eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ماه غریب خیابان‌های منتهی به مصلای رشت درحال بسته شدن بود، دقایقی را درترافیکی عظیم سپری کردیم و به ناچار گوشه‌ای در این شلوغی از ماشین پیاده شدیم. دست دخترکم را گرفتم و میان سیل جمعیت به سمت مصلی راه افتادیم. آسمان خاکستری بود و غبار غمگینی در خود جای داده بود. گرما‌ و شرجی هوا پیشانی نمازگزاران را خیس کرده بود. همه اما پرشورتر از همیشه چونان ماری زخم خورده خود را به مصلای رشت رساندند. عده‌ای با مشت‌های گره خورده بغض‌های خسته‌ی خود را بر سر اسرائیل فریاد می‌زدند. پیر و جوان، مرد و زن، همه آمده بودند تا محکوم کند جنایت کثیف سگ‌های ولگرد را... و من، خسته‌تر از همیشه به دنبال پناهی برای آرام کردن طوفان درونم به صحن مصلی و به جمع دلسوختگان پیوستم. اشک امانم را بریده بود، دلم روضه‌ای از جنس "امان از دل زینب می‌خواست." امام جمعه هم دل بیقراری داشت. در بین ایراد خطبه‌ها چندین بار بغضش شکست و همنوا با نمازگزاران اشک می‌ریخت. مصلای رشت یکپارچه می‌گریست و اینچنین رقم خورد یک آدینه‌ی تلخ غم‌انگیز دیگر.‌‌.. خرداد ماه را گرچه ماه تولدم هست ولی دوست ندارم، بهار تلخی برایمان می‌سازد این ماه غریب... راضیه جمالزاده جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴٠۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کوچکترین کودک زیر عکس نوشته بود، کوچکترین کودک. توی عکسش اما، کودکی ندیدم. یک مُشت پارچه و باند و سیم و‌ لوله. عکس را بزرگنمایی کردم. چند تا نخ، مژه پیدا شد. کودک دوماهه بود که برای اسراییل خطر ایجاد کرده بود؟ رژیم کودک‌کُش! رایانِ دوماهه را زدی، چون از فرماندهان ایران بود؟ مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 نسل نت دیروز به وقت سحر نماز خوانده و نخوانده به رختخواب رفتم. نگاهی به پسرم انداختم که بعد از نماز در فضای مجازی می‌چرخید. نگرانش بودم و نگران نسلی که بیشتر از فضای حقیقی با دنیای مجازی دوست هستند. کمی بعدخواب شیرین صبحم با صدای ریز تلویزیون کال ماند. گیج از جا بلند شدم و غرغرکنان به پذیرایی رفتم تا بگویم که این‌وقت صبح مراعاتِ... امّا از دیدن شبکه خبر و زیرنویس آن حرف در دهانم ماسید. جمله‌اش کوتاه بود: "اسرائیل زده." همان‌طور که سرش در گوشی همراه بود اوضاع مناطق مورد آسیب را برایم می‌گفت. تمام دیروز سعی کردم رگه‌هایی از ترس در بین گفت‌وگوهایمان پیدا کنم که نکردم یا وقتی با دوست هم‌سالش سر پناه گرفتن در جای امن شوخی می‌کردند. باورم نمی‌شد امّا نسل نت، جنگ ندیده برخلاف تصورمان نمی‌ترسد. همزمان درس‌های شب امتحان را می‌خواند؛شبکه‌های اجتماعی را بالا و پایین می‌کند و خوب می‌داند این بازی "کال آف دیو تی" نیست که با یک دکمه، آن را متوقف سازد. ... از حوادث پشت‌هم اتفاق افتاده، سرم تیر می‌کشید و مجبور شدم همان اول شب برخلاف میلم به رخت خواب بروم. ساعت را به وقت اذان صبح تنظیم کردم اما چند ساعت بعد با صدای پسرم بیدار شدم: "پاشو مامان الان اذان می‌گه." کورمال چشم‌هایم را مالیدم. ساعت به وقت رسمی ۳ و پانزده دقیقه سحر بود و او بیدار.تا از اتاق خواب به روشویی برسم صدایش را شنیدم: "اونا می‌زنن تو خوابی. ما می‌زنیم باز خوابی. کی بیداری؟" حق با او بود. وسط پذیرایی خمیازه‌کنان پرسیدم: "حالا کجاها رو زدیم؟" با هیجان جواب داد: "پایگاه‌های نظامی، فرودگاه بن گورین، چندصد ساختمون و..." تازه نگاهم به تلویزیون روشن افتاد، سجاده‌ی کف اتاق، رایانه‌ی در حال پخش بازی والیبال و صفحه‌ی تلفن همراهش که تند تند هشدار پیام جدید می‌داد. لبخندی زدم. خیالم بعد از مدت‌ها کمی‌ راحت شد که نسل امروز منفعل نیست. نسلی پرسرعت است که با همه‌ی تبلیغات رسانه‌ای آن‌ور آبی‌ها هوشیارند و بیدار. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دیدار با پیکرها بخش اول وارد ساختمان پزشکی قانونی شدم. چند نفر روی صندلی‌های انتظار نشسته‌اند. غم از چهره‌‌هایشان می‌بارد. کارمند خانم، یکی‌شان را صدا می‌زند. اسامی شهدا را می‌خواهد. نگاهم جلوی دست کارمند می‌افتد. روی برچسب‌های کوچکی می‌نویسد: «شهید ۱، شهید ۲، شهید ۳ تا شهید...» زیر هر کدام هم یک عدد چند رقمی می‌نویسد. اجازه ندارم وارد سالن تشریح شوم. می‌روم توی محوطه. چهار خودروی مزدا که ویژه حمل اجسادند می‌بینم. راننده‌هایشان منتظر ایستاده‌اند. می‌دانم خودروها حامل شهدا هستند. همان چهره‌های غمگین می‌روند سمت خودروها. یکی یکی درب عقب خودروها را بالا می‌زنند. چهارنفری دو سمت تابوت‌های فلزی را می‌گیرند، یاعلی می‌گویند، بلند می‌کنند و می‌برند داخل. یک پیکر خیلی سنگین است. چهارنفری هم نمی‌توانند بلندش کنند. یکی‌شان صورت شهید را نگاه می‌کند. می‌گوید «کرم‌زاده است» و از افراد بیشتری می‌خواهد کمک کنند برای بلند کردن تابوت. می‌روم توی ایتا، دنبال عکسش بین شهدا می‌گردم. قدش بلند است و تنومند. پزشکی قانونی باید برای همه جواز دفن صادر کند و شناسایی انجام دهد. دوباره می‌روم داخل ساختمان. کارمندها مشغول کارند. یکیشان از سالن تشریح می‌آید بیرون. می‌گوید «پیکرها را دیدم، دلم خواست گریه کنم». می‌نشیند روی صندلی و می‌گوید «خدا اسراییل را نابود کند». دعایش حتما مستجاب است! هوا برایم سنگین است. از روز گذشته هیچ وعده غذایی نتوانستم بخورم. احساس ضعف می‌کنم. نزدیک است دچار افت فشار شوم که از ساختمان بیرون می‌زنم. چند نفس عمیق می‌کشم. آسمان آبی‌تر از همیشه است. توی محوطه، روی یک سکوی کوچک می‌نشینم. یک درخت انجیر، یک درخت توت و یک درخت با شکوفه‌های سفید توی محوطه خودنمایی می‌کنند. حالم بهتر می‌شود. صدای پرنده‌ها توجهم را جلب می‌کند. حدود بیست گنجشک و پرستو از روی درخت می‌پَرند. تا بالای ساختمان می‌روند و چند بار دور می‌زنند. انگار دارند ساختمانی که شهدا را در آغوش گرفته طواف می‌کنند! پرنده‌ها می‌روند و دور می‌شوند... تردد به ساختمان کمی زیاد شده. زنی حدودا شصت‌ساله از چارچوب در می‌گذرد و داخل محوطه می‌شود. چادرش را به نشان عزا دور گردن پیچیده؛ رسم زنان مصیبت‌دیده‌ی لُر است. صدای «روله روله» گفتنش به گوشم می‌رسد. آرام شروع می‌کند و صدایش را کم کم بالا می‌برد. دستانش را دور هم میپچد. پسر جوانی پشت سرش وارد می‌شود. به همراهان پیکرها، نامی می‌گویند. نتیجه‌ای نمی‌گیرند. از در بیرون می‌روند. صدای مردانه‌ی گریه‌ای به گوشم می‌رسد. چشم می‌گردانم، پیدایش کنم. کنار درخت انجیر نشسته.‌ تلفنش زنگ می‌خورد، می‌گوید «مهدی هم شهید شده؟». آه بلندی می‌کشد درون سینه‌اش و ناله بلندتری سر می‌دهد. چه تصاویری در ذهنش نقش بسته؟ خدا می‌داند! صدای گریه‌اش قطع نمی‌شود. تلفنش پشت سر هم زنگ می‌خورد. نمی‌دانم چه می‌شنود که بلند می‌گوید «خدا» و ناله می‌زند. نام «علیرضا» را چند بار پشت سر هم تکرار می‌کند. یک خودروی حمل جسد دیگر وارد می‌شود. پاسدار لاغر و قد بلندی از آن پیاده می‌شود. خیلی جوان است و لباس سبز پاسداری پوشیده. می‌آید سمت درب پشتی خودرو. سرش را تکیه می‌دهد به در و می‌زند زیر گریه. «علی بِرار، علی بِرار» از دهانش نمی‌افتد. برمی‌گردد عقب، دو دستش را بالا می‌برد و میزند به سر. تمام مدت که آنجاست حالش همین است. یک نفر سمتش می‌رود. می‌خواهد بفهمد پیکر چه کسانی را آورده؟ می‌گوید «یونس ماهرو بختیاری و علی مرادی» و باز گریه می‌کند. ادامه دارد... معصومه عباسی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دیدار با پیکرها بخش دوم سرم را می‌چرخانم سمت راست. پیرمردی آمده داخل و نمی‌داند کدام سمت برود. نگاهش بین چپ و راست می‌گردد. پیراهن سیاه پوشیده. روی سر و شانه‌هایش گِل زده. حتما روزی روی همین شانه‌ها، پسرش را نشانده و بزرگ کرده. محوطه شلوغ شده. بعضی چهره‌ها برایم آشنایند. دو مرد رو در روی دو مرد دیگر می‌شوند. تا چشمشان به هم می‌خورد، یکدیگر را در آغوش می‌گیرند و بلندتر از هر صدای دیگری، گریه می‌کنند. یکی‌شان می‌گوید «آمده‌ایم به حمید سر بزنیم، حمید، حمید...» گریه می‌کنند و آه می‌کشند. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم. می‌زنم زیر گریه. قطرات اشک از دست بغضی که می‌خواست خفه‌ام کند، نجاتم می‌دهند. دو زنِ چادری وارد محوطه می‌شوند و حرکت می‌کنند سمت درب سالن تشریح. یکیشان صورتش را کَنده و چادرش را دور گردنش بسته. ناله می‌کند اما اشکی ندارد. پشت سر هم می‌گوید «روله‌ام شهیده، یا حسین». با یک دستش روی دست دیگرش می‌زند. جسارت می‌کنم و نام شهیدش را می‌پرسم. لب‌هایش که می‌لرزند را تکان می دهد و می‌گوید «امیرحسین، امیرحسین حسن‌پور»... یکی از همان همراهان پیکرها می‌گوید «دارد شلوغ می‌شود، باید پیکرها را ببریم». ظاهراً کار پزشکی قانونی هم تمام شده. حدود چهل نفر جلوی درب سالن تشریح جمع شده. صدای زنی می‌شنونم. برمی‌گردم. زنی سر تا پایش را گِل گرفته. به سختی راه می‌رود. می‌خواهد پیکر پسرش را ببیند. نام پسرش را می‌گوید «عباس دهقان نژاد». اولین پیکر را بیرون می‌آورند. همین که جمعیت پیکر را می‌بینند، با هم می‌زنند زیر گریه. معلوم نیست پیکر کدام شهید است. دوباره صدای بلندی از ورودی محوطه می‌آید. پنج شش زن که دو دست یک دختر جوان را گرفته‌اند می‌آیند داخل. «فاطمه» صدایش می‌کنند. «فاطمه» نه رنگی به رو دارد و نه نای راه رفتن. می‌خواهد پیکر شهیدش را ببیند. در همین حین یک پیکر می‌آورند که داخل خودرو بگذارند. سریع حرکت می‌کند سمت پیکر. چهره‌ای می‌بیند. چند بار بلند یا ابوالفضل می‌گوید. نمی‌فهمم چه دیده. مرد جاافتاده‌ای که از نزدیکانشان است، می‌بردشان بیرون. به فاطمه قول می‌دهد که ببرَدَش بالای سرِ پیکر شهیدش. چند افسر نیروی انتظامی می‌آیند نزدیک آخرین خودروی حمل پیکر‌ها. نمی‌دانم چرا، اما بلند گریه‌شان می‌گیرد. زود هم می‌روند. خودروها دستور حرکت می‌گیرند و می‌روند. جمعیت از هم پراکنده می‌شود. یکهو یک نفر از داخل سالن تشریح بیرون می‌زند، گریه می‌کند. رو به دوستانش می‌گوید «هیچی دِش نَمَنه» معلوم است از پیکری حرف می‌زند که آن را دیده. سر می‌چرخانم. زنی نمانده. دیگر پیکری نیست که زنی منتظر مانده باشد. فقط چند مرد مانده‌اند. چند نفرشان با گوشی حرف می‌زنند. دو سه نفر در آغوش هم گریه می‌کنند. یک مرد حدودا ۳۵ ساله، نشسته و زانوهایش را در آغوش گرفته. گریه می‌کند. صورتش سرخ و سیاه می‌شود. انگار بین عزاداری و انتقام گیر افتاده باشد. هوا داغ شده. آفتابِ این روزها روی خوش نشان نمی‌دهد. با چشمانی تر از پزشکی قانونی بیرون می‌زنم... با خودم می‌گویم «نسل ما هم جنگ را دید». معصومه عباسی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 من بی‌رحم نیستم من بی‌رحم نیستم. اما نمی‌توانم از دیدن ویرانی خانه‌ها و خیابان‌هایی که زمانی رقص مرگ بر سرزمینم را جشن می‌گرفتند، ناراحت باشم. وقتی یادم می‌آید که چطور در تلاویو پای‌کوبی کردند پس از شهادت سرداران و دانشمندان‌مان، خونی در دلم به جوش می‌آید که امروز دلیل آرامشم شده. هنوز صحنه‌هایی در ذهنم زنده‌اند؛ لحظه‌ای که موشک‌ها، برج‌های سر به فلک کشیده‌ی غزه را در چند ثانیه به خاک نشاندند، و کودکانی بی‌پناه زیر آوار جان دادند. هنوز بمباران ضاحیه و تلاش برای شهادت سید حسن، در خاطرم مانده است. آن‌ها روزی بر فراز تپه‌ها صندلی گذاشتند، با نوشیدنی در دست، فروپاشی غزه را تماشا کردند؛ و با استشمام بوی خون، هارتر شدند. کباب می‌پختند تا بوی غذا، زجری مضاعف باشد بر دل پدران و مادرانی که گرسنگی کودکانشان صبرشان را لبریز کرده بود. امروز شاید نوبت ماست که از دور نظاره کنیم و در دل بگوییم: عدالت، اگرچه دیر، اما بالاخره می‌رسد. این خوشحالی من، نه از ویرانی خانه‌ها، که مرهمی‌ست بر دل زخم‌خورده‌ی مظلومان غزه؛ همان‌ها که خدا با ایشان است. صدیقه خادمی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 تد في الأرض قدمک، اشرفی! - یه خبر عجیب‌تر: خانم اشرفی ساعت پنج‌ونیم صبح به من زنگ زده. صبح خبر را که خواندم اولین واکنشم نه گریه بود، نه فریاد و نه حتی پرت‌کردن گوشی به چند متر دورتر. سحرگاه ۱۳ دی سال ۹۸ وقتی خبر شهادت حاج قاسم را خوانده بودم از شدت اضطراب گوشی را پرت کرده بودم؛ مثل بچه‌ای که با گرفتن گوش‌هایش خاموشی صداهای نامحبوبش را تخیل کند. اما این‌بار، اولین واکنشم پیدا کردن طراح گرافیک بود. امیدوار بودم آقای مدنی هم مثل من نمازصبحش را آخر وقت خوانده‌باشد و بیدار باشد. ولی دانشجوهای جوان چند قدم از من جلوتر بودند و آن ساعت کسی به تلفنم جواب نداد. هر قدر هم که باور داشته باشیم «پرچم زمین نمی‌افتد و از دست فرماندهی به دست فرماندهی دیگر سپرده می‌شود»، باز هم آدم است دیگر! گاهی ممکن است ته دلش خالی شود. خبر شهادت اینهمه فرمانده رده‌‌بالای نظامی و مردم غیرنظامی و دانشمند آن‌هم یکجا، دهه‌شصتی‌ترین خبری بود که معلوم نبود نسل من ظرفیت تحملش را داشته باشد. دروغ چرا؟ داشتم قیاس به نفس می‌کردم. تنها چیزی که آن لحظات آرامم کرد مرور خطبهٔ ۱۱ نهج البلاغه بود: «تزول الجبال و لاتزل! تد فی الأرض قدمک...» می‌خواستم طراح فوراً با همین خطبه یک طرح بزند و چالش اد استوری راه بیندازیم در اینستاگرام؛ زمینی که مال دشمن بود ولی ما باید بازی خودمان را جلو می‌بردیم. ظهر، آقای مدنی و بقیهٔ دانشگاه هنری‌ها را دم ورودی آقایان دیدم. از مردمی که فوج‌فوج به سمت مصلی در حال حرکت بودند، می‌خواستند که جلوی دوربیشان بایستند و بگویند چه توصیه‌ای به تیم مذاکره‌کننده دارند. کی؟ درست چند ساعت بعد از اینکه اسرائیل چند نقطه از تبریز را هم زده بود. من را که دید، گفت بعد از حیرت هم‌خانه‌ای‌هایش از خبر حملهٔ اسرائیل به مناطق مسکونی تهران او هم چقدر از تماسم در آن وقت شوکه شده و بعدش تماس‌، پشت تماس که چه کارش داشته‌ام. صدای اذان ظهر جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ از گلدسته‌های مصلای امام‌خمینی تبریز بلند شده بود. طرح اد استوری یک ساعت قبل رسیده بود به دستمان و هنوز وقت نشده بود منتشرش کنیم. همکارم داشت با مردمی صحبت می‌کرد که همگی می‌گفتند: «اسرائیل رو بزنید! نترسید و بزنید!» برخی به التماس، خواهش می‌کردند که بزنیم، تهش شهادت است دیگر. حضرت آقا سال ۶۱ در تفسیر سورهٔ حشر، یهود بنی‌النضیر را به بچهٔ ساده‌لوحی تشبیه کرد که فکر کرده بود می‌تواند با دستانِ کوچکِ نازکِ خودش ریشة اسلام را بکَند، اما نمی‌دانست که این گَوَن یک‌متری، هشت-نه متر ریشه در زمین دارد. انقلاب آن روز گون یک‌متری بود و هیچ کدام شرق و غرب نتوانستند آن را از زمین بکَنند. حالا به چهل‌وهفت‌سالگی رسیده و ریشه‌اش هکتارها آن طرف مرزها هم جوانه زده‌، معلوم است که به قول حضرت امام «هیچ صرفه نمی‌برند از زدن ما». زینب علی‌اشرفی سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش. @ravitabriz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 از آبادان ۱۱۶۰ تا شبکهٔ خبر - بزن اسکای نیوز عربی! این چند روز از شروع جنگ، عربی‌های دست و پا شکسته‌مان را با خواهرم روی هم‌ می‌گذاشتیم تا خبرگزاری‌های عربی را تحلیل کنیم. ببینیم کدامشان به نفع ایران خبر می‌زند و کدامشان نه. از کانال‌های کوفه‌نیوز و نایای عراق تا شبکه‌ی اسکای نیوز عربی. همین که اسکای‌نیوز بالا آمد، زیرنویس قرمز عربی‌اش باعجله رد شد و خانم امامیِ خبرنگار از فضای غبارآلود گفت. صدای بمب دیگری آمد و پشت‌بندش الله‌اکبر از پشت صحنه و خانم امامی که بلند شد. ادامه روایت در مجله راوینا سنا عباسعلیزاده سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش. @ravitabriz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دنیای سادهٔ بچه‌ها تلفن همراهم مرده بود؛ داده بودم به دست تعمیرکار تا جان دوباره‌ای به آن ببخشد. یک شبِ بی‌دنیای مجازی را گذراندم. غافل از اینکه دنیای واقعی در سکوتی مرموز، زخمی عمیق‌تر می‌خورد. ساعت هفت و نیم صبح بود که چشمانم را باز کردم با صدای همسرم، شمرده و لرزان: «پاشو... باقری رو شهید کردن.» گیجیِ خواب یکباره به موجی از درد تبدیل شد. انگار نه انگار که تازه بیدار شده‌ام؛ ترکشی نامرئی به مغزم اصابت کرده بود. سردردی عجیب، مثل انبوهی از سوال بی‌پاسخ، جمجمه‌ام را می‌فشرد. رفیق صمیمی‌ام مصطفی را زنگ زدم. گفت: «سردار سلامی و رشید و فریدون عباسی رو زدن...» تلفن را قطع کردم. دستانم می‌لرزید؛ نه از ترس، که از خشمِ تلنبار شده. تمام آن روز، مثل بارانی از تیغ، اخبار بر تن و روانم فرود می‌آمد. صبح عید غدیر بود. زینب، با موهای ژولیده و چشمان خواب‌آلودش، کنارم نشست و گفت: «بابا! می‌دونی آقاجان دستور داده پلیس‌ها آدم‌های بد رو بکشند؟ اونایی که می‌خوان بچه‌ها رو اذیت کنن... خونه‌شون رو خراب کنن.» او دنیا را ساده می‌دید: خوب و بد. اما من درگیر معادله‌ای پیچیده بودم؛ معادله‌ای که پاسخش خون می‌خواست. همهٔ ایران، مثل من، مثل زینب در خشمِ مقدسِ انتظار می‌سوخت. سگ‌های حرامی باید نابود شود... حامد بهی یک‌شنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | راوی‌شو؛ روایت شاهرود @raviishoo ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
پسرِ آمل روایت آرزو صادقی | ساری
📌 پسرِ آمل با کلی تلاش و مرارت و پشتکار خودت را رسانده‌ای به این روزها. این را از رزومه‌ات فهمیده‌ام که هر چه می‌خوانمش تمامی ندارد. نمیدانم از اختراعات خلاقانه‌ات بگویم یا ربات‌های جور و واجوری که ساختی؟ از تخصصت در حوزه هوشِ‌مصنوعی بگویم یا تخصصت در حوزه برنامه‌نویسی؟ از دوره‌ها و کلاس‌هایی که برگزار می‌کردی بگویم یا همایش‌هایی که ویدیوهایش را در پیجت بارگزاری کردی...؟ آقای دکتر مجیدِ تجن‌جاریِ عزیز، چه دیر شناختمت مَرد.. اگر زودتر پیجت را دیده بودم بعید نبود که در کلاس‌های هوش مصنوعی‌ات ثبت‌نام کنم. انقدر که متخصص بودن از سَر و روی خودت، کلاس‌هایت و پیجت می‌بارد. دو روز پیش هم که در به در دنبالت می‌گشتم، در بین سرچ‌های گوگل‌ام فهمیدم، رئیس کمیسیون هوش‌مصنوعیِ خانه صَمت جوانان ایران هستی و برنامه های مفصلی برای رشد جوانان نخبه در این حوزه داری. هر چه می‌خوانمت تمام نمی‌شوی. خط‌به‌خط ذوق‌زده‌تر می‌شوم از داشتن همچون شمایی که یکهو واقعیت مثل سیلی محکمی، نبودنت را یادآوری می‌کند و من را در بُهت نداشتنت فرو می‌برد. حالا دو روزی می‌شود که آن همه شور و امید و تلاش دیگر کم‌سو شده است. جمعه بود که بعد از شوکِ شنیدن خبر حمله اسرائیل و شهادتِ سردارانِ سپاه و دانشمندانمان، لیست دیگری از شهدا آمد. همانجا بود که اسمت به چشمم آمد و فهمیدم اصالتت برمی‌گردد به تجن جارِ آمل. چقدر بغل گوشمان خوانده بودند که اسرائیل طرفِ مردم ایران است. می‌گفتند جنگ فقط مال نظامی‌هاست و حالا شمای غیرنظامی را در اولین روز حمله‌شان به خاکمان از ما گرفته‌اند. از دست‌دادنتان هزینه زیادی بود برای شنیدنِ صدایِ واحدِ "مرگ بر اسرائیل" ازهمه‌ی ملت ایران. حالا خیلی خوب فهمیده‌ایم که جنگ، نظامی و غیر نظامی نمی‌شناسد. فهمیدیم سردارِمان را که می‌زنند هیچ.. نخبه را هم می‌زنند، استاد دانشگاهمان را هم می‌زنند، طفلِ معصوممان را هم می‌زنند. سه سالِ پیش از آن‌ورِ دنیا چمدان بستی تا برگردی برای خدمت به میهن‌ات. درهمین چند روز شنیده‌ام کاری کرده بودی تا آموزشِ برنامه‌نویسی تا دل روستاها و محله‌های کم‌برخوردارهم برود. اصلا آمده بودی تا بذرِامید بپاشی در دلِ میهن. شما یک نفر نبودی. این را وقتی فهمیدم که در سایت موسسه‌ات، آیولرن، خواندم که تا به حال بیشتر از صدهزار نفر را در سرتاسر جهان، مستقیم و غیرمستقیم آموزش داده‌ای. فهمیدم آرام و بی سروصدا در حالِ نسل‌سازی بودی و طوری خودت را در همه‌ی شاگردانت تکثیر کرده‌ای تا هیچ‌وقت همه‌ات را از دست ندهیم. مثل روز برایم روشن است، عَلَمی که در کشورمان بلند کرده‌ای قرار است دست‌به‌دست بین شاگردانت بگردد و زمین نماند و نورِ دانش‌ات پُرسوتر از همیشه به میهن‌مان بتابد. آرزو صادقی دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | روایت مازندران @revayate_mazandaran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 قدرت دامن‌گیر همراه خانواده، شب عیدغدیر تا اذان صبح پای تلویزیون بودیم. ریحانه خواهرزاده شانزده ساله‌ام با پرتاب هر‌‌ موشک‌ ایرانی دو متر می‌پرید بالا. خبرهای خوش اصابت دقیق موشک‌ها را لای بغض مانده درگلو جا می‌دادم. با اینکه غم داشتیم ولی با برداشتن نوار سیاه از گوشه تلویزیون و به خاطر روحیه مامان، ممنوعیت گریه‌زاری توی خانه رعایت شد. هیچ‌کدام درست و حسابی نخوابیدیم. صبح علی الطلوع در خانه باز بود به روی مهمان‌های غدیر. می‌آمدند مامان ساداتم را ببینند. خدا مرگت بده اسراییل! مهمان‌ها چه گناهی مرتکب شدند که باید با قیافه‌های منگ میزبانی رو به رو‌ می‌شدند که طالب خواب خوب چند ساعته است؟ هر مهمان جمله اولش عیدت مبارک بود. هنوز فعل بود در دهانش خشک نشده حرف را می‌کشاند به جنگ. به ترس. به شب‌بیداری. به رفتن یا ماندن در کاشان. موافق؛ مخالف، میانه یا از هفت دولت آزاد. همه رقم آدم آمد. چند نفرشان را مختصر روشنگری کردم. آنهایی که مرغشان یک پا داشت را گذاشتم در حال خرابشان بمانند. اولویت اولم خواب بود. فقط به خواب فکر می‌کردم. اصلا نه می‌توانستم درست فکر‌ کنم. درست روایت بنویسم. از همه بدتر نمی‌توانستم یک‌ دل سیر گریه کنم. نزدیک ظهر عروس همسایه پیداش شد.‌ زن خونگرم و خوش‌صحبتی که نشد ندارد در عرض دو‌ دقیقه هم کلامی باهاش هزار جور شوخی و خنده راه نیندازد. عذرخواهی کرد دیر رسیده. قبل از خانه ما همراه شوهرش رفته بودند خانه یکی از اقوام. همان فامیلی که به شوهرش توهین کرده بود شما سپاهی‌ها... توهین ناجوری است که دستم سمت چینش حروفش هم نمی‌رود. بهش گفتم زهرا جان بی‌خیال به امام حسین (ع) هم گفتند خارجی! او‌ هم‌ حرف را برد وسط جنگ‌. از جنگ روایت‌هایی که توی گروه مادرانه هم‌کلاسی‌های پسرش راه افتاده. به جز چهار مادر، بقیه مخالف جنگ و موافق مذاکره‌اند. یکی دو‌نفرشان توی گروه طعنه زدند؛ خوبتان شد جنگ‌ راه انداختید؟ چرا پای بچه‌ها را به جنگ و خشونت می‌کشید؟ هنوز عذاب وجدان داشت که چه خبر است دو‌ کلام توی گروه حرف زده و گفته؛ تعریف جنگ برای پسر سوم ابتدایی شاید زود باشد. مفهوم مبارزه با ظلم را باید به اندازه فهم و شعور کودکانه برایش جا انداخت. او باید بفهمد امام حسین (ع) اش که بود و برای چه شهید شد؟ حرفش که به اینجا رسید یاد شب قبل افتاد.‌ که همراه شوهرش بالای پشت بام چشم دوخته بودند به فوج موشک‌ها در اوج. زیر همان نورباران نظامی بهش خبر داد منم صبح عازمم.‌ ساکم را آماده کن! می‌گفت بدون آنکه لحن مسخره بازی‌ام زاویه بگیرد، به شوهرم گفتم: «خب بگو ببینم کدوم یک از عکس‌هات بزارم برای حجله شهادت؟» شوهر پایه‌تر از خودش بهش گفته بود «فردا لب رفتن بهت می‌گم.» لحظه رد شدن از زیر قرآن یادش آورد الان‌ وقت گرفتن همان عکس مخصوص است. اجازه ورود بغض و لرزش صدا را ندادم. فقط بهش گفتم: «محمد جان‌ برو دیگه؛ داری خیلی خودتو لوس می‌کنی. من برای هر حجله یه عکس خوشگل کنار گذاشتم، خیالت راحت.» نگاهم رفت سمت چشم‌های خیس مامان. صورت نورانی‌اش مثل نوک کوره آجرپزی قرمزی می‌زد. محو حرف‌های عروس همسایه بود ولی دلش جایی دیگر. توی دلم گفتم خدایا به دلش آرامش بفرست. قوی که باشد، قوتش دامن بقیه اهل خانه را هم می‌گیرد. ملیحه خانی دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها