eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
806 دنبال‌کننده
1هزار عکس
127 ویدیو
7 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 «تو دیگر بمان» از رونمایی تا معرفی 🌱 حالا که هنوز مشغول معرفی کتاب‌ «تو دیگر بمان» هستیم، فرسته‌هایی که به این کتاب پرداختیم رو براتون یه‌جا جمع کردیم؛ (هر کدوم رو که لمس کنید به فرسته‌اش هدایت میشید😊) 🎞 بایگانی پخش زنده مراسم رونمایی با حضور خانم خدیجه براتی راوی کتاب 🖼 گزارش تصویری از مراسم رونمایی 🎤 گفت‌وگوی نویسنده کتاب با روزنامه 📚 معرفی مختصر و مفید :) 📝 ماجرای نوشتنِ کتاب 1⃣ (بخش اول) 2⃣ (بخش دوم) 🎧 صدای کتاب را بشنوید 📰 ماجرای نویسنده شدنِ نویسنده 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🇮🇷 «مردی به نام ایران» 📚 در میان کتاب‌ها دنبال یک عکس می‌گشتم. «آن شب که گوزن‌ها در آتش سوختند»، «سینما جهنم» و «تحلیل و بررسی فاجعه سینما رکس» دور و برم نشسته بودند و تصویر نشانم می‌دادند تا جوان عزادار کنار گور دسته جمعی را ببینم. 🌱 همان پسری که دو نفر زیر کتف‌هایش را گرفته بودند. نبود. چه عجیب. مطمئنم در یکی از همین کتاب‌ها دیده بودمش. باید چهره‌اش را نگاه می کردم. حتماً اشتباه کرده‌ام. سایت‌های مرتبط را بالا و پایین کردم، نبود. گفتم شاید لا‌به‌لای لینک هایی‌ست که ذخیره کردم. ایتا را باز کردم. 🔸 اما اول روایتخانه و خبر خانم عطایی را دیدم: «بچه‌ها گلزار بمب گذاری شده» و خبرهای بعدی. عکس ها و روایت‌های مریم و ... وسط کابوس‌های شبانه و سردردهای روزانه دنبال جوان می‌گشتم. قلمم به نوشتن نمی‌رفت. فقط می‌خواستم ببینمش... دیدمش. کرمان بود. 🌿 غمگین بود اما کسی زیر کتف‌هایش را نگرفته بود. از آبادان در مرداد پنجاه و هفت می آمد. از تهران در شهریور شصت، از مشهد در خرداد هفتاد و سه، از زاهدان در بهمن هشتاد و پنج، از شیراز در آبان هزار و چهارصد و یک. بزرگ شده بود. مرد شده بود. قوی تر، صبورتر، شجاع تر شده بود... @revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
🎧 | بشنوید 🗓💥 روز سیزدهم ‼️روایت سربازان سرباز 3⃣ قسمت سوم : خواب ننه ✨ یاد حرف‌های ننه افتادم ی
04- آخرین دیدار.mp3
6.67M
🎧 | بشنوید 🗓💥 روز سیزدهم ‼️ روایت سربازان سرباز 4⃣ قسمت چهارم: آخرین دیدار ⛑ وقتی کنار پیکرش رسیدم ، خانمی کنارش بود ، گفتم از هلال احمر هستید ؟🚨 لطفا به خانواده شون خبر بدید آمدم مشخصات مکرمه را بدهم ، که دختر بغض اش شکست و به هق هق افتاد 😭 🎙گوینده: زهرا شطی ✍نویسنده: برگرفته از روایت خانم سادات حسینی 🎛 طراحی‌وتنظیم صدا: مژگان سیستانی @Payamcast کاری از گروه‌رسانه ای‌اصفهان زیبا و مجموعه ادبی روایتخانه 📻 • @revayat_khane
🔴 به مناسبت ولادت امام‌محمدباقر‌(علیه‌السلام)🎉 🌱 >> زن نشسته بود کنار دیوار. صدای قرچ قرچ و لرزیدن دیوار را همه شنیدند. داشت خراب می‌شد روی سر زن. ام عبدالله اشاره کرد به دیوار: تو را به حق مصطفی! نه! خدا اجازه خراب شدن به تو نداده... » دیوار معلق ایستاد بین زمین و هوا تا ام‌عبدالله رد شود. محمد پسر این مادر بود و آن پدر، زین العابدین. 📗 آفتاب دانش روایت دلنشین زندگیِ امام محمد باقر (ع) ✍ به قلم 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
🔴 #پیشنهاد_ویژه به مناسبت ولادت امام‌محمدباقر‌(علیه‌السلام)🎉 🌱 >> زن نشسته بود کنار دیوار. صدای ق
📖 🔺این امام بزرگوار، زندگی پرفزار و نشیبی داشته‌اند؛ اما به دلیل کمبود آثار مناسب برای عموم مردم کمتر کسی از جزئیات زندگی ایشان و فضائل علمی و اخلاقی‌شان، خبر دارد. 🔹 این اثر جذاب، با ‌نگاهی دقیق و قلمی دل‌نشین، یک‌صد داستان کوتاه را برای شما مخاطبان عزیز، روایت می‌کند و سرشار از نکات اخلاقی و سیاسی است‌ و الگویی مناسب برای نوجوانان، به شمار می‌آید. ✍ به قلم بهزاد دانشگر @nashreshahidkazemi@revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
🎧 | بشنوید 🗓💥 روز سیزدهم ‼️ روایت سربازان سرباز 4⃣ قسمت چهارم: آخرین دیدار ⛑ وقتی کنار پیکرش ر
05- شیشه سرخ.mp3
7.89M
🎧 | بشنوید.. 🗓💥 روز سیزدهم ‼️روایت سربازان سرباز 5⃣ قسمت پنجم: شیشه سرخ چشم می‌چرخانم سمت جمعیت آدم های پشت سرم. مردم شوکه شده اند. بعضی جیغ می کشند. هرکس سمتی می دود. بوی خون و دود توی هواست. 🌫 دلم میخواد پیاده شوم و بروم سمت مادری که ضجه میزند... شاید بتوانم کسی را در آغوش بکشم و اشک هایش را پاک کنم😭 دلم میخواهد بروم وسط این کربلای پراز خون 🚩 🎙 گوینده: زهرا شطی ✍ نویسنده: برگرفته از روایت خانم سادات حسینی 🎛 طراحی‌وتنظیم صدا: مژگان سیستانی @Payamcast کاری از گروه‌رسانه‌ای‌ اصفهان زیبا و مجموعه ادبی روایتخانه 📻 @revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
📕 «تو دیگر بمان» از رونمایی تا معرفی 🌱 حالا که هنوز مشغول معرفی کتاب‌ «تو دیگر بمان» هستیم، فرسته‌
📮📰 🌱 رشته‌ی ریاضی فیزیک و بعدترش مهندسی صنایع نه فرصتی گذاشت که سراغ نوشتن بروم و نه حتی به آن فکر کنم. وقتی درسم تمام شد بچه‌ها گفتند بیا دفتر شهدا(شهدای دانشگاه صنعتی). راستش هم بچه‌ها بودند و هم شهدا و من از خدا چه می‌خواستم دیگر؟ 🖋 «چشم» را گفتم و بین همه‌ی آن کارها رسیدم به نوشتن. به نوشتنی که مشوقم حالا همکلاسی‌ام شده و آن موقع به من گفت خیلی خوب می‌نویسی شروع کن. ❓شروع کردم برای مادر «شهیدان کبیری» که قوی بود و بچه‌های قوی تربیت کرد بنویسم، دیدم سوادش را ندارم هر کاری می‌کنم خوب از کار در نمی آید. پرسان پرسان آمدم سراغ کلاس‌های استاد دانشگر. ❗️همان جلسه‌ی اول استاد گفتند اگر برای یک کتاب آمدی کلاس، دیگر نیا. بچه‌ها هستند من به یکی می‌گویم بنویسد. پیش خودم گفتم «نه شهید دانشگاه خودمان است خودم باید بنویسم». ⏳ گذشت و گذشت و من هم آمدم کلاس و حالا رسیده‌ام به رمان. و نشان به آن نشان که هنوز کتاب شهید کبیری را ننوشتم. گفتم که بدانید رزقم نشده هنوز. ✍ 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔴 چرا این کتاب را بخوانیم؟ 📕💔 تو دیگر بمان به قلم‌ زهرا کرباسی 💡بعضی وقت‌ها نیاز است زندگی آدم‌هایی که راه قوی‌بودن را انتخاب کردند، بگذاریم جلوی چشممان و ببینیم چطوری به اینجا رسیده‌اند. چطوری کم‌وکاستی زندگی نگذاشت بنشینند و حرکت کردند‌. کتاب «تو دیگر بمان» برای آنهایی است که دوست دارند قوی باشند. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔴❗️ به مناسبت ولادت جوادالائمه(علیه‌السلام)🎉 ✨ >> سال ۱۹۵ هجری. دهم رجب. حکیمه خواهر امام رضا (علیه السلام) به خانه‌اش آمد. امام گفت: «امشب فرزند خیزران به دنیا می‌آید. اینجا بمان.» حکیمه ماند. شب که شد. درد خیزران شروع شد. حکیمه در اتاق را بست. چراغی روشن کرد؛ اما چراغ خاموش شد. ناگهان تمام اتاق پر از نور شد. زیبایی محمد چشم همه را خیره می‌کرد. امام گفت: «مبارک‌تر از این فرزند برای شیعه به دنیا نیامده است.» 📙☀️ وسعت آفتاب روایت دلنشین زندگیِ امام محمد تقی (ع) ✍ به قلم @nashreshahidkazemi 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
🔴❗️ #پیشنهاد_ویژه به مناسبت ولادت جوادالائمه(علیه‌السلام)🎉 ✨ >> سال ۱۹۵ هجری. دهم رجب. حکیمه خواه
✂️ •✾حکیمه خاتون نشسته بود بالای سر گهواره. محمد چشم‌هایش را باز کرد. سرش را به راست و چپ تکان داد و گفت: «أشهد أن لااله‌الاالله و أشهد أنّ محمداً رسول الله...» تازه سه روزه بود.✾• 📙 @revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
✂️ #بریده_کتاب •✾حکیمه خاتون نشسته بود بالای سر گهواره. محمد چشم‌هایش را باز کرد. سرش را به راست و
✂️ •✾ چشم‌هایم درد می‌کرد. رفتم پیش امام رضا(علیه‌السلام). کاغذی برداشت و چیزی نوشت. «گفت برو پیش پسرم، ابوجعفر» رفتم خانه‌اش. غلامی گهواره‌ای آورد. نامه را از من گرفت و جلوی چشم کودک باز کرد. کودک نامه را خواند. صورتش را به طرف آسمان بلند کرد و دعایی خواند. خوب شد، درد چشمم را می‌گویم. ✾• 📙 @revayat_khane
📣🔻روایتخانه با همکاری حوزه هنری اصفهان برگزار می‌کند: 📚 جمع‌خوانی کتاب‌های کودک و نوجوان 3⃣ جلسه سوم رمان «بازی دهلیز» با حضور: ✍️ نویسنده‌ی اثر، سوگل اباذری 📕کارشناس حوزه کتاب نوجوان، محمدرضا رهبریپنج شنبه ۱۴ بهمن، ساعت ۱۵ 📌گذر سعدی، حوزه هنری اصفهان @art_esfahan 😊 منتظر حضور گرم شما هستیم.. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane