📌 #یحیی_سنوار
«وسلامٌ علی یَحیی»
از آن عصری که ابراهیم با پای خودش رفت توی آتشستان نمرود تا همین حالا چیزی نزدیک به چهار هزار سال گذشته. کلی پیامبر آمده و رفته و زمین کلی ماجرا به خودش دیده. آدمها یادشان نیست دیشب شام چی خوردهاند اما حضرت ابراهیم(علیهالسلام) را میشناسند.
نه چون که پدرش آدم معروف و سرشناسی بود و نه بخاطر ملکی که وقف خانه سالمندان کرد یا بهخاطر مدرسه و بیمارستان خیریهای که ساخت و نه حتی بخاطر آبسرد کنی که وسط یکی از شلوغترین گذرهای بازار مکه گذاشت و رویش نوشت «موقوفه حاج ابراهیم نبی و پسران».
ادامه روایت در مجله راوینا
طیبه فرید
@tayebefarid
شنبه | ۱۱ مرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اربعین
کولهی سخنگو!
کولهاش نظرم را جلب کرد. خودش یک منبر کامل بود. رفتم سراغش.
دانشجوی مامایی بود و راهی زیارت اربعین.
- چی شد که این جمله رو نوشتی و این پیکسلا رو زدی روی کولهات؟
شروع کرد به توضیح دادن: «خب اربعین واقعاً یه فرصت بینظیر و خیلی عالیه برای همفکری و تبادل نظر. اما از اونجایی که نمیشه با همه آدمهای مسیر همکلام شد، به ذهنم رسید جملهای روی کولهام بنویسم و از این طریق با بقیه زائرا صحبت کرده باشم و پیامم رو بهشون رسونده باشم.»
- چی شد که به این جمله رسیدی؟
- راستش موارد خیلی زیادی تو ذهنم بود. اینکه راجع به حجاب بنویسم یا راجع به ضرورت امر به معروف و نهی از منکر. راجع به اسراف نکردن خوراکیها بنویسم یا نریختن آشغال توی مسیر، عکس شهدای اخیر رو بزنم و عکس رهبری و خیلی چیزای دیگه! همه توی سرم دور میخوردن. اما مگه کوله چقدر جا داشت برای این همه دغدغههای من؟
ادامه روایت در مجله راوینا
فاطمه صیادنژاد
یکشنبه | ۱۲ مرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز
روایت خوزستان
@revayatekouzestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
پیراهن شهید
عصر پنجشنبه همینجوری هم مزار اموات شلوغپلوغ هست. چه برسد به اینکه برنامه ویژه باشد.
پا گذاشتم توی ماسههای باد آورده کویر. زیر پایم خالی شد. لب سنگ مزارهای قدیمی را شن پوشانده بود. ضربِ پاهایم در سرعت حرکت، شنها را جابجا میکرد.
مراسم جایی بود درست در مرکز مزار. دو پله بالاتر از سطح مزار اموات، محل گلزار شهدای نوشآباد؛ سقف داشت و سرپوشیده.
با ورودم به مزار شهدا، مادر شهیدی جلویم سینی پر از انجیر زرد طلایی گرفت. به خودم گفتم خوردنش دست و بالت را نوچ میکند، بر ندار.
نمیخورم را حواله مادر شهید کردم.
ولی وقتی گفت: «برای شهیده.» از حرفم پشیمان شدم. پوست انجیر شیرین و بیدانهای که تمیز شسته بود را کندم و خوردم.
انگشتهای دستم به هم چسبید.
شیر آب به چشمم نیامد!
خودم را لای جمعیت سیاهپوش جا دادم ولی نمیدانستم باید چه کار کنم. این بلاتکلیفی نه فقط برای من که جمعیت سر پا ایستاده همین وضع را داشتند. مدام به هم نگاه میکردند. سری کج داشتند یا چشمهایی که منتظر چیزی یا کسی است.
خانم بغل دستیام گفت: «روزی که خبر شهادتش آمد، بچه بسیجیها برای مزارش این جایگاه را درست کردند. چهل و هفت روزه که سرِ پاست.»
ادامه روایت در مجله راوینا
ملیحه خانی
پنجشنبه | ۹ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان نوشآباد، مراسم تدفین نمادین شهید محمدذوالفقارپور
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
روز تاریخی سیدنی
یکسال پیش، وقتی وارد سیدنی شدم، شنیدم هر هفته در مرکز شهر برای غزه راهپیمایی برگزار میکنند. قضیه را جدی نگرفتم. تصورم از راهپیماییشان یک جمعیت پانصد نفره بود که بیشترشان عربهای ساکن سیدنیاند. تلاشی نکردم تا برای یکبار هم که شده در راهپیماییشان شرکت کنم. بعد از حمله اسرائیل به ایران برای اولینبار به راهپیمایی رفتم. آنجا بود که فهمیدم تصورم با واقعیت چه قدر متفاوت بودهاست. جمعیت خیلی خیلی بیشتر از آن بود که فکر میکردم با نژادها و رنگهای متنوع. حالا راهپیماییهای هفتگی برایم جدیتر شده بود. برایم عجیب بود که چطور میتوانند هر هفته با تمام کارشکنیهای پلیس تجمع را برگزار کنند.
هفتهی پیش بعد از رسیدن خبر قحطی و گرسنگی مردم غزه، اعلام کردند راهپیمایی بعدی را روی پل هاربر بریج انجام میدهند. هاربر بریج مهمترین پل سیدنی است. نماد شهر محسوب میشود مثل میدان آزادی تهران.
از همان اول مشخص بود پلیس مخالفت خواهد کرد و همین کار را هم کرد. نخست وزیر هم همین طور. با تلاش تیم حقوقی برگزار کنندهها، مجوز تجمع درست شب قبل از راهپیمایی صادر شد. این یعنی تمام تلاشی که میتوانستند برای کم کردن جمعیت راهپیمایی انجام بدهند را انجام دادهبودند.
ادامه روایت در مجله راوینا
خاطرهٔ علی از سیدنی
به روایت فاطمه نصراللهی
دوشنبه | ۱۳ مرداد ۱۴۰۴ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
روز تاریخی سیدنی
یکسال پیش، وقتی وارد سیدنی شدم، شنیدم هر هفته در مرکز شهر برای غزه راهپیمایی برگزار میکنند. قضیه را جدی نگرفتم. تصورم از راهپیماییشان یک جمعیت پانصد نفره بود که بیشترشان عربهای ساکن سیدنیاند. تلاشی نکردم تا برای یکبار هم که شده در راهپیماییشان شرکت کنم. بعد از حمله اسرائیل به ایران برای اولینبار به راهپیمایی رفتم. آنجا بود که فهمیدم تصورم با واقعیت چه قدر متفاوت بودهاست. جمعیت خیلی خیلی بیشتر از آن بود که فکر میکردم با نژادها و رنگهای متنوع. حالا راهپیماییهای هفتگی برایم جدیتر شده بود. برایم عجیب بود که چطور میتوانند هر هفته با تمام کارشکنیهای پلیس تجمع را برگزار کنند.
هفتهی پیش بعد از رسیدن خبر قحطی و گرسنگی مردم غزه، اعلام کردند راهپیمایی بعدی را روی پل هاربر بریج انجام میدهند. هاربر بریج مهمترین پل سیدنی است. نماد شهر محسوب میشود مثل میدان آزادی تهران.
از همان اول مشخص بود پلیس مخالفت خواهد کرد و همین کار را هم کرد. نخست وزیر هم همین طور. با تلاش تیم حقوقی برگزار کنندهها، مجوز تجمع درست شب قبل از راهپیمایی صادر شد. این یعنی تمام تلاشی که میتوانستند برای کم کردن جمعیت راهپیمایی انجام بدهند را انجام دادهبودند.
ادامه روایت در مجله راوینا
خاطرهٔ علی از سیدنی
به روایت فاطمه نصراللهی
دوشنبه | ۱۳ مرداد ۱۴۰۴ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اربعین
مهرهٔ کلیدیِ موکب
گرمای نجف برایمان دیگر آن کابوس پارسال نیست. نه اینکه آفتاب مهربانتر شده باشد، نه! فقط ما جانسختتر شدهایم. این را فقط من نمیگویم؛ همهٔ خادمها، بیاستثنا، به آن معترفند. این طاقت را مدیون قطعیهای مکرر برق ایرانیم! انگار ما را از درون، برای این گرمای نجف آبدیده کردهاند. حالا نه فقط گرما که حتی نوشیدن آب گرم هم برایمان عجیب و غریب نیست.
با این حال، نبودِ آب سرد، هنوز هم حسرتبرانگیز است. موتور آبسردکن، دو روزی میشود که انگار به کما رفته. بیشتر شبیه یک تانکر آب شده تا دستگاه آبسردکن. خانم رضایی پارچ آبی را زیر شیر آن گرفته، اخمهایش درهم گره خورده: -نمیدونم چرا آب نمیاد!
چهارپایهای زیر پایش گذاشت؛ قد کشید تا داخل آبسرد کن را از نزدیک ببیند:
- عه یَ خو هیچ آو دش نی!
خانم رضایی، مثل مادری که بالای سر نوزادش بیدار میماند، از آبسردکن مراقبت میکند. اما آقایان... انگار برایشان فرقی ندارد این دستگاه باشد یا نباشد. از همان طرف صدای یکیشان آمد:
- خوَهرم، چی نی! پمپ خاموشه!
وسط رسیدگی به دو زائر بودم که صداها بلندتر شد. صدای خانم رضایی، صدای مردها، همه در هم پیچیده. رفتم سمت آبسردکن. یکی از آقایان، دستش بین در دستگاه گیر کرده بود و زخمی شده بود. خون میآمد. دنبال باند میگشتند. یکی با هیجان گفت: «تاندون دستش پاره بیه!»
دیگری با آرامش گفت: «نه بابا، چیی نی! باند بیاریت فقط!»
بیاختیار به سمت محوطه آشپزخانه کشیده شدم. دو نفر مشغول چرخ کردن گوشت بودند؛ با چرخگوشت بزرگی که در عقب یک وانت جا خوش کرده بود. آنطرفتر، روی سکوی سیمانی، چند نفر دور مجروح جمع شده بودند.
آشپز موکب بود. دورش جمع شده بودند و هرکس چیزی میگفت. یکی از خانمها پیشنهاد داد زردچوبه روی زخم بریزند. یکی گفت پودر داخل کپسول آموکسیسیلین را بریزید. اما خودش، در میان این همه هیاهو، تنها کسی بود که آرام نشسته بود. نه نالهای، نه فریادی.
ساعت ۱۴ بود. زائران و خادمان یکییکی میآمدند، بعضی خسته، بعضی گرسنه:
- ناهار کی آماده میشه؟
و تنها جوابی که دهان به دهان میچرخید، همین یک جمله بود: «دست آشپز بریده، غذا دیر آماده میشه!»
همین یک جمله، سکوت و همدلی عجیبی به همراه داشت. همه پذیرفتند، بدون گلایه، بدون پرسش.
نزدیک ساعت ۱۵، بالاخره غذا آماده شد. انگار همه فهمیده بودند که برای موکب، آشپزی چقدر مهم است. امروز، آن مرد آرام و صبور، با دستان زخمخوردهاش به ما فهماند که شاید کلیدیترین مهرهٔ یک موکب، نه سخنران باشد، نه حتی مسئول؛ بلکه همان آشپزی است که بیادعا، بیصدا، دلها را سیر میکند.
بعد از صرف غذا، با خانمها قرار گذاشتیم برویم عیادتش...
پروین حافظی
چهارشنبه | ١۵ مرداد ۱۴۰۴ | #عراق #نجف موکب حضرت ابوالفضل
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
📌 #حاج_رمضان
قدرِ روایت را میدانست
در ایران امروز، روز بزرگداشت خبرنگار است. به همین بهانه، میخواهم برای نخستینبار پرده از اتفاقی کمنظیر در جنگ ۶۶ روزه بردارم.
تنها چند روز از شهادت سید مقاومت گذشته بود. ما در چند خط مختلف، مشغول پوشش تحولات پیرامون جنگ بودیم؛ در همان روزهایی که همه در بهت و حیرت به سر میبردند. همان روزهایی که امام خامنهای عزیز فرمودند:
«روایتگری شما در زمان حیرت دیگران، موجب محبت حضرت زهرا سلاماللهعلیها به شما خواهد شد.»
بر اثر شوکهای ناشی از شهادت سید، و استنشاق برخی مواد ناشناخته پس از حمله دشمن به ضاحیه، بههمراه نبود تغذیهی مناسب، دچار عفونت شدید روده شدم. وضعیت جسمیام طوری بود که ناگزیر، در طول روز باید دقایقی مینشستم و استراحت میکردم.
در آن روزها، ما محل اسکان ثابتی نداشتیم و هر روز مجبور به جابهجایی بودیم. برای کمی استراحت، همراه با عزیزی به روضهالحوراء رفتیم. همانجا بود که تلفن همراهم با شمارهای ناشناس زنگ خورد.
صدای آشنایی پشت خط بود. گفت:
«تا نیم ساعت دیگر خودت را به فلان نقطه در ضاحیه برسان.»
بیدرنگ راه افتادم. خودرو را پارک کرده و وارد ساختمان مورد نظر شدم. عزیزی از ما استقبال کرد و گفت:
«کمی منتظر بمانید.»
دقایقی بعد، عزیز دیگری وارد شد؛ تا او را دیدم، انگار خون دوباره در رگهایم جاری شد. با لحنی قاطع گفت:
«اگر تلفن همراه دارید، همینجا بگذارید. باید جایی برویم.»
تلفنها را تحویل دادیم. با چند جابهجایی، از آن ساختمان به مکانی دیگر منتقل شدیم و سرانجام، خود را در اتاقی دیگر یافتیم؛ اتاقی که همه چیزش، نشانهی اتفاقی مهم بود…
در آن اتاق، چشم به در دوخته بودیم و منتظر ورود هر کسی که ممکن بود بیاید. ناگهان، کسی وارد شد که حتی تصورش را هم نمیکردیم.
بغضِ رفتن سید، و دوستانم از جمله هادی بوزید، آن روزها داشت خفهام میکرد. فکر میکردم شاید آغوشی پیدا شده تا خودم را خالی کنم.
اما او، آنقدر باصلابت وارد شد که از گریه کردن خجالت کشیدم.
نشستیم. همه ساکت بودند و تنها به احوالپرسیهای معمول اکتفا کردند.
اما من، در درون، در آستانهی انفجار بودم. بالاخره طاقت نیاوردم و پرسیدم:
«حاجی! شما چطور در این شرایط به اینجا آمدید؟ نمیبینید دشمن دارد فرماندهان را یکییکی میزند؟»
خندید و گفت:
«پسرم… خدا من را برای چنین روزهایی خلق کرده.
من نمیتوانم از میدان دور بمانم.
این جنگ، جنگِ ما هم هست.»
در همان لحظه، بیمعرفتی برخیها مثل فیلمی از مقابل چشمانم گذشت؛ همانها که این روزها مدام میگفتند:
«ایران، حزبالله را تنها گذاشته است!»
دقایقی گذشت. حاجی گفت:
«کاغذ و قلم بیاورید. میخواهم با شما صحبت کنم.»
من شروع کردم به نوشتن و شنیدن.
او گفت:
«من کار شما را میبینم. میخواهم واقعیتها را بدانید.»
ساعاتی وقت گذاشت. مسیر روایت را برایمان روشن کرد.
من هنوز آن دستنوشتهها را دارم…
بینظیرند.
آن مرد کمنظیر، در سختترین روزهای جنگ، ساعتها برای روایت و خبر وقت گذاشت.
روزهایی که او، صلهوصل فرماندهان حزب خدا بود؛ همانها که پس از رفتن سید، دلشکسته شده بودند.
اما همینکه او را در ضاحیه میدیدند، دوباره برخاسته، به میدان میرفتند و دشمن را مجازات میکردند.
«حاج رمضان» عزیز، آن روز خیلی خوشروحیه بود.
اما وقت نماز، در قنوت، دعای عجیبی خواند:
«اللهم ألحِقنی بالصالحین…»
و او، در أمالمعارکِ حق و باطل، به دوستان و یاران شهیدش پیوست.
امروز، بیش از همیشه، به کسی نیاز داریم که در سختترین شرایطِ جنگ،
قدر روایت را بداند…
حسین پاک
t.me/hossein_pak69
جمعه | ۱۷ مرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اربعین
محبت کودکانه
بعد از نماز مغرب و عشاء در حرم امیرالمومنین(ع) با دوستم به صف غذا رفتیم. صف بلندبالایی که سالم بیرون آمدن از آن دست خدا بود. از لابهلای صلواتها رد شدیم و به صفبندیهای داربستی که رسیدیم، بالاخره نفسم آزاد شد. دو دختر بچه مدام جلویم شیطنت میکردند؛ از داربست بالا میرفتند، میچرخیدند، میخندیدند. ناگهان یکی از آنها که به نظر ۶ یا ۷ ساله بود، بدون هیچ پیشزمینهای بعد از کمی زل زدن به من و دوستم، به ما اشاره کرد و با لهجهی عربی پرسید: «عراقی؟»
خندیدم و جواب دادم: «ایرانی»
تصور هر واکنشی را داشتم غیر از آن کار؛ با دستش برایمان قلب درست کرد. خندهی کودکانهاش، مرا به خنده انداخت. قلبش را نصف کرد و همانطور که جلو میرفتیم، دستش را بالا آورد که یعنی «کاملش کن». من و دوستم هم کاملش کردیم. لحظهای بعد، دستهایش را باز کرد و هر دویمان را در بغل گرفت. زن پشت سرم انگشتش را پشت کمرم فشار داد و گفت: «این بازی ها رو بذارید برای بعد... برید جلو»
جلو رفتیم. دختر بچه با صورت سبزه و موهای قهوهای فر، لبخند پهنی زد و چیزی به عربی گفت. آنقدر سریع که لبخند مستاصلی زدم و جواب دادم: «لا أفهَم»
به محض گرفتن غذا، با چوبپر خادم، به بیرون هدایت شدیم. قبل از آنکه دویدن دو دختر سرعت بگیرد، روی شانهاش زدم. گوشیام را بالا گرفتم و گفتم: «مُصَوَر... مُصَوَر»
همان عربی دست و پا شکسته را هم در موقعیتهای اضطراری فراموش میکردم. لبخند زیبایی زد. انگشت اشاره را جلوی صورت چرخاند و دستش را به چپ و راست در هوا تکان داد و چیزهایی زیر لب گفت. منظورش را فهمیدم. با همان خندهی پر محبت کودکانه، مثل خیلی از دختر بچهها دوید و حسرت یک عکس یادگاری را بر دلم گذاشت.
مریم خوشبخت
سهشنبه | ۱۴ مرداد ۱۴۰۴ | #عراق #نجف
مُشتا؛ روایت هرمزگان
@moshta_revayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #گلستان
مسابقه روایتنویسی راه بیپایان
@ravi_yar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #ایران
چهارمین سوگوارهٔ بینالمللی «روایت اربعین» ویژهٔ دانشجویانِ جهان اسلام
eitaa.com/revayatarbaeen
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها