eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 جنگ است دیگر! همیشه از خواب که بیدار می‌شوم، اول از همه فقط موبایلم را برمی‌دارم. امروز صبح هم حوالی ۸ بود که تازه داشتم نگاهی به پیام‌ها و ایران‌تسلیت‌ها می‌انداختم که مامان وارد اتاقم شد و رشته‌ی افکارم پرید. دوباره موبایلم را برداشتم، اولین پیام برای آقای بنی‌فاطمه بود: «تسلیت به مردم غیور ایران...» شبکه‌های دیگر را نگاه کردم، هی با خودم می‌گفتم نه، شاید فقط اشتباهی شده است، شاید مثل دفعات پیش صرفاً یک قدرت‌نمایی توخالی باشد. ادامه روایت در مجله راوینا درسا سادات حسینی جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آش نذری از ساعت پنج صبح، گروهی از بانوان در تلاشی خستگی‌ناپذیر، مشغول پخت و آماده‌سازی آش نذری بودند. نیتی پشت این اقدام نهفته بود: پیروزی نیروهای نظامی جمهوری اسلامی در مصاف سرنوشت‌ساز با رژیم صهیونیستی. به آنان نزدیک شدم و گفت‌وگو را آغاز کردم. پرسیدم: «چی شد که تصمیم گرفتین آش نذری بپزین؟ اصلاً چرا آش؟» پاسخ دادند: «تو زمان جنگ مادرهای ما همینجا پشت جبهه‌ آش نذری می‌پختند به نیت پیروزی رزمنده‌ها. ما هم دیشب با هم تصمیم گرفتیم که امروز، به نیت پیروزی نیروهای نظامی‌مون توی راه نابودی اسرائیل، آش نذری بپزیم و اون رو در غرفه‌های عید غدیر بین مردم پخش کنیم.» زهرا سالاری شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
791.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شب‌های تهران این دو سه روز، خیلی محسوس، پهپادها و ریزپرنده‌های کم‌تری می‌خورند به ساختمان‌هایمان. بخشی از این حفظِ جان‌ها، حاصلِ احیای ایست و بازرسی و گشت‌هاست. دیشب، نشستم ترک موتور و با یکی از گشت‌ها هم‌راه شدم. چند ساعت دور زدن توی کوچه‌پس‌کوچه‌های خلوتِ نیمه‌شبِ تهران و تماشای شهر با جزئیات -با پس‌زمینه صدای دل‌انگیزِ شلیک پدافند- تجربه جالبی بود. یکی دو ساعتی که توی خیابان‌ها و کوچه‌ها دور زدیم، بنزینِ موتورمان تمام شد؛ کنار یک پارک کوچکِ محلی. ادامه روایت در مجله راوینا محسن حسن‌زاده @targap چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 تازه نشون مغموم مانده بودیم کنار دیوار بیرونی پزشکی قانونی تهران بزرگ و گاهی گوشم می‌رفت پی دعوایشان. دختر جوانی چند وقت یکبار صدایش هوار می‌شد سر مرد سن‌دار همراهشان و می‌گفت: یادته...؟ حق می‌دادم به‌هم بریزند و گذشته را شخم بزنند. داغ جوان کم نیست، آن هم اینقدر مظلومانه. در همین فکرها بودم که یک خانم حدوداً پنجاه ساله کنار دو خانم هم‌سن خودش و دختر جوان زیبایی از کنارم گذشت. به یکی از خانم‌های اطراف صاحب عزا گفتم: من خبرنگارم. امکانش هست چند دقیقه درباره شهیدتون صحبت کنیم. فکر می‌کردم اگر از خانمی که در حلقه‌‌‌ی آنها بود، درخواست مصاحبه کنم، حتماً مرا پس می‌زند. اما خانمِ همراه تا صحبت مرا شنید، گفت: ایشون مادر شهید هستن. زن صبورانه ایستاد کنار دیوار پزشکی قانونی تا من بپرسم: جوونید شما. پسرتون چند سالش بود؟ - پنج ماه بود 25 سالش شده بود. از صدای گرفته‌اش معلوم بود آنقدر گریه کرده که دیگر جانی به تارهایش نمانده. جمله‌ی بعد را که گفت دل من هم مثل او آتش گرفت. اشاره کرد به دختر سفیدروی کنارش: دو هفته بود نامزد کرده بود. تازه نشون برده بودیم براش. وا رفتم. بی‌اختیار دست انداختم دور گردن دختر. او گریه کرد و من هم بغض راه گلویم را بست. مادر شهید هق هق کرد ولی خبری از اشک نبود، چشمانش خشک شده بود. با همان حال گفت: حضرت زهرا(ع) کمک می‌کنه به ما. امام حسین(ع) کمک می‌کنه. اینها رو داریم، غم نداریم. عیب نداره رفت پیش امام حسین(ع). یک ساعت قبل از اینکه شوهرم خبر شهادت مهدی من رو بیاره. دیدم که اومد دور زد خونه، بدو بدو رفت طبقه‌ی بالا. هر چی صداش کردم جوابم رو نداد. همون لباس سبز نظام، تنش بود. با همه‌ی سنگینی غم روی دلش، با صلابت جمله‌ی آخر را گفت: من ده تا مهدی هم داشتم، می‌فرستادم بره. خدا رهبر ما رو حفظ کنه و خون‌بهای شهدا رو نابودی اسرائیل بذاره. سیده نرجس سرمست پنج‌شنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خانه‌ای خاموش شد… گاهی صدای پرواز، از لابه‌لای سکوت‌های دنیا شنیده می‌شود. نه از فرودگاه، نه از بلندی‌های شهر، که از دل یک خانه‌ی ساده… خانه‌ای در یکی از کوچه‌های گنبد، شهر آرامی در شمال سرزمین ما؛ شهری که باد در آن بوی نماز می‌دهد و خاکش با تربت الفت دارد. او از همان‌جا آمده بود… دختری آرام، دل‌بسته‌ی علم دین، طلبه‌ای از تبار فهم و وفاداری، که قرار نبود فقط بخواند، آمده بود بفهمد و بسازد. با همسرش، که اهل میدان فرهنگ و جهاد بی‌صدا بود، سال‌ها بی‌نام و نشان دویدند. در دلِ روزهای سخت، خانه‌شان ایستگاه مهر بود؛ برای سه فرزند کوچک‌شان، و برای دل‌هایی که دور و نزدیک، با آن‌ها نفس می‌کشیدند. آن شب… ادامه روایت در مجله راوینا طلبه زهرامهدود یک‌شنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | نهضت روایت گلستان @revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 دعوت به همکاری در روایت جنگ با اسرائیل @ravitabriz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خائن همه ذهنم مشغول آن فارسی زبان است که فقط شایسته کلمه "خائن" است نه هموطن، نه ایرانی. خبر رسید که یک کامیون حمل پهپاد را در یک زیر گذر تهران گرفته‌اند. عجب خماری بکشد امشب آن یاروی مزدور خائن. کمی دلم خنک می‌شود. اما باز هم همچنان ذهنم درگیر است. آخر چطور یک ایرانی می‌آید مزدور دشمن این آب و خاک می‌شود. ناآرامم. نمی‌دانم چرا دارم با خودم کلنجار می‌روم که نپذیرم این خائنین، ایرانی هستند! خبر بعدی می‌‌آید، دستگیری مزدوران در استان گلستان! آخر به چه قدر فروخته‌اند؟ ذهنم به دو دسته تقسیم شده، یکی فکت تاریخی را بالا می‌آورد و آن یکی همچنان گاردش را بسته و همچنان نه می‌گوید به خیانت ایرانی جماعت اخبار تلویزیون را می‌بینم، می‌گوید حمله دیشب به تهران کار مزدوران داخلی بوده! وای یعنی آن خائن کنار مردم تهران است! با مردم بوده؟ یعنی ممکن است حتی یکی از آن کشته‌ها، از کنار او گذشته باشد؟ تصاویر آتش زدن لاستیک‌ها کنار جاده را می‌بینم. برای ایجاد رعب و وحشت!! چقدر دقیق عملیات را طراحی کرده‌اند. و یک خائن آنرا به اجرا درآورده. می‌روم تعدادی توئیت بخوانم، هوش مصنوعی لابد این متن را به سمت من هدایت کرده، درخواست اعدام گروهی خائنین به وطن در میدان آزادی!!! حالا دارم فکر می‌کنم این خائنین چه شکلی هستند؟ پس یک قدم جلو رفتم و قبول کردم یک ایرانی هم می‌تواند خائن باشد! اکرم صدیقی دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | راوی‌راه؛ روایت خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سایه جنگ بر سفره مادر می‌گفت: «فاطمه از صبح که خبر شهادت دانشمندها و سردارها رو شنید دل آشوب شد. افتاد به روفتن و شستن. هی سابید و شست و جمع و جور کرد و برای خودش کار تراشید. روی پاش بند نبود. می‌دونستم الان فاطمه چه حالی داره. هی پاش غش می‌ره و هی پا به زمین می‌زنه. آخه فاطمه سندروم پای بی‌قرار داره.» مادر مقنعه نخی زمینه مشکی با برگ‌های قهوه‌ای را سرش کرد. می‌خواست نماز بخواند. چشم‌هایش ریز شده بود و خیس اشک. آنقدر ریز که انگار می‌خواست بسته شود. - نمی‌دونی هاجر! خدا یکبار دیگه فاطمه رو به من داد. - چطور شد یهویی؟ تسبیح عقیق را از کنار مهر برداشت. دانه‌های درشت یکی یکی روی هم افتادند. لب‌هایش آرام تکان می‌خورد. تلویزیون را روشن کرد. - بعد از فوت نادر تلویزیون روشن نکرده بودم. حوصله نداشتم. شبکه خبر زنی را نشان داد که دخترش را توی حملات اسرائیل از دست داده بود. زن گریه می‌کرد. فاطمه هم زد زیر گریه. به هق ‌هق افتاد. بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم. بعدش هیچی نگفت. دوباره هی راه رفت. جارو برقی کشید. میز و شیشه‌ها را پاک کرد. برنج و خورش فسنجون پخت. ظهر صادق و رضا که آمدند سفره را انداخت. بشقاب آلو و چای آورد.هندوانه پاره کرد. سرخ بود و آبدار. چند قاچ آورد گذاشت روی میز. هی رفت توی آشپزخانه و هی دست پر آمد بیرون.‌ سفره را چید. پارچ دوغ و لیوان هم گذاشت. اما هنوز یک لقمه از گلویمان پایین نرفته بود که بدنش لرزید. رنگش شد گچ دیوار. همان سر جا پس افتاد. آلوها پخش شد روی قالی. قاچ هندوانه‌ها روی زمین وارونه شد. دو سه تا بشقاب چینی گلسرخی‌ از وسط نصف شد. فدای سرش! دیگه حال خودم را نفهمیدم. قلبم داشت کنده می‌شد. طاقتم طاق شد. جیغ کشیدم. از ته دل. صدا زدم فاطمه! فااااطمه!!! یک‌هو چشم‌هایش را باز کرد. سر جا نشست. من گریه می‌کردم. اشکم بند نمی‌آمد. رضا هم. صادق سرش را گرفت توی بغلش. مدام می‌گفت: چی شده؟ چرا بشقاب‌ها شکسته؟ چرا غذاها پخشه؟! برنج و فسنجون زهرمارمان شد. رضا سفره را مثل بغچه هم گرفت و برد توی آشپزخانه. زنگ زدیم ۱۱۵. بردنش بیمارستان. بعد دست‌هایش را که می‌لرزید رو به آسمان بالا برد و دعا کرد: - الهی ریشه اسرائیل کنده بشه. توی دلم گفتم آمین. فاطمه را می‌شناختم. بیشتر از خودش نگران جفت پسرانش بود. رضا و صادق. درسشان تمام بود و تازه می‌خواستند تکلیف سربازی‌شان را معلوم کنند. حتما نشسته بود و برای خودش هزار فکر و خیال بافته بود. زنگش زدم. گفت: حالش خوبست و دکتر مرخصش کرده. اما نگران بود. نگران پسرهایش و نگران پسر من. گفتم از اول امیر را سپردم دست خدا. تو هم بسپارشون به خدا. یک جون که بیشتر نداریم. خیلی نگرانشان می‌شوی برایشان چهارقل بخوان و آیه‌الکرسی. ما که همیشه پیششان نیستیم. اینها امانتند دست ما. می‌دانم. خودم هم مادرم. همه این حرف‌هایی که به فاطمه گفتم به زبان آسان می‌آید اما در این اوضاع چاره‌ای نداریم. فقط خدا محافظشان باشد. مادر تسبیح به دست دعا می‌کرد. به نقطه‌های نورانی وسط آسمان که خاموش و روشن می‌شدند خیره شدم. مادر نگاهم کرد. چشم‌هایش هنوز خیس بود. اما آرامش در عمق نگاهش دیده می‌شد. هاجر دهقانی دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 نورآباد‌ِ میناب کجاست؟! شال سفید بندری‌اش را مرتب می‌کرد و روبروی ایوان طلا زیر سایه‌بان‌های سفید صحن خودش را از آفتاب پنهان کرده بود. بچه‌ی نوزادی روی دامنش به خواب ناز فرو رفته بود. می‌گفت اهل نورآباد است، نورآباد میناب، پرسیدم. این که می‌گویی کجا هست؟ گفت: بندر دیگه مگه از لهجه‌ام نمی‌فهمی؟! روز عید قربان از روستایشان راه افتاده بودند سمت مشهد، سر راه رفته بودند، شاهچراغ و قم و بعد به شاه‌عبدالعظیم پناه برده بودند که کودک خواهرش را به دکتر حاذقی که معرفی کرده بودند، نشان دهند. دکتر جواب رد به سینه‌شان زده بود... ادامه روایت در مجله راوینا صدیقه حاجیان دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها