eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 اینجا مریوانه یا تهران! از نگرانی اتفاق‌های تهران و بمباران منطقه محلاتی شماره‌اش را گرفتم. مثل همیشه با انرژی و محبت جوابم را داد. در سال ۹۶ و اردوی نویسندگان و رزمندگان به جبهه غرب با هم آشنا شده بودیم. در طول سفر چشم روی هم نگذاشتم و تشنه شنیدن خاطرات شهیدان متوسلیان و بروجردی بودم. مضطرب پرسیدم: «خانم کاتبی جان خوبین؟» با خنده گفت: «آره عزیزم من مریوان بودم این چیزا که عادیه...» منتظر همان جواب هم بودم. اصلاً زنگ زده بودم بپرسم با اولین صدای موشک یاد چی افتادی؟ با لحنی طنز گفت: «از سحر که صدا رو شنیدم گفتم اینجا مریوانه یا تهران!» و هر دو خندیدیم. از همان شروع جنگ شال و کلاه کرده و رفته بود غرب برای کمک به مردم مریوان با تجربه مامایی و یک مشت باند و پدِ پانسمان... ناخودآگاه پرت شدم به خاطراتی که از حاج احمد متوسلیان و محمد بروجردی برایم تعریف کرده بود و مقاومت رزمنده‌ها در مریوان ویران شده. تاریخ تکرار شده بود امّا به قول خانم مریم کاتبی به جای مریوان این دفعه تهران بود، تهرانی پُر از متوسلیان و بروجردی‌ها. اعظم پشت‌مشهدی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سربند مردمی سه متر پارچه تِرِگال قرمز کف اتاق پهن بود. با خط‌کش فلزی اندازه‌گیری می‌کرد و با خودکار روی پارچه خط می‌کشید. ابعاد شش در یک متر و بیست سانت. نوارهای باریک‌باریک و یک اندازه. با یک قیچی قرمز، جان باقی مانده را از تار و‌ پود ترگال ضخیم می‌گرفت. قیچی که انگار قبلاً موکت بریده باشد وظیفه‌اش را درست انجام نمی‌داد. ماست هم نمی‌برید چه برسد به پارچه! ولی تو بگو‌ خم به ابرو‌ آورد؛ نیاورد. دست به قیچی و خیاطی‌ام خوب نیست. نشستم به تماشا. تر و فرز بود. انگشتانش لای قیچی کُند، آخ نگفت. نوارهای آماده را فرستاد برای قسمت بعد. دم و دستگاه نفر بعدی حرفه‌ای تر از اولی بود. چاپگر دستی‌ای ساخته بود؛ دیدنی. خودکار آبی پارس ایرانی را چپانده بود توی دو لایه ابر. خدا رحم کرد که لااقل شابلون لیزری، برش تر و تمیزی داشت. ابداع این دستگاه چاپ دستی تلنگرم داد تا قبل از این به خاطر تحریم، ضعف‌ها ندید گرفته می‌شد. حالا که وسط جنگیم، کمتر ایراد بگیر. کار مردمی با همین چیزهاش قشنگه! ادامه روایت در مجله راوینا ملیحه خانی شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 📌 شبیه معصومه هوا تاریک بود که از صداهای مهیبی بیدار شدم. بیشتر اوقات، با شنیدن صدای رعد و برق و هیاهویش، نماز آیات، واجب می‌شوم... به قلم مهدیه مقدم، ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 با خوانش آقای سایه eitaa.com/mr_sayeh و با تشکر از حوزه هنری انقلاب اسلامی استان قم @artqom_ir جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دایی فرشته‌ها کنار یک قبر خاکی، جوان کم سن و سالی توجهم را جلب کرد. بنر بالای قبر را که دیدم، دلم ریخت. تصویر سه کودک قد و نیم قد روی بنر بود. دو دختر و یک پسر نوزاد. زیرش هم اسم یک خانم بود. خدای من! یحتمل مادر و سه فرزندش با هم شهید شده بودند. جوانک نشسته بود کنار قبر خالی و سر تکان می‌داد. بعد چند دقیقه، آرام بلند شد. دست نوازش کشید روی تصویر یکی از دخترها و انگاری در گوش عکس چیزی گفت و رفت کمی دورتر. کنجکاوی‌ام اجازه نداد و نزدیکش رفتم. دایی این سه فرشته نازنین بود. گفت: خانواده خواهرم طبقه دوم یک ساختمان دوازده طبقه در شهرک شهید چمران زندگی می‌کردند. شب حادثه... ادامه روایت در مجله راوینا رسا پورباقی چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | بهشت زهرا پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 زباله‌گرد! این شب‌ها تهرانِ درندشت را گز می‌کنیم دنبال قصه. دیشب، دوباره رفتیم گشت. ترک موتور، کوچه‌پس‌کوچه‌ها را زیگزاگ می‌رفتیم و چشم تیز می‌کردیم بل‌که چیز مشکوکی پیدا کنیم. کارویژه‌ی دیشب، گشتنِ سطل‌های زباله بود. ته هر کوچه، سر خم می‌کردم توی حجمی از بوی نامطبوعِ زباله‌ها و نور چراغ قوه‌ام را می‌انداختم توی آن مکعب‌مستطیلِ فلزی. چند تا ماشین مشکوک هم دیدیم. به جز یکی‌ش، بقیه را گزارش دادیم. وسط یکی از خیابان‌ها به ماشینِ پنچرِ پارک‌شده کنار خیابان، مشکوک شدیم. نور چراغ قوه‌ام را انداختم توی ماشین و شوکه شدم. دم سحری، پیرمردی توی ماشینِ خاک‌گرفته خواب بود. بیدارش کردیم. گفت که توی همین ماشین، زندگی می‌کند. پلیس می‌شناختش. چند ساعتی توی خیابان‌ها چرخیدیم و جایی ایستادیم تا موتورها نفسی بکشند. بچه‌ها، قصه‌هایشان را ریختند وسط داریه. یکی می‌گفت جمعی از پیرمردها را می‌شناسد که کارشان توی جنگ -وقتِ جوانی- خنثی کردن مین بوده. حالا که موهایشان سپید شده، دور هم جمع شده‌اند و تصمیم گرفته‌اند که بروند به جنگ بمب‌ها. می‌گفتند توی یک شب، دو تا بمب خنثی کرده‌اند. کاش بشود، یک شب بروم دم‌پر این پیرمردها. صبح، دوباره زدیم به دل خیابان‌ها. جایی، چسبیده بیمارستان، چیزی خورده بود به زمین، جدول‌ها را شکسته بود و یک درخت را انداخته بود. هرچه بوده، از ساختمان روبرویی آمده بوده‌. احتمالا قصد داشتند بیمارستان را بزنند اما خطا رفته بود و به جای هدف گرفتن بیمارستانِ زنان، یک پیرزن، توی اتاق خوابش، آخرین نفس را کشیده بود. جایی دیگر، یک ساختمان را زده بودند؛ نیمه‌شب. کار آتش‌نشان‌ها تمام شده بود. خیابان تقریبا خالی بوده. نیروهای امدادی، داشتند با طمانینه، کارشان را می‌کردند. یکی از امدادگرها، هم‌راه لئو آمده بود. لئو سگ است؛ از نژاد ژرمن شپر. لئو این روزها، آدم‌های زنده را از زیر آوار پیدا می‌کند. امدادگر می‌گوید دیشب هم یک نفر را زنده پیدا کرده. رشته حرفمان را ادامه عملیات زنده‌یابی می‌بُرد. دوباره می‌زنیم به دل خیابان‌ها. تهران درندشت را گز می‌کنیم دنبال قصه. محسن حسن‌زاده @targap جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴| ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سفر روایتی به تهران وقتی مهر تاییدِ سفر خورده شد، با خودم گفتم امروز قرار است چند شات قهوه دیگر وارد جریان خونم بشود؟ آخرین سفر روایتی سال گذشته بود و مراسم تشییع رییس جمهور شهید. در طی ۵۰ ساعت، سه ساعت خوابیدیم و هر یک ساعت اسپرسو دوبل به فریاد هشیاری‌مان می‌رسید. سفر دو ساعت و نیمی به تهران که چیزی نبود. این چیزی نبودن دقیقا حکایت از جنگ داشت. در دل جنگ موشکی قرار بود برویم تجمع غدیر در تهران و ببینیم مردم چه می‌گویند؟ خودم را آماده کرده بودم که با یک خیابون آدم‌هایی که سربند بسته‌اند و یقه دیپلماتی‌شان از نمایش گردنشان جلوگیری می‌کند، رو به رو شوم. صدای ای لشکر صاحب زمان، آماده باش آماده باش هم بیاید و شربت شهادت در لیوان‌های قرمز پلاستیکی سرو شود. به میدان انقلاب که رسیدیم، چشممان به سازه قدس افتاد. یه جور عجیبی شدم. به خودم نهیب زدم که همین اول کاری که نباید بغض کنی زن! خودم را جمع و جور کردم و راه افتادم بین جمعیت. چشم می‌چرخواندم. انگار روی پیشانی‌شان نوشته بود " من تجربه روایتی دارم، بیا با من مصاحبه کن". بین آن همه آدمی که مقصد و مبداشان مشخص نبود، راه می‌رفتم. ساختمان‌ها را دید می‌زدم. نه خبری از چسب‌زنی شیشه‌ها بود نه سنگر پناه‌گیری که اگر موشکی به دل جمعیت خورد. انقدر زندگی عادی جریان داشت که با خودم گفتم نکند یک تهران دیگر را دارد می‌زند؟ زن و مرد پرچم به دست می‌چرخیدند. برخی عکس می‌گرفتند. یک جایی از ذهن پیچیده مخوفم گفت اگر آخرین عکس باشد چه؟ سرم را تکان دادم که فکر نکنم. دوباره چشم چرخاندم. سراغ تعداد برخی از آدم‌ها رفتم و گفت و گو کردم. با هم از این روزها گفتیم. از اینکه همه در یک تیم بودیم. تیم ایران.از اینکه همه با هم نگران بودیم و همه باهم غرورمان جریحه دار شده بود. یکی دست مادرش را گرفته بود و یکی دست دخترش را. یکی هم با ویلچرش آمده بود. می‌گفت از خدایم است که من هم بروم. می‌گفت من آماده‌ام. برای هر چیزی. برای شهادت برای انتحاری برای کمک. می‌گفت در برابر کودکان غزه ساکت بودیم که حال بیمارستان کودکان ما را زدند. دل پری داشت اما بغض نه. کمی که حرف زدیم، راهم را کشیدم بین جمعیت. ترس در چهره هیچ کدام دیده نمی‌شد. انگار سال‌های بود که با موشک و جنگ آشنا بودند. بله آشنا بودند. همان مرد میان‌سالی که با نوه‌اش آمده بود و داشت نازش را می‌خرید، آشنا بود اما دو نسل بعدش چرا انقدر عادی برخورد می‎‌کرد؟ این روحیه از کجا آب می‌خورد؟ یکی گفت ما از مکتب امام حسینیم. این مکتب یادمان داده که بایستیم. مردم زیادی آمدند و رفتند. حرف زدند و حرف نزدند. مقاومت را به خوبی به رخ کشیدند. یکی از خانم‌های آن‌جا می‌گفت: میگی چی دور هم جمعمون کرده؟ کلیدواژه زیاده. ایران. اسلام. حب علی. دیگه چی بگم؟ درست می‌گفت. کلیدواژه زیاد بود. هم‌دردی بین آن جمعیت هم زیاد بود. یکی برای محبان علی موکب زده بود و یکی آب به دست مردم می‌رساند. یکی هدفش شده بود خاطره‌سازی برای کودکان و یکی هم در ساختمانش را باز گذاشته بود تا جماعت نمازگزار به فریضه الهی شان برسند. مکان، دانش‌سرای یکی از دانشگاه‌ها بود. از پارکینگ ورودی‌اش که وقف کارهای مردمی کرده بود تا فضای کاری شیشه‌ای را در اختیار قرار داده بود. کدام اهل عاقلی این کار را می‌کرد؟ انگار این‌جا هم علم آمده بود تا مردم را در آغوش بگیرد. ورودی دانش‌سرا پر بود از بطری آب. داخلش که می‌شدی، دو نگهبان راهنمایی می‌کردند که چطور می‌شود از سرویس بهداشتی و نمازخانه استفاده کرد. مردم می‌آمدند و می‌رفتند و دعای خیر می‌کردند. به در و پنجره‌ها نگاه کردم. انگار شرکت سما و اتاق دکتر یداللهی هم فهمیده بودند وضعیت تغییر کرده. ساختمان را در اختیار سیل جمعیت گذاشته بودند تا مردم هر چه می‌خواهند بهره ببرند. انگار هر کس با هر چیزی که در دست داشت آمده بود. یکی با فضا دادن و یکی با یک لیوان شربت رساندن به پیرزن لبه جدول نشسته. یکی با شعار گفتن و یکی از شعار نوشتن... مریم وفادار سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
2.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 جنگ "روایت" اگر در جنگ‌های پس از ۱۱ سپتامبر، علاوه بر بعد نظامی ساحت دیپلماسی هم به جنگ‌ها اضافه شد، اما حالا مشخصا در یک دهه اخیر جنگ رسانه‌ای و روایت جنگ هم برقرار است. یعنی هر جنگی سه محور در جریان است: ۱- میدان ۲- دیپلماسی ۳- روایت ۷ اکتبر فلسطین هم با همین سه ساحت به فرماندهی محمد ضیف، اسماعیل هنیه و ابوعبیده آغاز شد. ساخت میدان و دیپلماسی مردان و عمل‌کنندگان خودش دارد که همگی با تمام توان و ذیل مدیریت جنگ در حال پیگیری و انجام وظیفه‌اند. اما میدان سوم میدانی است که خیلی از ماها می‌توانیم در آن کنشگر باشیم. ابتدا مثال‌هایی از اسرائیلی‌ها و سپس توصیه‌های برای زاویه روایت خواهم داشت: ادامه روایت در مجله راوینا محسن فائضی @Thirdintifada جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خرماپزان الان فصل کُنگ (خرمای خارک) است. گرم‌ترین وقت سال که خورشید تا می‌تواند بر سر و کله‌ی ما جنوبی‌ها می‌زند تا بلکه کُنگ‌ها، خرما شوند. مردم هم بیشتر عصر و شب‌ها بیرون می‌روند مگر به ضرورت. هواشناسی دمای این روزها را بالای ۴۰ درجه اعلام کرده با شرجی مُکفی. خدا نصیبتان کند بياييد بندر که دیگر نمی‌آیید این دو با هم یعنی نفست طاق و گرمازده می‌شوید. امروز مردم بندر خلاف جهت رودخانه شنا کردند. در یک ظهر جمعه‌ی خرماپز، دوباره پای آرمان‌های انقلاب و شهدا ایستادند و بعد از نماز با راهپیمایی روی دشمن و گرما را یک‌جا کم کردند. هرچند قدم که برمی‌داشتم از خدا می‌خواستم که یک روز اسرائیلی‌ها با همین شدت گرما در خیابان‌های تل‌آویو سیلان و ویلان شوند. بعد هم برای استجابت دوقبضه‌ی دعایم سقلمه‌ای به نرگس دوستم می‌زدم تا او هم آمین بگوید. کمی جلوتر ... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سفره صلوات نفس نفس زنان وارد خانه شدم! جلوی تلویزیون زانو زدم و با کنترل دنبال شبکه خبر گشتم که مادر با چشمانی که هنوز خواب داشت بالای سرم ایستاد. در حالی که به ساعت نگاه می‌کرد از من پرسید: چه خبره؟ چته اول صبح؟ قبل از اینکه حرفی از من بشنود، نگاهش روی تصویر تلویزیون ماند؛ زیرنویس شبکه خبر را که خواند پایش سست شد و همان‌جا نشست. درست مثل صبح روز جمعه سال نودوهشت خبر برایش سنگین بود! آنقدر سنگین که بغض گلویش شکست و ... ادامه روایت در مجله راوینا زینب مریدی‌زاده دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مادری دلاورانه روایت هم‌صحبتی با خانواده شهید دلاور امیرخانی: میان بوق کشدار تلفن زنی با صدایی رسا و پراطمینان پاسخ داد. پس از بیان تسلیت و پیشنهاد دیدار، لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت: «نه عزیزان، به من تسلیت نگویید تبریک بگویید! خداوند این قربانی را قبول کند.» سخنانش مانند موجی سرد از پشت گردنم پایین رفت. مادری که دلاورش را قربانی خدا می‌خواند و به جای اشک، شکرگزاری می‌کرد. عصر همان روز، به همراه جمعی از دوستان نویسنده به خانه شهید رفتیم. صدای سرود حماسی که از بلندگوها پخش می‌شد، ضربان قلبمان را تند می‌کرد. هنگام بالا رفتن از پله‌ها، به جای صدای ناله و شیون، فضای خانه را صلوات و شعارهای مرگ بر آمریکا پر کرده بود. اینجا نه مجلس عزا و خانه عزا که بلکه خانه استقامت بود. بیتی شعری یادم آمد زمزمه کردم: «مادران شهدا گهواره‌ها خالی لیک پر از نور خدا شد این خانه‌ها» در اتاق، عکس شهید را میان انبوهی از گل‌های گلایل سفید و نور شمع‌ها قرار داده بودند. مادر، خواهر و همسر شهید در صدر مجلس نشسته بودند. دختر نوجوان خانواده با روسری آفتابگردانی که بر زمینه قهوه‌ای نقش بسته بود، با وقاری خاص در کنارشان نشسته بود. گویی حالا همه آن‌ها هر یک دلاوری بودند. نزدیک رفتم و مادر شهید را در آغوش گرفتم: «در بیان احساساتم درماندم... تبریک بگویم یا تسلیت؟ گفتم: با امام علی محشور باشند.» مادر با لبخندی آسمانی پاسخ داد: «بگو: منزل جدید پسرم مبارک باد.» اشک چشمانم را گرفت. در گوشه‌ای نشستم و به فضای خانه با فرش‌های ساده، دیوارهایی پر از عکس‌های جوانان رزمنده از نگاهم گذشت. در ویترینی شیشه‌ای، یادگاری‌های جبهه به نمایش گذاشته شده بود: کلاه‌خودی فرسوده، قرآنی کهنه، مشتی خاک خط مقدم، پلاک سربازی و قمقمه‌ای که هنوز بوی جبهه می‌داد. مادربزرگ شهید در گوشه‌ای نشسته بود و زیر لب زمزمه می‌کرد: «یا زینب»... غمش را به صبر زینبی گره می‌زد. این مادر سالخورده، سال‌ها پیش در جنگ تحمیلی پسرش را تقدیم کرده بود و امروز نوه‌اش را. همسر شهید شروع به صحبت کرد: «مشت‌های گره کرده ما، سوخت موشک‌هایمان است.» غم نفسش را سنگین کرده بود. صدایش کمی می‌لرزید، اما اشک نمی‌ریخت. کلماتش با آه و بغض درهم می‌آمیخت اما گریه و ناله سستشان نمی‌کرد. مادربزرگ تسبیح دانه درشتش سرخش را می‌چرخاند و نام علی‌اکبر را بر زبان می‌آورد تا داغ جوانش را با نام جوان کربلا آرام کند. آنجا جوانی را از دست داده بودیم، اما خانواده‌اش کوچک‌ترین نشانه‌ای از ضعف بروز نمی‌دادند. دل‌هایشان بی‌قرار بود. قرار دل‌های داغ دیده‌شان فقط آرزوی نابودی اسرائیل بود. لیلا دوستی‌فرد دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | روایت زنجان eitaa.com/revayat_zanjan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 باید وسط جنگ زندگی کرد صداها از شب قبل نزدیک‌تر بود. استرس نداشتم اما خواب به چشمانم هم نمی‌آمد. صبح فهمیدیم دوتا کوچه بالاتر را زدند. صدایش بیخ گوشمان بود. دخترها نزدیک صبح وقتی هنوز چشم به راه پدرشان بودند، خوابشان برد. همسرم اما نیمه شب برگشت. خوراک و استراحتش شبیه آبگوشتی تریدی شده بود که داشت می‌خورد. میان هر قاشقی که می‌بلعید، تعریف کرد که مهرآباد را زدند. می‌گفت همین که پایش رسیده به حوزه زدند. خدا رحم کرد. برایش دعایی خواندم و فوت کردم. همانطور که غذایش را می‌خورد گفتم: کی تموم می‌شه؟ مکثی کرد و گفت: تازه شروع شده... می‌دانستم که این روزها قرار است کم‌تر ببینمش. مسئول حوزه بسیج بود و کارهایش زیاد. بیش‌تر باید در صحنه می‌بود و بیش‌تر باید کمک می‌کرد. وقتی غذایش را خورد تعریف کرد که موقع انفجار مردم ترسیده بودند. هر کسی دنبال خانواده‌اش بود. یک خانه نزدیکی محله مورد اصابت قرار گرفته بود و مردی داشت با جزییات فیلم می‌گرفت. بهش تشر زده بودند که فیلم‌برداری نکن و او هم با قلدری گفته بود که "خونه، زندگیه خودمه.. دلم می‌خواد فیلم بگیرم" بقیه هم سکوت کرده بودند. تشنج توی این روزها سم خالص بود. باید مدارا کرد با برخی. البته نه با همه. رفتارهای مشکوک و رفت و آمدهای مشکوک‌تر باید گزارش می‌شد. وقتی داشت می‌خوابید گفت: می‌دونی مهدیه؟ من دلم می‌‌سوزه که از همین خودیا داریم می‌خوریم که بهشون نمی‌شه گفت حتی خودی. یه ناخودی وطن فروش که راست راست داره توی سطح شهر می‌چرخه. دلش سوخته بود اما نشانش نمی‌داد. صبح بعد از استراحت سه چهار ساعته دوباره خواست برود. قبل از رفتنش دم در ایستادم. همانطور که کفش را می‌پوشید و سرش پایین بود گفت: دلم گرمه تو حواست هست به دخترها. مراقب باشین. به بشری قول دادم ببرمشون تجمع غدیر. میام بعدازظهر. رفت. من و سه دختر را گذاشت و رفت. جنگ خاک ننداخته بود روی وسایل خانه اما روحمان را خانه‌خراب کرده بود. تمام تلاشم این بود که محکم باشم. خودم باشم. یک مادری که دارد از خانه و زندگی‌اش محافظت می‌کند. بعدازظهر اما هادی دیر آمد. توی راه هم کلی سفارش کرد که زودتر برگردیم. طهورا ازش پرسید: بابا یعنی نمیای شما؟ گفت کارش هنوز مانده. چه کاری بود؟ دقیقا اوضاع چطوری بود را نمی‌گفت. خیلی حرف نمیزد. ما را پیاده کرد و رفت. ما هم رفتیم در دل جمعیت. مردم آمده بودند. درست مثل ما. غرورشان خدشه دار شده بود. درست مثل ما. همه انگار یک درد مشترک داشتیم. یک حرف مشترک. یک ایران ما را دور خود جمع کرده بود. انگار همه دل‌گرمی هم شده بودیم. من با دختر یک ساله‌ام مرهم درد همان زن میان‌سالی بودم که نگاهش گیر کرده بود به ما. آن دختر معجرپوش سبز هم شده بود دل‌گرمی من. پای برنامه‌ها کمی نشستیم و دردمان را وسط گذاشتیم. کمی از حال و هوایمان هم گفتیم. از اینکه چطور فهمیدیم و چی شد. من که آن شب مهمان داشتم. بساط آبگوشت روی گاز بود و سبد سبزی و ظرف ترشی آماده می‌کردم. صدای جنگ از خیلی دورتر می‌آمد اما نفهمیدم. فکر کردم لابد باز یکی از ساختمان های داخل کوچه بازسازی می‌شود. اما صدا ساخت و ساز هم انقدر منظم؟ کمی که گذشت، مهمانانمان آمدند و دست پر. با خبری از تعرض به ایران. موشک ها از نیمه شب بر روی ما سایه انداختند. صبح روز بعد اما زندگی جریان داشت. میان کوچه. در صف نانوایی. حتی صدای بوق بوق عروسی هم می‌آمد. همیشه وقتی فیلم جنگی می‌دیدیم که در دل بحران بساط پلو زعفرانی و مرغ راه انداختند با خودم می‌گفتم مگر می‌شود در دل جنگ زندگی کرد؟ اما امروز با خودم می‌گویم دقیقا باید وسط جنگ زندگی کرد. ایستاد و جا نزد. این را به خواهرم هم گفتم. وقتی ازم پرسید که نمیای سمنان؟ کجا می‌رفتم؟ همسر و خانه و زندگی‌ام این‌جا بودند. می‌ایستادم. می‌جنگیدم و جا نمی‌زدم... مریم وفادار سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها