📢 #تبریز
دعوت به همکاری در روایت جنگ با اسرائیل
@ravitabriz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خائن
همه ذهنم مشغول آن فارسی زبان است که فقط شایسته کلمه "خائن" است نه هموطن، نه ایرانی.
خبر رسید که یک کامیون حمل پهپاد را در یک زیر گذر تهران گرفتهاند.
عجب خماری بکشد امشب آن یاروی مزدور خائن. کمی دلم خنک میشود.
اما باز هم همچنان ذهنم درگیر است.
آخر چطور یک ایرانی میآید مزدور دشمن این آب و خاک میشود.
ناآرامم. نمیدانم چرا دارم با خودم کلنجار میروم که نپذیرم این خائنین، ایرانی هستند!
خبر بعدی میآید، دستگیری مزدوران در استان گلستان!
آخر به چه قدر فروختهاند؟
ذهنم به دو دسته تقسیم شده، یکی فکت تاریخی را بالا میآورد و آن یکی همچنان گاردش را بسته و همچنان نه میگوید به خیانت ایرانی جماعت
اخبار تلویزیون را میبینم، میگوید حمله دیشب به تهران کار مزدوران داخلی بوده!
وای یعنی آن خائن کنار مردم تهران است! با مردم بوده؟ یعنی ممکن است حتی یکی از آن کشتهها، از کنار او گذشته باشد؟
تصاویر آتش زدن لاستیکها کنار جاده را میبینم. برای ایجاد رعب و وحشت!!
چقدر دقیق عملیات را طراحی کردهاند. و یک خائن آنرا به اجرا درآورده.
میروم تعدادی توئیت بخوانم، هوش مصنوعی لابد این متن را به سمت من هدایت کرده،
درخواست اعدام گروهی خائنین به وطن در میدان آزادی!!!
حالا دارم فکر میکنم این خائنین چه شکلی هستند؟ پس یک قدم جلو رفتم و قبول کردم یک ایرانی هم میتواند خائن باشد!
اکرم صدیقی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راویراه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
سایه جنگ بر سفره
مادر میگفت: «فاطمه از صبح که خبر شهادت دانشمندها و سردارها رو شنید دل آشوب شد. افتاد به روفتن و شستن. هی سابید و شست و جمع و جور کرد و برای خودش کار تراشید. روی پاش بند نبود. میدونستم الان فاطمه چه حالی داره. هی پاش غش میره و هی پا به زمین میزنه. آخه فاطمه سندروم پای بیقرار داره.»
مادر مقنعه نخی زمینه مشکی با برگهای قهوهای را سرش کرد. میخواست نماز بخواند. چشمهایش ریز شده بود و خیس اشک. آنقدر ریز که انگار میخواست بسته شود.
- نمیدونی هاجر! خدا یکبار دیگه فاطمه رو به من داد.
- چطور شد یهویی؟
تسبیح عقیق را از کنار مهر برداشت. دانههای درشت یکی یکی روی هم افتادند. لبهایش آرام تکان میخورد.
تلویزیون را روشن کرد.
- بعد از فوت نادر تلویزیون روشن نکرده بودم. حوصله نداشتم.
شبکه خبر زنی را نشان داد که دخترش را توی حملات اسرائیل از دست داده بود. زن گریه میکرد.
فاطمه هم زد زیر گریه. به هق هق افتاد.
بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم. بعدش هیچی نگفت. دوباره هی راه رفت. جارو برقی کشید. میز و شیشهها را پاک کرد. برنج و خورش فسنجون پخت.
ظهر صادق و رضا که آمدند سفره را انداخت. بشقاب آلو و چای آورد.هندوانه پاره کرد. سرخ بود و آبدار. چند قاچ آورد گذاشت روی میز. هی رفت توی آشپزخانه و هی دست پر آمد بیرون. سفره را چید. پارچ دوغ و لیوان هم گذاشت.
اما هنوز یک لقمه از گلویمان پایین نرفته بود که بدنش لرزید. رنگش شد گچ دیوار. همان سر جا پس افتاد. آلوها پخش شد روی قالی. قاچ هندوانهها روی زمین وارونه شد. دو سه تا بشقاب چینی گلسرخی از وسط نصف شد. فدای سرش! دیگه حال خودم را نفهمیدم. قلبم داشت کنده میشد. طاقتم طاق شد. جیغ کشیدم. از ته دل. صدا زدم فاطمه! فااااطمه!!!
یکهو چشمهایش را باز کرد. سر جا نشست. من گریه میکردم. اشکم بند نمیآمد. رضا هم. صادق سرش را گرفت توی بغلش.
مدام میگفت: چی شده؟ چرا بشقابها شکسته؟ چرا غذاها پخشه؟!
برنج و فسنجون زهرمارمان شد. رضا سفره را مثل بغچه هم گرفت و برد توی آشپزخانه.
زنگ زدیم ۱۱۵. بردنش بیمارستان.
بعد دستهایش را که میلرزید رو به آسمان بالا برد و دعا کرد:
- الهی ریشه اسرائیل کنده بشه.
توی دلم گفتم آمین.
فاطمه را میشناختم. بیشتر از خودش نگران جفت پسرانش بود. رضا و صادق. درسشان تمام بود و تازه میخواستند تکلیف سربازیشان را معلوم کنند. حتما نشسته بود و برای خودش هزار فکر و خیال بافته بود. زنگش زدم. گفت: حالش خوبست و دکتر مرخصش کرده. اما نگران بود. نگران پسرهایش و نگران پسر من.
گفتم از اول امیر را سپردم دست خدا. تو هم بسپارشون به خدا. یک جون که بیشتر نداریم. خیلی نگرانشان میشوی برایشان چهارقل بخوان و آیهالکرسی. ما که همیشه پیششان نیستیم. اینها امانتند دست ما.
میدانم. خودم هم مادرم. همه این حرفهایی که به فاطمه گفتم به زبان آسان میآید اما در این اوضاع چارهای نداریم. فقط خدا محافظشان باشد.
مادر تسبیح به دست دعا میکرد. به نقطههای نورانی وسط آسمان که خاموش و روشن میشدند خیره شدم.
مادر نگاهم کرد. چشمهایش هنوز خیس بود. اما آرامش در عمق نگاهش دیده میشد.
هاجر دهقانی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نورآبادِ میناب کجاست؟!
شال سفید بندریاش را مرتب میکرد و روبروی ایوان طلا زیر سایهبانهای سفید صحن خودش را از آفتاب پنهان کرده بود.
بچهی نوزادی روی دامنش به خواب ناز فرو رفته بود.
میگفت اهل نورآباد است، نورآباد میناب، پرسیدم. این که میگویی کجا هست؟ گفت: بندر دیگه مگه از لهجهام نمیفهمی؟!
روز عید قربان از روستایشان راه افتاده بودند سمت مشهد، سر راه رفته بودند، شاهچراغ و قم و بعد به شاهعبدالعظیم پناه برده بودند که کودک خواهرش را به دکتر حاذقی که معرفی کرده بودند، نشان دهند. دکتر جواب رد به سینهشان زده بود...
ادامه روایت در مجله راوینا
صدیقه حاجیان
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #شهید_سردار_حاجیزاده
دیدی بیراهه نرفته بودم
هواپیمای اکراینی را که زدند، همه چیز افتاد گردنش. هجمهها شروع شد. عدهای لب باز کردند به شکایت و عدهای به ناسزا.
سخت بود برایم. من هنرمندم و دل نازک.
دلم به درد آمد وقتی این بیانصافی را دیدم. کمتر از مردن نبود برایم آن لحظهای که آمد توی قاب تصویر و گفت گردن من از مو باریکتر است.
سرش را پایین انداخته بود سردار اسلام؛
او که سالها باعث سربلندیمان بود.
من بودم و بوم و قلمو...
ادامه روایت در مجله راوینا
سیده معصومه حسینی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
هیسس
تازه خوابم برده بود با صدای مهیب از خواب پریدم. همسرم داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد، نگذاشت صدایم دربیاید و گفت: «هیسسسس بچهها بیدار نشن»
واقعا بچههایی که بهزور خوابیدند، بیدار شدنشان برابر با حمله اسرائیل نباشه کمتر نیست.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. همسایه گفت: «کمی بیا پائین دخترم.»
همه به هم میگفتند؛ پس مردم غزه و لبنان چی کشیدند؟!
یک نفر با افتخار گفت: «بابا اسرائیل اندازه گیلان ماست. ما روزی چند تا بدتر از این به اونها میزنیم. والا پیاده نظام هم بفرستن ما را میتونیم نابودشون کنیم.»
خانمی گفت: «بابا نترسید چهارشنبهسوری تو کوچهی ما که شرایط بدتره»
آقای جوانی رد شد از کنار همین خانم و گفت: «خانم فلانی تی کولوش رو ناوردی (کاه نیاوردی) آتش بزنیم؟ چهارشنبهسوریهها»
خانمی با خنده گفت: «نانستم که چهارشنبهسوری زود شروع ببُسته (نمیدونستم که چهارشنبهسوری زود شروع شده).»
روایتی از انفجار شهرک صنعتی سفیدرود رشت
امکلثوم فتحی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آقازاده!
جنگ جدید، دارد الزاماتش را یکییکی توی این چند روزِ اول جنگ، نشانمان میدهد. یکیش: کمرنگ شدن مفهومِ خط مقدم و پشتِ جبهه و پشتیبانی جنگ. جنگ پرندهها، همهجا را به خط مقدم تبدیل کرده و پشتیبانی جنگ را کشانده توی محلهها.
امروز رفتیم توی یکی از محلهها. مردم دیگ و دیگچه را گذاشته بودند روی آتش که غذا بپزند؛ برای کی؟ امدادگرها، آتشنشانها، جوانهایی که شبشان را توی کوچهپسکوچهها صبح میکنند که وقت ضرورت، پایشان را بگذارند روی گلوی جاسوسها.
نوهی آقا هم بین مردم، مشغول کارهای آشپزخانه بود. فکر کن! درست وقتی که شایعهسازها، مهمل میبافند که خانواده مسئولین، وسط جنگ، دارند ایران را رها میکنند، نوهی شخص اول مملکت، دارد غذا میریزد توی ظرفهای یکبار مصرف، که برسد به دستِ بچههای تهران.
توی همین جمع، نوجوانی بود که میگفتند وقتی خانوادهاش، اصرار کرده بودند که از تهران بروند؛ آنقدر گریه کرده که کارش کشیده به بیمارستان؛ محضِ این که بماند و توی آشپزخانه، قدمی بردارد برای جنگ.
غذاها را البته فقط توی آشپزخانه نمیپزند. این را بچههای پایگاه بسیجی میگفتند که همسایه، شب به شب برایشان غذا میفرستد.
دروغ چرا؛ این همدلیها، آدم را امیدوار میکند؛ به تابآوری، به آیندهی جنگ، به فردای بعد از پیروزی...
محسن حسنزاده
@targap
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
وطنفروشی
چندسال قبل در یکی از شعرهایم به نانبهنرخروزخورهای وطنفروش اشاره کرده بودم که برای مزد و مزدوری هیچ خط قرمزی ندارند و وطن را مثل خیلی چیزهای دیگرشان به بهایی اندک میفروشند، بلکه به نام، نان یا نوایی برسند. اینها حسابشان جدا است از کسانی که درد وطن و درد مردم دارند.
متاسفانه ممیزی به این شعر مجوز چاپ نداد چون اصلاً نفهمید من چه نوشتهام! اما حالا که میبینم چهکسانی که این سالها از وطن و مردم حرف میزدند، حالا این هردومهم هیچ معنایی برایشان ندارد، یاد آن شعر افتادم که به طعنه گفته بودم "بگذر از مرزت و وطن بفروش":
بعد از این نان به نرخ روز بخور!
دامنت را به پیرهن بفروش!
روزی تنگ؛ کسبوکار حلال!
از کسادی به بعد، تن بفروش!
مرز مفهوم خط قرمزهاست
بگذر از مرزت و وطن بفروش!
حالا ایران عزیزمان هم باید با ابرقدرتهای قلدر، وحشی و زورگو بجنگد و هم با وطنفروشان داخلی که اقلیمی را به بهایی ناچیز میفروشند.
رحمتالله رسولیمقدم
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
جنگ از اینجا
@Jang_azinja
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ما از هیچی نمیترسیم!
همهشان دهه نودی بودند! زبر و زرنگ و حاضرجواب... با سر و صدای پدافند از مجتمع بیرون آمده بودند و در محوطة بوستان برای اسرائیل و آمریکا رجز میخواندند. از دل و جرئتشان خون در رگهایم جوشید. هر کدام پرچمی دست گرفته بودند و میخواستند با مشتهای کوچکشان دخل ریزپرندهها را در بیاورند. وسط تیراندازی پدافند ارتش، مادری پسرهایش را صدا زد. جفتشان شانه بالا انداختند و گفتند: «ما از هیچی نمیترسیم! حتی اگه آسمون از اینم روشن تر بشه!» یکی از پسرها حکم فرمانده را داشت و با تحکم با بچهها حرف میزد و مدام ثابت نگهداشتن پرچمها و احترام به آنها را یادآوری میکرد. از خودم پرسیدم: چرا همیشه این دهه نودیها را دست کم گرفتهام، من هم دهه شصت سن و سالی نداشتم امّا جنگ را فهمیده بودم. خدا را برای آن نسل امام زمانی(عج) شکر و در سرازیری خیابان به آرامش شهر نگاه کردم.
اعظم پشتمشهدی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آخرین روزهای زمستان - روز چهارم
سرازیری دشتموک (روستایی بین شیراز و فیروزآباد) را که رد کردیم، درست کنار امامزاده محمود، پراید سفیدی کلهپا شده بود. تا آنقدری که سرعت چشمم اجازهی شمردن داد، شش، هفت نفر آدم درشت هیکل پرت شده بودند بیرون. چطوری توی آن مکعب چندمتری جا شده بودند، نمیدانم. نزدیکشان ایستادیم. سریع در را باز کردم و دویدم. نگاهم به تنها زن سرنشین ماشین بود.
زن میانسال درازکش افتاده بود و حبابهای هوا از بین خون انباشته شده توی دهانش، بیرون میپرید. گردنش را کج کردم تا راه نفسش آزاد شود. خون راه باز کرد روی صورت سرخ و سفیدش. مقنعهی مشکیاش را از بالای سرش برداشتم و روی موهایش کشیدم. سرش را دوباره چرخاند. مقنعه از سرش افتاد و خون راه حلقش را گرفت.
تا مردم برسند، سرش را نگه داشتم. به مردی که بالای سرمان بود تاکید کردم مراقب باشد تا رسیدن آمبولانس گردنش کج باشد وگرنه خفه شدنش حتمی است. خیالم راحت نبود. با چشم دنبال چیزی گشتم که زیر گردنش را پر کند، پیدا نکردم. مقنعه را مچاله کردم و گذاشتم زیر گردنش.
تا یک ساعت بعد که به مقصد برسیم نمیفهمیدم چه دیدهام و چهکار کردهام. تازه بعد از ساعتی تاپ تاپ قلبم را شنیدم و لرزش دستهایم نشتر زد که حواست هست چهکار کردهای. حتی یک لحظه هم به فکرم نرسیده بود که همیشه از دیدن یک زخم کوچک هم وحشت به جانم هجوم میآورد. دست و پایم میلرزد و ضعف میکنم. تا چند ماه کابوس زن خونین رهایم نمیکرد. باور اینکه آدمِ بالای سر آن زن، خودم بودم خیلی سخت بود. بعضی اتفاقات روی دیگر آدم را خیلی خوب، رو میکند. جوری که خودت هم خودت را نمیشناسی و باورت نمیشود. تصویر زن گویندهی خبر، با انگشت برافراشته که تمام هویت بیهویت رژیم را نشانه رفته بود، آن روی زن ایرانی بود. زنی که وسط صداها و گرد و غبار تاریخ ایستاده بود و رجز میخواند. با صدای پشت زمینهی «الله اکبرِ» مردها، انگار کن وسط تظاهرات بهمن ۵۷ ایستادهای. تمام رشتههای غربزدهها، از نشان دادن تصویر وارونهی زن ایرانی بر باد رفت.
خبرنگار، آن لحظه، من بودم، ما بودیم، همهی زنهای ایران بود.
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نارمک؛ فردای حمله
فردای حمله به نارمک، دوباره رفتم نزدیک همان ساختمانی که بامداد جمعه زده بودند. بچههای امداد همچنان مشغول آواربرداری بودند تا شاید پیکر چند نفر از شهدا را پیدا کنند. مثلاً پیکر یک مادر، پیکر یک دختربچهٔ دلنشین یا یک پسربچهٔ بانمک، یا یک پدربزرگ دوستداشتنی. هنوز مردم چند دقیقهای میایستادند، نگاه میکردند و میرفتند. جوانی بهطعنه گفت: «گفتن با مردم کاری نداریم.» عاقلهمردی آن طرف ایستاده بود و گفت: «زر میزنه بیشرف!»
چند دقیقه ایستادم و نگاه کردم و سرازیر شدم بهسمت پایین خیابان. دویست سیصد متر پایینتر از آن ساختمان، روی درِ یک بنگاه املاک، این آگهی را دیدم. کسی به زندهبودنِ بچههای آن ساختمان امیدی نداشت. اما صاحب این گربه، همچنان امیدوار و پیگیر است تا گربهاش را پیدا کند.
هرکسی بهنوعی با جنگ نسبت برقرار میکند. یکی هم اینگونه است. یکی هم آن پوستر را منتشر میکند تا آموزش بدهد که چطور سگها را آرام کنیم. یعنی طرف در وضع جنگی هم حاضر نیست این حیوان را از زندانِ خانهاش رها کند تا به زندگی طبیعی خودش برسد. و از بین همهٔ کارهای مهمی که در زمان جنگ میتوان کرد، دغدغهاش این است که چطور رفتارهای طبیعی این حیوان را کور کند...
محمدجواد کربلایی
@MjK_Setiz
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مادر ضحی
آفتاب درست بر فرق سر ملت میتابید. در صف ورودی مصلی ایستادیم. فشار جمعیت و چادرهای مشکی و هُرم گرمای ظهر جمعه هم حریف شعارهای الله اکبر و خامنهای رهبر و مرگ بر اسرائیلها نبود.
نزدیک گیت که میرسیدی سایه بانی بود که خنکایش، صورت از راه رسیدهها را نوازش میداد.
فشارها زیاد شد، مادربزرگی کنارم بود دستش را حائل کرده بود دورش؛ گفتم: «خانم هل نده، کار سختتر میشه.»
لبخندی زد و همین که دستش را برداشت. گفت: «چشم.»
ادامه روایت در مجله راوینا
سارا رحیمی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راویراه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها