#بارقه ✨
ا❁﷽❁ا
« فرجعوا الی انفسهم....»
دارم قصه می گویم برای بچهها، قصه ی حضرت ابراهیم.
🪓 کمی هیجان و کشمکش درونی جاشنی قصه می کنم. تا اینجای قصه حضرت ابراهیم بت ها را شکسته، او جوانی ست قوی، خیلی شجاع و نترس. مردم فهمیده اند و گیرش انداخته اند. اولش مردم گیرش می اندازند بعد ابراهیم گیرشان می اندازد.
حضرت ابراهیم می گوید« من نبودم بت بزرگ بوده، از او بپرسید چه شده، مردم می گویند او که حرف نمیزند، ابراهیم می گوید: اِ، چه طوری بت هایی را می پرستید که کاری ازشان بر نمی آید»
↩️ به اینجای قصه که میرسم می گویم« مردم خودشان فهمیدند چه غلطی کرده اند، می گویم آدمها یک چیزی توی خودشان دارند که بهشان میفهماند غلط و درست را، مردم هم همه از همان جا فهمیدند که چقدر اشتباه کرده اند.»
🔚 خوب قصه دیگر تمام باید بشود، دیگر اینجای داستان نقطه ی پایان ماجرا ست.
توی بیشتر کارتون هایی که تلویزیون نشان میدهد، آدمها، مردم، گاهی اهل جنگل، گاهی موجودات فضایی بالاخره یک جماعتی بعد از فهمیدن ماجرایی، همه به فکر فرو میروند، یا عذرخواهی می کنند از قهرمان یا همه دست به دست هم میدهند برای ساختن آنچه خراب کرده اند.
اما اینجا چرا داستان تمام نمیشود؟
🔥 آن ماجرای کوه آتش و گلستان و اینها را چه طوری وصل کنم به این یکی قصه؟
مگر تمام نشد؟ پس چرا هنوز ادامه دارد؟
مگر آن چیزی که در درون آن آدمها بود نگفت « حق با ابراهیم هست» پس ماجرای آتش چیست؟
⁉️ مانده ام وسط این داستان. باید یک طوری شده باشد بالاخره.
اگر به قاعده ی کارتون ها باشد باید بعد از آن ماجرای فهم دسته جمعی، همه با هم بخندند و بعد گِرد قهرمان حلقه بزنند و بعد دست بیندازند گردنش و از دلش در بیاورند بلاهایی که سرش آورده اند را.
اما چرا دورتادور ابراهیم شعله های آتش زبانه زد؟
ماجرا چه بود؟
#انبیا۶۴
✍#زینب_سنجارون
~ هفدهم رمضان ۱۴۴۵
○● @revayat_khane ●○