📌 #روایت_مردمی_جنگ
علی و سردار
در یکی از روزهای گرم تابستان، علی که جوانی پرشور و با انگیزه بود، به دعوت سردار سلامی به دیداری در استان خوزستان رفت. این دیدار برای علی بسیار خاص و مهم بود، زیرا سردار سلامی نه تنها یک فرمانده نظامی برجسته، بلکه نماد ایثار و فداکاری برای او به شمار میرفت.
زمانی که علی به محل ملاقات رسید، احساس هیجان و شگفتی در وجودش موج میزد. سردار سلامی با لبخندی گرم و محبتآمیز به استقبال او آمد. او با چشمانی پر از محبت، علی را در آغوش گرفت و گفت: "خوش آمدی، پسرم!
ادامه روایت در مجله راوینا
علیرضا حمیدی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
عادی زندگی کردن، به مثابه در خط مقدم جنگیدن
من این روزها خیلی به این فکر میکنم که سهم من در جنگی که تویش هستیم چیست؟ از خودم میپرسم باید چه کار بکنم که بشود اسمش را گذاشت سهیم شدن در مبارزه؟
چطوری میشود منفعل نبود و جنگید وقتی جنگ توی خیابانهای شهرهای ماست اما دور از دسترس ما؟ چطوری میشود جنگید وقتی نمیشود سلاح برداشت و به سمت کسی شلیک کرد؟ چطوری توی زمانه ریزپرندهها و جنگهای الکترونیک و موشکهای دوربرد، منی که یک شهروند ساده هستم میتوانم به جبهه خودی کمک کنم؟
حالا نه پشت جبههای هست که بشود رفت و برای رزمندهها امکانات بستهبندی کرد، نه مرکز اعزامی هست که بشود رفت و اسم نوشت، نه صندوقهای کمک به جبههای هست که بشود تویش پول انداخت و نه هیچ راه دیگری که بشود به واسطهاش احساس سهیم بودن در جنگ پیدا کنیم.
همه اینها در حالی است که جنگ از هر زمان دیگری نزدیکتر به ماست. خط مقدمش سعادتآباد تهران است، فرودگاه تبریز است، اتوبان قم تهران است، جایی در رباطکریم است، پایگاه نوژه همدان است و منطقههایی آشنا و شبیه این.
من این روزها را با نگرانی ناکارآمدی طی کردم. نگرانی از اینکه نکند در حساسترین روزهای زندگی خودم و حیات ایران، من بیخاصیتترین کارهای عمرم را بکنم. نگران از اینکه بعدها برگردم و این روزها را مرور کنم و احساس کنم چقدر پرت از ماجرا بودهام و چقدر کودکانه این روزهای مهم را طی کردهام.
من هر روز خبرهای جنگ را دنبال میکنم، الجزیره را تماشا میکنم، چند کانال خبری ایرانی و خارجی را پیگیری میکنم و حالا از دل همه اینها یک چیزی برای معلوم شده، یک چیزی که خبر نیست و گزارش صریح هیچ کدام از خبرگزاریها نیست.
حالا تقریبا فهمیدهام باید حواسم جمع باشد روی حفظ روال عادی زندگیام. این برای من خود خود جنگیدن در خط مقدم است. این را شاید از تلاشهای خبری اسرائیل فهمیدهام. تلاشهایی که هدفش خرابی خانهها نیست، خرابی ذهن ما است.
حالا میدانم تماشا کردن فیلم با بچههایم، بیرون رفتن و بستنی خوردن، مهمانی دادن و دور هم جمع شدن، خریدهای روزانه را انجام دادن، سر کار رفتن و مثل همیشه برگشتن، شوخی کردن و سر به سر گذاشتن، سفره پهن کردن و دور هم غذا خوردن، پارک رفتن و قدم زدن و حفظ همه کارهایی که قبل از این روتین زندگی ما بوده، جهادی است که من باید انجام بدهم.
زندگی را روی روال خودش نگه داشتن یعنی، «خبری نیست، ما قویتر از این انفجارهاییم»، یعنی «آخرش ما پیروزیم»، یعنی «به نیروهای نظامی خودمان اعتماد داریم» یعنی «من به سهم خودم اوضاع روانی جامعه را به هم نمیریزم» یعنی «زخمی جنگ روانی دشمن نیستم» یعنی «جنگ احوال اقتصادی و فرهنگی ما را به هم نریخته» یعنی «آن گوشه از دنیا که نگهداریاش وظیفه من است، امن است» یعنی «همه قوای کشور توجهاش به دشمن باشد، ما توی کوچهها و خیابانهای شهر، ایران را مثل قبل نگه میداریم» یعنی «بچهها این روزها تمام میشود، شما بروید درستان را بخوانید برای روزهای آینده ایران، این روزهایش را ما جلو میبریم» یعنی «حتی اگر جنگ توی شهرهای ما باشد، ما جنگزده نیستیم» یعنی «نترسیدیم، چون ترس برادر مرگ است» یعنی «ما زندهایم».
من فکر میکنم نگه داشتن زندگی روی چرخ عادیاش، هم به نیروهای نظامی قدرت و پشتگرمی بیشتری میدهد هم دشمن به داخل نفوذ کرده را ناامید میکند.
من این روزها برای خودم یک دستورالعمل عملیاتی مهم دارم: «برای رزمنده بودن باید عادی زندگی کنم.»
.
محمدرضا جوان آراسته
@mrarasteh
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بیا غذاتو بخور...
- ناراحت نباش، بیا غذاتو بخور، بعد میریم سراغشون و شلوارشونو...
از حرف پدرم لبخند نشست روی لبم.
همین امروز داشتم خبرها و خسارتها رو برایش میخواندم که یک دفعه گفت: "باید دوباره برم جنگ..."
آن لحظه حس عجیبی داشتم افتخار، هیجان، حتی یک جور آرامش.
هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسد که با اطمینان مردان زندگیام را راهی جنگ کنم، ولی حالا...
حالا مطمئنم.
حاضرم همه چیزم رو فدای کشورم کنم.
از شروع حمله، یک جمله مدام در ذهنم چرخ میزند:
"ما رأيت الا جميلاً."
ما آموختهایم که در سیاهترین لحظات، چیزی جز زیبایی نبینیم.
فاطمه امیری
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
یخ دلم آب شد
واتساپ بعد از دوبار فیلتر شدن دیگر جذابیت روزهایی که تازه گوشی اندروید خریده بودم را ندارد. بهخصوص که حس اینکه چیزی یا کسی با دوتا که نه چند چشم پای چت و عکس و فیلمهایت نشسته. بعد از شهادت شهید هنیه توی قلب ایران که گفتند از طریق واتساپ رد گیری شده بود، کلا از چشمم افتاد و با وجود فیلتر شکن سمتش نمیرفتم. تا اینکه برای گرفتن عکس زمان جنگ از سوژههای کتاب کلیمیان دفاع مقدس مجبور به نصب مجدد شدم. چون با هرکدام تماس گرفتم همان عکس سه در چهار را هم میخواستند در واتساپ بفرستند؛ که چیزی هم عایدم نشد و فقط ...
ادامه روایت در مجله راوینا
خاطره کشکولی
ble.ir/khak04
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جنگ است دیگر!
همیشه از خواب که بیدار میشوم، اول از همه فقط موبایلم را برمیدارم. امروز صبح هم حوالی ۸ بود که تازه داشتم نگاهی به پیامها و ایرانتسلیتها میانداختم که مامان وارد اتاقم شد و رشتهی افکارم پرید. دوباره موبایلم را برداشتم، اولین پیام برای آقای بنیفاطمه بود: «تسلیت به مردم غیور ایران...» شبکههای دیگر را نگاه کردم، هی با خودم میگفتم نه، شاید فقط اشتباهی شده است، شاید مثل دفعات پیش صرفاً یک قدرتنمایی توخالی باشد.
ادامه روایت در مجله راوینا
درسا سادات حسینی
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
@revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آش نذری
از ساعت پنج صبح، گروهی از بانوان در تلاشی خستگیناپذیر، مشغول پخت و آمادهسازی آش نذری بودند. نیتی پشت این اقدام نهفته بود: پیروزی نیروهای نظامی جمهوری اسلامی در مصاف سرنوشتساز با رژیم صهیونیستی.
به آنان نزدیک شدم و گفتوگو را آغاز کردم. پرسیدم:
«چی شد که تصمیم گرفتین آش نذری بپزین؟ اصلاً چرا آش؟»
پاسخ دادند:
«تو زمان جنگ مادرهای ما همینجا پشت جبهه آش نذری میپختند به نیت پیروزی رزمندهها. ما هم دیشب با هم تصمیم گرفتیم که امروز، به نیت پیروزی نیروهای نظامیمون توی راه نابودی اسرائیل، آش نذری بپزیم و اون رو در غرفههای عید غدیر بین مردم پخش کنیم.»
زهرا سالاری
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
@revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
791.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شبهای تهران
این دو سه روز، خیلی محسوس، پهپادها و ریزپرندههای کمتری میخورند به ساختمانهایمان. بخشی از این حفظِ جانها، حاصلِ احیای ایست و بازرسی و گشتهاست.
دیشب، نشستم ترک موتور و با یکی از گشتها همراه شدم. چند ساعت دور زدن توی کوچهپسکوچههای خلوتِ نیمهشبِ تهران و تماشای شهر با جزئیات -با پسزمینه صدای دلانگیزِ شلیک پدافند- تجربه جالبی بود.
یکی دو ساعتی که توی خیابانها و کوچهها دور زدیم، بنزینِ موتورمان تمام شد؛ کنار یک پارک کوچکِ محلی.
ادامه روایت در مجله راوینا
محسن حسنزاده
@targap
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
تازه نشون
مغموم مانده بودیم کنار دیوار بیرونی پزشکی قانونی تهران بزرگ و گاهی گوشم میرفت پی دعوایشان. دختر جوانی چند وقت یکبار صدایش هوار میشد سر مرد سندار همراهشان و میگفت: یادته...؟ حق میدادم بههم بریزند و گذشته را شخم بزنند. داغ جوان کم نیست، آن هم اینقدر مظلومانه. در همین فکرها بودم که یک خانم حدوداً پنجاه ساله کنار دو خانم همسن خودش و دختر جوان زیبایی از کنارم گذشت. به یکی از خانمهای اطراف صاحب عزا گفتم: من خبرنگارم. امکانش هست چند دقیقه درباره شهیدتون صحبت کنیم. فکر میکردم اگر از خانمی که در حلقهی آنها بود، درخواست مصاحبه کنم، حتماً مرا پس میزند. اما خانمِ همراه تا صحبت مرا شنید، گفت: ایشون مادر شهید هستن.
زن صبورانه ایستاد کنار دیوار پزشکی قانونی تا من بپرسم: جوونید شما. پسرتون چند سالش بود؟
- پنج ماه بود 25 سالش شده بود.
از صدای گرفتهاش معلوم بود آنقدر گریه کرده که دیگر جانی به تارهایش نمانده. جملهی بعد را که گفت دل من هم مثل او آتش گرفت. اشاره کرد به دختر سفیدروی کنارش: دو هفته بود نامزد کرده بود. تازه نشون برده بودیم براش.
وا رفتم. بیاختیار دست انداختم دور گردن دختر. او گریه کرد و من هم بغض راه گلویم را بست.
مادر شهید هق هق کرد ولی خبری از اشک نبود، چشمانش خشک شده بود. با همان حال گفت: حضرت زهرا(ع) کمک میکنه به ما. امام حسین(ع) کمک میکنه. اینها رو داریم، غم نداریم. عیب نداره رفت پیش امام حسین(ع). یک ساعت قبل از اینکه شوهرم خبر شهادت مهدی من رو بیاره. دیدم که اومد دور زد خونه، بدو بدو رفت طبقهی بالا. هر چی صداش کردم جوابم رو نداد. همون لباس سبز نظام، تنش بود.
با همهی سنگینی غم روی دلش، با صلابت جملهی آخر را گفت: من ده تا مهدی هم داشتم، میفرستادم بره. خدا رهبر ما رو حفظ کنه و خونبهای شهدا رو نابودی اسرائیل بذاره.
سیده نرجس سرمست
پنجشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خانهای خاموش شد…
گاهی صدای پرواز، از لابهلای سکوتهای دنیا شنیده میشود.
نه از فرودگاه، نه از بلندیهای شهر،
که از دل یک خانهی ساده…
خانهای در یکی از کوچههای گنبد،
شهر آرامی در شمال سرزمین ما؛
شهری که باد در آن بوی نماز میدهد و خاکش با تربت الفت دارد.
او از همانجا آمده بود…
دختری آرام، دلبستهی علم دین،
طلبهای از تبار فهم و وفاداری،
که قرار نبود فقط بخواند،
آمده بود بفهمد و بسازد.
با همسرش، که اهل میدان فرهنگ و جهاد بیصدا بود،
سالها بینام و نشان دویدند.
در دلِ روزهای سخت،
خانهشان ایستگاه مهر بود؛
برای سه فرزند کوچکشان،
و برای دلهایی که دور و نزدیک، با آنها نفس میکشیدند.
آن شب…
ادامه روایت در مجله راوینا
طلبه زهرامهدود
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
@revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها