📌 #اربعین
پست ویژه
پست ۱: شروع روایت «خادمی در گرمای نجف»
اینجا موکب حضرت ابوالفضل علیهالسلام است.
در دل نجف، زیر آفتاب سوزان ۵۴ درجه.
جایی که خدمت، فقط کار نیست؛ عبادت است.
اینجا هر کاری، چه ریختن یک استکان چای، چه شستن سرویس بهداشتی،
یک جور وصل است... وصلی به راه حسین؛ به دل زائر.
ما خادمها، هر روز در یک بخش جدید خدمت میکنیم.
چرخشی، اما نه بیهدف...
هر پست یک دنیای جداگانه است؛ یک روایت مستقل.
پست ۲: پذیرش «ثبتنام زائر یا ثبت عشق؟»
توی بخش پذیرش، انگار ما فقط اسمها را ثبت نمیکنیم.
هر زائر که وارد میشود، با لهجه خاص خودش سلام میدهد.
از جنوب گرفته تا شمال، از سیستان تا آذربایجان.
این تفاوت لهجهها یک چیز را فریاد میزند:
که حسین، همهمان را دور هم جمع کرده.
بعضیها را نگاه میکنی، اشک توی چشمانشان است.
بعضیها هم با خجالت میپرسند: «اینجا جا هست؟»
دلت میلرزد؛ چون تو فقط یک اسم نمینویسی، تو یک دل خسته را راه میدهی به خیمهی امن حسین.
پست : اسکان «سقف کوچکی روی دلهای بزرگ»
بخش اسکان شاید از بیرون فقط نظم دادن به خواب زائرها باشد؛
ولی از درون، یعنی فراهم کردن آرامش برای دلهایی که با هزار نذر و نیاز آمدهاند...
یک نفر تازه از راه رسیده؛ پایش تاول زده؛
یکی دیگر فقط دنبال یک جای خنک است؛
یکی خوابش نمیبرد و دلش فقط چند لحظه سکوت میخواهد.
میبینی که یک بالش خنک، یک دوش، یا یک لیوان آب خنک، میشود کل دنیا برای یک زائر...
پست ۴: چایخانه حضرتی «استکانهایی که با دل پُر میشوند»
توی چایخانه حضرتی، ما فقط چایی نمیریزیم؛
ما دل میریزیم تو استکانها.
لبهای خشکشده از پیادهروی، چشمهای خسته، ولی پرنور.
با اولین قلپ چای، زائر انگار جان دوباره میگیرد.
و ما فقط نگاه میکنیم و توی دلمان میگوییم: «قبوله آقا؟»
پست ۵: شهرداری موکب «وقتی خدمت، شوخی میسازد!»
در واحد شهرداری موکب، همه با خندهاند.
یکی میگوید: «من خیابونای عراق رو آسفالت کردم!»
آن یکی میگوید: «من برق رو رایگان کردم، کولرها قطع نمیشن!»
و نفر سوم با خنده میگوید: «من مسئول رسوندن آب به کل نجفم!»
شوخیها پشت هم میآید؛ اما پشت هر شوخی، یک دل خالص است.
ما زباله جمع میکنیم؛ میشوییم؛ جارو میزنیم؛
اما با لبخند، با دل، با عشق.
و تهش یکی از خادمها میگوید:
«هرکی اینجا دستش بره تو لوله، دعاش مستقیم میره بالا!»
ادامه در مجله راوینا
اعظم گوهری
دوشنبه | ۲۰ مرداد ۱۴۰۴ | #عراق #نجف
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهید_سردار_سلامی
با ما مثل رعیت حرف نزنید!
فروردین ۱۳۹۸ به نیمه رسیده و تازه راهیان نور را تمام کرده بودیم که خبر سیلی ویرانگر گوشها را تیز کرد؛ سیلی بیسابقه در ۱۰۰ سال اخیر که استان به استان، شهر به شهر و روستا به روستا جلو میآمد و همه چیز را میبلعید.
نوبت به خوزستان رسیده بود. سوسنگرد، بستان، حمیدیه، رُفیِّع و هویزه در محاصره آب بود و مردم، آواره.
با اعلام رئیس ستاد مرکزی راهیان نور کشور، محلهای اسکان راهیان نور برای مردم آغوش گشودند.
ما هم در هویزه تنها یادمان شهدا بودیم که دوشادوش ۲۵ اردوگاه دیگر استان از میزبانی سیلزدگان بینصیب نماندیم. ۵۰۰ عزیز از عشایر عرب ۵ شهر چند صباحی را همسایه شهدای هویزه شدند؛ مثل روزهای دفاع مقدس ۵۹ که شهدا مهمان خانه و کاشانهشان بودند...
القصه چند روزی که از اسکان سیلزدگان و برپایی موکبها و حضور نیروهای جهادی و مردمی -که روایتش ورای حد تقریر است- گذشت؛ نیروی دریایی سپاه با برپایی بیمارستان صحرایی سیار و مجهزی در محوطه جلویی یادمان، سنگ تمام گذاشت.
قرار افتتاح بیمارستان هم برای روز سهشنبه ۲۰ فروردین در صبح ولادت امام حسین علیهالسلام و روز پاسدار گذاشته شد.
هوا بارانی بود و نیم ساعتی مانده به برنامه، خبر رسید «سردار حسین سلامی» که آن روزها جانشین فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودند...
ادامه روایت در مجله راوینا
میلاد کریمی
جمعه | ۳ مرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #هویزه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
من میرم و شهید میشم
«شهید امیررضا موسوی»
تک و تنها در کنار مزار نشسته بود، جلو رفتم بعد از سلام و احوالپرسی و عرض تبریک، پرسیدم: «حاج آقا شما...»
قبل از اینکه سوالم کامل شود گفت: «من پدربزرگ امیررضام»
در ذهنم خطور کرد که چرا تنها نشسته و بقیه کجایند؟
گفت: «پدر و مادرش هر روز از ظهر میاومدن تا شب مینشستن. امروز من خواهش کردم که ساعت ۵ بیان»
پدربزرگ گفت:
«عصر روز آخر، وقتی امیررضا داشت راهی محل کارش میشد، پسرم گفت "بابا میخوای امروز نرو" اما امیررضا گفت "من باید برم، من میرم و شهید میشم" یک ساعت بعد خبر شهادت امیررضا رو دادن...».
یک روز بعد از اینکه با پدربزرگ شهید صحبت کردم پدر شهید را دیدم.
میگفت: «خیلی امام حسینی بود، حدود ۱۰ روز پیش رفتیم قم پرچم و سیاهی خریدیم برای محرم.
یه هفته پیش پسرم خواب سردار سلیمانی رو دیده بود، سردار بهش یه انگشتر میده...
امیررضا به ما گفته بود که من شهید میشم و با دست خودش به قسمتهایی از سینهاش اشاره میکرد که زخمی میشه و همینطورم شده بود...»
فاضل ناصری
eitaa.com/rozeh_madahi
پنجشنبه | ۲۶ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #استاد_فرشچیان
صحن امام رضایی
اولینبار که شعر ای میهن خدایی، صحن امام رضایی را شنیدم، برایم تصویر نداشت و نمیتوانستم تجسمش کنم. جز نقشه ایران که گوشه شمال شرقش خراسان است و صحن و سرای امام رضا، چیز دیگری به ذهنم نمیآمد. تجسم بیرونیاش برایم مبهم بود.
امروز بعد از چهار ساعتی که از هنرستان هنرهای زیبا تا صائبیه را رفتم و آمدم و بین آدمها گذر کردم؛ میگویم میتواند شبیه کنار زاینده رود باشد؛ زاینده رود خشک ولی زنده. میگویم شبیه اتمسفر و فضای امروز خیابان مطهری است تا صائبیه.
من مراسم تشییع زیاد دیده ام. تشییع شهدا، آدمهای دور و نزدیک، آدم سیاسی، هنرمند، کوچک و بزرگ و مهم و عادی. اما فرق میکند توی مراسمت هم مارش نظامی بزنند، هم موسیقی بگذارند. حسین حسین بگویند و سینه بزنند، آهنگ نیستان علیزاده را پخش کنند، ای صفای قلب زارمِ امام رضا را بخوانند، سرود جاویدان ایران عزیز ما را بنوازند و هیئت های مذهبی هم علم و کتلشان را بالا بیاورند. فرق میکند توی مراسمت، حسام الدین سراج، شعری زمزمه کند و همه را به وجد بیاورد و حاج آقای ملائکه، خادم حرم امام رضا، برایت صلوات خاصه امام را بخواند و همه را هوایی کند.
فرق میکند چه کسانی آمده باشند تا لبه تابوتت را بگیرند و بدرقهات کنند و بلند و زیر لب بگویند: «خوب آدمی بود.»
ادامه روایت در مجله راوینا
شبنم غفاریحسینی
ble.ir/jarideh_sh
سهشنبه | ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #استاد_فرشچیان
صله
«با همه شلوغی ایستادم روبروی آقا. بوی گلهای گلایول قبل از دیدنش، به مشامم رسید. سر خم کردم و با لبخند گفتم: «آقاجان شب عیدی نمیخواهید به بنده صله بدهید؟»
اما بلافاصله خودم از این همه زیادهخواهی خجالت کشیدم و رفتم بالای سر نشستم. پیش خودم گفتم: «همین که تا اینجا آمدهای صله نیست؟» بعد هم مشغول دو رکعت نماز شدم. یکهو اطرافم شلوغ شد. توی سجده آخر، یک نفر خم شد و انگشتری توی دستم کرد. سر بلند کردم. تشهد خواندم و سریع بلند شدم. هرچه اطرافم را نگاه کردم تا ببینم چه کسی این انگشتر را داده است، متوجه نشدم. نه آشنایی آن اطراف بود و نه غریبهای که من را به نشانه آشنایی نگاه کند.»
وقتی آیتالله مروی این خاطره را از خود استاد فرشچیان تعریف کرد، گفت: «استاد آن انگشتر را داد به من تا در کنار بقیه اهدایی هایش بگذارم توی موزه. خودش را لایق آن انگشتر نمیدید.»
مهریالسادات معرکنژاد
سهشنبه | ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
مکتب روایت
@maktab_revayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #استاد_فرشچیان
ورای تشییع فرشچیان
هوالمحمود
آمده بود سر کلاس و گفته بود: «رنگ یعنی نور. یعنی موقع نقاشی طوری رنگها را کنار هم بگذاری که بشود نور. اصلا رنگها باید طوری ترکیب شوند که یک معنای واحد را القا کنند، مثل خود جهان هستی که به سمت توحید میرود. هنر ما باید مظهر توحید باشد.»
باورم نمیشد کسی که در زمان زنده بودنش چنین حرفی میزند، با رفتنش هم این حرف را نمایش دهد. از آن لحظه ورود تابوت به هنرستان هنرهای زیبا، تک تک کاشیهای فیروزهای و کارشدۀ حیاط، شروع کردند به خیرمقدم استاد.
بعد حسامالدین سراج شروع کرد به استفاده از هنر خواندن و در قسمتی از آوازش گفت:
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر دوری دوسه پیشتر زما مست شدند
همانجا که خیام خبر از وحدت نوع بشر میدهد اما برخی زودتر به توحید میرسند.
دکتر آذر هم که هنر شاعریاش را رو کرد، از توحیدی بودن او گفت:
کو حریفی که زند لاف به همپایی او
جمله فرد است و فرید است و فرا فرشچیان
تا اینکه آقای ملائکه، خادم و مداح خاص دربار حضرت سلطان آمد و برایش شعر امام رضایی خواند. بعد همه شروع کردند به خواندن نماز میت. همانجا بود که چشمم افتاد به آن تابلوی نقاشی توی خیابان، همان که اسمش را گذاشته بودند نیایش. دیدم در نقاشیهای خودش هم علاوه بر رنگ، نقش نیز به سمت توحید است.
ادامه روایت در مجله راوینا
مهریالسادات معرکنژاد
سهشنبه | ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
مکتب روایت
@maktab_revayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #استاد_فرشچیان
جهانشمول
هنوز خستگی سفر از تنم درنیامده. مریضیای که شب آخر مهمان گوش و حلق و بینیم شده هم بدجوری انرژیام را میگیرد و حال هیچ کاری باقی نمیگذارد. ولی نمیتوانم... نمیتوانم بیخیال رفتن به مراسم بشوم. همراه ناهار یکی از آن مولتیویتامینهای قلمبهی شکلاتی را میاندازم بالا که یعنی دوپینگ کرده باشم. صبح هم با صبحانه مکمل منیزیم خورده بودم. دارم نیروی کمکی میفرستم برای گلبولهای سفید که زودتر از این وضعیت نجاتم بدهند!
ماشین بردن معقول نیست. فاصلهی چندانی هم با مبدأ حرکت ندارم. پیاده میاندازم از نیاصرم که هم گرمای ساعت چهار بعد از ظهر را کمتر حس کنم و هم قشنگی منظره گذر زمان را راحتتر کند. به آذر که میرسم میپیچم سمت رودخانه. سر چهارراه شک میکنم کدامطرفی بروم... ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه است. نکند از اینجا رد شده باشند؟ گوش تیز میکنم ببینم صدا از کدام سمت میآيد. چیزی نمیشنوم. اما چیزی که میبینم راهنماییام میکند. توی پیادهرویی که وقت عادیاش هم رهگذر ندارد، این ساعت بعد از ظهر تابستان چند عابر پیاده میبینم که دارند به یک سمت میروند. ریسک نمیکنم. از یکیشان میپرسم و وقتی اطمینانش از اینکه هنوز راه نیفتادهاند را میبینم، من هم میپیچم سمت چپ. تا اینجای کار خانمها خیلی بیشترند و این برایم جالب است.
کم کم تنوع آدمها و تراکمشان بیشتر میشود. به هنرستان هنرهای زیبا نزدیک شدهام. اغلب آدمها مشکیپوشند. نمیشود تشخیص داد به خاطر مراسمی است که در آن شرکت کردهاند یا به خاطر اربعین و روزهای آخر ماه صفر. این هم سعادتیست برای خودش... که مشکیپوشی آدمها برای تو، حل بشود در مشکی امام حسین... شاید تجسم این جمله که «ان کنت باکیا لشی فابک للحسین»
به معنای واقعی کلمه همه جووور آدمی توی حیاط هنرستان هست. شاید سخت بشود جای دیگری اینطور نمونهی کاملی از جامعهی ایران را جمع کرد. بینشان پیر هست، جوان هم. چادری هست، کم حجاب هست و بیحجاب هم. آدمهایی که آمدهاند، به وضوح فقط از جامعهی هنری یا هنردوست نیستند. بینشان پیرزن مسجدی هم دیده میشود که یکیشان شاکی شده چرا بالای سر متوفی آواز میخوانند! آن طرف نوجوانی میبینم که تازه پشت لبش سبز شده و تیپ و ظاهرش میگوید بچهدرسخوان است و بدون حاشیه. روی صندلی جلوی پایم که آرزو میکردم خالی بود و کمر دردناکم چند لحظه رویش آرام میگرفت، مردی حدود سی و چند ساله نشسته. با ساق دستی پوشیده از تتو، موها و ریش و سبیل بلند و زنجیر طلاییرنگی در گردن. وقتی مجری بین صحبتهایش و دعوت مهمانهای ویژه، از جمعیت صلوات میخواهد میبینم که سبیلهای بلند مرد میجنبد. بعضی از شرکتکنندهها هم از آن تیپهای منحصر به فرد زدهاند. کلاه لبهدار با رنگ تیزی در تضاد با رنگ پیراهن و شلوار. شاید بین اینهمه آدم متنوع تنها نقطهی مشترک همان مردی باشد که حالا در آغوش خدا آرام گرفته...
به گمانم آدمهای درست همینجور باشند. آدمهایی که راه درست را رفتهاند جهانشمول میشوند. دوستدارانشان از همه قشری کجا هستند. یا دقیقتر بگویم: همه او را از خودشان میدانند.
این وسط یاد یک تشییع دیگر میافتم که البته خودم میان جمعیتش نبودم. تشییع مردی که کسانی که فکرش را نمیکردیم هم دوستش داشتند و صداقتش را باور. مردی که مراسم بدرقهاش دومین تشییع پرجمعیت ایران بود.
محدثه مظهری
سهشنبه | ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
مکتب روایت
@maktab_revayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اربعین
📌 #روایت_مردمی_جنگ
إنطنی عَلَمَک
پرده اول
جای میلههای پرچم را صاف کردم. دلم نخواست امسال فقط یک پرچم سیاه محرم باشد. دو پرچم دیگر هم زدم؛ یکی سیاه برای سرداران. سهمشان در این ماه خالی است. گرچه برایشان روضهای نخواندهایم، اما مگر نه اینکه در راه حسین، عزا جز برای خودش معنا ندارد؟ پرچم ایران را هم در جای سوم کاشتم، تا همه بفهمند به قول حاجقاسم، این حرم اگر بماند، باقی حرمها هم میمانند. و خدا خواست که این حرم هنوز ایستاده باشد.
پرده دوم
چند ساعت مانده به حرکت، تازه کولهها را بستیم. یکیدو دست لباس، کمی خاکشیر، آبلیمو، کلاه و عینک دودی… هرچه بود ریختیم داخل کوله. اما طبق رسم هر سال، دعوایمان تازه سر پرچم شروع شد. همسرم گفت: «پرچم ایران را برمیدارم.» بعد لبخندی زد و زیر لب خواند: «ای میهنِ خدایی، صحنِ امام رضایی…» دیگر چیزی نگفتم. انگار زبانم را بست. پرچم در دست او، بوی دیگری داشت.
پرده سوم
راه سخت بود، گرمای عراق بندبند تنمان را میسوزاند. حتی دمِ غروب هم آفتاب رحم نداشت. تا میرسیدیم به موکبی که مهپاش داشت، نفس تازه میکردیم. جوانهای موکبدار همین که پرچم ایران را در دستمان میدیدند، از دور دستهایشان را مثل قوس موشکهای ایرانی حرکت میدادند و با اصرار ما را به داخل موکبشان میکشاندند.
از کنار موکبی رد میشدیم که ناگهان پیرمردی هفتاد ساله موکبدار صدایمان زد. با دست اشاره به پرچم کرد و گفت: «إنطنی عَلَمَک…»
گفتم: «لِیَش؟»
اشاره کرد به سردر موکبش که پرچم را برای آنجا میخواست. با چشمانی پر از اشک و افتخار بوسهای بر پر پرچم زد و آن را از ما گرفت.
محمود خدابخشی
شنبه | ۲۵ مرداد ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
@rasam_markazi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
اگر چیزی خرج راهش نشود...
غروبی زنگ زد. پشت تلفن هقهق میکرد. نه برای انگشترش که سرظهر افتاده بود توی چاه حمام. چون چند وقت پیش هزار بار پیچیده بود لای کاغذ و آورده بود ببرم برای مزایده مقاومت اما باز زنگ زده بود که این دفعه جایش پول میدهد و دست نگه دارم.
انگشتر را شوهرش سر تولد بچه اول خریده بود. مثل چشمش دوستش داشت. ولی امروز بعدازظهر از چشمش افتاده بود. به خودش بد و بیراه میگفت که چرا نگذاشته خاطره خوب تولد بچهاش که با انگشتر سیزده سال، به دوش کشیده عاقبت بخیر شود؛ هرجا خواست نقلش کند، بگوید چشم روشنی تولد پسرم را دادم برای روشن کردن چشم پسرها و دخترهای دیگری که ظالم ایستاده بالای سرشان.
یاد یک تکه از کتاب خیرالنساء افتادم. وقتی زن همسایه با چشم گریان، آمده بود پیش خیرالنساء. میگفت پسرش تصادف کرده و مرده. همان زنی که خیرالنساء را به خاطر فرستادن پسرهایش به جبهه سرزنش میکرد.
خودمانیم ولی، انگار اگر چیزی خرج راهش نشود، میافتاد ته چاه و میمیرد.
میخواهد انگشتر باشد، جان آدمیزاد یا موشک و پهپاد. برکت که نمیکند هیچ وبال گردن هم میشود.
وسط هقهقهایش تا توانستم بهش عذاب وجدان دادم. گفتم الان ملک منتقم، دور خانهات میچرخد. تا بلای بدتری سرت نیامده همین امشب برو سر جعبه جواهراتت و آن یکی که از همه بیشتر عزیزش داری سوا کن بیاور برای مقاومت. شاید ملک منتقم راضی شد و دست از سرت برداشت.
مریم برزویی
@koookhak
جمعه | ۲۴ مرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اربعین
ابوحسن
همان دمِ رسیدنمان به خانهاش، وقتی در روشنایی نگاهش کردم ثانیهای چشمانش من را گرفت. طوری که، به زبان آوردمش. انگار همسفرهایم منتظر بودند و یکصدا تایید کردند، «آره چقدر چشمانِ أبوحسن گیراست.»
جمعِ اضداد بود. یک مردِ پنجاه و خوردهای ساله نظامی و اصیلِ عِراقی که از چشمانِ درشتش محبت و احساس میچکید. موهای فِید کرده! و دشداشه مشکی و سیگار لایِ انگشتانش هم، لاتیِ عِراقیاش را پر کرده بود.
همین دقایق اول خودش و خانوادهاش دلمان را حسابی برده بودند، که فهمیدیم ابوحسن رانندهی حاجقاسم در عراق هم بوده و مِهرشان در دلمان چندین برابر شد.
از لحظه ورودمان خودش و پسرش اسعد، مدام ازمان پذیرایی میکردند و جلویمان دولا و راست میشدند و تا میآمدیم برای کمک بلند شویم، صدایشان بلند میشد و تند و پشتِهم و محکم بهمان میگفتند که «إستَریح، إستَریح». حالا بیا و به عربی بهشان بگو، «به خدا خجالت میکشیم که ما استراحت کنیم و شما جلویمان اینطور خم و راست شَوی و پذیراییمان کنی و اگر خودمان کمک کنیم راحتتریم»، اما امان از این زبانِ عاجز که تا بیاید دو کلام عربی بگوید سفره پهن شده و کارها تمام شده است...
ابوحسنِ عزیز یک روزِ تمام، همهاش را گذاشت تا مراقبمان باشد. یعنی مراقبِ زائران حسین(ع).
ادامه روایت در مجله راوینا
آرزو صادقی
@madaare_hagh
شنبه | ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ | #عراق #الطفیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها