eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
800 دنبال‌کننده
1هزار عکس
126 ویدیو
7 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 گاهی وقت ها خدا کارگردانی می کند خدا دستش را از بالای تمام دستها از آسمان روی زمین می آورد تا دست ملتی را بگیرد. راستی چقدر شاعرانه است صحنه ی ملتی که چشمشان به آسمان دوخته شده. درست مثل زمانی که در انتظار باران اند. چشم همه خیره به آسمان. مردم از هم می پرسند هواپیما نشست یا نه؟ همه منتظر اند تا ابر مردی راه تاریخ را باز کند تاریخ صفحه ی جدیدی را رقم بزند تا تاریخی تازه شروع شود تا مردی دست مردم را در دستان خدا بگذارد. 🔸 این همان وقتی است که خدا به تمام تحلیل ها و نقشه ها می خندد و صفحه ی شطرنج را به هم می زند. از صدای خنده ی خدا شوری در دلها راه پیدا می کند شادی و نگرانی عین هم می شوند. نور خدا در آینه ی دل مردم می تابد روح خدا راه خدا را نشان می دهد و از جنس باران مردی پا به زمین می گذارد تا این بار باران از زمین به آسمان ببارد. ✍ حسین نصر 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
«با بابا »» را به جای «بی بابا» فرستاده بودند، نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. تعریف کتاب ««بی بابا» را شنیده بودم.شرحی از غمهای کسانی که تکیه گاه پدر را نداشتند. برای ادمین کانال پیام دادم که بسته پستی من رسید. ممنون که من را برای چند لحظه بردید به دنیای « پدر دار» بودنم و لبخند فرستاده بودم. اما دلم لبخند نمیزد. رفته بودم به روزهایی که تازه این غم روی دلم سنگینی میکرد... کی بود میگفت:دخترها بابایی اند.... ده سال بعد از ان روزها، وقتی سفر کربلا نصیبم شد، فقط یک بار، حرفهای دختر-پدری ‌زدم. وقتی پای ضریح آقا امیرالمومنین ع نشسته بودم. توصیه عالمی بود. سوال کرده بودم آداب زیارت آقا چطور ؟ چه بگویم؟ ساده حرف زده بود: با آقا، مثل دختری که با پدرش حرف میزند، حرف بزن! عین وقتی که با پدرت حرف می‌زدی..... کی بود می‌گفت دخترها بابایی اند؟..... سیل بی‌خبر آمد. کوبید و خراب کرد و شست و‌رفت... 🔸🔸🔸 اما امروز یک بار دیگر بی‌خبر شده‌ام. غم، خودش را بدجور نشان میدهد، وسط ریسه‌های براق کوچه ها که بازی درآورده اند، پرچمهای خوش رنگ اسعدالله ایامکم که انگار دست درآورده اند و مردم را به شادی دعوت می‌کنند، کنار دیگ‌های حاشیه خیابان که اسباب را روی سر گرفته اند، لابلای رزق پیچیدن، اسفند دود کردن، شکلات پخش کردن، بغضی کوچک میآید و میرود. آقا جان، من وسط همه این شادی ها، تازه حواسم به چیزی جمع شده . انگار تازه گمشده ای را پیدا کرده ام ... آقاجان، فهم « الذی قطع من ابویه» سخت بود و دردناک، اما میشد بفهمی... خیلی زود. هم .... ‌ اما درک :«یتم یتیم انقطع عن امامه» آسان نیست. سخت است. آسان نبوده، که فهم آن تا حالا کشیده! آقا جان، غم عمیق و دیرین ما نبودن تو بوده، غمی که آن را با شادی میلادت می‌‌پوشاندیم‌...‌ آنقدر پوشاندیم که اصلا یادمان رفت که غمی بوده! یادمان رفت که تو را نداریم. آقا جان ، بگذار مثل یک فرزند برای پدرش، حرفی بزنم. چیزی بخواهم. بگذار سهمم را از دعای شما خودم معلوم کنم. پدر مهربان‌تر از پدرم! تعبیر معاصری میخواهم از: «فوجذک یتیما فآوی» آقا جان ، ما را از یتیمی بیرون بیاور «بی‌بابایی»‌مان را با ظهور خودت «با بابا» کن ✍ گلزار اسدی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🇮🇷« انقلاب یعنی گل، در نگاه پروانه»🇮🇷 ❄️نمیدانم چرا توی بچگی همیشه فکر می کردم انقلاب یک آدم است؟ ❄️شاید به خاطر همین شعری ست که هنوز چند بیتش توی ذهنم مانده. آن زمانها دکلمه خیلی مد بود. یکی می‌رفت بالای صف بعد دست هایش را از زیر گلویش یک قوس بزرگ میداد توی هوا و می گفت: انقلاب یعنی گل، در نگاه پروانه....🗣 ❄️کلمات را محکم ادا می کرد، صورتش بی روح بود و دست هایش از آنجا که ایستاده بودیم بلندتر از حد عادی به نظر می آمد. ✨انقلاب آدم نبود، اما آدمهای زیادی پشتش ایستادند، پایش خون دادند، برای ماندنش دویدند و دویدند. ✨نمی‌دانم پروانه ها هم از این کارها برای گلها می‌کنند؟ مثلاً برای ماندن گلی، خودشان را به آب و آتش می‌زنند یا نه؟ یا راهشان را می‌گیرند و میروند سر یک گل دیگر؟ ✨شاید من اگر در جایگاه مربی پرورشی مان بودم، به دانش آموزان یاد می‌دادم انقلاب یعنی «نه»... ✨همان چیزی که روانشناسان امروزی می گویند مهارت نه گفتن. ✨انقلاب یعنی نه به آنچه بقیه برای ما خواسته اند. یعنی بهم زدن بازی. بازی ای که کس دیگری فرسنگ‌ها آن طرف‌تر قواعدش را طراحی کرده بود. یعنی بازی توی زمینی که مال ما نیست، «نه». 🌊و در نهایت به نظرم اگر بنا ست انقلاب شبیه چیزی باشد، شبیه زمین است، شبیه دشت، دشت لاله.🌷 🌊این را حالا می فهمم، حالا که رد لاله ها را می‌گیرم، می‌رسم به زمینش. حالا می‌فهمم انقلاب بیشتر شبیه دشت است تا گل. ✍️ 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🇮🇷حتما شما هم تجربه اش را داشته اید!🇮🇷 💎یادش بخیر، قدیم‌ها منظورم از قدیم‌ها روزهایی است که دانش آموز بودیم ایام جشن انقلاب و دهه ی فجر که میشد بین بچه ها ولوله می افتاد. 💎دو سه نفری میشدند مسئول تمیز و مرتب کردن کلاس و وظایفشان هم میشد اینها که دستمال تر بکشند روی تخته سیاه و تی بکشند کف کلاس و بسته ی گچ ها را مرتب بگذارند روی طاقچه ی کلاس و شیشه ها را با روزنامه تمیز بکنند و ... 💎عده ای دیگر هم مسئولیتشان آذین بستن کلاس بود و ریسه های رنگی، رنگی ابر و بادی را از این طرف به آن طرف وصل میکردند و بادکنک های سبز و سفید و قرمز را باد میکردند و با لپ هایی که بخاطر بادکردن بادکنک ها درد گرفته بود با نخ های زر زری از سقف آویزانشان میکردند. 💎گروه سرود هم داشتیم، گروه تاتر هم. قالب سرودها همانهایی بود که اکثرمان شنیده ایم: به لاله ی در خون خفته، الله الله الله و اکبر ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها، بیست و دوی بهمن روز از خود گذشتن، هوا دلپزیر شد گل از خاک بردمید و... 💎درون مایه ی تئاترها هم میشد نشان دادن زندان ساواک و ظلم شاهنشاهی و راهپیمایی و آمدن امام و .... 💎مسابقات مختلف هم برگزار میشد از طناب کشی بگیر تا پانتومیم و شکلات و شیرینی بود که سر صف ها پخش میشد5 اصلا جشن های ایام دهه ی فجر زمان دانش آموزی ما انگار یک طعم دیگری داشت و بهترین بهانه میشد برای فرار از کلاس و دورهمی ها و شیطنت های ما. 💎کوچکترین چیزها بهترین بهانه یمان میشدند برای شادی برای بالا رفتن انگیزه مان برای خودباوری. 💎در واقع باهم شاد بودن را با هم به موفقیت رسیدن را و اتکا به خداوند برای پیروزی بر ستم را جشن می‌گرفتیم. 💎هنوز هم روزهای دهه ی فجر انگار همان رنگ و بو را برایمان دارد همان زنگ الله اکبر گفتن های ساعت نه شب در سوز و سرمای زمستان را ما انگار بودن کنار هم و شادی با بهانه های کوچک را بیشتر از هرچیز دیگری دوست میداریم، بیشتر از هرچیز دیگری. ✍️ 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
✨✨✨ ••﷽•• 🎨☁️ بناست که ابرها را نقاشی کند. قلمو می‌خواهد برود توی رنگ سفید و نمی‌تواند. چون قبلش چرخ زده توی همه‌ی رنگ‌ها، دست آخر هم رفته توی رنگ سیاه، سیاهی مانده بین موهایش. 🖌قلم‌مو مانده چه طوری برود توی رنگ سفید با این همه سیاهی. می رود توی لیوان آب، می‌چرخد و می‌گردد ولی بی‌رنگ نمی‌شود. لیوان آب چرک می‌شود و او تمیز نمی‌شود. راهی نیست باید برود زیر شیر آب. باید آب بریزد روی سرش و از میان موهایش سیاهی‌ها را بشوید و ببرد. 🐚رنگ‌ سفید مقدمه می‌خواهد، سفید شدن آداب می‌خواهد. «شعبان» مثل آب است🌊 بناست سیاهی‌ها را بشوید، قرار است ما را آماده‌ی سفیدی رمضان کند. سلام بر شعبان🌙🌘 سلام بر شعبان ماه تمیز شدن، روزهای استغفار و صلوات... ✨✨✨ ✍️ 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 👉@revayat_khane
🧩 یک مصرع است حاصل عمری که داشتم یار آمد و گرفت و به بندم کشید و برد.. محمد سهرابی 🌟 برای سوم شعبان، خجسته میلاد حسین بن علی (علیه‌السلام) 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 👉 @revayat_khane
🧩 ای تکیه‌گاه و پناه زیباترین لحظه‌های پرعصمت و پرشکوهِ تنهایی و خلوت من ای شطّ شیرین پرشوکت من 🌟 برای پنجم شعبان، خجسته میلاد علی بن حسین (علیه‌السلام) 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 👉 @revayat_khane
❄️❄️ ا❁﷽❁ا 🌨 «در یک شب برفی» ❓فرق می‌کند ناجیِ چه کسی باشیم؟ مثلاً راننده‌ی ماشین سنگین باشیم و به سواری‌هایی که تو جاده برفی گیر کرده‌اند، کمک کنیم. و یا عضو هلال احمر و به همه‌ی در راه مانده‌ها پناه بدهیم. یا مأمور شهرداری باشیم و توی پارک‌ها بگردیم دنبال کارتن‌خواب‌ها تا بفرستیم‌شان گرم‌خانه. 🤍 انگار سفیدی برف، سر و سنگینی و وقارش، آدم‌ها را بلند نظر می‌کند، انگار برای آدم خیلی هم فرق نمی‌کند چه کسی را نجات بدهد، فقط دلش می‌خواهد یک کاری کرده باشد. ✍ 📷 ❄️❄️ 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
📝به نام خدایی که قوی‌تر از ناوهای آمریکاست.. 🎙می‌گویند که وقتی سفیر ایران در ایتالیا این گونه مصاحبه‌اش را آغاز کرد ، ادواردو آنیلی مصاحبه را دید و مسلمان شد. چند هفته پیش بود که یک کاربر گفته بود اگر ایران با موشک اسرائیل را بزند شیعه می‌شود. ناخودآگاه ذهنم می‌‌رود و مقایسه می‌کند... ⁉️ باخودم فکر می‌کنم اگر واقعه طبس امروز در ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ اتفاق می‌افتاد، ما چه واکنشی نشان می‌دادیم؟ 🥱 مثلا وقتی صبح از خواب بیدار می‌شدیم و خبر را می‌شنیدیم چه شوخی‌های طنزی در فضای مجازی داشتیم، شاید یک کاربر عکس آقای همساده را می‌گذاشت و زیرش می‌نوشت : « آقو ما فرمانده نظامی ارتش آمریکا بودیم، اومدیم به ایران حمله کنیم، از قضا طوفان شن شد. یعنی با خاک یکسان شدیم 😆» یا شاید کاربر دیگری یک طرف عکس تجهیزات شیک و مدرن ارتش آمریکا را می‌گذاشت ⬅️ «ارتشی که آنلاین سفارش می‌دی،» آن طرف هم عکس لاشه بالگردها را می گذاشت ⬅️ « چیزی که تحویل می‌گیری.» 🖥 برایم جالب می‌شد که می‌دیدم رسانه‌های غربی و فارسی زبان چگونه می‌خواستند این شکست را ماستمالی کنند. شاید ایران اینترنشنال تیتر می‌زد « سربازان آمریکایی برای تماشای آسمان زیبای کویر در صحرای طبس فرود آمدند » شاید زور می‌زدند که پای خدا و امداد غیبی را نیاورند وسط. شاید... 🚀 این که چقدر پیشرفت کرده‌ایم و از کجا به کجا رسیده‌ایم و چقدر لازم است و... همه‌اش درست. بر منکرش لعنت؛ ولی نمی‌دانم، راستش را بخواهید من نمی‌دانم امروز ما بیشتر به موشک‌هایمان می‌نازیم یا به خدایمان. بیشتر اطمینان به هایپرسونیک و بالستیک داریم، یا به ما رمیت اذ رمیت. به وعده الهی . شاید ما خیلی فرق‌ها کرده باشیم ولی آیا خدای دهه ۶۰ با ۱۴۰۰ فرقی کرده است؟ 🎧 بی اختیار یک مداحی توی ذهنم پخش می‌شود: باور من اینه که همیشه تو زندگیمی من عوض شدم ولی تو حسین بچگیمی.... ✨ ✍ 📆 ۵ اردیبهشت | سالروز شکست نظامی آمریکا در صحرای طبس 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
🧩 و این باشکوه‌ترین جلوه‌ی آخرالزمانیِ تمدن اسلامی است. به قلم📝 زینب سادات مدنیان به مناسبت شهادت 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📝 ا❁﷽❁ا خانه مادر که می‌روم پر است از روایت. آنقدر که در و دیوارش به آدم حرف می‌زنند. مادر راوی بزرگی‌ست. یک دفتر ۸۰ برگ خریده‌ام تا روایت‌های مادرم را در آن بنویسم. مشق کنم. مشق عشق. مشقی که کاغذهای سپید را گلگون می‌کند. مادر بشقاب میوه را جلویم می‌گذارد. یک انار کوچک کنار سیب و خیار و نارنگی. انار را برمی‌دارد و شروع می‌کند به قاچ کردن. تلویزیون تابوت‌های قرمز را نشان می‌دهد که سر دست می‌روند. جلوی هر تابوت عکس جوانی را با شاخه‌های گل قرمز در دو طرف چسبانده‌اند. عکس‌ها همه جوانند. زیبا و خوش چهره. چشم‌ها برق امیدی دارند و سادگی از نگاهشان می‌بارد. به دستهای مادر نگاه می‌کنم که حالا قرمز و به رنگ خون در آمده‌اند. دانه‌های انار با قلبهای سفید از لابه‌لای انگشتان لرزانش توی کاسه چینی گل‌سرخی می‌افتد. مادر می‌گوید: من هم رفتم. چادرم را سر کردم و با چند تا از همسایه‌ها راه افتادیم طرف میدان امام. وقتی رسیدیم جای سوزن انداختن نبود. آن موقع خواهرت زینب سنی نداشت. شاید دوازده سیزده سال. تو را که کوچک بودی دستش سپردم و سفارش کردم برای شام برنج دم کند و بادمجان سرخ کند. بابات خسته و کوفته از سر کار می‌آمد. میدان امام شلوغ بود. تعداد شهدایی که آورده بودند بیش از حد انتظار بود. همیشه تشییع شهدا رفته بودم اما نه این تعداد. همه اسم شهیدشان را می‌گفتند و بعد فریاد می‌زدند شهادتت مبارک. همان شعاری که سالها روی دیوار همسایه‌مان نوشته شده بود. اصغر جان شهادتت مبارک. اصغر جان را با رنگ قرمز و بقیه شعار را به رنگ سبز نوشته بودند. اشک توی چشم‌های مادر جمع می‌شود. نمی‌دانم از پریدن آب انار توی چشم‌هایش است یا نه از یاد آمدن داغ شهدا و یا نه از داغ پدر یا نه اصلا از داغ زینب هست حتما... کدامش را؟ خودم هم نمی‌دانم. یک وقت می‌بینم گوشه چشم مادر اشکی می‌غلطد وسط کاسه انار. بعد می‌گوید: وقتی آمدم زینب برنج را دم کرده بود. بابات از سر کار آمده بود و گفت زینب چه قدر برنج را خوب دم کرده. بوی عطرش خانه را پر کرده بود. پرسیدم مادر تو که تا حالا آشپزی نکرده بودی؟ زینب خدابیامرز هم گفته بود از دختر همسایه پرسیدم و یاد گرفتم. مادر می‌گوید: سر فلکه چهار پنج تابوت شهید گذاشتند و نمازشان را خواندند. بمیرم برای مادرهایشان. بعد کاسه انار را جلویم می‌گذارد و می‌رود تا برایم از آشپزخانه قاشق بیاورد. با بغض می‌گویم: بنشین مامان! نمی‌خواد با دست می‌خورم و اشک توی چشم‌هایم جمع می‌شود. اشک‌هایم را پاک می‌کنم تا نبیند. توی دلم می‌گویم بمیرم برای دل خودت برای دل همه مادران شهدا برای دل فاطمه زهرا... ✍ با ما همراه باشید...🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
❓جای تو در مقاومت کجا بود؟ 📝 ا❁﷽❁ا دارم از خودم می پرسم « جای تو در مقاومت کجا بود؟» جای مقاومت توی زندگی‌ام کجاست؟ صبح هایم با لقمه ی نان پنیر و گردو شروع می‌شود همه مثل هم، لقمه، گاهی سیب قاچ کرده یا انار دان کرده، یا بادام . همه را همان کله صبح برای بچه‌ها آماده می‌کنم و راهی‌شان می‌کنم. تا ظهر هم برنامه معلوم است مثل بیشتر مادرها نهار و گاهی جمع و جور کردن خانه، ظهر بچه‌ها می آیند و غرغر میکنند که دوستان شان شیرکاکائو آورده اند و کیک نمیدانم چه، انارهای دانه شده و خورده نشده را خودم میخورم. لقمه های نصفه گاز زده را می گذارم یخچال برای فردا صبحم. حتی یک بار هم بهشان نگفتم لقمه را حتما بخورید میدانم فشار زیاد یعنی انداختن لقمه توی سطل آشغال مدرسه، با خوردن لقمه بیات شده مشکلی ندارم. انار دانه شده که خیلی هم خوب است. بعد درس‌خواندن بچه‌ها و نخواندن هایشان، ساعت هفت و نیم هم شبکه پویا باخانمان را نشان میدهد، یک سه چهار باری خودم دیده ام، سه چهار باری با بچه اول، سه چهار باری هم همراه بچه دوم. همسرم با تعجب می پرسد « بعد از سی سال هنوز این را نشان می‌دهد؟» می گویم «برای ما بله.» بالاخره شب می‌شود. برای چهار یا پنجمین بار فیلم ساعت نه آی فیلم را می بینیم. حالا دارد زیرخاکی را می‌گذارد. بیشتر دیالوگ ها را از برم. شب هم قصه و خواب و گاهی قبل از خواب چند جمله یی جهت ریلکس شدن بچه‌ها « امتحان مستمر خیلی هم مهم نیست معمولاً پایانی خوب بشه عوض ش میکنند، لازم نیست برای دوستت توضیح بدی بهش فرصت بده خودش میاد سمتت، اردو هم می‌برند تون، اگه ببعی قهرمان نرفتید خودمان می برمتان.» سکوت و شب و تاریکی، گاهی خواندن دعای چهاردهم صحیفه و گاهی سوره فتح. معمولا دو رکعت نماز حاجت به نیت پیروزی جبهه حق. تمام سهم من از مقاومت همین است، اشک ریختن های شبانه بعد از سید حسن هم اضافه کنیم باز هم پنج درصد شبانه روزم نمی‌شود. پنج درصد از وقتم را به مقاومت اختصاص داده ام. حالا دارم کانال ها را بالا و پایین میکنم که آتش بس یعنی خوب شد یا بد؟ به خودم میگویم « تو کجا، مقاومت کجا؟» یکی میگوید خوب شد و یک جمله قهرمانانه می‌گوید یکی میگوید بد شد و غصه می‌خورد. نمیدانم مقاومت کجای زندگیم هست و جایش حالا خالی ست یا نه؟ سهمی از پیروزی و یا شکست ش ندارم. نمی‌فهمم تحلیل ها را. حس غروری نیست غمی هم نیست. خالی خالی شده ام. ✍️ با ما همراه باشید...🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○