یالله یا لله خودمو جمع وجور کردم مهدی :خانم کاری نداری من یاسر وبرسونم خونشون سمیه:چرا چرا سر راه یک کیلو سیب زمینی با پنج تا نون بگیر مهدی :به روی چشم 👀آبجی شما کاری ندارین ؟ زینب:نه منم دارم میرم مهدی یه نگاه با عصبانیت کردو گفت برو تو خواهر جان یک ساعت دیگه میام خودم می رسونمت زینب:نه ماشین آوردم مهدی:ع اشکالی نداره برو تو یک ساعت دیگه میام باهم بریم خونه بابا زینب:باشه انگار فهمیده بودن من خجالت😓 کشیدم مهدی وآقا یاسر کنار در واستاده بودن همینکه خواستم برم تو خونه👤 آقا یاسر با صدای ضعیفی گفت: خانم محمدی عکسا رو آماده کردم یه تعدادشون و چاپ کردم با خودم آوردم اگه صلاح می دونید یه نگاه بهشو ن بندازین مهدی :موضوع چیه؟ زینب:چی زود عکسا رو آماده کردین خدمتتون عرض کردم که دانشگاه بیارید ببینم مسائل مربوط به امور دانشگاه فقط باید اونجا حل بشه نه تو منزل مهدی :عکسای چی؟ زینب:هیچی داداش جان امروز تو مراسم تدفین شهدا ایشون خبر نگار مراسم بودن یه سری عکس گرفتن برا مجله دانشجویی دانشگاه بهشون صبح گفتم عکسا رو دانشگاه بیارن آقا یاسر :ببخشید فقط محض اینکه کارا سریعتر انجام بشه فقط همین زینب :ایرادی نداره فردا ساعت هشت🕗 اتاق بسیج دانشجویی خواهران باشید آقا یاسر :بله حتما مهدی :خوب مارفتیم دیگه خدافظ زهرا که کت مهدی رو چسبیده بود هی می گفت بابا بابا برام مداد انگی بخری ها یادت نیه مهدی: باشه باشه کچلم کردی مهدی وآقا یاسر رفتن منم رفتم اتاق بچه ها و به طه وزهرا گفتم نیاین تو اتاق ها سرم در د میگیره میخوام یه کم بخوابم زود بیدار میشم و باهاتون بازی می کنم.