناسایی انجام دهد. دوباره می‌روم داخل ساختمان. کارمندها مشغول کارند. یکیشان از سالن تشریح می‌آید بیرون. می‌گوید «پیکرها را دیدم، دلم خواست گریه کنم». می‌نشیند روی صندلی و می‌گوید «خدا اسراییل را نابود کند». دعایش حتما مستجاب است! هوا برایم سنگین است. از روز گذشته هیچ وعده غذایی نتوانستم بخورم. احساس ضعف می‌کنم. نزدیک است دچار افت فشار شوم که از ساختمان بیرون می‌زنم. چند نفس عمیق می‌کشم. آسمان آبی‌تر از همیشه است. توی محوطه، روی یک سکوی کوچک می‌نشینم. یک درخت انجیر، یک درخت توت و یک درخت با شکوفه‌های سفید توی محوطه خودنمایی می‌کنند. حالم بهتر می‌شود. صدای پرنده‌ها توجهم را جلب می‌کند. حدود بیست گنجشک و پرستو از روی درخت می‌پَرند. تا بالای ساختمان می‌روند و چند بار دور می‌زنند. انگار دارند ساختمانی که شهدا را در آغوش گرفته طواف می‌کنند! پرنده‌ها می‌روند و دور می‌شوند... تردد به ساختمان کمی زیاد شده. زنی حدودا شصت‌ساله از چارچوب در می‌گذرد و داخل محوطه می‌شود. چادرش را به نشان عزا دور گردن پیچیده؛ رسم زنان مصیبت‌دیده‌ی لُر است. صدای «روله روله» گفتنش به گوشم می‌رسد. آرام شروع می‌کند و صدایش را کم کم بالا می‌برد. دستانش را دور هم میپچد. پسر جوانی پشت سرش وارد می‌شود. به همراهان پیکرها، نامی می‌گویند. نتیجه‌ای نمی‌گیرند. از در بیرون می‌روند. صدای مردانه‌ی گریه‌ای به گوشم می‌رسد. چشم می‌گردانم، پیدایش کنم. کنار درخت انجیر نشسته.‌ تلفنش زنگ می‌خورد، می‌گوید «مهدی هم شهید شده؟». آه بلندی می‌کشد درون سینه‌اش و ناله بلندتری سر می‌دهد. چه تصاویری در ذهنش نقش بسته؟ خدا می‌داند! صدای گریه‌اش قطع نمی‌شود. تلفنش پشت سر هم زنگ می‌خورد. نمی‌دانم چه می‌شنود که بلند می‌گوید «خدا» و ناله می‌زند. نام «علیرضا» را چند بار پشت سر هم تکرار می‌کند. یک خودروی حمل جسد دیگر وارد می‌شود. پاسدار لاغر و قد بلندی از آن پیاده می‌شود. خیلی جوان است و لباس سبز پاسداری پوشیده. می‌آید سمت درب پشتی خودرو. سرش را تکیه می‌دهد به در و می‌زند زیر گریه. «علی بِرار، علی بِرار» از دهانش نمی‌افتد. برمی‌گردد عقب، دو دستش را بالا می‌برد و میزند به سر. تمام مدت که آنجاست حالش همین است. یک نفر سمتش می‌رود. می‌خواهد بفهمد پیکر چه کسانی را آورده؟ می‌گوید «یونس ماهرو بختیاری و علی مرادی» و باز گریه می‌کند. ادامه دارد... معصومه عباسی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها