eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 انفجار در بلوار از نیروهای امنیتی عبور کردم تا به محل حادثه برسم. مقدار زیادی شیشه خورد شده روی زمین ریخته شده بود. تعداد زیادی از نیروهای هلال احمر در میانه بلوار ایستاده بودند؛ نزدیک شدم. خاک بر روی لباس و کفشهایشان نشسته بود. سریع از خیابان عبور کردم. صحنه هایی که دیدم برایم شوک‌آور بود. یک خانم روی نیمکت وسط بلوار دراز کشیده بود. فریاد میزد و گریه میکرد. می‌گفت: «همه زندگیم نابود شد. همه داراییم رفت...». دخترش کنارش نشسته بود پایش را با باند بسته بود. شوک بهشان وارد شده. لباس تنشان نشان می‌داد که وقتی برای برداشتن لباس و وسایل نداشتند... ادامه روایت در مجله راوینا محمدصادق افشاری جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | گنج؛ مردم به روایت مردم @ganj_history ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خیلی‌ها ترسیده‌اند... خیلی‌ها ترسیده‌اند، یا خودشان را باخته‌اند نمی‌دانم... برایم فرستاده‌اند تو که آنجایی توی کعبه، سوره‌ی فیل را بخوان به نیت رهایی... اینجا ورودی مسجد الحرام دری دارد که می‌گویند ابرهه فیل‌هایش را به این سمت حرکت داد. می‌روم‌ مسجدالحرام و خودم را می‌رسانم روبروی همان در. آن عقب ترش خانه‌ی عبدالمطلب است. خانه‌ی عهده‌دار و پرده‌دار کعبه. با خودم فکر می‌کنم با تمام ایمانی که داشته سپاه فیل ابرهه را که می‌بیند چه حسی دارد؟ با دو دو تا چهارتای عقل هیچ بشری جور در نمی‌آید که بشود جلوی تخریب کعبه را گرفت. یک خانه ی گلی مربع بی حفاظ... ابرهه می‌خواهد سفره‌ی خدا را جمع کند و قبل از آن نشانه‌هایش را... قاعدتا دو دو تا چهارتای عقل عبدالمطلب هم با دیدن سپاه فیل به همین نتیجه رسیده که تا گفته‌اند کاری بکن، گفته: من خدای شترانم هستم و کعبه خدایی دارد که مراقب آن است... و ایستاده به نگاه کردن... شاید هم بعید نبوده با این‌ حجم از سپاه فیل، کعبه را خرابه‌ای ببیند... اما .... نکته اینجاست... که هرگز دستان خداوند بسته نیست! سپاه ابرهه نزدیک می شود به مقصد و آماده‌ی حمله که یک آن آسمان سیاه می‌شود. من این‌چند روز توی مسجدالحرام ابابیل زیاد دیده‌ام، پرنده‌هایی خیلی کوچک و ریز که نزدیکشان بشوی از ترس، پر زده‌اند و فرار کرده‌اند. اما وقتی که او بخواهد همین‌ها می‌شوند سربازان خانه‌اش. هر پرنده سه تا سنگ... یکی به نوکش، دو تا به پاهایش، و یک آن فیل‌های ابرهه نمی‌فهمند از کجا خورده‌اند، طوری که سپاه عظیمش در هم می‌شکند..‌. گفتند تو که آنجایی برای پیروزی و راحتی‌مان سوره‌ی فیل بخوان... می ایستم رو بروی همان در و برای اولین بار با تمام وجود، حس می‌کنم سوره‌ی فیل یعنی چه: به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان آیا ندیدی که خداوند با اصحاب فیل چه کرد؟ آیا نیرنگشان را در نابودی قرار نداد... و ابابیل را بر آنان فرستاد..‌. که سنگ‌های کوچک را بر سرشان می‌انداختند... و آنها را چون برگ خزان نیست و نابود کرد..‌. ای کسانی که ایمان آوردید، دوباره ایمان بیاورید، نهراسید... شما را پروردگاریست که با شماست! خداوندی که هرگز دستانش بسته نیست... مرثا صامتی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | مجموعه ادبی روایتخانه @revayat_khane ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 کارگاه جنگ‌نگاری @rastaa_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کفش‌هایم کو؟ ۲ یا ۳ ساله به نظر می‌رسد. در آغوش پدر اشک می‌ریزد نه به پهنای صورت که همچون جویی روان تا لب‌هایش. مادر قربان صدقه‌اش می‌رود و پدر با تکان دادن و حرف زدن سعی در آرام کردنش دارند اما کودک که بعدا فهمیدم اسمش آرمان است همچنان گریه می‌کند. ایستاده‌اند در میان سیل خروشان جمعیت، برای آرام کردن آرمان. جمعیتی که همه غدیری‌اند. وقتی سیل راه بیفتد هر چیزی سر راهش باشد با خودش می‌برد. ایستادن پدر آرمان هم خیلی دوام نمی‌آورد و با جمعیت همراه می‌شوند. دختری که روسری سبزش را به زیبایی گره زده کنار صورتش، شکلاتی به آرمان می‌دهد اما نمی‌پذیرد و همچنان گریه می‌کند. ناگهان مادر چشمش به پای آرمان می‌افتد. یکی از پاهایش کفش ندارد. علت گریه معلوم می‌شود. به عقب نگاه می‌کنند اما مگر می‌شود یک کفش کوچک را در میان سیل پیدا کرد؟ پدر، آرمان را به آغوش مادر می‌دهد و یکی از کفش‌هایش را در می‌آورد و سعی می‌کند لی‌لی برود. سیل جمعیت اما نمی‌گذارد. - ببین من هم کفش ندارم. گریه آرمان به خنده تبدیل می‌شود. پدر و مادر حالا تندتر مسیر را ادامه می‌دهند. مردی با پرچم ایران از کنارشان رد می‌شود. کفش کودکی به نوک بیرق پرچم آویخته شده. پدر کفش را می‌بیند و دستش را روی شانه مرد می‌گذارد و متوقفش می‌کند. کفش را می‌گیرد. از مرد تشکر می‌کند و بوسه‌ای بر پرچم ایران می‌زند. آرمان می‌خندد. با خودم فکر می‌کنم پدر آرمان می‌توانست به بهانه گرما یا کوچک بودن کودکش نیاید. آن دختر می‌توانست شکلات تعارف نکند. آن مرد می‌توانست لنگه کفش را به کناری بیندازد. اما اینجا ایران است با مردمانی متمدن و متحد زیر پرچم خوش‌رنگ ایران. زندگی با عشق در جریان است. مهدی ارگی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 اینجا مریوانه یا تهران! از نگرانی اتفاق‌های تهران و بمباران منطقه محلاتی شماره‌اش را گرفتم. مثل همیشه با انرژی و محبت جوابم را داد. در سال ۹۶ و اردوی نویسندگان و رزمندگان به جبهه غرب با هم آشنا شده بودیم. در طول سفر چشم روی هم نگذاشتم و تشنه شنیدن خاطرات شهیدان متوسلیان و بروجردی بودم. مضطرب پرسیدم: «خانم کاتبی جان خوبین؟» با خنده گفت: «آره عزیزم من مریوان بودم این چیزا که عادیه...» منتظر همان جواب هم بودم. اصلاً زنگ زده بودم بپرسم با اولین صدای موشک یاد چی افتادی؟ با لحنی طنز گفت: «از سحر که صدا رو شنیدم گفتم اینجا مریوانه یا تهران!» و هر دو خندیدیم. از همان شروع جنگ شال و کلاه کرده و رفته بود غرب برای کمک به مردم مریوان با تجربه مامایی و یک مشت باند و پدِ پانسمان... ناخودآگاه پرت شدم به خاطراتی که از حاج احمد متوسلیان و محمد بروجردی برایم تعریف کرده بود و مقاومت رزمنده‌ها در مریوان ویران شده. تاریخ تکرار شده بود امّا به قول خانم مریم کاتبی به جای مریوان این دفعه تهران بود، تهرانی پُر از متوسلیان و بروجردی‌ها. اعظم پشت‌مشهدی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سربند مردمی سه متر پارچه تِرِگال قرمز کف اتاق پهن بود. با خط‌کش فلزی اندازه‌گیری می‌کرد و با خودکار روی پارچه خط می‌کشید. ابعاد شش در یک متر و بیست سانت. نوارهای باریک‌باریک و یک اندازه. با یک قیچی قرمز، جان باقی مانده را از تار و‌ پود ترگال ضخیم می‌گرفت. قیچی که انگار قبلاً موکت بریده باشد وظیفه‌اش را درست انجام نمی‌داد. ماست هم نمی‌برید چه برسد به پارچه! ولی تو بگو‌ خم به ابرو‌ آورد؛ نیاورد. دست به قیچی و خیاطی‌ام خوب نیست. نشستم به تماشا. تر و فرز بود. انگشتانش لای قیچی کُند، آخ نگفت. نوارهای آماده را فرستاد برای قسمت بعد. دم و دستگاه نفر بعدی حرفه‌ای تر از اولی بود. چاپگر دستی‌ای ساخته بود؛ دیدنی. خودکار آبی پارس ایرانی را چپانده بود توی دو لایه ابر. خدا رحم کرد که لااقل شابلون لیزری، برش تر و تمیزی داشت. ابداع این دستگاه چاپ دستی تلنگرم داد تا قبل از این به خاطر تحریم، ضعف‌ها ندید گرفته می‌شد. حالا که وسط جنگیم، کمتر ایراد بگیر. کار مردمی با همین چیزهاش قشنگه! ادامه روایت در مجله راوینا ملیحه خانی شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 📌 شبیه معصومه هوا تاریک بود که از صداهای مهیبی بیدار شدم. بیشتر اوقات، با شنیدن صدای رعد و برق و هیاهویش، نماز آیات، واجب می‌شوم... به قلم مهدیه مقدم، ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 با خوانش آقای سایه eitaa.com/mr_sayeh و با تشکر از حوزه هنری انقلاب اسلامی استان قم @artqom_ir جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دایی فرشته‌ها کنار یک قبر خاکی، جوان کم سن و سالی توجهم را جلب کرد. بنر بالای قبر را که دیدم، دلم ریخت. تصویر سه کودک قد و نیم قد روی بنر بود. دو دختر و یک پسر نوزاد. زیرش هم اسم یک خانم بود. خدای من! یحتمل مادر و سه فرزندش با هم شهید شده بودند. جوانک نشسته بود کنار قبر خالی و سر تکان می‌داد. بعد چند دقیقه، آرام بلند شد. دست نوازش کشید روی تصویر یکی از دخترها و انگاری در گوش عکس چیزی گفت و رفت کمی دورتر. کنجکاوی‌ام اجازه نداد و نزدیکش رفتم. دایی این سه فرشته نازنین بود. گفت: خانواده خواهرم طبقه دوم یک ساختمان دوازده طبقه در شهرک شهید چمران زندگی می‌کردند. شب حادثه... ادامه روایت در مجله راوینا رسا پورباقی چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | بهشت زهرا پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 زباله‌گرد! این شب‌ها تهرانِ درندشت را گز می‌کنیم دنبال قصه. دیشب، دوباره رفتیم گشت. ترک موتور، کوچه‌پس‌کوچه‌ها را زیگزاگ می‌رفتیم و چشم تیز می‌کردیم بل‌که چیز مشکوکی پیدا کنیم. کارویژه‌ی دیشب، گشتنِ سطل‌های زباله بود. ته هر کوچه، سر خم می‌کردم توی حجمی از بوی نامطبوعِ زباله‌ها و نور چراغ قوه‌ام را می‌انداختم توی آن مکعب‌مستطیلِ فلزی. چند تا ماشین مشکوک هم دیدیم. به جز یکی‌ش، بقیه را گزارش دادیم. وسط یکی از خیابان‌ها به ماشینِ پنچرِ پارک‌شده کنار خیابان، مشکوک شدیم. نور چراغ قوه‌ام را انداختم توی ماشین و شوکه شدم. دم سحری، پیرمردی توی ماشینِ خاک‌گرفته خواب بود. بیدارش کردیم. گفت که توی همین ماشین، زندگی می‌کند. پلیس می‌شناختش. چند ساعتی توی خیابان‌ها چرخیدیم و جایی ایستادیم تا موتورها نفسی بکشند. بچه‌ها، قصه‌هایشان را ریختند وسط داریه. یکی می‌گفت جمعی از پیرمردها را می‌شناسد که کارشان توی جنگ -وقتِ جوانی- خنثی کردن مین بوده. حالا که موهایشان سپید شده، دور هم جمع شده‌اند و تصمیم گرفته‌اند که بروند به جنگ بمب‌ها. می‌گفتند توی یک شب، دو تا بمب خنثی کرده‌اند. کاش بشود، یک شب بروم دم‌پر این پیرمردها. صبح، دوباره زدیم به دل خیابان‌ها. جایی، چسبیده بیمارستان، چیزی خورده بود به زمین، جدول‌ها را شکسته بود و یک درخت را انداخته بود. هرچه بوده، از ساختمان روبرویی آمده بوده‌. احتمالا قصد داشتند بیمارستان را بزنند اما خطا رفته بود و به جای هدف گرفتن بیمارستانِ زنان، یک پیرزن، توی اتاق خوابش، آخرین نفس را کشیده بود. جایی دیگر، یک ساختمان را زده بودند؛ نیمه‌شب. کار آتش‌نشان‌ها تمام شده بود. خیابان تقریبا خالی بوده. نیروهای امدادی، داشتند با طمانینه، کارشان را می‌کردند. یکی از امدادگرها، هم‌راه لئو آمده بود. لئو سگ است؛ از نژاد ژرمن شپر. لئو این روزها، آدم‌های زنده را از زیر آوار پیدا می‌کند. امدادگر می‌گوید دیشب هم یک نفر را زنده پیدا کرده. رشته حرفمان را ادامه عملیات زنده‌یابی می‌بُرد. دوباره می‌زنیم به دل خیابان‌ها. تهران درندشت را گز می‌کنیم دنبال قصه. محسن حسن‌زاده @targap جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴| ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سفر روایتی به تهران وقتی مهر تاییدِ سفر خورده شد، با خودم گفتم امروز قرار است چند شات قهوه دیگر وارد جریان خونم بشود؟ آخرین سفر روایتی سال گذشته بود و مراسم تشییع رییس جمهور شهید. در طی ۵۰ ساعت، سه ساعت خوابیدیم و هر یک ساعت اسپرسو دوبل به فریاد هشیاری‌مان می‌رسید. سفر دو ساعت و نیمی به تهران که چیزی نبود. این چیزی نبودن دقیقا حکایت از جنگ داشت. در دل جنگ موشکی قرار بود برویم تجمع غدیر در تهران و ببینیم مردم چه می‌گویند؟ خودم را آماده کرده بودم که با یک خیابون آدم‌هایی که سربند بسته‌اند و یقه دیپلماتی‌شان از نمایش گردنشان جلوگیری می‌کند، رو به رو شوم. صدای ای لشکر صاحب زمان، آماده باش آماده باش هم بیاید و شربت شهادت در لیوان‌های قرمز پلاستیکی سرو شود. به میدان انقلاب که رسیدیم، چشممان به سازه قدس افتاد. یه جور عجیبی شدم. به خودم نهیب زدم که همین اول کاری که نباید بغض کنی زن! خودم را جمع و جور کردم و راه افتادم بین جمعیت. چشم می‌چرخواندم. انگار روی پیشانی‌شان نوشته بود " من تجربه روایتی دارم، بیا با من مصاحبه کن". بین آن همه آدمی که مقصد و مبداشان مشخص نبود، راه می‌رفتم. ساختمان‌ها را دید می‌زدم. نه خبری از چسب‌زنی شیشه‌ها بود نه سنگر پناه‌گیری که اگر موشکی به دل جمعیت خورد. انقدر زندگی عادی جریان داشت که با خودم گفتم نکند یک تهران دیگر را دارد می‌زند؟ زن و مرد پرچم به دست می‌چرخیدند. برخی عکس می‌گرفتند. یک جایی از ذهن پیچیده مخوفم گفت اگر آخرین عکس باشد چه؟ سرم را تکان دادم که فکر نکنم. دوباره چشم چرخاندم. سراغ تعداد برخی از آدم‌ها رفتم و گفت و گو کردم. با هم از این روزها گفتیم. از اینکه همه در یک تیم بودیم. تیم ایران.از اینکه همه با هم نگران بودیم و همه باهم غرورمان جریحه دار شده بود. یکی دست مادرش را گرفته بود و یکی دست دخترش را. یکی هم با ویلچرش آمده بود. می‌گفت از خدایم است که من هم بروم. می‌گفت من آماده‌ام. برای هر چیزی. برای شهادت برای انتحاری برای کمک. می‌گفت در برابر کودکان غزه ساکت بودیم که حال بیمارستان کودکان ما را زدند. دل پری داشت اما بغض نه. کمی که حرف زدیم، راهم را کشیدم بین جمعیت. ترس در چهره هیچ کدام دیده نمی‌شد. انگار سال‌های بود که با موشک و جنگ آشنا بودند. بله آشنا بودند. همان مرد میان‌سالی که با نوه‌اش آمده بود و داشت نازش را می‌خرید، آشنا بود اما دو نسل بعدش چرا انقدر عادی برخورد می‎‌کرد؟ این روحیه از کجا آب می‌خورد؟ یکی گفت ما از مکتب امام حسینیم. این مکتب یادمان داده که بایستیم. مردم زیادی آمدند و رفتند. حرف زدند و حرف نزدند. مقاومت را به خوبی به رخ کشیدند. یکی از خانم‌های آن‌جا می‌گفت: میگی چی دور هم جمعمون کرده؟ کلیدواژه زیاده. ایران. اسلام. حب علی. دیگه چی بگم؟ درست می‌گفت. کلیدواژه زیاد بود. هم‌دردی بین آن جمعیت هم زیاد بود. یکی برای محبان علی موکب زده بود و یکی آب به دست مردم می‌رساند. یکی هدفش شده بود خاطره‌سازی برای کودکان و یکی هم در ساختمانش را باز گذاشته بود تا جماعت نمازگزار به فریضه الهی شان برسند. مکان، دانش‌سرای یکی از دانشگاه‌ها بود. از پارکینگ ورودی‌اش که وقف کارهای مردمی کرده بود تا فضای کاری شیشه‌ای را در اختیار قرار داده بود. کدام اهل عاقلی این کار را می‌کرد؟ انگار این‌جا هم علم آمده بود تا مردم را در آغوش بگیرد. ورودی دانش‌سرا پر بود از بطری آب. داخلش که می‌شدی، دو نگهبان راهنمایی می‌کردند که چطور می‌شود از سرویس بهداشتی و نمازخانه استفاده کرد. مردم می‌آمدند و می‌رفتند و دعای خیر می‌کردند. به در و پنجره‌ها نگاه کردم. انگار شرکت سما و اتاق دکتر یداللهی هم فهمیده بودند وضعیت تغییر کرده. ساختمان را در اختیار سیل جمعیت گذاشته بودند تا مردم هر چه می‌خواهند بهره ببرند. انگار هر کس با هر چیزی که در دست داشت آمده بود. یکی با فضا دادن و یکی با یک لیوان شربت رساندن به پیرزن لبه جدول نشسته. یکی با شعار گفتن و یکی از شعار نوشتن... مریم وفادار سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
2.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 جنگ "روایت" اگر در جنگ‌های پس از ۱۱ سپتامبر، علاوه بر بعد نظامی ساحت دیپلماسی هم به جنگ‌ها اضافه شد، اما حالا مشخصا در یک دهه اخیر جنگ رسانه‌ای و روایت جنگ هم برقرار است. یعنی هر جنگی سه محور در جریان است: ۱- میدان ۲- دیپلماسی ۳- روایت ۷ اکتبر فلسطین هم با همین سه ساحت به فرماندهی محمد ضیف، اسماعیل هنیه و ابوعبیده آغاز شد. ساخت میدان و دیپلماسی مردان و عمل‌کنندگان خودش دارد که همگی با تمام توان و ذیل مدیریت جنگ در حال پیگیری و انجام وظیفه‌اند. اما میدان سوم میدانی است که خیلی از ماها می‌توانیم در آن کنشگر باشیم. ابتدا مثال‌هایی از اسرائیلی‌ها و سپس توصیه‌های برای زاویه روایت خواهم داشت: ادامه روایت در مجله راوینا محسن فائضی @Thirdintifada جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خرماپزان الان فصل کُنگ (خرمای خارک) است. گرم‌ترین وقت سال که خورشید تا می‌تواند بر سر و کله‌ی ما جنوبی‌ها می‌زند تا بلکه کُنگ‌ها، خرما شوند. مردم هم بیشتر عصر و شب‌ها بیرون می‌روند مگر به ضرورت. هواشناسی دمای این روزها را بالای ۴۰ درجه اعلام کرده با شرجی مُکفی. خدا نصیبتان کند بياييد بندر که دیگر نمی‌آیید این دو با هم یعنی نفست طاق و گرمازده می‌شوید. امروز مردم بندر خلاف جهت رودخانه شنا کردند. در یک ظهر جمعه‌ی خرماپز، دوباره پای آرمان‌های انقلاب و شهدا ایستادند و بعد از نماز با راهپیمایی روی دشمن و گرما را یک‌جا کم کردند. هرچند قدم که برمی‌داشتم از خدا می‌خواستم که یک روز اسرائیلی‌ها با همین شدت گرما در خیابان‌های تل‌آویو سیلان و ویلان شوند. بعد هم برای استجابت دوقبضه‌ی دعایم سقلمه‌ای به نرگس دوستم می‌زدم تا او هم آمین بگوید. کمی جلوتر ... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها