🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_دوم
نمی دانم که لای کاغذهای پوشه گم شده بودم .صورتم را از روی کاغذ ها که بلند کردم چشمانم بی اختیار بسته شد. دور از تلاطم غریبی دور و برم احساس میکردم .مثل وقتی که قرار است اتفاق مهمی بیفتد اولین گریه کودکی تمام هیجانات اطرافم را به سادی تبدیل کرد.
_خداراشکر شما هم بعد از مدتها به آرزو نرسیدیم یک پسر صحیح و سالم..
انگار تمام صداهایی که در فضا پخش می شد به سمت من حرکت میکردند. نگاهم به تقویم آویزان شده روی دیوار افتاد.
برگهای تقویم یکی یکی جدا میشدند و به پرواز در میآمدند حس میکردم زمان در قالب باد آن ها را به حرکت در می آورد .کودک روز به روز بزرگتر می شد و با لحن شیرین بچه گانه اش در دل تمام فامیل جا باز میکرد.
از سر و صدای توی خیابان می شد فهمید که مدرسه ها تعطیل شده اند به سمت پنجره رفتم مثل کسی که دغدغه رسیدن دوستی در دلش زیر و بالا می شود ،حرکات بازیگوشانه با کیفهای روی کول افتاده.. دو تا سه تا و حرف های همکلاسی ها..
_چند روز پیش آقا معلم من از محمد درد پرسید نتونست جواب بده همه بچه ها زدند زیر خنده به جاش امروز امتحانش رو ۲۰ گرفته.
_شما کدوم مدرسه درس میخونی؟
_مدرسه صدرا
از صدای توپ فوتبالی که بغل دستم به دیوار خورد به خودم آمدم آنقدر از تومان میخندیدند که دلم نیومد چیزی بگویم .با لبخند برایشان دست تکان دادم.
هر روز همین موقع از لوله پنجره رد میشوند.
کلاس پنجم و دوره راهنمایی را در مدرسه محمود نعمت حمام کرد و به هنرستان نمازی رفت سالی که دیپلم گرفت مصادف بود با سال وقوع انقلاب.
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*