📌 #روایت_مردمی_جنگ
دوستِ زنِ فروشنده
دیشب سیبزمینیها را دانهدانه توی نایلون میانداختم و حواسم به صحبت زن فروشنده و دوستش بود.
- دیدی اصلا اون زنِ توی شبکه خبر نترسید.
- وای خیلی شجاع بود.
- حتی یه جیغ کوچیکم نزد.
همان لحظه صدای پدافندها بلند میشود. همه از توی مغازه میدویم بیرون تا ببینیم از کدام طرف است. اولینبار است صدای پدافند و چگونه عملکردنشان را میبینم. یکی دو نفر هم از مغازههای کناری میآیند بیرون. تا میرسند صدا قطع میشود. مردی زیر لب ناسزایی به اسقاطیلیها میگوید و همه دوباره برمیگردیم به طرف مغازهها.
نایلون دیگری برمیدارم. صدای دوست زن فروشنده را از پشت سرم میشنوم.
- گفتم اگه بشه دوباره از فردا برم باشگاه. توی خونه بشینم که چی بشه!
رقیه بابایی
eitaa.com/roghayeybabaie7
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جشن انتقام
«سیصد چهارصد میلیون هزینه داره! اگر بانی هست بسم الله وگرنه یه مراسم معمولی میگیرم و تمام» تصمیمان شد هر طوری هست برای جشن ولایت آقا علی(ع) سنگ تمام بگذاریم. با یکی از مجریهای مطرح صداوسیما هماهنگ کردیم، کمدین معروف شهر دعوت شد. کلی تبلیغات و مسابقه راه انداختیم و برای ۱۵۰۰ نفر غذا تدارک دیدیم. تزئین محوطه جلو مسجد تا ساعت دو و نیم نصف شب تمام شد. بعد از نماز صبح خبر انفجار تهران توی فضای مجازی پر شده بود. مشغول دیدن خبرها بودم که در و پنجرهها لرزید. پریدم پشت بوم. خبری نبود. برگشتم سراغ گوشی. اخبار رسمی و غیر رسمی پشت سر هم مغزم را داغون کرده بود. دوباره تمام خانه لرزید. این بار هر بیست سی ثانیه یکبار صدای انفجار میآمد. خبر شهادتها شروع شد. تا ۷ صبح. یکی از بچههای کانون فرهنگی مسجد بهم پیام داد که «تکلیف جشن چی میشه؟»
- باید با بقیه مشورت کنم.
تصمیم به برگزاری جشن شد نه به اسم جشن. کمدین و برنامههای شاد را لغو کردیم. به مجری گفتیم محتوای برنامه علوی و حماسی است. شهادتها که تائید میشد دمغ میشدیم تا اینکه خبر شهادت سردار حاجیزاده را اعلام کردند. گفتم: «من دیگه نیستم.» دست و دل هیچ کسی به کار نمیرفت. صندلیها را تا نصف محوطه چیده بودیم. هر کدام از بچهها مثل لشکر شکست خورده روی یکی از صندلیها نشسته بود و خبرها را چک میکرد. یک نفر که اتفاقا همیشه منتقد این قبیل کارها بود و میگفت: «برید پول این کارها رو خرج بقیه بدبختیهای مردم بکنید.» صدایم زد و گفت: «چرا نشستید؟» گفتم: «هیچ کدوممون دل و دماغ کار کردن نداریم. برنامههامون که بهم ریخته سردار حاجیزاده رو هم که شهید کردند.» کتفم رو گرفت و گفت: «خجالت بکش! تو که اینطوری بگی این بچه بوچهها ناامید میشن.» داشتم شاخ درمیآوردم باورم نمیشد که این حرفها را میزد. از کنارم رفت و شروع کرد به صندلی آوردن. دوباره شروع کردیم. بهم گفت: «خود مولا علی(ع) صاحب این مملکته. هم جلسه خوب میشه هم اسرائیل نابود.» بعد از نماز عشاء جلسه را شروع کردیم. قرار نبود نورافشانی کنیم. مراسم خیلی سنگین و رسمی بدون شور داشت پیش میرفت. اکثر مردم به جای توجه به برنامهها سرشون توی گوشی بود و اخبار را رصد میکردند تا اینکه یک نفر از جمعیت بلند شد و رفت سمت مجری و گفت: «اعلام کن که حمله ایران شروع شد.» مجری ازم پرسید «ببین راسته یا دروغه.» چک کردم. پیام تصویری آقا منتشر شده بود. سین برنامه را تغییر دادم مجری اعلام کرد که «صحبتهای آقا از تلویزیون شهری پخش میشه.» کاملا اتفاقی بعد از پخش سخنان آقا صدای غرش و نعره موشکها از آسمان بلند شد. همه ایستادند، نگاهها به آسمان بود، الله اکبر میگفتند. همزمان آسمان را نور افشانی کردیم. غرور و شادی و ترس و افتخار، اشک خیلیها را درآورد مراسمی که از اول خشک و بی روح دنبال میشد با شعارهای حماسی الله اکبر و حیدر حیدر، شد جشن انتقام.
سید محمد نبوی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
فاصله دو شیرینی
پرده اول:
شبنشینیِ عیدنوروز بود با جمعی از بستگان، شام صرف شده بود و نوبت پذیرایی میوه و شیرینی.
میان خوشوبش فامیل، ناغافل یکی از پسرها گفت: «اسرائیل، تهران رو زد.» همهمه توی خانواده پیچید.
خاله خانوم که خانمی مهربان و ساده هست، بلادرنگ گفت: «خب باید بزنن دیگه. وقتی میگن مذاکره نمیکنیم، همین میشه.»
بعد مشخص شد که قضیه دروغ ۱۳ بوده!
پرده دوم:
شبنشینیِ عید غدیر بود با جمعی از بستگان.
حدود ۱۵ ساعت از حملهی اسرائیل به ایرانی که سر میزِ مذاکره بود، میگذشت. خبرها تلخ بود و معلوم بود کسی دل و دماغ جشن و مهمانی ندارد. با این حال به احترام دعوتِ یکی از ساداتِ سنوسالدارِ فامیل، دوستان و بستگان دور هم جمع شده بودند.
بعد از شام که شیرینی تعارف شد، خاله خانوم شیرینی برنداشت و رو به من گفت «من اصلا امروز دلم به خوردن شیرینی نیست. خیلی ناراحتم.» تازه خبر وعده صادق ۳ را شنیده بودم و خواستم خوشحالش کنم، گفتم: «خبر دارید ایران موشک زده؟» چشمانش برقی زد و گفت: «باید بزنن دیگه، خدا کنه بزنن نابودش کنن.» و شیرینی کوچکی برداشت. خاله خانم مهربان و ساده بود.
رضا کپورچالی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
1.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
در پناه ولایت
بعد از نماز، قرآنم را باز کرده بودم. رسیده بودم به آیه ۸۱ سوره قصص. در سکوت نیمهشب، غرق در کلمات آسمانی بودم که مهدی، مثل همیشه بیمقدمه و ناگهانی، گفت:
«مهدیه! اسرائیل حمله کرد.»
ساعت، ۳:۴۰ بامداد، بچهها خواب و او در حال بلند بلند خواندن اخبار. نگاهم را از صفحه قرآن گرفتم و به چهرهاش دوختم؛ وسطِ حال ایستاده بود، سرش توی گوشی، و اخبار را میخواند. بعد، بیآنکه چیزی بگویم، سرم را دوباره پایین انداختم و معنی آیه را خواندم:
«پس ما او و خانهاش را در زمین فرو بردیم. برای او هیچ گروهی نبود که در برابر خدا یاریاش کنند، و خود نیز نتوانست دفاع کند.»
(قصص: ۸۱)
ادامه روایت در مجله راوینا
صدیقه خادمی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
@rasam_markazi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ماه غریب
خیابانهای منتهی به مصلای رشت درحال بسته شدن بود، دقایقی را درترافیکی عظیم سپری کردیم و به ناچار گوشهای در این شلوغی از ماشین پیاده شدیم. دست دخترکم را گرفتم و میان سیل جمعیت به سمت مصلی راه افتادیم. آسمان خاکستری بود و غبار غمگینی در خود جای داده بود. گرما و شرجی هوا پیشانی نمازگزاران را خیس کرده بود. همه اما پرشورتر از همیشه چونان ماری زخم خورده خود را به مصلای رشت رساندند.
عدهای با مشتهای گره خورده بغضهای خستهی خود را بر سر اسرائیل فریاد میزدند. پیر و جوان، مرد و زن، همه آمده بودند تا محکوم کند جنایت کثیف سگهای ولگرد را...
و من، خستهتر از همیشه به دنبال پناهی برای آرام کردن طوفان درونم به صحن مصلی و به جمع دلسوختگان پیوستم. اشک امانم را بریده بود، دلم روضهای از جنس "امان از دل زینب میخواست."
امام جمعه هم دل بیقراری داشت. در بین ایراد خطبهها چندین بار بغضش شکست و همنوا با نمازگزاران اشک میریخت. مصلای رشت یکپارچه میگریست و اینچنین رقم خورد یک آدینهی تلخ غمانگیز دیگر... خرداد ماه را گرچه ماه تولدم هست ولی دوست ندارم، بهار تلخی برایمان میسازد این ماه غریب...
راضیه جمالزاده
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴٠۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
کوچکترین کودک
زیر عکس نوشته بود، کوچکترین کودک.
توی عکسش اما، کودکی ندیدم.
یک مُشت پارچه و باند و سیم و لوله.
عکس را بزرگنمایی کردم. چند تا نخ، مژه پیدا شد.
کودک دوماهه بود که برای اسراییل خطر ایجاد کرده بود؟
رژیم کودککُش! رایانِ دوماهه را زدی، چون از فرماندهان ایران بود؟
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نسل نت
دیروز به وقت سحر نماز خوانده و نخوانده به رختخواب رفتم. نگاهی به پسرم انداختم که بعد از نماز در فضای مجازی میچرخید. نگرانش بودم و نگران نسلی که بیشتر از فضای حقیقی با دنیای مجازی دوست هستند. کمی بعدخواب شیرین صبحم با صدای ریز تلویزیون کال ماند. گیج از جا بلند شدم و غرغرکنان به پذیرایی رفتم تا بگویم که اینوقت صبح مراعاتِ... امّا از دیدن شبکه خبر و زیرنویس آن حرف در دهانم ماسید. جملهاش کوتاه بود: "اسرائیل زده."
همانطور که سرش در گوشی همراه بود اوضاع مناطق مورد آسیب را برایم میگفت. تمام دیروز سعی کردم رگههایی از ترس در بین گفتوگوهایمان پیدا کنم که نکردم یا وقتی با دوست همسالش سر پناه گرفتن در جای امن شوخی میکردند. باورم نمیشد امّا نسل نت، جنگ ندیده برخلاف تصورمان نمیترسد. همزمان درسهای شب امتحان را میخواند؛شبکههای اجتماعی را بالا و پایین میکند و خوب میداند این بازی "کال آف دیو تی" نیست که با یک دکمه، آن را متوقف سازد.
...
از حوادث پشتهم اتفاق افتاده، سرم تیر میکشید و مجبور شدم همان اول شب برخلاف میلم به رخت خواب بروم. ساعت را به وقت اذان صبح تنظیم کردم اما چند ساعت بعد با صدای پسرم بیدار شدم: "پاشو مامان الان اذان میگه." کورمال چشمهایم را مالیدم. ساعت به وقت رسمی ۳ و پانزده دقیقه سحر بود و او بیدار.تا از اتاق خواب به روشویی برسم صدایش را شنیدم: "اونا میزنن تو خوابی. ما میزنیم باز خوابی. کی بیداری؟" حق با او بود. وسط پذیرایی خمیازهکنان پرسیدم: "حالا کجاها رو زدیم؟"
با هیجان جواب داد: "پایگاههای نظامی، فرودگاه بن گورین، چندصد ساختمون و..."
تازه نگاهم به تلویزیون روشن افتاد، سجادهی کف اتاق، رایانهی در حال پخش بازی والیبال و صفحهی تلفن همراهش که تند تند هشدار پیام جدید میداد.
لبخندی زدم. خیالم بعد از مدتها کمی راحت شد که نسل امروز منفعل نیست. نسلی پرسرعت است که با همهی تبلیغات رسانهای آنور آبیها هوشیارند و بیدار.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دیدار با پیکرها
بخش اول
وارد ساختمان پزشکی قانونی شدم. چند نفر روی صندلیهای انتظار نشستهاند. غم از چهرههایشان میبارد. کارمند خانم، یکیشان را صدا میزند. اسامی شهدا را میخواهد. نگاهم جلوی دست کارمند میافتد. روی برچسبهای کوچکی مینویسد: «شهید ۱، شهید ۲، شهید ۳ تا شهید...»
زیر هر کدام هم یک عدد چند رقمی مینویسد.
اجازه ندارم وارد سالن تشریح شوم. میروم توی محوطه. چهار خودروی مزدا که ویژه حمل اجسادند میبینم. رانندههایشان منتظر ایستادهاند. میدانم خودروها حامل شهدا هستند.
همان چهرههای غمگین میروند سمت خودروها. یکی یکی درب عقب خودروها را بالا میزنند. چهارنفری دو سمت تابوتهای فلزی را میگیرند، یاعلی میگویند، بلند میکنند و میبرند داخل. یک پیکر خیلی سنگین است. چهارنفری هم نمیتوانند بلندش کنند. یکیشان صورت شهید را نگاه میکند. میگوید «کرمزاده است» و از افراد بیشتری میخواهد کمک کنند برای بلند کردن تابوت. میروم توی ایتا، دنبال عکسش بین شهدا میگردم. قدش بلند است و تنومند.
پزشکی قانونی باید برای همه جواز دفن صادر کند و شناسایی انجام دهد.
دوباره میروم داخل ساختمان. کارمندها مشغول کارند. یکیشان از سالن تشریح میآید بیرون. میگوید «پیکرها را دیدم، دلم خواست گریه کنم». مینشیند روی صندلی و میگوید «خدا اسراییل را نابود کند». دعایش حتما مستجاب است!
هوا برایم سنگین است. از روز گذشته هیچ وعده غذایی نتوانستم بخورم. احساس ضعف میکنم. نزدیک است دچار افت فشار شوم که از ساختمان بیرون میزنم. چند نفس عمیق میکشم. آسمان آبیتر از همیشه است. توی محوطه، روی یک سکوی کوچک مینشینم. یک درخت انجیر، یک درخت توت و یک درخت با شکوفههای سفید توی محوطه خودنمایی میکنند. حالم بهتر میشود. صدای پرندهها توجهم را جلب میکند. حدود بیست گنجشک و پرستو از روی درخت میپَرند. تا بالای ساختمان میروند و چند بار دور میزنند. انگار دارند ساختمانی که شهدا را در آغوش گرفته طواف میکنند! پرندهها میروند و دور میشوند...
تردد به ساختمان کمی زیاد شده. زنی حدودا شصتساله از چارچوب در میگذرد و داخل محوطه میشود. چادرش را به نشان عزا دور گردن پیچیده؛ رسم زنان مصیبتدیدهی لُر است. صدای «روله روله» گفتنش به گوشم میرسد. آرام شروع میکند و صدایش را کم کم بالا میبرد. دستانش را دور هم میپچد. پسر جوانی پشت سرش وارد میشود. به همراهان پیکرها، نامی میگویند. نتیجهای نمیگیرند. از در بیرون میروند.
صدای مردانهی گریهای به گوشم میرسد. چشم میگردانم، پیدایش کنم. کنار درخت انجیر نشسته. تلفنش زنگ میخورد، میگوید «مهدی هم شهید شده؟». آه بلندی میکشد درون سینهاش و ناله بلندتری سر میدهد. چه تصاویری در ذهنش نقش بسته؟ خدا میداند!
صدای گریهاش قطع نمیشود. تلفنش پشت سر هم زنگ میخورد. نمیدانم چه میشنود که بلند میگوید «خدا» و ناله میزند. نام «علیرضا» را چند بار پشت سر هم تکرار میکند.
یک خودروی حمل جسد دیگر وارد میشود. پاسدار لاغر و قد بلندی از آن پیاده میشود. خیلی جوان است و لباس سبز پاسداری پوشیده. میآید سمت درب پشتی خودرو. سرش را تکیه میدهد به در و میزند زیر گریه. «علی بِرار، علی بِرار» از دهانش نمیافتد. برمیگردد عقب، دو دستش را بالا میبرد و میزند به سر. تمام مدت که آنجاست حالش همین است. یک نفر سمتش میرود. میخواهد بفهمد پیکر چه کسانی را آورده؟ میگوید «یونس ماهرو بختیاری و علی مرادی» و باز گریه میکند.
ادامه دارد...
معصومه عباسی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دیدار با پیکرها
بخش دوم
سرم را میچرخانم سمت راست. پیرمردی آمده داخل و نمیداند کدام سمت برود. نگاهش بین چپ و راست میگردد. پیراهن سیاه پوشیده. روی سر و شانههایش گِل زده. حتما روزی روی همین شانهها، پسرش را نشانده و بزرگ کرده.
محوطه شلوغ شده. بعضی چهرهها برایم آشنایند. دو مرد رو در روی دو مرد دیگر میشوند. تا چشمشان به هم میخورد، یکدیگر را در آغوش میگیرند و بلندتر از هر صدای دیگری، گریه میکنند. یکیشان میگوید «آمدهایم به حمید سر بزنیم، حمید، حمید...» گریه میکنند و آه میکشند.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم. میزنم زیر گریه. قطرات اشک از دست بغضی که میخواست خفهام کند، نجاتم میدهند.
دو زنِ چادری وارد محوطه میشوند و حرکت میکنند سمت درب سالن تشریح. یکیشان صورتش را کَنده و چادرش را دور گردنش بسته. ناله میکند اما اشکی ندارد. پشت سر هم میگوید «رولهام شهیده، یا حسین». با یک دستش روی دست دیگرش میزند. جسارت میکنم و نام شهیدش را میپرسم. لبهایش که میلرزند را تکان می دهد و میگوید «امیرحسین، امیرحسین حسنپور»...
یکی از همان همراهان پیکرها میگوید «دارد شلوغ میشود، باید پیکرها را ببریم». ظاهراً کار پزشکی قانونی هم تمام شده. حدود چهل نفر جلوی درب سالن تشریح جمع شده. صدای زنی میشنونم. برمیگردم. زنی سر تا پایش را گِل گرفته. به سختی راه میرود. میخواهد پیکر پسرش را ببیند. نام پسرش را میگوید «عباس دهقان نژاد».
اولین پیکر را بیرون میآورند. همین که جمعیت پیکر را میبینند، با هم میزنند زیر گریه. معلوم نیست پیکر کدام شهید است.
دوباره صدای بلندی از ورودی محوطه میآید. پنج شش زن که دو دست یک دختر جوان را گرفتهاند میآیند داخل. «فاطمه» صدایش میکنند. «فاطمه» نه رنگی به رو دارد و نه نای راه رفتن. میخواهد پیکر شهیدش را ببیند. در همین حین یک پیکر میآورند که داخل خودرو بگذارند. سریع حرکت میکند سمت پیکر. چهرهای میبیند. چند بار بلند یا ابوالفضل میگوید. نمیفهمم چه دیده. مرد جاافتادهای که از نزدیکانشان است، میبردشان بیرون. به فاطمه قول میدهد که ببرَدَش بالای سرِ پیکر شهیدش.
چند افسر نیروی انتظامی میآیند نزدیک آخرین خودروی حمل پیکرها. نمیدانم چرا، اما بلند گریهشان میگیرد. زود هم میروند.
خودروها دستور حرکت میگیرند و میروند. جمعیت از هم پراکنده میشود. یکهو یک نفر از داخل سالن تشریح بیرون میزند، گریه میکند. رو به دوستانش میگوید «هیچی دِش نَمَنه» معلوم است از پیکری حرف میزند که آن را دیده.
سر میچرخانم. زنی نمانده. دیگر پیکری نیست که زنی منتظر مانده باشد. فقط چند مرد ماندهاند. چند نفرشان با گوشی حرف میزنند. دو سه نفر در آغوش هم گریه میکنند. یک مرد حدودا ۳۵ ساله، نشسته و زانوهایش را در آغوش گرفته. گریه میکند. صورتش سرخ و سیاه میشود. انگار بین عزاداری و انتقام گیر افتاده باشد.
هوا داغ شده. آفتابِ این روزها روی خوش نشان نمیدهد. با چشمانی تر از پزشکی قانونی بیرون میزنم... با خودم میگویم «نسل ما هم جنگ را دید».
معصومه عباسی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
من بیرحم نیستم
من بیرحم نیستم. اما نمیتوانم از دیدن ویرانی خانهها و خیابانهایی که زمانی رقص مرگ بر سرزمینم را جشن میگرفتند، ناراحت باشم.
وقتی یادم میآید که چطور در تلاویو پایکوبی کردند پس از شهادت سرداران و دانشمندانمان، خونی در دلم به جوش میآید که امروز دلیل آرامشم شده.
هنوز صحنههایی در ذهنم زندهاند؛ لحظهای که موشکها، برجهای سر به فلک کشیدهی غزه را در چند ثانیه به خاک نشاندند، و کودکانی بیپناه زیر آوار جان دادند. هنوز بمباران ضاحیه و تلاش برای شهادت سید حسن، در خاطرم مانده است.
آنها روزی بر فراز تپهها صندلی گذاشتند، با نوشیدنی در دست، فروپاشی غزه را تماشا کردند؛ و با استشمام بوی خون، هارتر شدند. کباب میپختند تا بوی غذا، زجری مضاعف باشد بر دل پدران و مادرانی که گرسنگی کودکانشان صبرشان را لبریز کرده بود.
امروز شاید نوبت ماست که از دور نظاره کنیم و در دل بگوییم: عدالت، اگرچه دیر، اما بالاخره میرسد.
این خوشحالی من، نه از ویرانی خانهها، که مرهمیست بر دل زخمخوردهی مظلومان غزه؛ همانها که خدا با ایشان است.
صدیقه خادمی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
@rasam_markazi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
تد في الأرض قدمک، اشرفی!
- یه خبر عجیبتر: خانم اشرفی ساعت پنجونیم صبح به من زنگ زده.
صبح خبر را که خواندم اولین واکنشم نه گریه بود، نه فریاد و نه حتی پرتکردن گوشی به چند متر دورتر. سحرگاه ۱۳ دی سال ۹۸ وقتی خبر شهادت حاج قاسم را خوانده بودم از شدت اضطراب گوشی را پرت کرده بودم؛ مثل بچهای که با گرفتن گوشهایش خاموشی صداهای نامحبوبش را تخیل کند. اما اینبار، اولین واکنشم پیدا کردن طراح گرافیک بود. امیدوار بودم آقای مدنی هم مثل من نمازصبحش را آخر وقت خواندهباشد و بیدار باشد. ولی دانشجوهای جوان چند قدم از من جلوتر بودند و آن ساعت کسی به تلفنم جواب نداد.
هر قدر هم که باور داشته باشیم «پرچم زمین نمیافتد و از دست فرماندهی به دست فرماندهی دیگر سپرده میشود»، باز هم آدم است دیگر! گاهی ممکن است ته دلش خالی شود. خبر شهادت اینهمه فرمانده ردهبالای نظامی و مردم غیرنظامی و دانشمند آنهم یکجا، دههشصتیترین خبری بود که معلوم نبود نسل من ظرفیت تحملش را داشته باشد. دروغ چرا؟ داشتم قیاس به نفس میکردم. تنها چیزی که آن لحظات آرامم کرد مرور خطبهٔ ۱۱ نهج البلاغه بود: «تزول الجبال و لاتزل! تد فی الأرض قدمک...» میخواستم طراح فوراً با همین خطبه یک طرح بزند و چالش اد استوری راه بیندازیم در اینستاگرام؛ زمینی که مال دشمن بود ولی ما باید بازی خودمان را جلو میبردیم.
ظهر، آقای مدنی و بقیهٔ دانشگاه هنریها را دم ورودی آقایان دیدم. از مردمی که فوجفوج به سمت مصلی در حال حرکت بودند، میخواستند که جلوی دوربیشان بایستند و بگویند چه توصیهای به تیم مذاکرهکننده دارند. کی؟ درست چند ساعت بعد از اینکه اسرائیل چند نقطه از تبریز را هم زده بود. من را که دید، گفت بعد از حیرت همخانهایهایش از خبر حملهٔ اسرائیل به مناطق مسکونی تهران او هم چقدر از تماسم در آن وقت شوکه شده و بعدش تماس، پشت تماس که چه کارش داشتهام.
صدای اذان ظهر جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ از گلدستههای مصلای امامخمینی تبریز بلند شده بود. طرح اد استوری یک ساعت قبل رسیده بود به دستمان و هنوز وقت نشده بود منتشرش کنیم. همکارم داشت با مردمی صحبت میکرد که همگی میگفتند: «اسرائیل رو بزنید! نترسید و بزنید!» برخی به التماس، خواهش میکردند که بزنیم، تهش شهادت است دیگر.
حضرت آقا سال ۶۱ در تفسیر سورهٔ حشر، یهود بنیالنضیر را به بچهٔ سادهلوحی تشبیه کرد که فکر کرده بود میتواند با دستانِ کوچکِ نازکِ خودش ریشة اسلام را بکَند، اما نمیدانست که این گَوَن یکمتری، هشت-نه متر ریشه در زمین دارد. انقلاب آن روز گون یکمتری بود و هیچ کدام شرق و غرب نتوانستند آن را از زمین بکَنند. حالا به چهلوهفتسالگی رسیده و ریشهاش هکتارها آن طرف مرزها هم جوانه زده، معلوم است که به قول حضرت امام «هیچ صرفه نمیبرند از زدن ما».
زینب علیاشرفی
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
از آبادان ۱۱۶۰ تا شبکهٔ خبر
- بزن اسکای نیوز عربی!
این چند روز از شروع جنگ، عربیهای دست و پا شکستهمان را با خواهرم روی هم میگذاشتیم تا خبرگزاریهای عربی را تحلیل کنیم. ببینیم کدامشان به نفع ایران خبر میزند و کدامشان نه. از کانالهای کوفهنیوز و نایای عراق تا شبکهی اسکای نیوز عربی. همین که اسکاینیوز بالا آمد، زیرنویس قرمز عربیاش باعجله رد شد و خانم امامیِ خبرنگار از فضای غبارآلود گفت. صدای بمب دیگری آمد و پشتبندش اللهاکبر از پشت صحنه و خانم امامی که بلند شد.
ادامه روایت در مجله راوینا
سنا عباسعلیزاده
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش.
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها