eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ممد چماق چی پیرزن، حدودا هفتاد هشتاد سالش است. هر روز جلو در سوپری سرکوچه صندلی می زند و می ‌نشیند. حتی اگر سوپری بسته باشد. توی این چندسال هیچ وقت ندیدم حرف بزند. حتی تن صدایش را هم نشنیدم. آن روز اما فرق داشت. با زنهای همسایه معرکه گرفته بود: «فکر کرده اینجا غزه هس. بزنه و نخوره. همی خامنه‌ای با یه موشک می فرستدش جهندَم.» خوشمزه حرف می‌زد. قند توی دلم آب شد. دست گذاشتم روی شانه‌اش و با سر تاییدش کردم. روی صندلی‌اش جابه‌جا شد. گوشه‌ی مینارش را گرفت و دور سرش چرخاند: «اوایل انقلاب یه همسایه داشتیم پر تمتراق. بهش می‌گفتن ممد چماق‌چی. یه روز چماقش به سر کسی نمی‌خورد، روزش به شب نمی‌رسید. جنگ که شد، چماقشو بوسید و گذاشت کنار. لباس رزم پوشید و از آن به بعد شد معتمد محل. الآن هم جنگ بشه همی بچه فکلی‌های کف خیابون نفس اسراییلو می‌گیرن». حرفش تمام نشده شاهد از غیب رسید. جوان بیست و چند ساله‌ای از ماشین پیاده شد. موهای به قول پیرزن "فکلی‌اش" را صاف و صوف کرد. بسته‌ی شکلات را جلومان گرفت و گفت: «نذر حضرت علی برا نابودی اسراییل». مینا صابردوست یک‌شنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر @shenashir_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
1.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 صبح می‌شود این شب تب دارم و تنم می‌سوزد. همیشه دردها توی شب خودشان را بیشتر نشان می‌دهند. مادر که جان نداشته باشد و درد وجودش را گرفته باشد همه کارهای خانه مختل می‌شود. حتی بعضی کارهای شخصی بقیه اعضای خانه. فرزند که بی‌تابی کند درد مادر دوچندان می‌شود. سید طاها با شروع طوفان الاقصی به دنیا آمد و شیر خورد. هرکسی حال و روزم را می‌دید می‌گفت: «بچه با شیر غم و استرس جون نمی‌گیره، عصبی می‌شه.» اما نمی‌دانستند اشکم، همه‌اش از غم نبود و خشم بود که از چشمانم با اشک می‌ریخت. وبعد توی تنم با شیر به خورد طفلم می‌رفت. من نفرت از صهیونیست را هم جرعه جرعه ریختم توی گلوی فرزندم... ادامه روایت در مجله راوینا خاطره کشکولی ble.ir/khak04 چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 نویسندگی در جنگ @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📢 روایت در جنگ @revayatyazd ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 اسکان رایگان در هتل شبدیز توی تلویزیون خبر شوکه‌کننده‌ای شنیدم؛ خبر حمله‌ی اسرائیل به ایران و شروع جنگ. ولی زمان، زمانِ شوکه ماندن نبود با خودم گفتم باید کاری انجام دهم. چه چیزی بهتر از اسکان رایگان دادن به آن‌هایی که به خاطر جنگ مجبور به ترک خانه و آشیانه‌ی خود شدند و توانایی تهیه‌ی جا ندارند؟ درست است که کار ما در گردشگری سود چندانی ندارد و هرچه تاکنون بوده برای ما هزینه بوده است ولی الان شرایطی نبود که به فکر سود و زیان باشیم. تصمیم گرفتم تا جای که امکان داریم سوئیت‌های آماده‌ی هتل را به صورت رایگان در اختیار هم وطن‌هایمان قرار دهم. ادامه روایت در مجله راوینا روایتِ مصاحبه‌ی زینت خسروی با مدیر هتل شبدیز کبری جوان پنج‌شنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
4.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 مرام ایرانی یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. دهه‌ی شصت، ایران در جنگ بود و حاکمیت برای اینکه جلوی احتکار و قحطی و نابرابری عرضه را بگیرد؛ بین مردم کوپن پخش می‌کرد. کوپن روغن، گوشت، برنج و بقیه‌ی اقلام ضروری. قیمت آزاد اجناس خیلی گرانتر از قیمت کوپنی در می‌آمد. به خاطر همین برای مردم به خصوص قشر ضعیف اهمیت داشت. زن و شوهر همه جا را زیر و رو کردند تا کیف مخصوص کوپن‌های را پیدا کنند. در گنجه، کل خانه، راهی را که در خیابان طی کرده بودند و همه جا را گشتند ولی نبود که نبود... ادامه روایت در مجله راوینا سعیده مظفری ble.ir/varaghkahi چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آدمِ شب این ایام، روزها ناامیدم و شب‌ها امیدوار؛ نه بخاطر اینکه روزها میخوریم و شب‌ها می‌زنیم؛ نه. روز وقت جلوت است و شب زمان خلوت. جلوت روز، انگار غافل می‌کند از یاد خدا و خلوت شب، انگار توجهات را می‌برد سمت او. روز که می‌شود می‌بینم مردم دارند زندگی‌شان را می‌کنند؛ ولو با ترس طبیعی از جنگ و تبعاتش. سوار تاکسی می‌شوم. سر کار می‌روم. مثل قبل توی صف نانوایی می‌ایستم و از دست‌فروش پایین سبزه‌میدان، خیار و گوجه می‌خرم. مثل قبل سعی می‌کنم نهار را سبک بخورم. هنوز هم خیلی اهل چای نیستم. فقط توجهم به آدم‌ها بیشتر شده و کمی رفتار طبیعی متناسب با شرایط جنگی هم پیدا کرده‌ام. مثلا موارد مشکوک را با دقت رصد می‌کنم و فوری زنگ می‌زنم به شماره‌های سه رقمی. چسب پنج سانتی هم خریده‌ایم برای ایمن کردن شیشه‌ها. و چقدر این تکه‌اش شبیه فیلم‌های دهه شصتی است. با این همه توی روز، بااینکه ظاهرا مثل قبل زندگی می‌کنم، اما توی ذهنم، نمی‌توانم مثل قبل فکر کنم. اخبار، تصاویر، دیالوگ‌ها، اظهارنظر این طرفی‌ها و آنطرفی‌ها، همه‌اش می‌چرخد توی سرم و گاهی دچار شکم می‌کند. که آخرش چه می‌شود؟ که قرار است تسلیم شویم؟ که قرار است ببازیم؟ که وقتی فرمانده می‌زنند یعنی کارمان تمام است؟ و این‌ها را نگذارید پای ترس از مرگ و آوارگی و این چیزها. نه. این مدت توی همان ذهن، کلی سناریو چیده‌ام برای وقتی که خودم، زینب یا مادرش طوری‌مان شود. و پایان هر سناریو این است که خب جنگ است و ما هم مثل بقیه. نگرانی‌ام از وطن است. از ایران. شیری که نمی‌خواهم در پنجه کفتارها ببینمش. و خب احتمالا حق می‌دهید به این نگرانی. اما این‌ها افکار روز است. شب که می‌شود انگار ورق برمی‌گردد. خلوت شب می‌آید بیخ گوشم و زمزمه می‌کند که خدای این روزها، خدای موسی است؛ وقتی فرعون دستور به قتل همه پسران داد و آن هنگام که از نیل عبورش داد. خدای ابراهیم است وقتی به آتش انداخته شد. خدای محمد است در جنگ بدر و نه مگر «كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ» و خدای علی است به وقت جنگ خندق و فتح خیبر. و خدایی است که همه این سال‌ها خدایی کردن را بلد بوده. و ما که خودمان خدایی کردنش را دیده‌ایم، وقتی رئیس‌جمهورمان توزرد از آب درآمد و رئیس‌جمهور بعدی‌مان را با کلی مسئول ترور کردند و بهشتی را زدند و صد هزار منافق مسلح کف خیابان‌ها رژه مسلحانه رفتند و صدام حمله کرده بود و خرمشهر به دستشان افتاده بود و آبادان در حصر بود و هواپیمای فرماندهان عالی‌رتبه نظامی‌مان سقوط کرد! و همان خدا، خدایی‌اش را کرد و ورق را چرخاند و فتح پشت فتح نصیب‌مان شد. و چقدر واقعی است حرف‌های شب. خدا همان خدا است! ما آدم‌ها فرق کرده‌ایم و فراموش کرده‌ایم دست خدا بالای دست اسراییل و آمریکا و هر ابرقدرتی است. من از قدیم آدم شب بوده‌ام. مدتی بود فراموش کرده بودم. حالا برگشته‌ام به همان عادت قدیم. می‌خواهم دوباره آدم شب بشوم‌. به زمزمه‌هایش احتیاج دارم. امین ماکیانی چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آیات فتح - همین یکی رو داری؟ بر می‌گردم سمت زن. - من؟ نه یه دختر هم دارم و یه پسر کوچیکتر. نگاه پسرم می‌کند: زمان ما که هی می‌گفتن نیارین! چند سالته کوچولو؟ «ته تالمه»‌ی محمدحسین را می‌فهمد. - خب باریک الله... حالا چی بلدی برام بخونی؟ محمدحسین دو تا دستش را پشت کمرش در هم قفل می کند و تکیه می‌دهد به من: - اعوذ بیلاهی من الشیطانی رجیم... از کش و قوس دهانش وقت عربی خواندن قرآن خنده‌ام گرفته؛ منتظرم ناس بخواند یا سوره فیل را. - اینننا فتحنا لک فتحا موبینا لیغفرک الله ما تقدم مین ذنبک... کلمه‌هایش نوک زبانی است اما لحنش، لحنِ هر شب همسرم. صورتم را پشت سرش پنهان می‌کنم که خنده‌ام را نبیند. اواخر آیه دوم مکثی می‌کند: - بقیه‌ش چی بود؟ می‌دانم مرا خطاب می‌کند اما نگاهش هنوز به زن است. - والا نمی‌دونم چی میخونی پسر؟ زمان ما تو این سن «قل‌هوالله» و «انا اعطینا» بود. خودم هم بقیه آیه را حفظ نیستم. سر پسرم را می‌کشم توی بغلم و موهایش را می‌بوسم. با خودم می‌گویم: - اینا نسل دیگه‌ای هستن. نسل سوره فتح و آیات نصرت الهی ان‌شاالله... سیده معصومه شفیعی چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | رسانه روایت‌خانه خوزستان @revayatekhouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 زندگی زیر‌نور پدافند داشتیم از درخانه بیرون می‌رفتیم که همسرم یادش آمد، هیچ چیزی برای پسر برادرش تهیه نکرده‌ایم. وسط پذیرایی ایستاد: "راستی برا محمدحسین چی ببریم؟" دفعه‌ی قبل که با بچه‌ها رفته‌ بودیم، من کمی چهار مغز برایش برده بودم. به نظرم اگر همان را دوباره می‌خریدیم، بد نبود. برای پسر بچه‌ی نه ساله‌ای که پایش را آتل بسته و تا شش ماه نباید بازش کند چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسید. البته بار اول بعد از عملش خیلی دنبال اسباب‌بازی پسرانه و این جور چیزها رفتم. یا قیمتها به جنس و سن بازی‌ها نمی‌خورد یا در کَتِ من نمی‌رفت، این‌ همه پول بی‌زبان را برای دوتا جسم پلاستیکی حرام کنم. بعد از دادن پیشنهاد خرید چهار مغز... ادامه روایت در مجله راوینا مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
4.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 دخترها بابایی‌اند... چادر عربی‌اش را با یک دست نگه داشته بود. دست دیگرش شاخه گل گلایل سفیدی تکان می‌خورد. چند قدم می‌رفت سمت مادرش. با گریه می‌گفت: «می‌خوام بابامو ببینم.» دوباره برمی‌گشت کنار حسینیه می‌ایستاد به تماشای در سردخانه. زمان دیدار رسید. باید همراه خانم‌ها می‌رفتیم داخل. چند نفر توصیه می‌کردند دختر را بالای سر پیکر پدرش نبرید، طاقت ندارد. دخترک اما گریه و اصرارش بند نمی‌آمد. لحظاتی گذشت. همسر شهید بالای پیکر شهیدش حماسه‌ای آفرید. خوب که نگاهش کرد، حرف‌های آخرش را که با شهیدش نجوا کرد، دست‌هایش را بلند کرد. سرش را برد سمت آسمان و با صدای بلند گفت: «خدایا شکرت! این قربانی رو از من قبول کن! عزیزم! تو گفتی اگه من شهید شدم گریه نکن. اشکت رو دشمن نبینه. دشمن شاد نشه. من گریه نمی‌کنم. خیالت از بابت بچه‌ها راحت باشه عزیز دلم! راهتو ادامه می‌دیم. خدایا این قربانی رو از من قبول کن. خدا رو شکر که به آرزوش رسید.» حماسی‌تر از این دیگر نمی‌شد... ادامه روایت در مجله راوینا زهرا کبریایی eitaa.com/raavieh پنج‌شنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | بهشت زهرا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 دو راهی "می‌دونین از دوتا شهید حمله اسرائیل به صدا و سیما یکیش لاهیجانی بود؟" با شنیدن این جمله به جمعیتی که در ایستگاه تاکسی ایستاده بودند، نزدیک‌تر شدم. دختر جوانی که شال مشکی دور گردن داشت و باد موهایش را پریشان کرده بود، دستانش را روی هوا می‌چرخاند و برای جمعیتی که منتظر تاکسی بودند صحبت می‌کرد. زن میانسالی که بقچه نانی در بغل داشت، رو به دختر کرد و پرسید: "نظامی بود؟" دختر گوشی را از جیب شومیزش بیرون کشید و عکسی را جلوی صورت زن گرفت: "اینه حاج خانوم. بنده خدا سردبیرِ خبرِ شبکه خبر بود. تو محل کارش بود که صدا و سیما رو زدن." دختر نوجوانی که موهای جلوی سرش سمت چپ صورتش را پوشانده بود یک قدم جلوتر آمد و نگاهش را به صفحه گوشی دوخت: "عه! نیما رجب پور لاهیجانی بود!؟ همکاراش می‌گفتن خیلی خوش اخلاق و خنده‌رو بود، هیچ‌ وقتم آزارش به کسی نمی‌رسید." دستی به موهایش کشید و ادامه داد: "دختر بزرگش تقریبا همسن منه! خدا لعنت کنه اسرائیلو. شبکه من و تو که می‌گفت به مردم عادی کاری نداره، حالا کلی بچه‌ی بی‌گناه رو یتیم کرده!" دخترجوان گوشی را داخل جیبش گذاشت و انگشتان لاک شده‌اش را مشت کرد: "منم همیشه فکر می‌کردم اسرائیل به ما کاری نداره، حالا که دیدم حتی از صدا و سیما هم که مصونیت جهانی داره نگذشته، دلم می‌خواد با همین دستام خفه‌اش کنم." نگاهم روی دستان مشت شده‌اش خیره ماند. این صحنه چقدر برایم آشنا بود! یاد خانم امامی افتادم که هنگام حمله اسرائیل انگشت اشاره‌اش را جلوی دوربین گرفت و با رجزخوانی دشمن را تحقیر کرد. سیده فاطمه میرسیار پنج‌شنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شریک اشک و لبخند ایرانی‌ها دیشب رفته بودم حسینیه‌ی شهرمان برای آماده‌سازی برگزاری مراسم عزاداری دهه محرم. مثل همیشه بحث جنگ ایران و اسرائیل داغ بود، من و یکی از دوستان ایرانی رفتیم بالای پشت‌بام حسینیه تا خیمه‌های آشپزخانه را جابه‌جا کنیم، که گفتگوی خوبی بین‌مان شکل گرفت. شروع صحبت‌ها از این بود که چرا افغانستانی‌ها در حملات پهپادی نقش داشته‌اند و اصولاً چرا به اسرائیلی‌ها کمک کردند. چند نکته در این‌باره به ذهنم آمد که در ادامه می‌نویسم: نکته اول اینکه نمی‌توان مطلق‌گرا بود و به همه‌ی مردم مطلق نگاه کرد. نمی‌شود با رفتار یک شخص تمام هموطن‌ها یا همشهری‌ها یا حتی سایر اعضای خانواده‌ی آن شخص را قضاوت کرد. چه بسا که بسیار دیده‌ایم در یک خانواده دو برادر، یکی مومن و دیگری لاابالی. حالا چرا ما توقع داریم کل مردم یک مملکت خوب باشند یا بد. ما در افغانستان هم آدم خوب داریم هم آدم بد. همانطور که الان در ایران هم ایرانی غیرت‌مند و وطن دوست داریم و هم ایرانی خائن. پس اینکه توقع داشته باشیم کل یک ملت خوب باشند یا بد کاملا اشتباه است و اشتباه‌تر از آن این است که با رفتار غلط یک شخص آن را پای تمام مردم بنویسیم. مردم افغانستانی سال‌هاست که شریک اشک‌ها و لبخندهای مردم ایران بوده‌اند؛ از همان آغاز انقلاب تا کنون. حتی در شرایط سخت جنگ‌های دفاع مقدس و دفاع از حرم خون‌ها و عرق‌های دو ملت در هم آمیخته است. خیلی اشتباه است که این همه سال برادری را با رفتار تعدادی نادیده گرفت و آن را تعمیم به کل مردم افغانستان داد. همانگونه که در قرآن هم آیه ۳۸ سوره‌ی نجم و آیه ۷ سوره‌ی الزمر و آیه‌ی ۱۸ سوره‌ی فاطر و آیه‌ی ۱۵ سوره‌ی الاسراء و آیه‌ی ۱۶۴ سوره‌ی انعام گفته است: "أَلَّا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَىٰ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺑﺎﺭی ﺑﺎﺭ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﻳﮕﺮی ﺭﺍ ﺑﺮ ﻧﻤﻰ‌ﺩﺍﺭﺩ،(٣٨)" یعنی هرکسی مسئول رفتار خود است و هیچکس مسئول رفتار دیگری نیست. پس چرا رفتار یک عده را پای چند میلیون آدمی می‌گذاریم که سال‌هاست آنها را می‌شناسیم. در جنگ ۸ ساله‌ی دفاع مقدس عراقی‌هایی بودند که به دلیل ارادت قلبی به اسلام و انقلاب و امام خمینی ره در عراق به ایران خدمت می‌کردند و عده‌ای ایرانی بودند به نام مجاهدین خلق که به صدام خدمت می‌کردند. حال هم اوضاع همانگونه است؛ عده‌ای افغانستانی در راه دفاع از اسلام و انقلاب و حرم ایستادگی می‌کنند و فاطمیون می‌شوند؛ و عده ای هم پیاده نظام دشمن؛ عده‌ای ایرانی برای ایران فدا می‌شوند؛ عده‌ای مزدور ایران را فدا می‌کنند. محرم‌حسین نوری پنج‌شنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | روایت بی‌بی‌جان eitaa.com/ravayate_Bibijan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها