📌 #روایت_مردمی_جنگ
در انتهای شب
«نبین به همه روحیه و امید میدم. واقعا تا مغز استخونم لرز افتاده. میترسم.» همسرم مهر را بوسید و با جانماز گذاشت توی کشو. گوشه لبش انحنای خسته ولی شیطنتآمیزی گرفت. «از جنگ میترسی ای زن مومن انقلابی؟» به صورت خوابآلودش نگاه کردم و سر بالا انداختم که یعنی نه. با چشمهای بسته ریشش را خاراند. «آهان! از چهلبار گزیده شدن از سوراخ مذاکره وحشت کردی؟» نور صفحه موبایل را در اتاق تاریک، کم کردم. بیشتر عکسهای خبرگزاریها از نمازجمعه بود و خیل جمعیتی که در یک قاب جا نمیشد. گفتم «نه. امروز دلم قرص شد.» همسرم خمیازهی بلندی کشید. به ساعت که نزدیک سهی صبح را نشان میداد نگاهی انداخت «چی پس؟» یک عکس از راهپیمایی تهران را بین دو انگشت کشیدم. روی تک تک آدمها دقیق شدم. «میترسم ما نتونیم این بار تاریخی بزرگو حمل کنیم. ما ۹۲ میلیون واقعا از پسش برمیایم؟ اینکه یه هل بدیم تا صفحه آخر تاریخ بشر، قبل از ظهور ورق بخوره؟ ما قد و قواره خونخواهی همه خونهای به ناحق ریخته هستیم؟» همسرم با چشمهای نیمه خواب لبخند زد. «باز تو ترسیدی شروع کردی قلمبه سلمبه حرف زدن؟» دراز کشید روی تخت. «جواب دقیقی ندارم. اما پدر من تو شرایط خودش با همه سختیها رفت جبهه. پدربزرگم زمان جنگ جهانی دوم بود و قد خودش از کشورش دفاع کرد. پدر پدربزرگمم تو قحطی، در خونهاش به خیرات و اطعام باز بوده. انگار ایرانیها چندین نسله برای ایستادن توی این نقطه تربیت شدن. همیشه سمت حق وایسادن. با همه هزینههاش.» دوباره زوم کردم روی چهرههای توی عکس. دلم میخواست از همهشان بپرسم خبر دارند قرار است قهرمان دنیا باشند؟ آمادگی دارند پرچمشان را توی دست مردم همه کشورها ببینند؟ برنامهای برای الگوی دنیا شدن ریختهاند؟
همسرم با صدای کلفت و خشدار دم صبح پرسید «راستشو بگو. از اعلام ورود آمریکا میترسی؟»
خوابم میآمد. پوزخند زدم «آمریکا فقط برای کسی که بهش اعتماد میکنه خطرناکه.» ساعد دستش را گذاشت روی چشمها. «نمیخوابی؟» توی دلم گفتم آدم باید در بینالطوعینها بیدار باشد. برای دیدن اولین شعاعهای طلوع، درست در نقطهی پایانی شب.
سمانه بهگام
ble.ir/callmeplz
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جنگ و نگاه آدمها
از وقتی یادم هست خیلی پشت سر جنگ حرف بود. کلا جنگ اگر آدم بود آدم بدنامی بود اما حالا که چند روز گذشته، میبینم با همه بدنامیاش فرصت عجیبی برای ظهور و بروز استعدادهای خاموش آدمهاست که یک عمری خواندیم «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد». مثلاً اگر بوی باروتِ موشکهای غریبه توی هوای شهر نمیپیچید چی میخواست شجاعتِ انسانی را جلو چشم میلیونها نفر بیننده رو کند؟ که بشود «لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ»؟
بعضی سرمایهها خواهی نخواهی توی بحران سر و کلهشان پیدا میشود. وقتی حتی احتمالش را نمیدهی. مثل همدلی همسایههایی که تا همین یک هفته پیش هیچ ربطی به هم نداشتند و حالا شب تا شب موقعی که صفیر موشکهای حسن آقا تهرانی مقدم بلند میشود جستی میپرند توی تراس و میگویند: «همساده خوبی؟» و من که خوبم و یک نگاهم به رد پای موشکهاست و یک نگاهم به جعفریها و تربچههای توی گلدانِ لبه تراس که قد کشیدهاند! نگاهی میکنم به آسمان و میگویم خانهات آباد حسن آقا! باقیات الصالحات چی بهتر از موشکِ بومی و فکر میکنم موشکها هم دو متری میرود روی قدشان وقتی میبینند جنگ هنوز زورش نرسیده توی خانههای ما چیزی را عوض کند؛ همین جنگی که خیلی چیزها را عوض کرده! مثلاً نگاه آدمها را به ترافیک، وقتی بچههای بسیج محله، وانتهای کابیندارِ بینِ بقیه ماشینهای توی خیابان را با وسواس تفتیش میکنند. یا به لفظ «آیت الله اعدام» وقتی خبرها میگویند «خودت را نگاه نکن عزیزم، آدمهای بیوطنی از زیر بوته به عمل آمدهاند که ورزشکار و دانشمند و پاسدار و وطن سرشان نمیشود. زن و بچه و پیر و جوان را میفروشند و گِرا میدهند به دشمن وحشی که کجای خاک مادریشان را نشانه بگیرد.»
جنگ نگاه آدم را به خودش و به دشمن عوض میکند! مثلا ما که روی خاک خودمان توی فصل سیبِ گلاب، با موشکهای خودمان میجنگیم و دشمنی که روی خاک غصبی مردمی دیگر، با سوخت قرضی کشوری دیگر با هویتی که ندارد میجنگد.
جنگ نگاه آدم را به زندگی عمیق میکند...
طیبه فرید
@tayebefarid
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ممد چماق چی
پیرزن، حدودا هفتاد هشتاد سالش است. هر روز جلو در سوپری سرکوچه صندلی می زند و می نشیند. حتی اگر سوپری بسته باشد. توی این چندسال هیچ وقت ندیدم حرف بزند. حتی تن صدایش را هم نشنیدم.
آن روز اما فرق داشت. با زنهای همسایه معرکه گرفته بود: «فکر کرده اینجا غزه هس. بزنه و نخوره. همی خامنهای با یه موشک می فرستدش جهندَم.» خوشمزه حرف میزد. قند توی دلم آب شد. دست گذاشتم روی شانهاش و با سر تاییدش کردم.
روی صندلیاش جابهجا شد. گوشهی مینارش را گرفت و دور سرش چرخاند: «اوایل انقلاب یه همسایه داشتیم پر تمتراق. بهش میگفتن ممد چماقچی. یه روز چماقش به سر کسی نمیخورد، روزش به شب نمیرسید. جنگ که شد، چماقشو بوسید و گذاشت کنار. لباس رزم پوشید و از آن به بعد شد معتمد محل. الآن هم جنگ بشه همی بچه فکلیهای کف خیابون نفس اسراییلو میگیرن».
حرفش تمام نشده شاهد از غیب رسید. جوان بیست و چند سالهای از ماشین پیاده شد. موهای به قول پیرزن "فکلیاش" را صاف و صوف کرد. بستهی شکلات را جلومان گرفت و گفت: «نذر حضرت علی برا نابودی اسراییل».
مینا صابردوست
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر #جم
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
1.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
صبح میشود این شب
تب دارم و تنم میسوزد. همیشه دردها توی شب خودشان را بیشتر نشان میدهند. مادر که جان نداشته باشد و درد وجودش را گرفته باشد همه کارهای خانه مختل میشود. حتی بعضی کارهای شخصی بقیه اعضای خانه.
فرزند که بیتابی کند درد مادر دوچندان میشود.
سید طاها با شروع طوفان الاقصی به دنیا آمد و شیر خورد. هرکسی حال و روزم را میدید میگفت: «بچه با شیر غم و استرس جون نمیگیره، عصبی میشه.»
اما نمیدانستند اشکم، همهاش از غم نبود و خشم بود که از چشمانم با اشک میریخت. وبعد توی تنم با شیر به خورد طفلم میرفت. من نفرت از صهیونیست را هم جرعه جرعه ریختم توی گلوی فرزندم...
ادامه روایت در مجله راوینا
خاطره کشکولی
ble.ir/khak04
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #قم
نویسندگی در جنگ
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #یزد
روایت در جنگ
@revayatyazd
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
اسکان رایگان در هتل شبدیز
توی تلویزیون خبر شوکهکنندهای شنیدم؛ خبر حملهی اسرائیل به ایران و شروع جنگ. ولی زمان، زمانِ شوکه ماندن نبود با خودم گفتم باید کاری انجام دهم. چه چیزی بهتر از اسکان رایگان دادن به آنهایی که به خاطر جنگ مجبور به ترک خانه و آشیانهی خود شدند و توانایی تهیهی جا ندارند؟ درست است که کار ما در گردشگری سود چندانی ندارد و هرچه تاکنون بوده برای ما هزینه بوده است ولی الان شرایطی نبود که به فکر سود و زیان باشیم. تصمیم گرفتم تا جای که امکان داریم سوئیتهای آمادهی هتل را به صورت رایگان در اختیار هم وطنهایمان قرار دهم.
ادامه روایت در مجله راوینا
روایتِ مصاحبهی زینت خسروی با مدیر هتل شبدیز
کبری جوان
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
4.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مرام ایرانی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
دههی شصت، ایران در جنگ بود و حاکمیت برای اینکه جلوی احتکار و قحطی و نابرابری عرضه را بگیرد؛ بین مردم کوپن پخش میکرد. کوپن روغن، گوشت، برنج و بقیهی اقلام ضروری. قیمت آزاد اجناس خیلی گرانتر از قیمت کوپنی در میآمد. به خاطر همین برای مردم به خصوص قشر ضعیف اهمیت داشت.
زن و شوهر همه جا را زیر و رو کردند تا کیف مخصوص کوپنهای را پیدا کنند. در گنجه، کل خانه، راهی را که در خیابان طی کرده بودند و همه جا را گشتند ولی نبود که نبود...
ادامه روایت در مجله راوینا
سعیده مظفری
ble.ir/varaghkahi
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آدمِ شب
این ایام، روزها ناامیدم و شبها امیدوار؛
نه بخاطر اینکه روزها میخوریم و شبها میزنیم؛ نه. روز وقت جلوت است و شب زمان خلوت.
جلوت روز، انگار غافل میکند از یاد خدا و خلوت شب، انگار توجهات را میبرد سمت او.
روز که میشود میبینم مردم دارند زندگیشان را میکنند؛ ولو با ترس طبیعی از جنگ و تبعاتش. سوار تاکسی میشوم. سر کار میروم. مثل قبل توی صف نانوایی میایستم و از دستفروش پایین سبزهمیدان، خیار و گوجه میخرم. مثل قبل سعی میکنم نهار را سبک بخورم. هنوز هم خیلی اهل چای نیستم.
فقط توجهم به آدمها بیشتر شده و کمی رفتار طبیعی متناسب با شرایط جنگی هم پیدا کردهام. مثلا موارد مشکوک را با دقت رصد میکنم و فوری زنگ میزنم به شمارههای سه رقمی.
چسب پنج سانتی هم خریدهایم برای ایمن کردن شیشهها. و چقدر این تکهاش شبیه فیلمهای دهه شصتی است.
با این همه توی روز، بااینکه ظاهرا مثل قبل زندگی میکنم، اما توی ذهنم، نمیتوانم مثل قبل فکر کنم. اخبار، تصاویر، دیالوگها، اظهارنظر این طرفیها و آنطرفیها، همهاش میچرخد توی سرم و گاهی دچار شکم میکند. که آخرش چه میشود؟ که قرار است تسلیم شویم؟ که قرار است ببازیم؟ که وقتی فرمانده میزنند یعنی کارمان تمام است؟
و اینها را نگذارید پای ترس از مرگ و آوارگی و این چیزها. نه. این مدت توی همان ذهن، کلی سناریو چیدهام برای وقتی که خودم، زینب یا مادرش طوریمان شود. و پایان هر سناریو این است که خب جنگ است و ما هم مثل بقیه.
نگرانیام از وطن است. از ایران. شیری که نمیخواهم در پنجه کفتارها ببینمش. و خب احتمالا حق میدهید به این نگرانی.
اما اینها افکار روز است. شب که میشود انگار ورق برمیگردد. خلوت شب میآید بیخ گوشم و زمزمه میکند که خدای این روزها، خدای موسی است؛ وقتی فرعون دستور به قتل همه پسران داد و آن هنگام که از نیل عبورش داد. خدای ابراهیم است وقتی به آتش انداخته شد. خدای محمد است در جنگ بدر و نه مگر «كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ»
و خدای علی است به وقت جنگ خندق و فتح خیبر. و خدایی است که همه این سالها خدایی کردن را بلد بوده. و ما که خودمان خدایی کردنش را دیدهایم، وقتی رئیسجمهورمان توزرد از آب درآمد و رئیسجمهور بعدیمان را با کلی مسئول ترور کردند و بهشتی را زدند و صد هزار منافق مسلح کف خیابانها رژه مسلحانه رفتند و صدام حمله کرده بود و خرمشهر به دستشان افتاده بود و آبادان در حصر بود و هواپیمای فرماندهان عالیرتبه نظامیمان سقوط کرد!
و همان خدا، خداییاش را کرد و ورق را چرخاند و فتح پشت فتح نصیبمان شد.
و چقدر واقعی است حرفهای شب. خدا همان خدا است! ما آدمها فرق کردهایم و فراموش کردهایم دست خدا بالای دست اسراییل و آمریکا و هر ابرقدرتی است.
من از قدیم آدم شب بودهام. مدتی بود فراموش کرده بودم. حالا برگشتهام به همان عادت قدیم. میخواهم دوباره آدم شب بشوم. به زمزمههایش احتیاج دارم.
امین ماکیانی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #لرستان #خرم_آباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آیات فتح
- همین یکی رو داری؟
بر میگردم سمت زن.
- من؟ نه یه دختر هم دارم و یه پسر کوچیکتر.
نگاه پسرم میکند: زمان ما که هی میگفتن نیارین! چند سالته کوچولو؟
«ته تالمه»ی محمدحسین را میفهمد.
- خب باریک الله... حالا چی بلدی برام بخونی؟
محمدحسین دو تا دستش را پشت کمرش در هم قفل می کند و تکیه میدهد به من:
- اعوذ بیلاهی من الشیطانی رجیم...
از کش و قوس دهانش وقت عربی خواندن قرآن خندهام گرفته؛ منتظرم ناس بخواند یا سوره فیل را.
- اینننا فتحنا لک فتحا موبینا لیغفرک الله ما تقدم مین ذنبک...
کلمههایش نوک زبانی است اما لحنش، لحنِ هر شب همسرم. صورتم را پشت سرش پنهان میکنم که خندهام را نبیند.
اواخر آیه دوم مکثی میکند:
- بقیهش چی بود؟
میدانم مرا خطاب میکند اما نگاهش هنوز به زن است.
- والا نمیدونم چی میخونی پسر؟ زمان ما تو این سن «قلهوالله» و «انا اعطینا» بود.
خودم هم بقیه آیه را حفظ نیستم. سر پسرم را میکشم توی بغلم و موهایش را میبوسم.
با خودم میگویم:
- اینا نسل دیگهای هستن. نسل سوره فتح و آیات نصرت الهی انشاالله...
سیده معصومه شفیعی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز
رسانه روایتخانه خوزستان
@revayatekhouzestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
زندگی زیرنور پدافند
داشتیم از درخانه بیرون میرفتیم که همسرم یادش آمد، هیچ چیزی برای پسر برادرش تهیه نکردهایم.
وسط پذیرایی ایستاد: "راستی برا محمدحسین چی ببریم؟"
دفعهی قبل که با بچهها رفته بودیم، من کمی چهار مغز برایش برده بودم. به نظرم اگر همان را دوباره میخریدیم، بد نبود. برای پسر بچهی نه سالهای که پایش را آتل بسته و تا شش ماه نباید بازش کند چیز دیگری به ذهنم نمیرسید. البته بار اول بعد از عملش خیلی دنبال اسباببازی پسرانه و این جور چیزها رفتم. یا قیمتها به جنس و سن بازیها نمیخورد یا در کَتِ من نمیرفت، این همه پول بیزبان را برای دوتا جسم پلاستیکی حرام کنم.
بعد از دادن پیشنهاد خرید چهار مغز...
ادامه روایت در مجله راوینا
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
4.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دخترها باباییاند...
چادر عربیاش را با یک دست نگه داشته بود. دست دیگرش شاخه گل گلایل سفیدی تکان میخورد.
چند قدم میرفت سمت مادرش. با گریه میگفت: «میخوام بابامو ببینم.»
دوباره برمیگشت کنار حسینیه میایستاد به تماشای در سردخانه.
زمان دیدار رسید.
باید همراه خانمها میرفتیم داخل.
چند نفر توصیه میکردند دختر را بالای سر پیکر پدرش نبرید، طاقت ندارد.
دخترک اما گریه و اصرارش بند نمیآمد.
لحظاتی گذشت.
همسر شهید بالای پیکر شهیدش حماسهای آفرید. خوب که نگاهش کرد، حرفهای آخرش را که با شهیدش نجوا کرد، دستهایش را بلند کرد. سرش را برد سمت آسمان و با صدای بلند گفت:
«خدایا شکرت! این قربانی رو از من قبول کن! عزیزم! تو گفتی اگه من شهید شدم گریه نکن. اشکت رو دشمن نبینه. دشمن شاد نشه. من گریه نمیکنم. خیالت از بابت بچهها راحت باشه عزیز دلم! راهتو ادامه میدیم.
خدایا این قربانی رو از من قبول کن. خدا رو شکر که به آرزوش رسید.»
حماسیتر از این دیگر نمیشد...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا کبریایی
eitaa.com/raavieh
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها