eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 جشن تکلیف ده روز پیش کارت‌پستال دیجیتال را برای بستگان فرستادیم؛ دعوت‌شان کردیم به جشن تکلیف دخترمان و مجلس شادی اهل‌بیت. از آن روز ذهن و جسمم هر لحظه مشغول بشور و بساب و خرید مهمانی بود. از طرفی هم قول نوشتن متن بلندی را داده بودم. پنجشنبه شب لب‌تاب را جلویم گذاشتم و تا صبح نوشتم تا اگر روزهای بعد نتوانستم کار نوشتن را جلو ببرم، عقب نمانم. بعد از نماز صبح روی تخت دراز کشیدم. همسرم به گوشی‌اش نگاه کرد و گفت: «تهران رو زدن.» ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جمعه‌ی خشم طبقه‌ی دوم مسجد‌جامع و حتی بیرون مسجد پر از جمعیت بود. خبری از سیستم سرمایشی نبود. در آن هوای نفس‌گیر، وقتی قطره‌های عرق از پشتم سُر می‌خوردند، نماز تمام شد و همه با شعارهای حماسی بیرون رفتند: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل» آفتاب داغ مستقیم به فرق سرمان می‌خورد اما تاثیری در کم شدن فریادها نداشت: «مرگ بر منافق! ای لشکر صاحب زمان(عج) آماده باش! آماده باش!» از خیلی‌ها که پرسیدم به نیت شهادت آمده بودند. این جمله توی ذهنم چرخید که: «بیچاره‌ها از ملتی می‌کُشند که دعای بعد از نمازشان شهادت است» یکی دو نفر گوشه و کنار پیاده‌رو، گرمازده شده و از هوش رفته بودند. پیرمردی قدخمیده با محاسن سفید و چفیه‌ی فلسطینی روی دوش مدام به ترامپ بد و بیراه می‌گفت: «ترامپ قمارباز...» مردم هم احسنت و تکبیر می‌گفتند. در بین جمعیت، دختربچه‌ای با پیراهن صورتی نظرم را جلب کرد. یکباره یاد دختر کاپشن صورتی افتادم. هربار که جمعیت مشت گره کرده بالا می‌بردند او دستش را بالا می‌گرفت. دختری، چادر کرم رنگ را به سبک بندری پوشیده بود و همان‌طور که قطره‌های عرق روی صورتش نشسته بود، ویلچر پدر پیرش را تند هل می‌داد. دیدن ماموران انتظامی هم مثل همیشه مرا به وجد آورد. حس غروری تمام وجودم را فراگرفت. خداراشکر کردم از بابت این آرامش امّا... حیف که رویای شهادتم دود شد و رفت هوا! مریم خوشبخت جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بچّه‌محل‌ها این روزها برای نماز جماعت مسجد کم توفیق شده‌ام. دیشب به خودم قول دادم سنگ هم آسمان ببارد خودم را به مسجد برسانم و کار بی‌موقع درست کمی مانده به اذان همان سنگی بود که مجبورم کرد با دوی ماراتن فاصله‌ی ده دقیقه‌ای خانه تا مسجد بروم. همین ‌که رسیدم فراز اذان اشهد انّ محمداً رسول الله (ص) بود. از در شبستان وارد شدم. مسجد همان مسجد بود امّا حال و هوای نمازگزاران جور دیگر بود حتی دعای قنوت امام جماعت با همه‌ی شب‌های هفته قبل فرق داشت؛ وقتی خواند: "اللهم فَرِّج مولانا صاحب العصر و الزمان (عج)، اِحفظ قائدنا وانصُر جنودنا و..." ادامه روایت در مجله راوینا زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 حاج آقا نیازمند خبر شهادت او و خانواده‌اش را شنیدم. قرار بود دوباره برگردد. همه منتظر بازگشتش بودیم. اما حمله اسرائیل جنایتکار به محل سکونتش، فرصت این کار را از او گرفت. وقتی امام‌جماعت شهرک چمران شد و به‌همراه خانواده‌اش از آنجا رفت، دختر کوچکش یک‌ساله بود. بعد از رفتنش، غم بزرگی بر دل اغلب اهالی نشست. چون خیلی از لحظات شیرینشان، به حضور او گره خورده بود. به‌یاد ماه رمضانی افتادم که پسر نوجوانم به عشق حاج‌آقا، ساعت چهار صبح به مسجد رفت تا نماز را به‌جماعت بخواند... ادامه روایت در مجله راوینا جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 روز هشتم جنگ هر کس توی راهپیمایی‌ها و تجمعات اصفهان شرکت کرده باشد می‌داند مردم به ویژه خانم‌ها زیاد اهل بلند شعار دادن نیستند. من یک عمر توی این شهر راهپیمایی رفتم امروز ولی اولین بار بود که همه بلند شعار می‌دادند و مشت گره کرده بودند از سر خشم. انگار همه چیز خیلی جدی شده بود. محو شعار دادن‌ها بودم اما باید یک‌جایی برای نماز پیدا می‌کردم. انگار خود مسئولین مصلی و ستاد نماز جمعه انتظار چنین جمعیتی را نداشته بودند برای همین موکت کم آمده بود. یک آن دوستم را دیدم، زیرانداز بزرگ آورده بود که اگر نیاز داشت استراحت کند، ۸ ماهه باردار است. زیر اندازش شد سجاده ۴ نفر. شربت معده‌اش را درآورد که بخورد می‌گفت در این ماه معده‌اش زیاد اذیت کرده. امام جمعه اما داشت درباره یک جنین ۹ ماهه که امروز بین شهدا بود حرف می‌زد. دوستم پرچم ایران را از داخل کیفش درآورد مرتب تا زده بود، باز کرد و انداخت روی لبه ای که به آن تکیه داده بود. حالا در روزهای جنگ واقعیت شبیه یک سکانس نمادین در یک فیلم حماسی شده: "روز-داخلی-مصلی" نوزاد به دنیا نیامده‌ای که مادرش به پرچم ایران تکیه داده، برای تشییع شهیدی آمده است که تاریخ شهادتش دو هفته پیش از تاریخ تولدش است. مهدیه محلوجی ble.ir/ehzarism جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 انفجار در بلوار از نیروهای امنیتی عبور کردم تا به محل حادثه برسم. مقدار زیادی شیشه خورد شده روی زمین ریخته شده بود. تعداد زیادی از نیروهای هلال احمر در میانه بلوار ایستاده بودند؛ نزدیک شدم. خاک بر روی لباس و کفشهایشان نشسته بود. سریع از خیابان عبور کردم. صحنه هایی که دیدم برایم شوک‌آور بود. یک خانم روی نیمکت وسط بلوار دراز کشیده بود. فریاد میزد و گریه میکرد. می‌گفت: «همه زندگیم نابود شد. همه داراییم رفت...». دخترش کنارش نشسته بود پایش را با باند بسته بود. شوک بهشان وارد شده. لباس تنشان نشان می‌داد که وقتی برای برداشتن لباس و وسایل نداشتند... ادامه روایت در مجله راوینا محمدصادق افشاری جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | گنج؛ مردم به روایت مردم @ganj_history ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خیلی‌ها ترسیده‌اند... خیلی‌ها ترسیده‌اند، یا خودشان را باخته‌اند نمی‌دانم... برایم فرستاده‌اند تو که آنجایی توی کعبه، سوره‌ی فیل را بخوان به نیت رهایی... اینجا ورودی مسجد الحرام دری دارد که می‌گویند ابرهه فیل‌هایش را به این سمت حرکت داد. می‌روم‌ مسجدالحرام و خودم را می‌رسانم روبروی همان در. آن عقب ترش خانه‌ی عبدالمطلب است. خانه‌ی عهده‌دار و پرده‌دار کعبه. با خودم فکر می‌کنم با تمام ایمانی که داشته سپاه فیل ابرهه را که می‌بیند چه حسی دارد؟ با دو دو تا چهارتای عقل هیچ بشری جور در نمی‌آید که بشود جلوی تخریب کعبه را گرفت. یک خانه ی گلی مربع بی حفاظ... ابرهه می‌خواهد سفره‌ی خدا را جمع کند و قبل از آن نشانه‌هایش را... قاعدتا دو دو تا چهارتای عقل عبدالمطلب هم با دیدن سپاه فیل به همین نتیجه رسیده که تا گفته‌اند کاری بکن، گفته: من خدای شترانم هستم و کعبه خدایی دارد که مراقب آن است... و ایستاده به نگاه کردن... شاید هم بعید نبوده با این‌ حجم از سپاه فیل، کعبه را خرابه‌ای ببیند... اما .... نکته اینجاست... که هرگز دستان خداوند بسته نیست! سپاه ابرهه نزدیک می شود به مقصد و آماده‌ی حمله که یک آن آسمان سیاه می‌شود. من این‌چند روز توی مسجدالحرام ابابیل زیاد دیده‌ام، پرنده‌هایی خیلی کوچک و ریز که نزدیکشان بشوی از ترس، پر زده‌اند و فرار کرده‌اند. اما وقتی که او بخواهد همین‌ها می‌شوند سربازان خانه‌اش. هر پرنده سه تا سنگ... یکی به نوکش، دو تا به پاهایش، و یک آن فیل‌های ابرهه نمی‌فهمند از کجا خورده‌اند، طوری که سپاه عظیمش در هم می‌شکند..‌. گفتند تو که آنجایی برای پیروزی و راحتی‌مان سوره‌ی فیل بخوان... می ایستم رو بروی همان در و برای اولین بار با تمام وجود، حس می‌کنم سوره‌ی فیل یعنی چه: به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان آیا ندیدی که خداوند با اصحاب فیل چه کرد؟ آیا نیرنگشان را در نابودی قرار نداد... و ابابیل را بر آنان فرستاد..‌. که سنگ‌های کوچک را بر سرشان می‌انداختند... و آنها را چون برگ خزان نیست و نابود کرد..‌. ای کسانی که ایمان آوردید، دوباره ایمان بیاورید، نهراسید... شما را پروردگاریست که با شماست! خداوندی که هرگز دستانش بسته نیست... مرثا صامتی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | مجموعه ادبی روایتخانه @revayat_khane ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 کارگاه جنگ‌نگاری @rastaa_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کفش‌هایم کو؟ ۲ یا ۳ ساله به نظر می‌رسد. در آغوش پدر اشک می‌ریزد نه به پهنای صورت که همچون جویی روان تا لب‌هایش. مادر قربان صدقه‌اش می‌رود و پدر با تکان دادن و حرف زدن سعی در آرام کردنش دارند اما کودک که بعدا فهمیدم اسمش آرمان است همچنان گریه می‌کند. ایستاده‌اند در میان سیل خروشان جمعیت، برای آرام کردن آرمان. جمعیتی که همه غدیری‌اند. وقتی سیل راه بیفتد هر چیزی سر راهش باشد با خودش می‌برد. ایستادن پدر آرمان هم خیلی دوام نمی‌آورد و با جمعیت همراه می‌شوند. دختری که روسری سبزش را به زیبایی گره زده کنار صورتش، شکلاتی به آرمان می‌دهد اما نمی‌پذیرد و همچنان گریه می‌کند. ناگهان مادر چشمش به پای آرمان می‌افتد. یکی از پاهایش کفش ندارد. علت گریه معلوم می‌شود. به عقب نگاه می‌کنند اما مگر می‌شود یک کفش کوچک را در میان سیل پیدا کرد؟ پدر، آرمان را به آغوش مادر می‌دهد و یکی از کفش‌هایش را در می‌آورد و سعی می‌کند لی‌لی برود. سیل جمعیت اما نمی‌گذارد. - ببین من هم کفش ندارم. گریه آرمان به خنده تبدیل می‌شود. پدر و مادر حالا تندتر مسیر را ادامه می‌دهند. مردی با پرچم ایران از کنارشان رد می‌شود. کفش کودکی به نوک بیرق پرچم آویخته شده. پدر کفش را می‌بیند و دستش را روی شانه مرد می‌گذارد و متوقفش می‌کند. کفش را می‌گیرد. از مرد تشکر می‌کند و بوسه‌ای بر پرچم ایران می‌زند. آرمان می‌خندد. با خودم فکر می‌کنم پدر آرمان می‌توانست به بهانه گرما یا کوچک بودن کودکش نیاید. آن دختر می‌توانست شکلات تعارف نکند. آن مرد می‌توانست لنگه کفش را به کناری بیندازد. اما اینجا ایران است با مردمانی متمدن و متحد زیر پرچم خوش‌رنگ ایران. زندگی با عشق در جریان است. مهدی ارگی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها